گروه فرهنگی- راضیه اسلامی: شنبه بعدازظهر کمنفس و کمرونق به خانه رسیدم و نمیدانستم به کدام پیام منتظر جواب دهم که پرهام به دیدن باباسفنجی دعوتم کرد. بیخیال دنیای پرتنش این روزها، نشستم پای حکمت مکعب زرد رنگی که با عشق همبرگر درست میکند، زندگی و بالا و پایینهایش را همانطور که هست، میپذیرد و بضاعت محدودش در مهرورزی را به پای دوستیهایش میگذارد. پرهام میگوید:"مامان هروقت خیلی کسل هم باشم، با دیدن باباسفنجی سرحال میام. چرا اینطوریه؟"
به گزارش بولتن نیوز، از فرصت سواستفاده میکنم و همه پیامهای تربیتی و اخلاقی_معنویام را در قالب باباسفنجی ارائه میدهم. شلوار مکعبی الگوی زندگی در حال و توکل به جهان هستی و کوشیدن در کار روزمره و مهرورزی بیدریغ است. از اضافه کردن تاثیر آشپزی در بیاناتم غافل نمیشوم. میگویم تولید چیزی خوشمزه که دیگری را سیر کند، زندگی را قابل زیستن میکند، حتی در بدترین شرایط. آشپزی نماد تابآوری هنرمندانه است؛ احترام به زندگی در هر کیفتی که باشد.
دوشنبه عصر منتظر جواب بیمارستانم. دلم میخواهد از بههوش آمدن و سلامت بعد از عمل بیمارم مطمئن باشم. زنگ میزنم به مریم، به این امید که شاید خبر بیشتری از بیمارستان داشتهباشد. میگوید هنوز خبری نیست و او در انتظار خبر بعد از عمل، نشسته روی مبل و کف پایش را ماساژ میدهد. یادم میافتد مریم یک ماساژور دستی با ترکیبی از هاون چوبی و لیف و سنگپا ساخته که بهگاهِ دیدن تلویزیون یا شنیدن موسیقی، آن را به کار میگیرد تا با تنظیم گردش خون در پا، دنیا قابلتحملتر به نظر بیاید. به تاسی از او، تا شنیدن جوابی از بیمارستان، با همت و مطمئن در کار پای خود میشوم و درست ساعت هفت بعدازظهر همان روز متوجه میشوم کف پا از مهمترین مسائل دنیاست برای پرداختن... و همچنان که به تعبیر مونتنی، " خوردن یک ناهار سنگین میتواند نگرش ما را به جهان تغییر دهد"، ماساژ مستمر و عمیق کفپا، بهویژه وقتی رایگان و متکی به خود باشد، میتواند ذخیره تابآوری ما را در برهه حساس کنونی که به اندازه عمرمان "کشش میدهند"، بالا ببرد.
جمعه بعدازظهر، پس از آنکه برنامهریزی خوشباورانهام برای یک روز کامل استراحت زیر فشار کارهای ناتمام برباد رفت، تکههای پراکنده ذهنم را جمع کردم و خودم را موظف کردم آشفتگی ذهنی ناشی از پرداختن به هزار مساله نامربوط را دستکم برای ساعتی مدیریت کنم.
بهطور اتفاقی فیلم "قصر ایدهآل" را برگزیدم و با خود پیمان بستم تا پایان فیلم، به کار دیگری مشغول نمیشوم.
فیلم، داستان یک پستچی فرانسوی است که در اواخر قرن نوزدهم، هر روز کیلومترها راه میرود تا نامههای اهالی روستا را به مقصد برساند. ایده "ساعتهای طولانی به تنهایی در جاده راه رفتن" و "پیام رساندن" بهقدر کافی برای من جذاب است. اما، پستچی در تماشای جاده روزانه، مشتاق گوناگونی سنگها میشود و در حوالی تولد یک سالگی دخترش، عشق به سنگ و فرزند را درهم میآمیزد تا بنایی برای دختر بسازد. او هر روز و طی پیادهروی طولانی برای رساندن نامهها، با دقت سنگهای متنوعی جمع میکند و پس از رسیدن به خانه، سنگها را به صورتی خلاقانه روی هم میچیند، بدون آنکه دانش معماری داشته باشد. روزی هشت ساعت کار در تاریکی، برای ساخت قصری سنگی، به کار ده ساعتهاش اضافه میشود. مردم پستچی را دیوانه میدانند، اما نه قضاوتهای بی رحمانه و نه حتی مرگ دختر محبوب، مرد را از ساختن آنچه به او الهام شده، باز نمیدارد. حاصل ۳۴ سال کار پستچی در جمعآوری و چینش سنگها میشود قصر ایدهآل که از جاذبههای گردشگری فرانسه است.
لازم نیست آخرین روزها و حرفهای پستچی شوال را دیده و شنیدهباشم، تا او را در سعادتمند بدانم. کسی که قوای خود را بر سر تولید زیبایی خرج کردهباشد، کسی که ذهن پراکنده خود را به پای بیرون کشیدن الهامی از دل و محقق ساختنش متمرکز کرده باشد، لابد رستگار شدهاست. ظاهرا در این زندگی، نوعی احساس شکفتگی و رضایت درونی وجود دارد که جز با "جمع کردن اجزای وجود بر سر یک امر" حاصل نمیشود.
شمس میگفت: "شاهدی بجو تا عاشق شوی، و اگر عاشق تمام نشدهای به این شاهد، شاهدی دیگر!"، چه بسا مثل شوال پستچی، شاهدی از جنس بنای سنگی باشکوه...از پای فیلم که بلند میشوم، شک ندارم که رستگاری در داشتن نقطهای کانونی در زندگی است. ناخودآگاه ذکر مولانا را زمزمه میکنم که غروب جمعه و پایان یک هفته دربهدری و پراکندگی خاطر را، دلگشا میکند:
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
راه میروم، ظرف میشویم، مسواک میزنم و زمزمه میکنم "جمع باید کرد اجزا را به عشق..." و سعی میکنم بر همین مصراع متمرکز بمانم و یاد ناخوشی این سالهای دمشق و سمرقند، ذهن گریزپایم را آشفته نسازد.
جمع باید کرد اجزا را به عشق تا شوی خوش!
خلاص!
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com