گروه فرهنگی: بهار سال ۱۳۸۵، شبی در یک مهمانی خانوادگی، اوصاف یکی از رزمندگان قدیم جنگ را شنیدم. از سبک و سیاق زندگی، خاطرات و آهنگ کلام آن رزمنده چنان تعریف شد که احساس کردم جای چنین خاطراتی در میان کتاب های مربوط به خاطرات دفاع مقدس خالی است. آن شب خوشحال از این که موضوعی جذاب برای کتابی تازه یافته ام، تصمیم گرفتم سراغش بروم؛ اما هیچ نشانی از او نداشتم. تنها می دانستم که روزگاری فرمانده ی گردان میثم بوده. بر این اساس، چندین روز پی در پی به جاهایی سر زدم که احتمال می دادم او را بشناسند.
به گزارش بولتن نیوز، به مسجد ارگ رفتم و هیئت هایی که پاتوق رزمندگان قدیم جنگ بود؛ اما هربار دست خالی برمی گشتم. تا این که غروب یکی از روزهای گرم تابستان ۱۳۸۶، با برادرم به تکیه ای در خیابان فداییان اسلام رفتم. تکیه، درست رو به روی مسجد فیروزآبادی بود؛ از آن محله های قدیم تهران که کسی در کوچه های باریکش احساس دلتنگی نمی کند.
در محله ی " گارد ماشین دودی"، بین خیابان صفاری و خیابان خراسان، در کوچه ی نقاش ها به دنیا آمدم. پدرم آسیدابوتراب کاظمی طباطبایی، از طائفه ی کلاغ مخملی ها بود...اواخر بهمن، آن روزی که مردم ریختند پادگان سلطنت آباد را بگیرند، من هم در خیابان بودم. با چندتا از بچه محل ها به خیابان سلطنت آباد رفتیم.
بیشتر بخوانید: فراز و فرود دودمان پهلوی، اثری از جهانگیر آموزگار
ماموران تیرهوایی می زدند و اوضاع بدجوری به هم ریخته بود. با هر تیر، صدنفر شیرجه می رفتند روی زمین. آخر تا زمان انقلاب، مردم جنگ و تیراندازی و کشته و خون ندیده بودند و سرشان گرم زندگی شان بود...آن روزها محمد بروجردی و اصغر وصالی در کردستان اسم در کرده، و نفس ضدانقلاب را گرفته بودند. چند روز پیش از ما، اصغر وصالی با شصت نفر از نیروهای پاسدارش به پاوه آمده و در مقر سپاه پاوه در مرکز شهر مستقر شده بودند.
وصف شجاعتشان را شنیده بودم. اصغر، فرمانده گردانی بود که همگی دستمال های سرخی به گردن می بستند. تیپ های داش مسلک و لوطی داشتند: گردن کلفت و بی ترمز و فدایی امام خمینی معروف شده بودند به گروه " دستمال سرخ ها ". حرفشان این بود که دستمال گردنشان باید با خونشان رنگین شود و شهادت باید آخر کارشان باشد... شدت آتش کمتر شده بود. انگار عراق فهمیده بود فینال کار است. بچه ها می گفتند: هر کسی از سه راهی مرگ جان سالم به در برده،هیچ وقت نمی گیرد.
باید هیکلش را از طلا بگیرند، بگذارند توی میدان شهر! همین طور که داشتم بچه ها را جمع و جور می کردم، رضا فرجی صدایم زد. رفتم دیدم یک گلوله خورده توی سنگر؛ عباس شکوهی و محمود روح اللهی شهید شده اند. بدن عباس داغان شده بود. سر و دستش پیدا نبود. یک پلاستیک آوردم، تکه های بدن عباس را جمع کردم و ریختم توی پلاستیک. سرش را گره زدم و دادم دست دو تا از بچه ها تا ببرند عقب.سر و لباس بچه ها هم خونی و خاک گرفته بود. خاک و خون بود که خشکیده بود روی پیرهن ها. چشم ها سرخ بود از بی خوابی، از گریه، از فراق رفقا.
جنازه ی رضا محمدی سه چهار روز بود که بغل کانال افتاده و هیچ کس نیامده بود بلندش کند...القصه، از آن به بعد، هرهفته، پنجشنبه ها، تنها و بدون بچه ها به بهشت زهرا می رفتم. قطعه ی شهدا و خاک فاطمه، یادگار یاران از دست رفته ام بود و روح و جان خسته ام را تسلی می داد، این غم انگار مونس همیشگی ام شد و با آن انس گرفتم. هر وقت عکس رفقا را در قاب ها می بینم، یاد آن روزهای پرحادثه اما باصفا و آن صمیمیت ها و دوستی های ریشه دار می افتم...
(کوچه نقاش ها/ خاطرات: سید ابوالفضل کاظمی/ گفت و گو و تدوین: راحله صبوری/ ۵۴۶ صفحه/ ناشر: سوره مهر)
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com