صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلاش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد. در جادهی دو طرفه، ماشینی را دید که از روبرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود. وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»
مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»
هر دو به راه خودشون ادامه دادند. مرد به خاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید خندهاش میگرفت.
اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید یه خوک وحشی با شدت خورد توی شیشهی جلوی ماشین و اتومبیل مرد به سمت درختان جنگل منحرف شد. اونجا بود که فهمید حرف اون زن هشدار بوده نه فحش!