گروه فرهنگي ـ شاید هنوز خیلی از ماها تصور میکنیم وقتی جنگ شروع شد، همهي مردم به دفاع پرداختند و فکر و ذکرشان دفاع از كشور بود و مقاومت در برابر دشمن؛ و لابد تعجب خواهيم كرد اگر بدانيم که حتی در آبادان، بله حتی در آبادان، کسانی که داوطلبانه خود را برای امداد و کمک جلو میانداختند، با طعنه و زیرآبزنی و حسادتورزی مواجه ميشدند.
جنگ بود، آتش و توپ و خمپاره و خون بود، ولی برخی کارمندهای رسمی و کادر بیمارستان، امدادگرهای داوطلب را رقیب خود فرض ميكردند و همۀ حواسشان جمع ِ این بود که به آنها مجال ندهند تا پا بگیرند. پرستارها نگران بودند اگر امدادگرها کار یاد بگیرند، جايشان را هم میگیرند و آنها بیکار میشوند!
تعجب میکنید؟! ...واقعاً از خواندنِ این واقعیات تعجب میکنید؟! ...پس حالا حالاها باید خاطراتِ آدمهایی که در متن جنگ بودند را بخوانید تا بدانید چهقدر زیاد بودند هموطنهایی که وقتی کشور در بحرانِ جنگ بود، آنها فقط در فکر ثبت ورود و خروج و دریافت حقوق ماهانه و پاداش و ثبت اضافهکار و این حرفها بودند؛ اصلا داوطلبها و بسیجیهايي که در این وادیها نبودند را درک نمیکردند؛ ایثار و فداکاری و فعالیتِ بیجیره و مواجب را که میدیدند، تعجب میکردند، شاخ درمیآوردند. با خودشان ميگفتند مگر ميشود كسي براي رضاي خدا و بدون دريافت حقوق و پاداشي، جان خودش را بر روي دست بگيرد؟ کم نبودند مغرضهایی که همیشه غر میزدند به جانِ داوطلبها. از شما چه پنهان حتی اگر میتوانستند، چوب لای چرخشان هم میگذاشتند.
اما داوطلبها گرچه زخم میخوردند، ولی به کارشان ادامه میدادند؛ کلهشقهایی که انگار سرشان درد میکرد برای خودشان کار بسازند؛ هر جا بهشان نیاز بود، میشتافتند؛ امدادگری، واکسیناسیون، آموزش و تبلیغ، سرکشی به یتیمها و خانوادههای شهدا، رسیدگی به جانبازها و خانوادههای آسیبدیده و...
«دخترانِ اُ.پی.دی» کتابِ خاطراتِ «مینا کمایی» است. خاطراتي از همين دست كه گفته شد. او و دوستانش در جوانی -سالهای دفاع مقدس- امدادگرانِ بیمارستانِ شرکتِ نفتِ آبادان بودند؛ جایی که بین ِ آبادانیها به O.P.D. معروف بود. به همین مناسبت آنها را دخترانِ اُپیدی صدا میکردند.
آنقدر این خاطرات، روان و راحتالحلقوم است که در یک وعده میتوان کتاب را دست گرفت و تا ته خواند. مصاحبههای پیاده شده، به خوبی پشت سر هم چیده شده؛ تو گویی آلبوم ِ عکسی را ورق میزنی؛ و نوجوانی و جوانی آنها را مرور میکنی که جنگ را زندگی کردند. آنهایی که بدن شك همه مدیونشانیم.
چاپ پنجم ِ «دخترانِ اُ.پی.دی» از سوی انتشارات سورۀ مهر، در 104 صفحه و با قیمت 2000 تومان عرضه شده است.
بیایید فرازی از آن را با هم بخوانیم:
"شبها مرتب هواپیما میآمد و پالایشگاه را میزد. خمپاره و کاتیوشا هم میزدند. توی حیاط ما همیشه دوده مینشست. کارمان شده بود گوش کردن به اخبار تا بفهمیم چه خبر است و چرا هیچکس کاری نمیکند. مهران مرتب میآمد و میگفت: باید بچهها را بردارین و از شهر برین. خطرناکه. عراقیها دارن پیشروی میکنن.
چند روز از شروع حملههای هوایی گذشته بود که من و مهری رفتیم پیش دوستانمان سعیده و فریده حمیدی. آنها خانه بزرگی در منطقۀ شهری فرح آباد در ایستگاه 6 آبادان در نزدیکی خانۀ ما داشتند. پدرشان بازاری بود. گفتیم: حالا چی کار کینم؟ کجا بریم تا کمک کنیم؟ همراه حمیدیها و زهره آقاجری رفتیم بیمارستان هلال احمر.
... دردآورترین لحظۀ کار ما، زمانی بود که برایمان مجروحان سوخته میآوردند. ما باید پوست سوختۀ آنها را بر میداشتیم و هر روز نسجهای مرده را تمییز میکردیم. بعد زخم آنها را یا پانسمان میکردیم یا در آب و نمک و یا دستگاه مخصوص میگذاشتیم...
یک روز در باغ بیمارستان بودم که یک وانتبار آمد. فکر کردم مجروح آورده است. همراه چند تا از بچهها دویدیم به سمت وانت تا مجروحان را ببریم داخل ساختمان، اما صحنهای دلخراش دیدیم. داخل وانت جسدهایی گذاشته بودند که بدنشان کرم افتاده بود. برادر رزمندهای که آنها را آورده بود به ما گفت: «عراقیا این برادرا رو وایستاده توی خاک دفن کرده بودن. طوری که فقط سرشون بیرون بمونه. از سرشون به عنوان نشانه استفاده میکردن و مرتب به طرفشون سنگ و… میانداختن. برای همینه که سرشون متلاشی شده. مدت زیادی گرسنه و تشنه مونده بودن. بدنشون کرم گذاشته و بعد… به شهادت رسیدهان.»
… مجروح دیگری بود که پایش از ران به پایین آسیب دیده بود. او را بردند اتاق عمل و پایش را قطع کردند. بعد پای قطعشده را لای ملحفه پیچیده و دادند دست من تا ببرم سردخانه. وقتی نگاهم به صاحب پا افتاد که بیهوش روی برانکارد خوابیده، یک حالی شدم. پا را بردم سردخانه، وقتی برگشتم به هوش آمده بود. فریاد میزد: «مهر بیارین میخوام نماز بخونم.»
علاوه بر مجروحان خودمان چند مجروح عراقی هم داشتیم. یکی از آنها هیکلمند و چاق بود، مرتب میگفت: «خون ایرانی به من نزنید.» یکی از برادرها میگفت: «حیف خون که به این بزنیم.»
در چند روزی که مرتب برایمان مجروح میآمد، خواب و خوراک را فراموش کرده بودیم، فقط مواظب بودیم نمازمان قضا نشود. برای نماز خواندن نوبتی میرفتیم به خوابگاه، لباسهای خونی را درمیآوردیم. لباس تمیز میپوشیدیم. خون لای دستهایمان را با اسکاچ پاک میکردیم، ولی چون به خوبی پاک نمیشد، بعد از وضو تیمم هم میکردیم. بعد از نماز سریع برمیگشتیم بخش اورژانس.
یک بار آن قدر خسته بودم که بالای سر مجروح از هوش رفتم. چند شب بود که نخوابیده بودم و نتوانستم طاقت بیاورم. بقیۀ بچهها هم وضعیت مرا داشتند. همه در طول این مدت خیلی سختی کشیدیم."
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com