ناصر فیض، این روزها مدیر دفتر طنز حوزه هنری است. شاعر و طنزپرداز خوشمشرب و شیرینسخن و نکتهپردازی که در قم بزرگ شده و اکنون در تهران میزید. فیض آنقدر شیرین و جذاب حرف میزند و خاطره تعریف میکند و به سئوالها پاسخ میدهد که سخت میتوان سخنش را برید و سئوال بعدی را مطرح کرد. این مصاحبه را هم کلی خلاصه کردهایم تا...
بولتن نيوز: ناصر فیض، این روزها مدیر دفتر طنز حوزه هنری است. شاعر و طنزپرداز خوشمشرب و شیرینسخن و نکتهپردازی که به سال 1338 در مشکینشهر به دنیا آمده و در قم بزرگ شده و اکنون در تهران میزید. فیض آنقدر شیرین و جذاب حرف میزند و خاطره تعریف میکند و به سئوالها پاسخ میدهد که سخت میتوان سخنش را برید و سئوال بعدی را مطرح کرد. این مصاحبه را هم کلی خلاصه کردهایم تا در این دو صفحه جا شود!
نام؟
باید واقعیت را گفت: ناصر!
نام خانوادگی؟
فیض
نام پدر؟
ابوالفضل
شغل؟
کارمند حوزه هنری
شغل پدر؟
پدرم روحانی است. الان 86 سال سن دارد و سن 86 سالگی نسبتی با شغل ندارد!
تحصیلات؟
تحصیلات پدرم؟!
تحصیلات خودتان!
لیسانس ادبیات فارسی دارم.
همه مشاغل قبلی؟
تا 18 سالگی جوان بودم. بعد، دو سال سرباز بودم. بعد ازدواج کردم. اینها البته شغل نیست، اما مشغولیت هست!
از شغلها هم بگویید.
در قم مغازه
ای داشتم، که در آن دهها شغل عوض کردم. از لباسفروشی، اعم از مردانه و زنانه و بچهگانه بگیر تا فروش چینی و بلور و دوربینفروشی و فروش گل مصنوعی، تا اخذ ویزای دوبی و شارجه و ارمنستان و باکو با فکس! شب عید هم در اوج کاسبی همکاران، مغازه را میبستم و میرفتم شب شعر در شهرستانهای دیگر! حتی نور آباد ممسنی!
واحد ادبیات حوزه هنری قم کی پیش آمد؟
حوزه هنری قم از اول واحد ادبیات نداشت. یکبار آقای قزوه با آقای فلاحپور که به قم آمده بودند، آمدند درِ مغازه و گفتند میخواهند در حوزه قم واحد ادبیات راه بیندازند و از من ـ که آن زمان از اعضای فعال جلسه آقای مجاهدی بودم ـ خواستند گرداننده جلسههای شعر آنجا باشم. بعد از مدتی آن جلسه به یکی از بهترین جلسات شعر ایران ـ از لحاظ سطح ادبی شاعرانی که در آن شرکت میکردند ـ تبدیل شد. شاعران خیلی خوبی به آن جلسه میآمدند. زکریا اخلاقی، احمد شهدادی، علی داوودی، مجتبی تونهای، باقر عبداللهی، یدالله گودرزی، حبیب نظاری و محمدشریف سعیدی و گاهی آقای ژرفا و استاد مجاهدی. یکسال مسئول آن جلسه بودم و بعد به تهران آمدم و در طبقه دوازدهم ساختمان آلومینیوم یک اتاق گرفتم و چندتا عکس به در و دیوارش کوبیدم و یکی از این هواپیماهای مسافربری بادی هم باد کردم و گذاشتم وسطش و کار ویزاگیری را دنبال کردم! بعد همکار مجله شعر شدم، بعد از آن یکی از دوستان پدرم که دفتر اسناد رسمی داشت، مرا برای کار رونویسی از اسناد به آنجا برد. این «رونویسی از اسناد» سمتی بود بعد از آبدارچی! 9 سال آنجا کار کردم. میخواستم لیسانسم را بگیرم و با سابقه کار در دفتر، بروم دفتر اسناد رسمی باز کنم. در همین مدت در دانشگاه هم ادبیات خواندم. همه چیز آماده بود برای شرکت در آزمون سردفتری، که یکباره بهواسطه یک اتفاق، از این شغل بدم آمد... داشت یادم میرفت، سال 1992 هم برای تحصیل پزشکی به رومانی رفتم و در یکی از دانشگاههای بخارست که قبلا پذیرشش را گرفته بودم، شروع به تحصیل کردم. 45 روز بعد به ایران برگشتم تا با آمادگی بیشتری به رومانی بروم، که با مخالفت شدید پدرم روبهرو شدم که تو در بلاد کفر نمیتوانی هم درس بخوانی و هم خانوادهات را تأمین کنی. بعد از آن من دیگر پزشک نشدم، اما از شدت علاقه به این رشته هنوز هم کتابهای پزشکی را مطالعه میکنم که آخرینش هم «آناتومی سر و گردن» انتشارات چهر بود.
شغل سردفتری برایتانچه جذابیتی داشت؟
من همیشه دوست داشتم کاری داشته باشم که علاوهبر خودم، دیگرانی هم در آن مشغول کار شوند. دوست داشتم مثلا کارخانهدار باشم و هر روز پنج تا مینیبوس آدم در کارخانهام کار کنند و همیشه هم در ذهنم آدمها را در پستهایشان میچیدم. که فلانی پسر فلانی که در فلانجا بیکار است، فلان کار را بکند و آنیکی مسئول فلانجا بشود و... از سردفتری هم برای همین خوشم میآمد. منتها بعد احساس کردم کاری است مثل دلالی، البته کمی شیکتر! هی با پول و سند سر و کار داشتن خیلی خوشایندم نبود. بعد از آن مدتی در رادیو فرهنگ برنامه طنز و طنزآوران را تولید میکردم. مدتی در تحریریه شبکه یک سیما برای مجریها پلاتو مینوشتم. یک سالی در شورای فیلم و سریال شبکه یک و بعد از آن شبکه پنج بودم. با مسعود جعفری جوزانی در سریال «قهر و آشتی» ناظر کیفی بودم. چندین سال در کنار کار اصلی، در فرهنگسرای بهمن یک جلسه شعر را اداره میکردم. الان هم که در دفتر طنز و شورای شعر و موسیقی صدا و سیما و جاهای دیگری که یادم نیست، هستم!
بزرگترین اشتباه جوانی؟
همه اشتباهاتم!
تفاوتتان با 10 سال پیش خودتان؟
حجم ریزش مویم بیشتر شده! البته تجربههایم هم بیشتر شده. 10 سال هم به مرگ نزدیکتر شدهام.
آخرین آرزویی که کردید؟
همین الان داشتم آرزو میکردم این مصاحبه زودتر تمام شود که به جلسهام برسم!
آخرین کتابی که خواندید؟
کتابی از «مظفر ایزگو» داستاننویس ترک به نام «سگِ دزد». مجموعه 17، 18 داستان کوتاه است که دارم برای ترجمه مرورشان میکنم.
اولین گیاهی که کاشتید؟
من آدم عجولی هستم. بچه هم که بودم، حوصله این
که یکچیز بکارم و 20 روز صبر کنم تا سبز شود نداشتم. برای همین بیشتر لوبیا میکاشتم که در هوای گرم قم انگار بزرگ شدن و بالا آمدنش را به چشم میشد دید! البته اهل قلمه و پیوند هم بودم و یک درخت انجیر کاشتم که بعد از چند سال تبدیل به درختی شد که ریشههایش داشت خانه را نابود میکرد! عاقبت پدرم با اره بریدش؛ چند روز حالم بهشدت گرفته بود.
آخرین حیوانی که کشتید؟
چرا فکر میکنید باید آدم یا حیوانی را کشته باشد؟! بچه که بودم اذیت میکردیم حیواناتِ البته موذی را، اما نمیکشتیمشان. یادم میآید یکبار گربهای که جوجههایم را خورده بود، با تفنگ ساچمهای فقط ادب کردم!
یک تعریف کوتاه از تلویزیون؟
وسیلهای که میشود بهجای تماشا استفادههای مفیدتری ازش کرد!
فوتبال؟
از فوتبال متنفرم. کلا از ورزش متنفرم. فقط نمیدانم چرا بازیهای جام جهانی را با علاقه دنبال میکنم. بهجز موردِ جام جهانی، با فوتبال هیچ میانهای ندارم. بازیهای باشگاهی را که اصلا. البته نوجوان که بودم فقط در مسابقه دو شرکت میکردم و همیشه هم اول میشدم.
در میان تیمهای ملی کشورها، به بازی کدامشان علاقه دارید؟
به بازیهای زمخت و محکم تیمهای آفریقایی. بهخصوص کامرون.
اسطوره مورد علاقه؟
بگویم رستم، میگویند طنزپرداز چه ربطی دارد به رستم. بگویم گیلگمش؟ هنوز نفهمیدهام تلفظ درستش چیست! اصلا چرا من باید به اسطوره علاقهمند باشم؟ آنقدر چیز واقعی داریم که به اسطورهها فکر نکنیم.
شخصیت تاریخی مورد علاقه؟
بهخاطر آذری بودنم علیالقاعده باید بگویم «ستارخان» دیگر! اما واقعا بهعنوان یک آدم میهندوست به ستارخان علاقه زیادی دارم. شخصیتی که فقط در حد اسم یک خیابان از او یاد میشود.
قدرت، شهرت یا ثروت؟
اینها همه با همند دیگر. اما فکر میکنم کسی که قدرت داشته باشد، آن دوتای دیگر را هم میتواند بهدست بیاورد.
یک نابغه در طنز؟
حافظ.
با مزاحم تلفنی چه برخوردی میکنید؟
بیتوجهی کامل. اگر مزاحم احساس کند داری اذیت میشوی ولت نمیکند.
بیشترین تلفن را به چهکسی میزنید؟
دخترم.
با چند انگشت تایپ میکنید؟
با دو انگشت. البته سرعتم بد نیست و کارم راه میافتد. با دو انگشت خیلی کارها میشود کرد. من مجموعه شعرهایم را با همین دو انگشت تایپ کردهام.
چندبار اسم خودتان را در گوگل جستوجو کردهاید؟
شاید تا به حال این کار را نکرده باشم. اصولا خیلی اینترنتی نیستم. اگر هم بوده، بسیار ناچیز بوده.
غمانگیزترین گوشه تاریخ؟
دهم محرم سال شصت و یکم هجری، بیتردید.
مهمترین کلمه در عالم؟
خدا.
اگر 100 میلیون پول داشتید با آنچه میکردید؟
صرف خیریه نمیکردم! یکجایی میخریدم برای مواقعی که نیاز به آرامش دارم. باغچهای در روستا برای فرار از شهر.
بهنظرتان اختراع بعدی بشر چیست؟
مگر چیزی هم مانده برای اختراع؟! فکر میکنم دوباره برق را اختراع میکند!
سه کتاب برای فراغت؟
هرچه باشد رمان نیست. در فراغت هم آدم باید فراغت داشته باشد!
سه شیء که همیشه همراهتان هست؟
عینک، انگشتر، و البته موبایل!
فکر میکنید ماندگارترین اثرتان کدام باشد؟
شاید شعری که برای شهدای بمباران گفتم. شعری هم برای دخترم سارا گفته بودم که خیلی مشهور شده بود: دخترم عاشق عروسک نیست/ عاشق لحظههای کوچک نیست.
به فال حافظ اعتقاد دارید؟
معمولا به چیزهای تصادفی اعتقاد ندارم. لااقل دربست در اختیار فال بودن را نمیپسندم.
اولین بیتی که گفتید؟
من شعر گفتن را از بیست و چند سالگی شروع کردم. اما در عالم بچگی هم چیزهایی میگفتم که فکر میکردم شعر است. هفت، هشت ساله که بودم گفتم: امام زمان منجی ما بشر/ که کارش بود بهتر از هر حقوق بشر!
آخرین بیتی که گفتید؟
مطلع نقیضهای برای یک شعر از علیرضا بدیع: چون سوخت نداریم به اندازه کافی/ کارم شده شب تا به سحر هستهشکافی!
عاشقترین شاعر؟
اورهان ولی.
اولین کسی که از طنزتان رنجید؟
عموی ناتنیام. با من شوخیهای درشتی میکرد، من هم هجوش کردم! پسرعمهام این هجویه را در تمام قهوهخانههای مشکین شهر پخش کرد. تا مدتها مردم برای دو کار به قهوهخانه میرفتند. یکی چایی خوردن و یکی شنیدن این شعر! بالاخره به زور از دلش درآوردم.
زیاد هجویه میگویید؟
یکبار یک هجویه را که برای دوستی گفته بودم، برای داریوش ارجمند خواندم. داریوش گفت قول بده از این به بعد کسی را هجو نکنی. من هم به داریوش قول دادم و البته هنوز هم سر قولم هستم!
خندهدارترین ضربالمثل؟
دست از پا درازتر برگشتن. تصورش را بکن!
ذوق طنز چیست؟
چیزی که با آموزش بهدست نمیآید. آدمها با هم تفاوت دارند. یکی عبوس است، یکی بذلهگوست و... البته مهمتر از آن قدرت دیدن و کشف بخش مضحک پدیدههای هستی است.
مضحکترین آدم؟
آدمی که نقشی را بازی میکند که بلد نیست. آدمی که در جایی هست که نباید باشد.
فکر میکنید کی بیشتر از همه دوستتان دارد؟
مادرم. فکر میکنم بالاتر از مهر مادر محبتی نیست.
اگر شما جای من بودید کدامیک از سئوالات این مصاحبه را نمیپرسیدید؟
اسم و فامیل را. وقتی آن بالا مینویسید «گفتوگو با ناصر فیض»، چه نیازی است اسمم را اول مصاحبه بپرسید؟!
نشريه پنجره