گروه فرهنگی: حامد عسكری – شاعر و روزنامهنگار – در یادداشت تأملبرانگیز پیش رو، بهشدت به چادر پوشیدن شبنم نعمت زاده در دادگاه واکنش نشان داده است. او در بخشی از یادداشت خود آورده: حالا سختش است در همین روزهای سی و هفت سالگی ببیند زنی (تو بخوان دختر یک وزیر که 30 سال است وزیر است) که تا پیشازاین به دوربین (بی چادر و البته با حجاب) لبخند هالیوودی میزده، به دلیل چنگ زدن به بیتالمال و فساد مالی و ربا و ... به چنگ قانون افتاده و حالا که در جلوی دوربین ها و دادگاه و قاضی باید راجع به این 185 میلیارد تومان به مردم توضیح بدهد، چادر مشکی سر کرده و رویش را گرفته مثل همان زنهای نجیب و عاشق خانه خوشروها ... شما که همه چیز دارید! شما که در ناز و نعمتزاده شده اید! ما دلمان به همین خاطرات خوش است. خاطرات ما را مسخره نکنید خانم.
به گزارش بولتن نیوز، متن این یادداشت به شرح زیر است:
چهار سالم بود. محرم ها با مادرم می رفتیم روضه خانه خوشروها؛ یک خانه با معماری قاجاری. منبر وسط قسمت زنانه بود. دور تا دور منبر زن ها می نشستند و همه طبیعتا با چادرهای مشکی. سید میرفت روی پله دوم منبر مینشست و تمام مدت با چشم بسته حرف میزد. من از حرفهای سید هیچ نمیفهمیدم و مدام چشم می گرداندم تا ببینم پیرمرد چایگردان کی به ما میرسد. به من که میرسید مینشستم. خم میشد یک سینی مربعی برنجی کهنه با یک قندان کوچک که فقط سه حبه قند تویش جا میشد و یک غنچه گل محمدی تزئینش بود میگذاشت جلویم. قندها را میانداختم توی چای و داغی چای حلشان میکرد. بعد هم میزدم و نوبت مادرم بود که چای را در نعلبکی بریزد و جرعه جرعه به کامم بنشاند. آقا که میرفت توی روضه، همه زن ها چادرهاشان را میکشیدند روی صورتشان و پرهیجانترین صحنه چهارسالگیام گر میگرفت. یک همهمه غریبی از خیمه خانه خوشروها شروع میشد و میرفت توی عرش؛ همان جایی که سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است. این صحنه سوررئال ترین صحنه عمرم بود. چهارسالگی من میایستاد و همه زنها نشسته بودند و من زل میزدم به این رشته کوههای کوچولوی سیاه که گویی متراکم و فشرده از زمین روییده بودند و با زلزله کلمههای روضه سید، تکان میخوردند و جلو و عقب میرفتند. یک وقتهایی هم در خانه خوشروها خوابم میبرد و چادرم میشد خیمهای که سایهاش روی شیطنت به خواب رفتهام میافتاد. یک وقتهایی پلک وا میکردم و میدیدم روی شانه مادرم در تاریکی زیر چادر، انگار عقب عقب راه میرفتم و همه چیز از پشت سرم در میآمد و در پرسپکتیو مقابلم کوچک می شد. کاشوب در تمامی ذرات عالم است ...
هشت سالم بود. هر صبح اول بوی نفت می خزید زیر پره بینی ام و مغزم هشیار می شد که نیم ساعت دیگر باید بیدار شوی. بعد صدای سوت و جوش سماور نفتی سوراسرافیل بود برای من و برادر و خواهرهایم برای شروع یک روز دیگر مدرسه. من معمولا با همان بوی نفت بیدار میشدم؛ ولی دوست داشتم مادرم دست روی صورتم بکشد و یک حامدجان بگوید و دلم ضعف برود و بعد بگویم چشم بیدارم. یک لقمه نان و پنیر یا نیمروی خشک و برشته شده جلویم بخزاند و بعد راهی مدرسه ام کند. آن روزها بم ما جولانگاه کاروان های قاچاق مواد مخدر بود. ماشین لخت میکردند، بچه میدزدیدند، آدم گروگان می بردند و هزار ذنب لایغفر دیگر ... یک وقتهایی که سوز هوا زیاد بود یا خبر نا امنیای چیزی در بم میپیچید، صبحها میآمد مرا برساند مدرسه. تا مدرسهمان راهی نبود که تاکسی و سرویس بخواهد. پیاده میرفتیم. بال چادرش را وا می کرد من میرفتم زیر چادرش و راه میافتادیم سمت مدرسه و وای که چه تجربه مهیبی بود. یک لایه چادر مشکی می شد امنترین اتاق ضد گلوله جهان و آرامشی نجیب می خزید زیر پوست هشت سالگی ام. گاهی چادرش ضخیم بود و هیچ نمی دیدم و با کلماتش هدایت می شدم؛ فقط می گفت جوی آب است یا سنگ است یا جدول است تا مدرسه صدا می شنیدم و بوی مادرم که توی مشامم هوریز میکرد. گاهی هم چادر نازک تری انتخاب می کرد و میشد سایههایی گنگ و مواج را دید و فکر را به هزار سمت و سو برد. زن حواسش به غرورم بود. صد دویست متری مدرسه که میرسیدیم، به مردانگیام احترام میگذاشت، بال چادرش را وا میکرد و من دوباره پلک میگشودم به دنیای ترسناک و کیف می کردم از این که این قدر من را بلد است. من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم... .
37 سالهام. سیو هفت سالگیام توی روزنامه کار میکند. عینک می زند. کتاب می خواند. قسط دارد و شلوغی مترو رنجش میدهد. سی و هفت سالگیام از شما چه پنهان یک چادر مادر از سالهای هشت سالگیام را آورده تهران یک وقتهایی که خیلی دلش بگیرد، شمد میکند رویش و میخزد زیر گلهای حالا بور شده اش و آرام اشک می ریزد. برای منی که چادر مادرش دژ محکم و استواری بوده که پناه همه دلشورههایش بوده، حالا سختش است در همین روزهای سی و هفت سالگی ببیند زنی (تو بخوان دختر یک وزیر که 30 سال است وزیر است) که تا پیشازاین به دوربین (بی چادر و البته با حجاب) لبخند هالیوودی میزده، به دلیل چنگ زدن به بیتالمال و فساد مالی و ربا و ... به چنگ قانون افتاده و حالا که در جلوی دوربین ها و دادگاه و قاضی باید راجع به این 185 میلیارد تومان به مردم توضیح بدهد، چادر مشکی سر کرده و رویش را گرفته مثل همان زنهای نجیب و عاشق خانه خوشروها ... شما که همه چیز دارید! شما که در ناز و نعمتزاده شده اید! ما دلمان به همین خاطرات خوش است. خاطرات ما را مسخره نکنید خانم.
انتهای پیام/#
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
هستی به غیر از سبیلت! لندهوره گفت چی میگی جوجو؟ من که سبیل ندارم! فسقلی
با من و من گفت خانم من داره!
پناه بر خدا ، از رفتار و گفتار خود.
اگر ایشان و یا هر فرد دیگر اقدامات غیر قانونی انجام داده اند اجازه بدهید مرجع رسیدگی کننده نظر نهایی را اعلام نمایند ...
حرمت انسان را پاس داریم و اگر حکم قاضی رسیدگی کننده حتی قصاص نفس هم باشد بدانیم که این حکم هم برای پاس داشتن حرمت انسانی و ارزش های متعالی الهی است.