چنانچه از نگاه تماشاگری که هیچیک از این دو داستان (بوفكور و سه قطره خون صادق هدايت) را نخوانده است به نمایش بنگریم، آفرینشگر صحنه از این بهبعد از گورستان به میان جامعه میرود و پرسوناژها (مردمی که هر یک داستان جداگانهای دارند) با تمایزهای شغلی و جنسیتی و سلسلهمراتب کاری و اجتماعی روی صحنه میآیند تا آنچه بر آنان گذشته است را روایت کنند. روایت آنان، هم گفتاری است و هم رفتاری.
موجوداتی سرشار از بیماری روانتنی و حتی روانپریشی که از عوامل گوناگون اجتماعی صدمه دیدهاند، آرزوهایشان، رفتارهایشان، تعامل و کارکردهایشان، جهانبینی و باورهایشان را بازگو میکنند. گویی شعور ارادی آنان به غریزههای غیرارادی تبدیل شده است و هر یک منعی برای زندگی دیگری و تهدیدی برای آسایش همدیگر شدهاند. در این زندگی تلخ و تاریک درکنارهمبودنشان یعنی تجاوز و تعدی به هم و آزار و رنج و سهمِدیگرخوری پایانناپذیر و... ؛ موجوداتی با هویت خود بیگانه و از اساس بیخویشتنشده. هرکسی برای زندهماندن به هر کار کثیفی آلوده شده است و سرانجام خود راوی گریزان از جمع نیز به همان گودال فرومیافتد و از قبای ژنده پیرمرد خنزرپنزری (که تمام عمر از او نفرت داشت) سر درمیآورد و به او تبدیل میشود!
نمایشنامهنویس، برای نشاندادن جمعیت بیرون که راوی در خیال آنان را از پنجره اتاق خود (در داستان بوف کور) دیده بود، به ابتکاری دست زده و دیوانهخانه داستان «سه قطره خون» را جای داده است. ازدحام جمعیت در آنجا با مختصات پرسوناژهایش که در جستوجوی سه قطره خون در پای کاج هستند و در تردید آنکه آیا این خون چیست یا از کیست که گفته میشود: «خون مرغ حق است» و رفتارهای بیمارگونه دیگری استفاده کرده است تا ژرفای فاجعهای که انسان بر سر خود آورده را نمایان کرده و دامنه دید تماشاگر و کشش نمایش را گستردهتر کند و از کسالت توهمی راوی بکاهد و به نظر میرسد در آن موفق بوده است.
باید پذیرفت که یک داستان بدون توطئه، دام و آنتریک، کشش لازم را نخواهد داشت و بیروح و خستهکننده خواهد بود، درعینحال کار هنرمند دستبردن در واقعیات یا بزرگنشاندادن ایرادهاست. نمایش با نشاندادن صحنه دارکشیدن افراد و بگومگوها و شناساندن شخصیتها، یا در لحظه پایانی نمایش که به صورت افراد خشن، چوب در دست، ظاهر میشوند، حالوهوای بیرون را بهخوبی
ترسیم میکند.
نهتنها جامعه به جامعهای جنگزده، قحطیزده، بیماریزده و غارتشده تبدیل شده است، بلکه آدمهای آن نیز استحاله و به تفاله انسان بدل شدهاند. از خویشتنگریزی و خودفراموشی، برنامه روزانه آنان شده است و کشتار، خوددریدگی، خودفریبی که بسامدی بر آن متصور نیست افقهای امید را تاریک کرده است.
در پایان زنی که سوژه مهم داستان است دیده میشود که آبستن رویدادی تاریخی است؛ زنی که راوی او را معشوقه خود میداند و چون بیراهه رفته است چشمانش را درمیآورد و با این کار، خود او نیز به رجاله تبدیل میشود، او در مسیری ناگزیر گام میگذارد که از آن نفرت دارد و با خونآلودهشدن دستش، در تن پیرمرد خنزرپنزری استحاله میشود.
اگر طنز را اعتراض انسان به ناهمواریهای هستی بدانیم، این نمایش یک طنز تلخ است و از درهمشکستگی انسانِ بهفریادآمده حکایت دارد. انگار خشمی فروخورده در هراسی ژرف است، موجودی است که از درون و بیرون غارت شده است.
شیوه کار هدایت با این تعریف ژان پل سارتر در کتاب «ادبیات چیست؟» کاملا مطابقت دارد. سارتر میگوید: «هنر یعنی نشاندادن، نشاندادن برای دگرگونکردن». هدایت میخواهد پلشتی و زشتیهای گفتار و رفتار انسانی را عیبیابی کرده و به سنجش خردمندانه همراه ارزشهای انسانی دربیاورد. سنجش خردمندانه به مفهوم سنجه (نقد) داناگرایانه همراه اخلاق شریف و شرافتمندانه انسانی است.
با این نگرش کارگردان بهخوبی از عهده یک کار پیچدرپیچ برآمده است. بازیهای جاافتاده پرسوناژها هر یک در جایگاه خود با داستان همگام و مکمل یکدیگرند.
از شروع نجوای راوی تا قهقهههای پیرمرد خنزرپنزری و اسب بهانتظارنشسته گاری به دقت بازی آغاز میشود و در اپیزود دوم که با تور تفکیک شده است، نقشها یکیک ظاهر میشوند؛ دکتر، قصاب، صغرا سُلطون، ناظم، آقاتقی گچبُر، حکیمباشی، عباس تارزن، دایه و زن راوی. همگی در نیکوترین شکل خود چون رودی ملایم و گاه خروشان جاری میشوند و سرانجام در اپیزود سوم گزمهها را اگر قراولان بیگانه بدانیم با نمایشی ستودنی و چوبهایی در دست.
منبع: شرق