گروه فرهنگی ـ سید احسان عمادی: بین مستندهای ایرانی سالهای اخیر که یک آدم واقعی را سوژه (همان «قهرمان») فیلم خود کردهاند، «دو سر برد دو سر باخت» رویکرد کمیابی دارد. در بیشتر این مستندها، وقتی شخصیت اصلی فیلم، چهره موفق یا مؤثری است که حالا بناست شرح تجربیات گرانبهای زندگیاش را بگوید، فیلمساز نگاهی از پایین توأم با احترام و ستایش به سوژه دارد. در آثاری هم که سراغ افرادی با روحیات عجیب و غریب و حتی مریض رفتهاند –آدمهایی که گاه از حداقل خودآگاهی و دانش رسانهای بیبهرهاند و عموماً از حاشیهنشیان جامعه محسوب میشوند، زاویه نگاه مستندساز از بالا بوده و بعضاً به تخطئه و تمسخر و تحقیر سوژهها هم منجر شده.
به گزارش بولتن نیوز، آزاده مسیح زاده برای روایت داستان عجیب محمدرضا شکری نه بالاتر از او قرار گرفته نه پایینتر. در پرده اول («افسانه شکری») دل به دلش داده و همراهش شده و همدلانه گذاشته هرچه میخواهد دل تنگش بگوید. بعد که کمکم به او مشکوک شده، در پرده دوم («به دنبال زهرا یعقوبی») سعی کرده در کنار شکری اما مستقل از او، پرده از راز معمایی که در ابتدا ساده مینمود ولی حالا ناگشودنی به نظر میرسد بردارد؛ و در انتها بعد از ناامیدی از هر پاسخ قانعکنندهای از جانب شکری، در پرده سوم («حقیقت گمشده») خودش بهتنهایی به دل کوه و بیابان میزند تا سر از این راز دربیاورد. نمونهای قابل تحسین از مستندی که فیلمساز، تجربه مکاشفهاش حین ساخت اثر را با مخاطب به اشتراک گذاشته است.
فیلم فاقد گفتار متن است. کارگردان هم حضوری کمرنگ در فیلم دارد که در بیشتر سکانسها، از سؤال کردن فراتر نمیرود. به این ترتیب برای بیان حرفی متفاوت از روایت حاضرانِ مقابل دوربین، چارهای جز استفاده از زبان تصویر ندارد. کاری که در سکانسِ تدوین موازی صحبتهای مدیران زندان با حرفهای شکری، رندانه از پسش برآمده؛ وقتی مسئولان از تأثیر «اقدامات فرهنگی زندان بر افکار و رفتار زندانی» میگویند و شکری اصرار دارد که تمام این بحثها الکی است. با این حال در همان پرده اول سؤالات بیشماری درباره شکری به ذهنمان میرسد؛ پرسشهایی که مدام او را از کلیشه «قهرمان نیکوکاری که بر هوای نفسش چیره شده» دور میکند. مثلاً شکری مدام از بدهی یکمیلیاردی به همسر سابقش بابت مهریه میگوید، در حالی که در زمان دستگیری او (سال ۸۶)، حتی قیمت ۱۴۰۰ سکه هم سیصدمیلیون تومان نمیشد. یا روی اینکه همسرش با وجود یک فرزند ۶ ماهه، او را ترک کرده و از ایران رفته اصرار دارد، اما نه توضیحی درباره علت جداییشان میدهد نه از چگونگی طلاق و خروج از کشور او -که با توجه به وضعیت اقتصادی و اجتماعی خانواده، قاعدتاً کار راحتی برای یک زن تنها نبوده- میگوید.
فیلم در پرده اول (و در ادامه) سراغ هیچکدام از این ابهامات نمیرود، اما نشان میدهد که حواسش به شیطنتهای شکری هست. مثلاً کمی بعد از آنکه شکری میگوید حداکثر واکنشش به هر اتفاق تلخی «خندیدن» است، میبینیم که به خاطر همسرش «میگرید». همینطور است علاقه عجیب او به نمایش این مستند در خارج ایران. حالا نوبت طرح معماست: «زن گیرنده پولها کجاست؟» معمایی که اساساً حلش نباید اینقدر پیچیده میشد؛ اما فیلم باز به زبان تدوین، با کنار هم گذاشتن چند روایت متضاد از نحوه بازگرداندن پولها، نشان میدهد قضیه ابداً به این سادگی نیست. شماره گیرنده پولها گم شده، شکری هم جز یک اسم ساده -که میتواند نام هزاران نفر در ایران باشد- و روستای محل سکونتش، چیز بیشتری در اختیار فیلمساز نمیگذارد. انگار مطمئن است او این همه راه را تا آنجا نخواهد رفت؛ اما فیلمساز که سمجتر از این حرفهاست، جستوجوی بیانجام و نافرجامش را آغاز میکند. در پایان این بخش، به شکلی هولناک پردهای از شخصیت پیچیده شکری به زمین میافتد و با آدمی مواجه میشویم که نشانی از معصومیت و مظلومیت قبلش ندارد. حتی وقتی پریشانی فیلمساز را میبیند، سربهسرش میگذرد و دستآخر هم با وعدهای واهی، از سر بازش میکند.
حالا حل این معما برای فیلم، مهمتر از دانستن جزئیات زندگی شخصی شکری شده. دیگر میدانیم که سرنخهای او، قرار نیست ما را به حقیقتی برساند. پس دوربین بدون او، خودش به کندن زمین ادامه میدهد؛ آن هم در ناکجاآبادی بیانتها، با آدمهایی که هم ساده و مهربان به نظر میرسند هم خشن و ترسناک. نمیتوانیم بفهمیم آیا از اینکه «پول را ازشان پس بگیرند» نگراناند و دارند عمداً چیزی را پنهان میکنند، یا واقعاً به سادهلوحی گروه سازنده که این همه راه را تا «آخر دنیا» پیِ زنی با ۳۸ میلیون تومان پول آمدهاند میخندند (آن هم زنی که بهتنهایی، از بالاده تا شیراز سفر کرده). حرفهای همکار گروه فیلمسازی (که انگار چیزهایی درباره میراث فرهنگیِ «بُزپَر» میداند) و تأکیدش بر وجود عتیقههای باستانی در این منطقه، همچنان ما را در این ابهام نگه میدارد که نکند واقعاً زهرا یعقوبی چنین ثروتی داشته باشد. به هر حال اما مسیر کشف حقیقت به بنبست رسیده و باید قبل از تاریکی هوا به شیراز برگشت.
روایت آزاده مسیحزاده در این ۳ پرده، سیری پرتعلیق و غافلگیرکننده دارد. او به خوبی توانسته تغییر نظر و احساس شخصیاش به شکری (از اعتماد و دلسوزی و بعد تردید در گفتههایش تا بریدن از او) و درنهایت رسیدن به نقطه ناامیدی از حل معما را برای ما هم به تصویر بکشد. آوردن اسمهای بزرگ کنار اثری کوچک، معمولاً خطر این سوءتفاهم را با خود دارد که آنها را همرده و همسنگ دانستهایم؛ اما اگر مطمئنید چنین سوءتفاهمی برایتان پیش نمیآید، میتوان به این نکته هم اشاره کرد که ناکامی عامدانه روایتِ مستند دو سر برد دو سر باخت در کشف حقیقت، مسیری شبیه آثاری مثل «قول» (نمایشنامه دورنمات/ فیلم شان پن) یا حتی زودیاک را طی میکند. اینکه با هر قدم تازهای که به جلو برمیداریم، به جای نزدیکتر شدن به نور، بیشتر در باتلاق گمراهی فرو میرویم. عجیب است که مستندی با این روایت زنده و پویا، در تمام این سالها -چنان که لیاقتش را داشته- دیده نشده و مورد توجه قرار نگرفته بود.
نقد مستند دو سر برد دو سر باختنمیشود بدون گفتن این حرف، این یادداشت را به آخر رساند: «قهرمان» فرهادی اگرچه قصهای بهکلی مستقل از این مستند را تعریف میکند، اما به شکلی واضح، از آن بهعنوان ماده خام تحقیقاتی استفاده کرده؛ چه در طراحی موقعیت مرکزی فیلمنامه، چه در پرداخت جزئیات داستانی-سینمایی زندگیِ رحیم (و حتی مسئولان زندان). مقایسه این ۲ فیلم با یکدیگر، نمونه جالبی است از اینکه چطور دو اثر میتوانند تا این حد در جزئیات شبیه به هم اما در کلیت متفاوت باشند. با این حال مستقل از بحثهای حقوقی، قطعاً اخلاق حرفهای حکم میکرد فرهادی تحت هر عنوانی در تیتراژ فیلمش، به ماجرای محمدرضا شکری و نام آزاده مسیحزاده و مستندش دو سر برد دو سر باخت اشاره کند.
آنچه امروز در قهرمان او میبینیم، بیشتر از تیتر یک خبر یا محتوای یک گزارش تلویزیونی، «بر اساسِ/ با نگاهی به» فیلم مسیحزاده ساخته شده است. خواندن حرفهای جدید و قدیم آقای کارگردان درباره نحوه شکلگیری ایده اولیه فیلم آخرش، برای کسی که دوسر برد دوسر باخت را دیده باشد، جز سر جنباندن به حسرت و تأسف عاقبتی ندارد.
منبع: فیلیمو شات
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com