حميد لبخنده هنرمند گفتوگو گريزي است. علاقهاي به خبررساني و فضاهاي مطبوعاتي ندارد تنها چيزي كه او را راضي به گفتوگو كرد، موضوع مصاحبه بود؛ سالروز تولد و درگذشت هما روستا.
گروه فرهنگی ، نميدانم اگر درآستانه شروع پاييز هم نبود، باز هم اين فضا اين اندازه
غمانگيز بود يا نه اما حتي با وجود صداي هياهوي جوانانه هنرجويان،
آموزشگاه حميد سمندريان در آن غروب تابستاني رنگي از غم داشت. حميد لبخنده
هنرمند گفتوگو گريزي است. علاقهاي به خبررساني و فضاهاي مطبوعاتي ندارد
تنها چيزي كه او را راضي به گفتوگو كرد، موضوع مصاحبه بود؛ سالروز تولد و
درگذشت هما روستا. به ويژه اينكه مراسم سالانه آكادمي سمندريان در آستانه
همين تاريخ برگزار شد.
به گزارش بولتن نیوز ، در غروب يكي از آخرين روزهاي تابستان كه رنگي از خزان داشت، با او كه مدير
آموزشگاه سمندريان است، از تئاتر گفتيم و جاي خالي زوجي كه پر نميشود.
بايد اعتراف كنم كه در ميانه سخن يكي، دو بار احساس گناه كردم و از پرسيدن
بعضي پرسشها پشيمان شدم اما چارهاي نبود. به هر حال گفتوگو در نخستين
سالروز درگذشت يك هنرمند، هميشه ميتواند دردناك باشد و وقتي طرف گفتوگو
يكي از دوستان نزديك آن هنرمند باشد، اين غم دوچندان هم خواهد شد و اينچنين
بود كه پاسخ لبخنده به يكي دو پرسش، مكث بود و سكوت و البته اشك.
بسياري از مخاطبان شما را به واسطه مجموعههاي تلويزيوني موفقي
همچون «در پناه تو»، «درقلبمن » و... ميشناسند. از پيشينه تئاتريتان
آغاز كنيم و در ادامه به دوستي شما و استاد سمندريان و خانم روستا برسيم.
١٥ ساله بودم كه به كلاس نخستين استاد تئاترم، آقاى دكتر حسينعلي طباطبايي
در اداره فرهنگ و هنر اهواز راه پيدا كردم. در آن كلاس رضا فياضى، فريد و
على سجادى حسينى و رضا خندان هم بودند. چند سال بعد در كنكور دانشكده
هنرهاي زيبا دانشگاه تهران پذيرفته شدم و در رشته كارگردانى و بازيگرى
تئاتر به تحصيل پرداختم و افتخار شاگردى اساتيد بزرگي همچون آقايان حميد
سمندريان، شميم بهار، بهرام بيضايي، پرويز پرورش، دكتر پرويز ممنون، دكتر
على رفيعى، دكتر محمد كوثر وخانمها منيژه محامدى و گلي ترقي و... نصيبم
شد. در دوره «زيبا و تكرارنشدنى» دانشجويى، بازيگرى و گاه كارگرداني
ميكردم.
دورهاي كه آقاي سمندريان گروه تئاتر «پازارگاد» را تاسيس كرد، شما
نوجوان بوديد. هرگز عضو اين گروه نشديد؟ سرآغاز آشناييتان در همان
دانشكده هنرهاي زيبا بود؟
فكر مىكنم در هنگام تاسيس گروه «پازارگاد» ده،دوازدهساله بودهام و هنوز
روياى تئاتر در جانم شكل نگرفته بود. البته پيش از اينكه شاگرد استاد
سمندريان شوم، داريوش ايران نژاد - يكي از دوستانم - مرا به خانم روستا كه
تصميم گرفته بود نمايشنامه «سانتاكروز» را اجرا كند، معرفي كرد. به اداره
تئاتر، محل تمرينشان رفتم و پس از آن يكي از نقشهاي آن نمايش را
مىخواندم. گرچه آن نمايش به دلايلى كه برايم پوشيده ماند، به نتيجه نرسيد.
پيش از اين آشنايى رو در رو با خانم روستا، در اهواز و در نمايش «بازرس»
اثر گوگول به كارگردانى آقاي انتظامي، بازي خانم روستا را بر صحنه ديده
بودم و اين نخستين نمايشي بود كه خانم روستا، پس از بازگشت به وطن در ايران
و در كنار هنرمنداني مانند آقاي نصيريان، داريوش مودبيان و... بازي
مىكرد. از همان دوره دانشجويى، اوايل دهه ٥٠ كه با استاد سمندريان آشنا
شدم، به دليل محبت سرشار او و بانويش و به دليل باز بودن در خانه استاد به
روى همه شاگردانش، روابط ما خانوادگى شد.
در كارهاي ايشان هم بازي كرديد؟
در آن زمان اين اتفاق نيفتاد. در آثار دكتر محمد كوثر و كارهاى گروه تئاتر
پياده به كارگردانى داريوش فرهنگ و مهدى هاشمى بازيگرى مىكردم تا اينكه در
سال٥٨شانس به من روى آورد و براي نخستين بار با استاد سمندريان در
نمايشنامه «مردههاي بيكفن و دفن» سارتر كار كردم. نمايش در تالار وحدت به
صحنه رفت. مىدانيد كه هر اجراى تئاترى به كارگردانى استاد سمندريان يك
اتفاق بزرگ در جامعه هنرى بود. همزمان خودم نمايشنامه «عادلها»ي كامو
ترجمه محمدعلى سپانلو را كارگرداني و به صحنه برده بودم. شبها در تالار
وحدت بازيگر صحنه بودم و در تالار مولوي كارگردان نمايش.
طبيعتا بعد از اين اجرا رابطهام با استاد و بانويش، محكمتر شد و تداوم
پيدا كرد اما به خاطر وضعيتي كه در تئاتر به وجود آمد، به خصوص نمايشنامه
«گاليله» كه آقاي سمندريان، با وجود خواستش، نتوانست آن را به صحنه برد،
براى دورهاي نسبتا طولانى از صحنه تئاتر دور شديم و رستوران ١٤١ را داير
كرديم.
يك سوال تاريخي اين است كه آقاي سمندريان رسما در تئاتر
ممنوعالكار شد يا آن رستوران، واكنش اعتراضي ايشان نسبت به شرايط تئاتر و
از هم پاشيدگي گروههاي تئاتري بود؟
به نظرم يك واكنش بود. آن هم نه فقط از سوي آقاي سمندريان بلكه واكنش جمعي
گروه ما بود. درباره آن هم روايتهاي مختلفي وجود دارد و روايت من اين است
كه «گاليله» را در يكي از سالنهاي طبقات بالاى تالار وحدت، تمرين ميكرديم
و كار هم خيلي خوب پيش ميرفت. آقاي كشاورز، خانم روستا، ناصر هاشمي،
گلچهره سجاديه و... در آن نمايش بازيگرى ميكردند.
چه سالي بود؟
فكر ميكنم سال ٥٩ يا ٦٠ بود. يك روز عصر به روال معمول همراه استاد
سمندريان و تعدادى از بازيگران راهى تالار وحدت شديم. براى ورود به سالن
تمرين بايد از در پشتى ساختمان وارد مىشديم. درى كه هميشه به روى ما باز
بود و نگهبانى آشنا كه هميشه با لبخند به ما خوشآمد مىگفت. آن روز اما با
در بسته روبهرو شديم. در زديم. پس از مدتى لاى در باز شد و دو چشم سبز و
غريبه از لاى در، با پرسشى در نگاه، به ما خيره شد. نگهبان عوض شده بود.
صدايش خشن و خشدار بود. گفت اگر مىخواهيد وارد شويد، بايد تك تكتان را
تفتيش كنم و اين موضوع آقاي سمندريان و ما را بسيار آزرده كرد. هرگز در
تئاتر چنين رسمى نبود. چنين ممنوعيتهايي نداشتيم. در تئاترشهر، تالار
مولوي، تالار سنگلج و... ما را ميشناختند و هيچ منعي براى ورود ما نبود.
حتى صبح كه من با گروهم نمايشنامه «دشمنان» اثر ماكسيم گوركى، ترجمه كريم
كشاورز را براى اجرا به هيات نظارت نشان داده بوديم، كسى مانع ورودمان نشده
بود. اما امروز عصرناگهان همهچيز تغيير كرده بود. البته پيش از آن به
آقاي سمندريان گفته بودند نميشود «گاليله» را اجرا كني و استاد جدى نگرفته
بود. فرداى آن روز هم به من اطلاع دادند كه مسووليت اجراى نمايش «دشمنان»
را نمى پذيرند و بى هيچ حكمى ما را از تئاتر راندند.
ايده راهاندازي رستوران چگونه شكل گرفت؟
آن زمان خانه استاد سمندريان در خيابان كاخ بود و معمولا ما بعد از تمرين
«گاليله» از تالار وحدت تا خانه استاد را پياده ميرفتيم و دورهم جمع
مىشديم. آن بعدازظهر غمگين كه آن ماجرا پيش آمد، هنگام ورود به مجموعه محل
زندگى استاد در طبقه همكف، متوجه مغازهاى بزرگ و خالى شدم با نيم طبقه اى
وسيع كه از پس شيشههاى بزرگش پيدا بود. پرسيدم آقا اين مغازه خالى متعلق
به كيست؟ استاد گفت متعلق به همه مالكين است. قرار بوده پاركينگ باشد اما
چون درختهاى كهن چنار در مقابلش سر به آسمان مىسايند، شهردارى اجازه
استفاده پاركينگ نداد و كاربرياش را تجارى كرده است.
به آپارتمان استاد در طبقه دوم رفتيم و قرار شد تا مديران تئاتر از استاد
عذرخواهى نكنند، به تئاتر بازنگرديم و گفتيم بايد واكنش نشان دهيم. من
پيشنهاد كردم به عنوان عكسالعمل دربرابر برخوردي كه با گروه ما شده، آن
مغازه را به كتابفروشى تبديل كنيم و كتابفروش شويم اما شرايط ملتهبتر از
آن بود كه كسى مثل استاد سمندريان كتابفروشى باز كند و در امان باشد. پس
تصميم گرفته شد رستوران باز كنيم. خانم روستا از اداره تئاتر بازخريد شده
بود و پولي گرفته بود. آقاي سمندريان هم از پدرش پولي قرض كرد و اجازه
استفاده از آن فضا را از همسايگانش - كه همه دوستانش بودند- گرفت. چند ماهي
آنجا كار كرديم و تير و تخته ريختيم و فضاى همكف آن را به رستوران و نيم
طبقهاش را به پلاتويى تبديل كرديم براى تمرين تئاتر. همه جا گفتيم اين
حركت يك اعتراض است.
بازتاب اين اعتراض در تئاتر چگونه بود؟
متاسفانه همان اوايل كار، دوستان نزديك ما كه خودشان را با آن شرايط تطبيق
داده بودند و كار ميكردند، در مورد سمندريان و گروه ما گفتند كه آقايان به
اصل خودشان بازگشتهاند! و اين براي ما غمانگيز بود. در حالي كه تمام
بعدازظهرها استاد، گروه را در نيم طبقه جمع مىكرد و نمايشنامههايى همچون
«پدر» استريندبرگ، «راهب و راهزن»، «گاليله»، «ايوانف» و... را روخوانى،
تحليل و تمرين ميكرديم. رستوران بهانهاي بود براي يك ظهر، ناهار، درآمد و
ادامهاش تئاتر. اما اجازه اجراي آثاري كه آقاي سمندريان دست ميگرفت، به
دست نمىآمد.
هيچ كدام؟
هيچكدام! كسي نگفته بود ايشان ممنوعالكار است اما عملا هر نمايشنامهاي
كه انتخاب ميشد، مورد توافق قرار نميگرفت تا سال ٦٧كه آقاي منتظري رييس
انجمن نمايش شد و از استاد سمندريان دعوت به كار كرد. استاد هم نمايش
«ازدواج آقاي ميسيسيپي» را كه قبلا تمرين كرده بوديم، پيشنهاد داد و با
اجراي آن توافق شد در حالي كه پيشتر موافقت نشده بود.
خانم روستا هرگز با راهاندازي رستوران مشكلي نداشت؟
اوايل كار، مادر خانم روستا در آشپزخانه رستوران غذا مىپخت و هما ظرف
ميشست. استاد پشت دخل مىنشست، من سر گارسون بودم، احمد آقالو و حسين
عاطفي و... گارسون بودند. بعد كه از اين وضع خسته شديم، آشپز آورديم كه
اتفاقا آشپز خوبي هم بود ولي از اين تكرار هر روزه به تنگ آمده بوديم و هما
هم تازه بچهدار شده بود. بنابراين رستوان بسته شد. تمرينات تعطيل شد و
مسيرمان تغيير كرد. درهمان مقطع راه من به تلويزيون باز شد.
براي شما يا آقاي آقالو سخت نبود كه گارسون شويد؟
در آغاز حسمان اين نبود كه مشتري ميآيد. هميشه منتظر تماشاچي بوديم! وقتي
مشتري ميآمد، فكر ميكرديم تماشاچي آمده. هركه هم ميآمد، بايد سير ميشد
و ميرفت و اين طور بود كه تاب مى آورديم. رستوران اما نه تنها هيچ درآمدي
برايمان نداشت، زيان هم داشت چون بلد نبوديم، كار ما نبود. انگار يك
مهماني بود. اغلب هنرمندان، به خصوص هنرمندان رشتههاي ديگر مثل محمود دولت
آبادى، حسين عليزاده و... به آنجا ميآمدند. كم كم آنجا پاتوق آرتيستها
شده بود و اين برايمان خيلي مطبوع بود. واقعيت اين است كه دنبال درآمدش
نبوديم. اگرهم بوديم، راهش را نميدانستيم. ناگهان از اين تكرار به تنگ
آمديم. تكرار بىنتيجه تمرينات عصر، تكرار بىمعناى فروش غذا، تكرار زندگى
بى حاصل و درغروبى دلتنگ، به آقاي سمندريان گفتم آقا! اينجا را ببنديم! و
او هم گفت ببنديم! صبح فردا رستوران را بستيم و هركداممان به راهى رفت.
بعد از آن آقاي منتظري سر كار آمد و فضا تغيير كرد...
وقتي آقاي منتظري سر كار آمد، من ديگر در تلويزيون مشغول به كار شده بودم و
چند تلهتئاتر ساخته بودم و ديگر در تئاتر نبودم. طبيعتا با آقاي سمندريان
تماس گرفته بودند و ايشان نمايشنامهاي را پيشنهاد كرد. البته چون دلش
ميخواست فيلم هم بسازد، شرط كرد كه بايد فيلمم را هم تهيه كنيد و آقاي
منتظري هم پذيرفت. بعد از اجراي نمايش، فيلم آقاي سمندريان را با نام «تمام
وسوسههاي زمين» در نطنز ساختيم.
كه تنها فيلم ايشان بود...
بله، چون جريان فيلمسازي با تئاتر خيلي متفاوت است. به قول اهل سينما،
سينما بىرحم است در حالي كه محيط تئاتر پر از احساس و عاطفه و نوعي آيين و
سنت است و حضور در آن انرژي ديگري به همراه دارد. در حالي كه سينما جنبه
تجارتش بر هنرش ارجح است و اين نكتهاى بود كه استاد بر نميتابيد. گرچه
تهيهكننده فيلمش جهاددانشگاهي بود و آقاي منتظري سبب شد بودجه ساخت فيلم
تامين شود ولي عواملى كه آنجا كار ميكردند، كار هنرى برايشان اهميتى
نداشت. آنها كارشان را ميكردند و پولشان را ميگرفتند. بعدتر هم كه خودم
فيلم سينمايي ساختم، متوجه شدم آن شكلي كه در تئاتر هست، حتي در تلويزيون
هم به نوعي بود، در سينما نيست چون در سينما پول تعيينكننده همهچيز است
در حالي كه در تئاتر براى هنرمند وجه غالب را نداشته است.
همكاريتان با آقاي سمندريان و خانم روستا به لحاظ كاري خيلي كوتاهمدت بوده اما به لحاظ دوستي، خيلي ريشهاي است...
دقيقا. به لحاظ دوستي خيلي عميق و طولاني بود تا زماني كه هر دو در قيد
حيات بودند، اين دوستي عميق ادامه داشت. حتي همين رابطه دوستانه سبب ازدواج
من شد. زماني كه كاوه مهدكودك ميرفت، اغلب مواقع من به دنبالش ميرفتم و
او را به خانه ميآوردم. در آن مهدكودك خانمي را ديدم و در آنجا از طريق
كاوه، اين اتفاق افتاد! آقاي سمندريان آن خانم را ميشناخت و هما هم با او
دوست بود. طبيعتا بعدا هم اين دوستي تداوم پيدا كرد.
پس كاوه باعث ازدواج شما شد..
(ميخندد) دقيقا! در تمام عكسهاي ازدواج ما كاوه هست. كت و شلوار خوشگلي هم پوشيده بود.
بچههايي مانند كاوه هم شرايط خاص خود را دارند با پدر و مادري كه هر دو
هنرمند، معروف و درگير كار هستند. ظاهرا شما هميشه در كنارش بودهايد.
بله. تقريبا عمويي هستم كه از روز اول زندگياش همراهش بودهام. البته در
مقاطعي دور شدهايم و دوباره نزديك شدهايم. در كارهايم دستيارم شده. در
بعضي كارهايم بازي كرده. رفاقت عميق بين ما از دوره كودكي او تا حالا كه
براي خودش شيرمردي است، ادامه دارد.
نام حميد سمندريان با نمايشنامه «گاليله» گرهخورده و همه جامعه
تئاتري از اين اثر به عنوان بزرگترين حسرت زندگي ايشان ياد ميكنند. به جز
اين نمايشنامه، آقاي سمندريان چه حسرت ديگري داشت؟
نميدانم اما اين را ميدانم كه ايشان آن اندازه كه به تئاتر ميانديشيد،
به زندگي و حتي زندگي زناشويياش نميانديشيد. وقتي درباره تئاتر صحبت
ميشد، فرقي نميكرد كجا باشد، خانه، مهماني، سفر و... مثل يك جوان پرانرژي
سخن ميگفت و ذهنش آنقدر باز بود و آنچنان تمركزي داشت كه شكفته ميشد.
تئاتر به طور وسيع برايش مهم بود. «گاليله» يكي از نمايشنامههايي بود كه
همواره دوست داشت آن را اجرا كند. در آن سالها جملهاي گفت كه سبب شد همه
فكر كنند اين نمايشنامه حسرت اوست. او گفت اگر «گاليله» را اجرا نكنم، دستم
از گور بيرون ميماند. اين جمله هم در مطبوعات و هفته سينماي آن زمان
منتشر شد. بعد از آن همه گفتند حسرتش بود درحالي كه نبود.
او دوست ميداشت اين نمايشنامه را هم كار كند. همچنان كه دوست ميداشت
شكسپير يا «پدر» استريندبرگ را كار كند و مجالش را پيدا نميكرد، هم از اين
منظر كه احتمالا بازيگرانش را پيدا نميكرد يا اينكه مجالي به او داده
نميشد كه كار كند. از بعضي نمايشنامههايي هم كه اجرا كرده بود، راضي
نبود. ميگفت آن زمان خيلي متوجه نشدم چگونه بايد اجرا كنم چه تحليل ديگري
بايد داشته باشم. دوست ميداشت آنها را مجددا اجرا كند. همچنان كه
نمايشنامه «بازى استريندبرگ» را دو نوبت اجرا كرده بود كه من هر دو نوبت را
ديده بودم. يكي اواسط دهه ٥٠ در دانشكده هنرهاي زيبا و بعد از انقلاب هم
درتئاتر شهر.
قبل از اينكه از دنيا برود، تحليل ديگري نسبت به اين نمايشنامه پيدا و
تمرين را آغاز كرد، با هما و آقاي كيانيان، كه به نتيجه نرسيد چون انرژي
كار كردن نداشت ولي تحليل جامع ديگري نسبت به متن داشت. اما چون همواره به
اينها فكر ميكرد، علاقهمند بود آنچه را فكر ميكند به لحظه آخر يا نقطه
نابش رسيده، دوباره اجرا كند. «گاليله» جزو كارهايي بود كه خيلي دوست داشت
اجرا كند چون خيلي دربارهاش انديشيده بود. به ياد دارم وقتي اين نمايشنامه
را در خانهشان ترجمه ميكرد، آنقدر متمركز بود و آنچنان ديالوگها را
ميخواند و مينوشت كه ما حيرتزده از دور نگاهش ميكرديم و او متوجه ما
نبود. آنقدر با اثري كه ميخواست كار كند، محشور ميشد، به خصوص اگر آن را
ترجمه ميكرد كه اصلا ميشد دنياي او و تمام شخصيتها ميشدند او و وقتي
ديالوگ ميخواند و همزمان ترجمه و تايپ ميكرد، تفاوت بازي كاركترها را
ميشد درك كرد و من لذت ميبردم از اينكه پشت سرش بنشينم و او ترجمه كند و
بياينكه متوجه من باشد، نقشهاي مختلف را حين ترجمه و تايپ، بازي كند و
اين براى من كلاس درسى يگانه بود.
اين موارد براي اطرافيان و دوستان يك مرد هنرمند ميتواند جذاب
باشد اما شايد براي همسرش به همان اندازه كه جالب است، سخت باشد چون
ميداند رقيب سرسختي دارد. خانم روستا چگونه با اين قضيه كنار ميآمد؟
خانم هما روستا بازيگر و كارگردان بود و همسرش را درك و رعايت مىكرد. حتما
از خانم روستا درباره نخستين تجربه تئاترىاش با آقاي سمندريان شنيده اى
كه ميگويد «من در كار تئاتر، سمندريان ديگري را شناختم.» هما هم باهوش بود
و هم فرهيخته. وقتي استاد سمندريان درگيركار ميشد، هما از او مراقبت
مىكرد، مزاحمتي برايش ايجاد نمىكرد، به دنياى خلاق استاد وارد نمىشد.
چون خودش هم اين دنياى درون را داشت. ترجمه ميكرد، كارگرداني و بازيگري
ميكرد. طبيعتا كار حساستري نسبت به سمندريان داشت چون او به هر حال
بازيگر بود ولي اگر مشكلاتي وجود داشت، همان مشكلات زنوشوهري بود كه
استريندبرگ به راحتي همه را گفته و همه ميدانند كه به هر حال وجود دارد.
چرا مراسم آكادمي سمندريان امسال مهرماه برگزار شد؟
اين رويداد بايد در ارديبهشت، ماه تولد استاد سمندريان برگزار مىشد اما به
دليل بيماري خانم روستا و پروسه درمان و سفرش به امريكا اين مجال از ما
گرفته شد و نشد كه در ارديبهشت ماه اين مراسم را برگزار كنيم وهياتامناي
فعلي تصميم گرفت امسال استثنائا در ماه تولد خانم روستا، مهر ماه، اين
رويداد را برگزار كند.
با نبود خانم روستا وضعيت آكادمي چگونه است؟
(مكثي طولاني و چشماني كه پر از غم ميشوند) احساس دست تنهايي ميكنم و
همين! خودش كه بود، همه جذب او بودند و ميخواستند كاري كنند كه خانم روستا
از آنان رضايت خاطر داشته باشد اما با رفتنش، به مرور آن نزديكيها هم از
بين رفت و بعضي از دوستاني كه خيلي هم در اين امور مفيد بودند، كنار كشيدند
و طبعا كساني كه الان از آن جمع باقي ماندهايم، احساس بى«هما»يى
ميكنيم. تعدادمان كمتر شده و بعد از اين رويداد لازم است تركيب اعضا را
به تعدادى كه در زمان خانم روستا بود، برسانيم.
زماني صحبت ثبت آكادمي مطرح بود. اين موضوع به كجا رسيد؟
بله. همچنان دنبالش بوديم و كارهايش را انجام دادهايم و به وزارت فرهنگ و
ارشاد ارايه كردهايم و اميدوارم پيش از برگزاري اين جشن، رسميتش را اعلام
كنند تا ما هم بتوانيم در مراسم اعلام كنيم.
در اين مدت بعضي چهرههاي شاخص هنري را از دست دادهايم. احتمالا
خانوادههاي آنان نيز علاقهمند به تشكيل بنياد يا موزهاي براي آن
هنرمندان هستند. در وزارت ارشاد چقدر فضا براي شكلگيري چنين نهادهايي
فراهم است؟
در اين زمينه نميتوانم حرفي بزنم چون نميدانم اما در پيگيريهايي كه
داشتهايم، با ما مثبت برخورد ميكردند. مثلا جلسهاي با معاون فرهنگي وزير
داشتيم كه استقبال كردند. البته اين اقدام در زمان حيات خانم روستا شده
بود اما پيگيري نشده بود. بعدا كه پيگيري كرديم، ايشان استقبال و ما را به
كساني معرفي كردند تا كارها انجام شود. ولى به هر حال كارهاي اداري در
ايران برخلاف جاهاي ديگر خيلي بطئي و كند اتفاق ميافتد. حتي زمان زيادي
طول كشيد تا خود ما مدارك لازم را جمعآوري كنيم.
گاهي مسوولان در گفتوگوهاي شفاهي خيلي همراه هستند اما پاي عمل كه به ميان آيد، شايد همكاري لازم را نداشته باشند.
در زندگي هنريام جزو نخستين دفعاتي است كه به وزارت ارشاد ميروم و با يك
معاون وزير وارد مذاكره ميشوم. هرگز براي خودم به آنجا نرفتهام و كاري
نداشتهام و تمايلي هم ندارم اما به دليل باري كه خانم روستا روي دوشمان
گذاشته بود، رفتم و با استقبال روبه رو شدم. حال اينكه نتيجه چه خواهد شد،
نميدانم. البته خيلي بطئي است درحالي كه دلم ميخواست روند تندتري ميداشت
چون نظم در زندگيام زياد است، دلم ميخواهد اگر قرار است كاري را آغاز
كنم، به سرعت به انجام برسانم و اين مرا آزرده ميكند كه چرا همهچيز اين
اندازه زمان ميبرد اما وقتي ديدم گردآوري مدارك توسط اعضاي هياتمديره سه
ماه زمان برد درحالي كه ميتوانست يك هفتهاي انجام شود، فكر كردم در روند
اداري هم همين اتفاق ميافتد.
بخشي از باري كه خانم روستا بر دوش شما گذاشتهاند، به آموزشگاه هم مربوط ميشود. با رفتن ايشان حال آموزشگاه چگونه است؟
در زمان آقاي سمندريان از اينجا خيلي استقبال ميشد ولي با رفتن ايشان، آن
استقبال كمتر شد و خانم روستا تصميم گرفت در اين آموزشگاه آن اندازه هنرجو
بپذيرد كه بتواند هزينههايش را تامين كند چون اصلا نگاهي انتفاعي به
آموزشگاه نداشت و نميخواست داشته باشد و دلش هم نميآمد بچههايي كه به
اينجا مراجعه ميكنند و آموزش ميبينند، بعدا رها شوند. طبعا تاكيد داشت در
ميان متقاضيان، با استعدادترينها را بپذيريم كه همچنان همين كار را
ميكنيم چون اين خواست از سوي خانم روستا وجود داشت و من هم آن را ادامه
ميدهم. فكر ميكنم وضعيت بسامان است. تعداد هنرجويان ميتوانست خيلي بيشتر
از اين باشد اما ما تلاش ميكنيم آنهايي كه كم استعدادترهستند، پذيرش
نشوند. بنابراين بچههاي با استعدادتري ـ البته با تشخيص ما كه ممكن است
خطا هم بكنيم ـ پذيرش ميشوند و شما نتيجهاش را ميبينيد. مثلا جمعى از
دانشآموختگان دو سه دوره قبل نمايش «همه پسران من» را با موفقيت اجرا
كردند كه باعث افتخار من و آموزشگاه است و مطمئنم اگر با خانم روستا اين
نمايش را ميديديم قطعا به آنان ميگفت «بچههاي من! مرا خيلي خوشحال
كرديد!» خوشبختانه خروجيهاي خوبي داشتهايم.
خانم روستا علاقهمند بود مكان بزرگتري به آموزشگاه اختصاص داده شود. اين خواسته هم پيگيري ميشود؟
در اين مورد هم با معاون شهردار آقاي شهرام گيل آبادي گفتوگو كردهايم.
ايشان چون شاگرد آقاي سمندريان بوده، با روي باز ما را پذيرفت. همچنان قرار
است جاي بزرگى را در اختيار آموزشگاه بگذارند اما بازهم در اين
چرخدندههاي اداري به صورت بطئي پيش ميرود. قرارمان همچنان سر جاي خودش
است و گيلآبادي در آخرين ديداري كه با ايشان داشتم، ميگفت به خاطر آقاي
سمندريان، اين موضوع برايشان در اولويت است اما هنوز اين اتفاق نيفتاده.
به هر حال نظر خانم روستا درست بود. آموزشگاه بايد فضاي بيشتر و سالني
داشته باشد كه هنرجويان بتوانند نمايشهايشان را اجرا كنند و
فعاليتهايشان تداوم داشته باشد. در اين محيط كوچك، امكان تدوام نيست مگر
اينكه رايزني كنيم در مكاني ديگر اجرا بگيرند كه كار دشواري است.
فكر ميكنيد تا چه زماني بتوان آموزشگاه را حفظ كرد؟
همه تلاشم را ميكنم كه چراغ اين آموزشگاه روشن بماند ولي هيچ چيزي را
نميتوان پيشبيني كرد. همچنان كه تلاشم بر اين بود كه حتما آكادمي را به
ثبت برسانيم كه خواست خانم روستا محقق شود. در مورد آموزشگاه هم چنين است.
صحبتهايي هم درباره تشكيل موزه مطرح شده بود. در حال حاضر چه ايدهاي براي اين منظور وجود دارد؟
با كاوه در اين زمينه صحبت كرديم. در خانه خودشان كه چنين امكاني نيست چون
يك مجموعه آپارتماني است و جاي مناسبي نيست گرچه خانه بسيار دلانگيزي است
با آن چيدمانش، اما هدف ما اين است كه اگر دكترگيلآبادي موفق شود به خواست
خودش عمل كند، بخشي از مكاني را كه به ما تحويل ميدهد، به موزه سمندريان
تبديل كنيم با آثار، عكسها و تمام وسايلي كه از آنها استفاده ميكرده است.
و جمله آخر به عنوان تبريك يا جاي خالي زوجي كه ديگر نيستند.
هر روز كه در اينجا را باز ميكنم و وارد ميشوم، دلتنگ حميد و هما ميشوم و
بغضي گلويم را ميگيرد كه اگر مراقبت نكنم... (اشك به چشمانش ميدود و
گفتوگو تمام ميشود) .
حسرتي كه نبود
اين را ميدانم كه حميد سمندريان آن اندازه كه به تئاتر ميانديشيد، به
زندگي و حتي زندگي زناشويياش نميانديشيد. وقتي درباره تئاتر صحبت ميشد،
فرقي نميكرد كجا باشد، خانه، مهماني، سفر و... مثل يك جوان پرانرژي سخن
ميگفت و ذهنش آنقدر باز بود و آنچنان تمركزي داشت كه شكفته ميشد. تئاتر
به طور وسيع برايش مهم بود. «گاليله» يكي از نمايشنامههايي بود كه همواره
دوست داشت آن را اجرا كند. در آن سالها جملهاي گفت كه سبب شد همه فكر
كنند اين نمايشنامه حسرت اوست. او گفت اگر «گاليله» را اجرا نكنم، دستم از
گور بيرون ميماند. اين جمله هم در مطبوعات و هفته سينماي آن زمان منتشر
شد. بعد از آن همه گفتند حسرتش بود درحالي كه نبود. او دوست ميداشت اين
نمايشنامه را هم كار كند.
منبع:ستاره ها
حمید لبخنده ازنسل انسانهای نابی بود که جهان به وجود پر از ایثار و مهر و نیک سرشتیشان سخت نیازمند بود. کم نیستند افرادی که راهنما، مشوق و حامی و سنگ صبورشان را با رفتن ایشان از دست دادند. گویی فرشتگان روح ایشان را لمس کرده بودند. ایشان از تباری آسمانی و پاک بود.
حمید لبخنده در انسانیت، شرافت و مهربانی بی تکرار است و جای خالیش با هیچ چیز با هیچکس پر نخواهد شد.