به گزارش بولتن نیوز، این روزها داستان های کوتاه به نوعی در حال بازگشت به دوران گذشته است. دورانی که در آن داستان کوتاه نه مجالی برای عرضه توان تکنیکی نویسنده در خلق یک روایت؛ که بستری برای بیان دغدغههای فردی و اجتماعی نویسنده است. از این منظر بسیاری از داستانهای کوتاه منتشر شده در کشور، به شکلی نوشته و منتشر میشوند که به دور از هر نوع حساسیت و دغدغه تکنیکی و فرمی، گرهگشای یک مسئله اجتماعی و یا فرهنگی باشد و از همین زاویه دید است که نویسنده موفق داستان کوتاه این روزها باید یا صاحب دید ظریف و نکتهسنجی برای کشف زیر و بمهای جامعه زیستی خود باشد و یا از چنان تجربه زیستی وسیعی برخوردار باشد که بتواند دغدغههایی فراتر از روزمرگی برای روایت داشته باشد. سالها پیش از این داوود غفارزادگان از نویسندگان کوتاه نویس موفق دهه هفتاد توانست تلفیقی از این دو اتفاق را در جریان داستانکوتاه نویسی در ادبیات ایران از خود به ثمر برساند و آثار را خلق کند که هنوز نیز قابل رجوع و تامل هستند.
با این مقدمه، مجموعه داستان «سهم من از درخت سیب» نوشته طیبه نجیب را باید تلاشی در راستای بازگشت به پیشینه داستان کوتاه در ایران دانست که وصف آن گفته شد. نجیب در این اثر از نویسندهای خبر میدهد که چیزی جز مفهوم و معنایی که در صدد انتقال آن است و از قضا مفاهیمی ساده و گاه زنگار گرفته در زیست روزمره انسان امروز است، برایش دغدغه نیست. او ابایی ندارد که مفاهیمی فلسفی و گاه اجتماعی را در دل روایت داستانی خود و به سادهترین شکل ممکن روایت کند. مفاهیمی که البته برای درک آن گاه باید با تأمل و طمأنینه و چندباره برخی از این داستانها را خواند، مفاهیمی که مانند داستان نخست این مجموعه به ظاهر چیزی جز یک صندوق خالی نیستند، اما در این خالی بودن حرفهای بسیاری برای اهل نظر وجود دارد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
مادر بزرگ صندوقچهای داشت که همیشه آنرا توی کمد چوبیِ قفل داری میگذاشت. همان سالها که ده یازده ساله بودم. من هم جعبه کوچکی پیدا کرده بودم و دلم میخواست مثل مادربزرگ وسایلم را توی آن نگه دارم. اما در صندوق مادربزرگ صندوق رازی بود؛ رازی که دوست داشتم آن را کشف کنم.
همیشه بعد از غذای ظهر، وقتی همه کرخت به فکر خواب عصرانه بودند، مادر بزرگ آرام آرام به سمت معبد همیشگی اش اتاق انتهای حیاط میرفت، در کمد را باز میکرد، صندوق را بیرون میآورد، کمی با لبه دامنِ چین دارش، خاک نداشته روی صندوق را میگرفت، دست میبرد توی یقه، کلید صندوق را که همیشه با نخی به گردنش آویزان بود با هزار بدبختی از زیر چارقدش بیرون میکشید، در صندوق را باز میکرد، خیره میشد به چیزی که نمیدانستم چیست و انگار به خلسهای عمیق فرو میرفت.
صندوقچه را بیرون آوردم. قفل کوچکش را لمس کردم. خیسیِ دستهایم روی آن نشست. کلید را داخل قفل کردم، اما انگار نفسم بالا نمیآمد. هیجانی بود که نمیخواستم با باز کردن در صندوقچه به پایان برسد. انگار در لذت محوی گیر کرده باشم، دلم میخواست این لحظهها کش بیاید و تپش قلبم شدیدتر شَوَد. کلید را توی قفل چرخاندم. صدای ریز چلیکی کرد و زبانه قفل رو به بالا جهید...
نفسِ حبس شده ام را بیرون دادم و آرام درِ صندوقچه را باز کردم.
داخل آن را را که دیدم برای چند لحظه ذهنم کار نمیکرد. یک سال تمام فکرم پیش صندوقچه بود و خواب و خوراک نداشتم. چقدر دلم میخواست راز مادر بزرگ را بدانم. چقدر هوای رفت و آمد او را داشتم؛ چقدر قید بازیهای توی کوچه و باغ و دشت را زده بودم. در صندوقچه را با حرص بستم و آن را توی کمد گذاشتم. انگار تازه یاد حرف مادر بزرگ افتادم.
او راست گفته بود...
هیچ چیز توی صندوقچه نبود، هیچ چیز.
کتاب «سهم من از درخت سیب» در سال ۱۳۹۷ در ۱۱۶ توسط انتشارات نیستان به چاپ رسید.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com