بولتن نیوز:
شنيدي استاد اخلاق ايدز گرفته ؟!
مجيد با تعجب گفت :
كدام استاد اخلاق ! از كي حرف مي زني ؟!
سيامك با شيطنتي نهفته در صدايش پاسخ داد :
همين آقاسيد خودمان را عرض مي كنم . هميني كه بچّة مثبتي از سر تا پايش مي ريخت !
مجيد كه از تعجب چشمانش گرد شده بود گفت :
سيد و ايدز ! اين پرت و پلا ها چيه كه داري بهم مي بافي !
سيامك با همان لحن ادامه داد :
پرت و پلا چيه ! داداشمون اينكاره بوده و الكي براي ما جا نماز آب مي كشيده !
طرف ايدز گرفته . مي فهمي اصلاً ايدز چيه ؟!
مجيد اجازة ادامة صحبت را به سيامك نداد و گفت :
اوّلاً كي گفته سيد ايدز گرفته ؟ دوّماً بر فرضِ محال اگر هم مبتلاء به اين ويروس شده باشد ، اين چه ربطي به خصوصيات اخلاقي او دارد ؟!
سيامك با اخمي در چهره و شيطنتي نهفته در صدايش ، اداي حرف زدن مجيد را در آورد و گفت :
اوّلاً قيافه طرف تابلو است ، و تمام علايم اين بيماري را دارد . دوّماً اين را كه تنها من نمي گويم ، بلكه همه محل مي دانند .
مجيد با خشمي در صدا گفت :
قيافه اش تابلو است يعني چه ! مي فهمي اصلاً چي مي گي ؟!
سيامك با همان شيطنت گفت :
بله . بنده مي فهمم چه مي گويم ؛ ولي ظاهراً شما نمي خواهيد آنچه را كه چشمانتان مي بيند باور كنيد !
مجيد با بي حوصلگي گفت :
چي را بايد باور كنم ؟
سيامك با خنده گفت :
اي بابا ! رنگ رخسارِ طرف گواهي مي دهيد از سّر درون...
مجيد با عصبانيّت حرف سيامك را قطع كرد و گفت :
رنگِ رخسار سيد چه ربطي به بيماري ايدز دارد ؟!
سيامك كه حالا كمي بي حوصله نشان مي داد ، پاسخ داد :
اي بابا ! تو هم كه از مرحله خيلي پرتي .
مجيد با عصبانيت حرف سيامك را قطع كرد و گفت :
رنگ و رخسار سيد چه ربطي به بيماري ايدز دارد ؟!
سيامك با قيافه اي حق به جانب گفت:
بابا جان ! مگر از علايم بيماري ايدز سرفه هاي خشك و تنگي نفس نيست ؟!
مجيد با بي حوصلگي پاسخ داد :
چرا ولي...
سيامك ادامه داد :
مگر از دست دادن وزن زياد ، از ديگر علايم اين بيماري نيست ؟!
مجيد :
خب ولي...
سيامك :
مگر ناراحتي هاي پوستي كه ايجاد درد و گره هاي پوستي مي كند.
مجيد با بي حوصلگي حرف سيامك را قطع كرد و گفت :
بله ، بله ، بله ! بغير از آنهايي كه گفتي ، تب شبانه همراه با عرق كردن هاي زياد ، گرفتگي عضلات قفسه سينه ، تغيير و كاهش در قدرت بينايي ، ورم كردن غدد فوق كليوي ، از دست دادن اشتها براي خوردن غذا ، و حتّي ناراحتي هاي مزمن در قسمت لگن خاصره در خانمها ، از ديگر نشانه هاي اين بيماري ميباشد...
سيامك با خنده اي پيروزمندانه ، در حالي كه دو دستش را به حالت تشويق بهم مي زد ، صحبتهاي مجيد را قطع كرد و گفت :
آفرين ؛ معلومه كه درسَت را فوتِ آبي ! خب آدم با سواد ؛ اين آقا سيد هم كه اكثر اين علايم و نشانه ها را دارد ؟!
مجيد كه بكلي حوصله اش از حرفهاي سيامك سر رفته بود ، پاسخ داد :
هر كي سيبيل داشت ، با تو كه نبايد نسبتي داشته باشد ! اين علايمي كه در سيدمي بيني مي تواند ناشي از بيماري هاي ديگه هم باشد . مثل آسم ، و يا ساير مشكلات هرموني ، و يا...
سيامك با جديّت نهفته در صدايش حرف مجيد را قطع كرد و گفت :
همة اهالي محل مي دانند كه طرف ايدزي است ، آنوقت تو نمي خواهي باور كني !
بابا ! اين آقاسيد شما ، يعني همين بچّه مثبت محلّمان ؛ آلوده به ويروس ايدز است . حتماً با كسي رابطة جنسي داشته كه آلوده شده...
مجيد كه از شدّتِ ناراحتي ، صدايش به لرزه افتاده بود ، اجازة ادامه صحبت را به سيامك نداد و گفت :
بر فرضِ محال كه سيد ايدز گرفته باشد ؛ كه من هنوز اين را قبول ندارم ، ولي آلوده شدن به ويروس ايدز تنها از راهِ ارتباط جنسي كه نيست !
شايد خونِ آلوده به او تزريق شده ، يا شايد...
سيامك ما بين حرف مجيد پريد ، و با حالت تمسخر گفت :
شايد هم داداشمون تزريقي تشريف دارند و از سرنگِ آلوده استفاده كرده ! يا خال كوبي كرده ، شايد هم هنگامي كه رفته سر و صورتش را صفا بده ، تيغ و قيچي آلوده...
مجيد كه از چهرة قرمز شده اش معلوم بود كه ديگر نمي تواند خشمِ خود را از صحبتهاي سيامك كنترل كند ، با صدايي بلند كه بي شباهت به فرياد نبود گفت :
بس كن ! چقدر جنبه هاي منفي قضيه را مطرح مي كني! مگر اين بابا به تو چه هيزمِ تري فروخته كه اينگونه از بيماري او به شادي افتاده اي ؟!
سيامك كه از لحنِ بلندِ صداي مجيد ناراحت شده بود ، پاسخ داد :
من هم آدمم ، من هم مثل تو از مريضيِ حتّي دشمنم هم ناراحت مي شوم . ولي اين آقا قضيه اش فرق مي كند .
سيامك كه در چهرة مجيد كنجكاوي را ديده بود ، بلافاصله ادامه داد :
تو خانه ، تو محل ، هر جا كه مي روم صحبت از خوبي هاي اين آقا سيد شما است ؛ اين بشر اصلاً شده آيينه دقِ من ! تو خانه كه مي روم ، تا ميايم حرفي بزنم ، اظهار نظري كنم ؛ پدرِ گرامي ام مي گويد : به قول آقا سيد اينجوري .
تا مي آيم كاري بكنم ، مي گويد : به قول آقا سيد ، اونجوري!
تو محل ، تا اسم اين پسره مي آيد ، كوچك و بزرگ به احترامش بلند مي شوند . هر جا كه مي روم ، هر كار كه مي كنم ، اعمال و رفتار و اخلاقِ اين پسره را عين پتك مي كوبند توي سرم !
خب ! اگر تو هم جاي من بودي چه كار مي كردي ؟! آيا با شنيدن اين فضاحت اخلاقي آقا ، خوشحال نمي شدي ؟!
مجيد با لبخندي تلخ ، پاسخ داد :
سعي مي كردم اخلاق و رفتارم را مثل سيد آنچنان درست كنم كه من هم مورد احترام قرار گيرم .
نه اينكه عين نامردها براي خراب كردن طرف پشت سرش صفحه بزارم !
مجيد در حالي كه دستي به پشت سيامك مي زد ، ادامه داد :
ويروس ايدز بين پنج تا بيست سال در وجود فرد بدونِ هيچ گونه نشانة ظاهري ، مي تواند نهفته باقي بماند ، علايم اين بيماري با ساير بيماري ها نيز مي تواند مشترك باشد...
سيامك با بي حوصلگي حرف مجيد را قطع كرد و گفت :
باز هم برگشتي سرِ خط ،كه ثابت كني آقا سيدتان ايدز ندارد ، و اين نشانه هاي ظاهري او مي تواند ناشي از بيماري ديگه اي باشد ! چرا نمي خواهي باور كني...
حالا نوبت مجيد بود كه كلامِ سيامك را قطع كند ، و بگويد :
حالا گيرم كه اين بندة خدا ايدز گرفته باشد ، شايد دليل ابتلاي سيد بغير از آنچه باشد كه تو داري مطرح مي كني؟ شايد هم...
سيامك با خنده اي بلند صحبتهاي مجيد را قطع كرد و گفت :
اگر تا صبح اينجا بايستم تو هي برايم از اين شايدها قطار مي كني !
مي داني چيه مجيد جان ! تو هم نمي خواهي قبول كني كه اين بابايي كه الگوي محل شده ، زير آبي زده و آلوده شده ! به هر حال اين استادِ اخلاقِ ما ايدز دارد ، حواست جمع باشد كه يكوقت با او دمخور نشي ، كه تو هم ايدزي مي شي ها ! بعد نگي نگفتم !
سيامك با لبخندي شيطنت آميز ادامه داد :
از ما گفتن بود ! بعد نگي نگفتي ! براي اين محل تنها همين يك ننگ كافي است ، ديگه نمي خواهم اسم محلّمان به محلّه ايدزي ها معروف بشه...
بيماري ايدز سيد دهان به دهان مي گشت ، و اكثراً با ديدن سيد سري تكان مي دادند و با خود مي گفتند:
خدا آخر و عاقبت همة مارا ختم بخير كند. طفلك اصلاً بهش نمي آمد كه آدم بدي باشد و به اين بيماري مهلك و خطر ناك مبتلاء شود !
برخي ديگر مي گفتند :
به قول معروف ، هندوانة تعريفي ، سفيده...
دوستان و بستگان سيد كه بخوبي مي دانستند كه اين شايعات دروغي بيش نيست، سعي مي كردند تا مردم را به دروغ بودن اين شايعه آگاه كنند ؛ ولي در مقابل بعضي ها پاسخ مي دادند:
تا نباشد چيزكي ، مردم نگويند چيزها !
كم كم ، رفتار احترام آميزِ اهالي محل و دوستان تغيير كرده بود.
عده اي سيد را فردي فاسد الاخلاق و متظاهر قلمداد مي كردند ، و عده اي ديگر كه يك مقدار واقع بينانه تر به موضوع فكر مي كردند ، رفتارشان بگونه اي شده بود كه ترحّم را مي شد از آن به سادگي درك كرد. با اين حال همة اين افراد در يك رفتار مشترك بودند ، دوري كردن از سيد !
از آن طرف ، سيد روز به روز لاغر تر و ضعيف تر مي شد ؛ سرفه هاي خشك او ديگر توانِ حركت را از او گرفته بود.
رفتار اهالي محل هم به ناراحتي هاي بيماري او اضافه شده بود ، بگونه اي كه خود سيد هم ترجيح مي داد تا كمتر در محل ظاهر شود تا كمتر شاهد رفتارهاي توهين آميز و يا دلسوزانة آنان باشد.
سيد روز به روز به مانند شمع آب مي شد ، ولي هيچ واكنشي در خصوص شايعات مطرح شده در موردِ خود نمي داد. شايد هم همين امر باعث گسترش بيشتر شايعه بيماري او در محل شده بود.
از آنهمه دوستان سيد تنها تك و توكي باقي مانده بودند كه برخي اوقات به ديدن او مي آمدند.
هرچند رفتار هاي اطرافيان و اهالي محل ظاهراً در عملكرد سيد بي تأثير بود ، ولي دليل اصلي خانه نشيني او محسوب مي شد.
هيچكس درك نمي كرد كه برخورد هاي اهانت آميز يا از سر دلسوزي و ترحّم آنان باعث شدّت بيماري سيد شده بود؛ وضعيت جسمي سيد روز به روز بد تر مي شد؛ ظاهراً تنها چارة موجود بستري شدن او در بيمارستان بود.
سيامك كه در اصل باعث و باني انتشار شايعه ابتلاي سيد به ويروس ايدز در محل بود ، از اينكه سيد ديگر عزّت و احترام سابق را نداشت ، احساس رضايت مي كرد.
ولي هنوز حس انتقام جويي او آرام نگرفته بود؛ و دنبال بهانه اي مي گشت تا به قول خودش تير خلاص را به سيد شليك كند !
براي همين هم به محض آگاهي از بستري شدن سيد در بيمارستان ، تعدادي از وسايل پيشگيري از ابتلاء به ويروس اچ.آي.وي را تهيّه نمود و جهت ديدار با سيد ، راهي بيمارستان محل بستري شدن او گرديد.
سيامك در بين راهِ بيمارستان بر حسب اتفاق با مجيد كه او هم قصد ملاقات سيد را داشت ، رو در رو گرديد.
مجيد وقتي از تصميمِ سيامك آگاه شد ، با تعجب پرسيد :
اصلاً به قيافه ات نمي آيد كه رفتنت به بيمارستان از روي دلتنگي و براي عيادت سيد باشد!
سيامك با خنده اي جواب داد :
من !؟ عمراً اگر دلم براي يك آدم ايدزي تنگ شده باشد . الان هم با اكراه و ترس دارم مي روم تا او را ببينم !
مجيد با لبخندي تمسخر آميز پرسيد :
مگر چاقو پشت سرت گذاشته اند كه با اكراه و ترس مي خواهي به ديدار سيد بروي ؟!
سيامك:
ترسم از اين است كه يكوقت نكند من هم آلوده شوم !
مجيد با اخم به سيامك نگاه كرد ؛ او خوب مي دانست با آن نفرتي كه سيامك از سيد دارد ، حتماً نقشه اي براي اين ملاقات كشيده است ! به همين دليل پرسيد :
راستش را بگو ، تو از آن گربه ها نيستي كه محضِ رضاي خدا موش بگيري ! بگو ببينم باز چه نقشه اي كشيدي ؟!
سيامك با قيافه اي مظلومانه پاسخ داد :
اين حرفها اصلاً به من مي آيد ؟!
مجيد نا خود آگاه با نفرتي كه در صدايش هويدا گرديده بود ، جواب داد :
تو با حرفهايت باعث شدي يك محل ديدشان نسبت به سيد عوض بشود ؛ فكر مي كني نمي دانم كه كي باعث بروز اين شايعات در محل ، و تغيير رفتار اهالي محل شده !
از خدا بترس كه آبروي مؤمن مثل خونِ او حرمت دارد...
سيامك با ناراحتي حرفهاي مجيد را قطع كرد و گفت :
آنچنان حرف مي زند كه انگار دروغ گفتم ! خوبه كه الان درستي حرفهايم به همة شما ثابت شده !
طرف دارد مي ميرد ؛ هنوز باور نداري كه آقا سيد ، استادِ اخلاقِ شما ، انحرافات اخلاقي اش باعث اين بيماري اش شده است !
مجيد با بي حوصلگي پاسخ داد :
با تو بارها در اين رابطه صحبت كرده ام و هر بار بهت گفته ام كه ابتلاء به بيماري ايدز از راه هاي مختلفي امكان پذير است .ولي نمي دانم تو چرا گير دادي به يك راه ؟!
به هر حال وقت ملاقات دارد تمام مي شود و من هم عجله دارم و بايد بروم .
سيامك دست مجيد را كشيد و گفت :
من هم دارم مي روم بيمارستان ملاقات همين آقا سيد گل و گلابِ شما ؛ خب با هم مي رويم ديگه !
مجيد از چهره و رفتارش مشخص بود هيچ تمايلي ندارد تا با سيامك به ديدار سيد برود .
زيرا بخوبي مي دانست قصد سيامك از ديدار سيد ، سبك كردن عقده هاي فرو خورده اش ميباشد ! به همين دليل ميل نداشت در آن لحظات شاهد خرد شدن شخصيت سيد باشد .
سيامك كه همراهي با مجيد را جهت بيشتر خراب كردن سيد ، فرصت خوبي مي دانست ، به هر صورتي كه بود مجيد را راضي به همراهي خود تا بيمارستان نمود .
به محضِ ورود به محوطة بيمارستان ، يكي از بچّه محل ها به نام حسين را ديدند كه در حال خروج از سالن بيمارستان بود.
حسين به محضِ ديدنِ سيامك كه همراه مجيد بود ، انگار دچارِ شوك شده باشد ، بر سر جايش خشكش زد !
مجيد كه از رفتار حسين متعجب شده بود ، از او پرسيد :
چيه ؟ جن ديدي !
حسين در حالي كه سعي مي كرد به سيامك نگاه نكند ، پاسخ داد :
اين پسره براي چي آمده اينجا ؟!
سيامك اجازة پاسخگويي به مجيد را نداد و به جاي او پاسخ داد :
خب به همان دليل كه تو آمده اي !
سپس با كنايه ادامه داد :
اصلاً ببينم ، بايد قبل از آمدن از شما اجازه مي گرفتم؟! نكند سرِ پيازي يا تهِ پياز ، و ما بي خبريم !
بابا ! ديدنِ يك آدم ايدزي كه اين همه دنگ و فنگ ندارد !
هنوز كلام سيامك تمام نشده بود كه به يكباره حسين به سمت سيامك يورش برد.
مجيد خود را ميان آن دو قرار داد و حسين را بغل كرد تا مانع در گيري آن دو شود.
حسين كه از شدّت عصبانيت چهره اش سرخ شده بود با فرياد به سيامك گفت :
توي كثافت ، توي بي شعور ، توي نامرد ، تمامِ محل را با اراجيفت پر كردي ! تو خجالت نمي كشي كه با آبروي يك انسان ، آن هم آبروي انساني مانند سيد را به بازي گرفتي ؟!
سيامك كه از رفتار هاي حسين شوكه شده بود ، سعي كرد تا خودش را جمع و جور كند ، و بعد با صدايي بلند گفت :
مگر دروغ گفتم ! خوبه خودت هم آمدي و ديدي كه هر چي كه گفتم درست بوده !
آقاسيد شما آنقدر بيماري ايدزش وخيم شده كه بستري اش كرده اند ...
حسين در همان حالي كه سعي مي كرد از دستِ مجيد خود را خلاص كند ، گفت :
احمق ! سيد بخاطر ايدز بستري نشده ...
سيامك با طعنه اي نهفته در صدايش پرسيد :
پس براي چي در اينجا بستري اش كرده اند ؟!
حسين كه انگار با شنيدن اين سؤال تمام انرژي بدنش به يكباره تخليه شده است،دستش را از دست مجيد خارج نمود و نا خود آگاه بر زمين نشست. چشمانش پر از آب شد و با بغضي در صدا گفت :
سيد...…سيد…ايدز ندارد
سيامك و مجيد كه چشمانشان از تعجب گرد شده بود ، هر دو با هم پرسيدند :
ايدز ندارد ؟!
شانه هاي حسين از شدت گريه تكان مي خورد .
مجيد كنار حسين نشست و پرسيد :
پس براي چي اينجا بستري اش كرده اند ؟!
پاسخ حسين تنها گريه بود.
سيامك كه احساس مي كرد حسين با اين حرفش مي خواهد سيد را از بيماري ايدز تبرئه كند ، با لبخندِ تلخي گفت :
يعني چي ايدز ندارد ! او تمامِ شرايط و علايم اين بيماري را دارد !
سيد كه هر روز لاغر تر و ضعيف تر مي شود ، عينكي نبود كه اين اواخر عينكي هم شده بود ! از همه مهمتر ، آن سرفه هاي خشك ، ناراحتي پوستي اش...
مجيد سر سيامك فرياد كشيد :
صدا تو بِبٌر ، ببينم حسين چه مي گويد .
حسين تو را بخدا بگو چي شده ؟ چرا گريه مي كني ! خب بگو ديگه !
حسين كه بغض راهِ صدايش را بسته بود ، با صدايي كه بي شباهت به ناله نبود پاسخ داد :
تمامِ...…آن…علايم
مجيد :
كٌشتي من و ! تمام آن علايم چي ؟!
حسين :
تمامِ...…آن علايم ...نشانه
گريه امانِ حسين را بريد . پس از لحظه اي تنها توانست بگويد:
سيد...…جانبازِ…شيميايي
بسته اي كه سيامك در آن وسايل پيشگيري از ايدز را قرار داده بود و قصد داشت آن را به سيد بدهد تا انتقامش را كاملاً از او بگيرد ، نا خواسته از دستش رها شد. زانوانِ سيامك تا شد ، چشمانش سرخ شد...
مجيد كه كاملاً گيج شده بود ، از حسين پرسيد :
مگر سيدجانباز بوده ؟!
حسين كه گريه توان حرف زدن را از او گرفته بود ، با سر جوابِ مثبت داد.
مجيد كاملاً گيج شده بود ، دوباره پرسيد :
پس چرا اين را از روز اوّل نگفت ! چرا در مقابل آنهمه بي احترامي سكوت كرد ! چرا...
ناگهان مجيد به سمت سيامك برگشت تا سوزِ دلش را بر سر او خراب كند...
سيامك بر روي زمين ولو شده بود و اشك تمام صورتش را پوشانده بود. شايد سيامك به اين فكر مي كرد كه چگونه...
ابولفضل درخشنده
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
ممنونم از اینکه این داستان را روی وب گذاشتید
تنها یک جمله میگویم کجایند آن مردان بی ادعا که امروز افرادی جای آن ها را گرفته اند که حتی با ابتداییترین مسائل جنگ بیگانه اند