دورهای وضع سیاسی مشهد سخت و تابفرسا بود و مبارزان در رنج و خفقان بسر میبردند. میدان مبارزه جز تعدادی اندک، خالی از افراد بود، و همان یاران کمشمار نیز زیر سیطره دستگاه امنیتی گذران میکردند.
خواب دید، استاد و مرادش، آیتالله خمینی، درگذشته و جنازهاش در خانهای نزدیک خانه پدرش، آیتالله سید جواد خامنهای، قرار دارد. خود را در میان جمعیت انبوهی دید که برای تشییع آنجا گرد آمده بودند. اندوه و غم قلبش را میفشرد. تابوت را از خانه بیرون آوردند، روی دوش مردم قرار گرفت و جمعیت حرکت کرد. دید که در میان گروهی از علمای تشییعکننده، پشت تابوت گام برمیدارد؛ گریان و نالان. بلند گریه میکرد و از شدت تاثر با دو دست بر پایش میکوبید. آنچه بر ناراحتی او میافزود، بیخیالی برخی از روحانیان بود.
آنان با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند؛ کاری که در تشییع جنازه زشت است؛ حال چه رسد به تشییع آیتالله خمینی. اثری از غم درگذشت رهبر نهضت در چهرههای آنان نمیدید. و او چارهای جز صبر و دردی جانکاه در خود نمیدید. به آخر شهر رسیدند. بیشتر مشایعان بازگشتند. گروهی اندک اما، همچنان به تشییع جنازه ادامه دادند. خود را در میان آن 30-20نفری دید که همچنان تابوت بر دوش حرکت میکردند. به تپهای رسیدند. حال از آن تعداد 5-4 نفر بیشتر باقی نمانده بود. تابوت را بر بلندای تپهای گذاشتند. به طرف پایین تابوت رفت. رفت برای خداحافظی، اما صورت امام را در آن سمت دید؛ دید که آرمیده است. ناگاه برخاست و نشست. چشمان امام، زیر پلکهای بسته به حرکت درآمد و با انگشت سبابه دست راست به بالا اشاره کرد. وحشت کرد؛ زیاد. آقای خمینی برخاست و نشست. چشمان امام بسته بود. انگشت سبابهاش را به پیشانی آقای خامنهای رساند و آن را لمس کرد. با تعجب و حیرت به این صحنه مینگریست. امام لب گشود و به فارسی، دوبار به زبان فارسی گفت: تو یوسف میشوی... تو یوسف میشوی...
بیدار شد. همه جزئیات خواب را مرور کرد. شاید اول بار برای مادرش بازگفت. بانو خدیجه آن را تعبیر کرد و گفت؛ با غصه هم گفت؛ بله، تو یوسف خواهی شد؛ یعنی همواره در زندان خواهی بود.*
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com