آقایان و خانمها، من بسیجیام، من بخشی از غیرت شما و جزئی از همت شمایم. مرا دستکم مگیرید، برای رسیدن به بام قدرت پا بر گرده من نگذارید که هیچ عاقلی هرگز پا بر گرده غیرت خود نگذاشته است.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از وطن امروز، من بسیجیام، سالها پیش پیری آسمانی بازوبندی از بوسه بر دست و بازویم زده است که گرمای آن همیشه در میدان مردانگی نگهم خواهد داشت. آقایان، خانمها شاید شما مرا نشناسید، اصولا آدمهای یک لاقبا را کمتر میشناسند. بگذارید امروز در جمع شما کمی رجز بخوانم، بلکه شناخته بشوم، بلکه به چشمتان گرم بیایم.
من شاید جانبازی باشم تنها، با پاهایی که 20 سال است دیگر به فرمانم نیستند. از همان روزی که آن ترکش سرخوآخته آسمان را شکافت و بر تیر کمرم فرود آمد تا امروز مثل سنگی سنگین به صندلی این ویلچر چسبیدهام، 20 سال است در حاشیه هیچ رودخانهای و در انبوه هیچ جنگلی و بر سنگفرش هیچ پیادهرویی قدم نزدهام اما این همه سال، نگذاشتهام تندباد ناامیدی بر پهنه دلم هجوم بیاورد، بلکه همیشه به خودم گفتهام، ای مرد ویلچرنشین، باز هم بنشین و باز هم صبرکن، دیری نخواهد گذشت که تو هم مثل برادرانت کولهبار سفر به آسمان را خواهی بست.
من شاید آزادهای باشم یادگار از زندانهای موصل و ابوغریب و رمادی و الانبار. هر صبح که از خواب بیدار میشوم بوی شکنجه از ناز بالشت رویاهایم در اتاق پراکنده میشود، کابوسهایم پر است از صدای ضربههای کابل و ضجههای جگرسوز در محاصره سیمهای سمج خاردار.
از موصل آمدهام شاید، از آن سوی دیوارهای سرخ و میلههای خاکستری در روزهای سیاه، از میان زندانبانانی که گویی بیواسطه از تیره شمر و تبار یزیدند. همانها که مخصوصا کابلهای قطورشان را پوست میکنند تا تیزی آن وقتی که با تمام خشم فردوش میآورند قشنگ در گوشت تنم فرو برود و چون برمیدارند خون به سقف زندان شتک بزند بلکه دلشان خنک بشود. من شاید یک بسیجی ساده باشم در روستایی برفگیر در آذربایجان غربی یا در کوره دهی آن سر قلعهگنج کرمان.
وقتی در صور جنگ دمیدند کفنپوش و آسیمهسر خودم را به اولین پایگاه غیرت رساندم و از آن پس ردپایم را گاه در برفهای کردستان و گاه در ریگزارهای تفتیده جنوب میشد دید. شبهایم شور شیرین شلمچه داشت و ظهرهایم زهر زخمهای زلیجان. دستم را یک روز پشت خاکریزی در سوسنگرد جا گذاشتم و چشمم را یک شب در نیزاری در حمیدیه. من همانم که در سکوت کمین، آتش در خرجهای کولهپشتیام افتاد و تا فریادم دشمن را با خبر نکند، چفیه در گلو فرو بردم و بیصدا مثل شمع سوختم و آب شدم تا آبی آسمان وطن به کینه سرخ صدام خاکستر نشود.
آقایان و خانمها، من بسیجیام، من بخشی از غیرت شما و جزئی از همت شمایم. مرا دستکم مگیرید، برای رسیدن به بام قدرت پا بر گرده من نگذارید که هیچ عاقلی هرگز پا بر گرده غیرت خود نگذاشته است. مرا در مسلخ سیاست سر نبرید، خدای را، کاغذ سیاست با مرکب خون من ننویسید. مرا مفت حراج نکنید که در روزهای سخت به دردتان میخورم. ای جماعت، چه چپ چه راست، اصلاحطلب، اصولگرا، هر که بودید و هر چه هستید، من وسیله عزت عمومیام، بر پیشانیام بنویسید؛ استفاده اختصاصی ممنوع!
احمد یوسف زاده
اگر خداوند به این حقیر توقیق عنایت کند..ونظرش را بر من..
من خاک پای بسیجی هستم..
دعایم کن برادر..