اگر قرار است بخندی و آن هم به موقعیتهای تراژیک بیآنکه سر به بیغیرتی یا نفهمی زده باشد باید بروی به تئاتر شهر و نمایش «بیپدر» را تماشا کنی...
به گزارش بولتن نیوز، اگر قرار است بخندی و آن هم به موقعیتهای تراژیک بیآنکه سر به بیغیرتی یا نفهمی زده باشد باید بروی به تئاتر شهر و به دیدن نمایشنامه «بیپدر»، به نویسندگی و کارگردانی سیدمحمد مساوات نهاینکه مثلا بنشینی تو سالن آمفیتئاتر دانشکده و «ماجرای نیمروز» محمدحسین مهدویان را ببینی و قهقهه راه بیندازی و بعد از خودت خوشت بیاید که یعنی «ما اینیم»! و من که خدا خواست به فاصله بیستوچهار ساعت این دو کار را ببینم، دیدم میشود خندید آن هم به وجوه کمیک هر تراژدیای بیاحساس گناه و بیآنکه تن داده باشی به مضحکه. البته نه با و به هر چیزی؛ با «بیپدر» سیدمحمد مساوات اما میشود. یکساعتونیم میخندی اگرچه هر لحظه منتظر فاجعهای هستی که در کمین است، دلواپسی تا آخرین لحظات که موعود است رهایت نمیکند. با آن دکور که ورودی خانهای است و نوری که اضطرابآور است. با حالوهوایی که مثلا میتواند دهاتی در کشوری اروپایی در اواخر قرن نوزدهم باشد. خب! بزبزقندی که تصمیم بگیرد برای دفع بلا با آقاگرگه ازدواج کند معلوم است که ماجرا به همین سادگی طی نخواهد شد. مامانبزی (ابراهیم نائیج) برای نجات و امنیت خود و سه فرزندش با آقاگرگه (حسین منفرد) ازدواج کرده است. تا کی میشود با بیصاحبی و بیسایه مردی بر بالای سر خود و خانواده زندگی کرد؟ با ترس، عدم امنیت و مشتهایی که هربار در غیبت مادر بر در کوبیده میشوند تا دیر یا زود فرزندان را طعمه کنند. راهحلش عقد محرمیتخواندن با شخص «تهدید» است و همزیستی مسالمتآمیز با او؛ تبدیل خطر به فرصت. نمایش با ورود مامانبزی و آقاگرگه به خانه و معرفی پدر جدید به شنگول و منگول و حبهانگور آغاز میشود. پدری که با فرزندش گرگک آمده است.
طبیعی است که چنین ازدواج نامتعارفی آغاز نامتعارفی داشته باشد. دو طرف باید به هم عادت کنند؛ مامانبزی به امید آنکه آمیزش با گرگ و تغییر رژیم غذایی او، درندهخوییاش را تلطیف کند تن به این ازدواج میدهد. اغماض لازم دارد و چشمپوشی. گرگ است دیگر و خب ممکن است نیمهشب غافلگیرش کنی درحالیکه تدارک خوردن حبه انگور را میبیند؛ پیش میآید که گرگک قصد جان برادر ناتنیاش، پاره جانت، شنگول را بکند. اما با کمی حسننیت، پذیرفتن ضرورت، ورزیدن عشق و همدلی میتوان امیدوار به ممکنشدن همزیستی میان آن دو، به شبیه همدیگرشدن شد. خدا را چه دیدی؟ این یکی شاید کمی بز شود با تمرین ترس؛ با لرزیدن؛ با میداندادن به «بز درون». اما آن یکی چی؟ اگر شبیه گرگ شود چی؟
هرچه بر اثر تهدیدات و تمهیدات مامانبزی، گرگ و گرگک به بزبودن میگرایند مامانبزی استعداد گرگبودن را در درون خود کشف میکند و فرزندان سهگانهاش را به همان سمت سوق میدهد. لذتی دارد تجربه قدرت. همان غریزه مادریای که او را واداشته برای دفع بلا تن به ازدواج با خطر دهد، اینبار او را مجبور میکند که گرگ درونش را بپروراند تا توان دفاع از خود و خانوادهاش را پیدا کند. گرگ بز میشود و بز، از گرگشدن لذت میبرد، دور برمیدارد، مدعی میشود و حتی به شکار خرس میرود. مامانبزی همراه سه فرزندش بعد از یک عمر توسریخوردن و ترسیدن دچار نوعی توهم هویتی میشوند؛ توهم «خود-خرس-پنداری»ای که حتی آقاگرگه را شگفتزده میکند. مثل هر تازهبهقدرترسیدهای بیمرز و بیپرنسیپ و... فراموشکار. در تمامی مدت ما شاهد بدلشدن احوالات به یکدیگر هستیم؛ موقعیتی که علاوه بر خنداندن ترسناک نیز هست. دیگر معلوم نیست با چه موجودی سروکار داریم و بر چه اساس میتوان رفتارش را پیشبینی و یا کنترل کرد. همه اعضای این خانواده مشکوک میشوند و غیرقابل پیشبینی؛ همگی از یکدیگر میترسند و به یکدیگر مشکوکاند؛ همگی احساس ناامنی دارند. مرد به زن، زن به مرد، مادر به فرزندان، فرزندان به اولیا. همهچیز ممکن است؛ همهکس به هر کاری مقدورند. بهخصوص وقتی گرسنه باشی و دیگر ندانی با چه چیز میتوان سیر شد؟ با گیاه، با گوشت، با خون؟ با دیگری؟ عوض شدهای و دیگر حتی ذائقهات را نمیشناسی.
در این بحرانِ کیستی و این پرسش که من کدامم، فاجعه سر میزند: جسد مثلهشده شنگول. علت این ازدواج ترس از ديگري بوده است (آقاگرگه) و حالا همه اعضای خانواده متهماند. متهم به قتل برادر، به قتل فرزند، به خوردن او. چه کسی چنین جنایتی را مرتکب شده؟ کار کدام خدانشناسی بوده است؟ هرکدام میتوانند متهم اصلی باشند. آقاگرگه به دلیل اینکه شبانه غیبش زده بوده است. برادرهای شنگول به دلیل رفتارهای مشکوک، گرگک، حتی مامانبزی متهم است. همه آنهایی که گرگشدن و یا بودن خود را نمیپذیرند. انکار میکنند و متقاعدکننده نیستند. گرسنگی، ترس، ... . میل به بقا این تغییر خوی را ممکن کرده است و حالا دیگر بدیهی است حتا اگر مامانبزی فرزندش را خورده باشد. همان مادری که وسط این جنایت و فاجعه با شنیدن اینکه حبهانگور شبانه و پنهان سیگار میکشیده است از کوره درمیرود و تذکرات تربیتی میدهد و در ستایش اصالت خانوادگی و اخلاق پسندیده سخنرانی میکند. از کسانی که اساسا معلوم نیست کیستند و چیستند انتظار رفتار اخلاقی دارد. قدر مسلم آن است که این خانواده دیگر بز نیستند. بز که گوشت نمیخورد. اما گرگها هم همدیگر را نمیخورند! منگول به یاد میآورد که دیشب شنگول را دیده که «خودخوری» میکرده؛ بیماریای که محصول ترس است. خطرناکترین بیماری.
صحنههای پایانی نمایش بیپدر، تبدیل بحران هویت به جنون بیهویتی است. جایی که بزها و گرگها علیرغم رودربایستی از هویتهای پیشین خود، علیرغم نسبتهای خانوادگی و تعلقات عاطفی، در کشمکشی رنجآور با خود، از سر گرسنگی یا غریزه حیات بر باقیماندهای از شنگول یورش میبرند. دغدغه اخلاقی حتی در این لحظات هم آنها را رها نمیکند. مامانبزی را میبینی که با چه زجری بر خود نهیب میزند تا لب نزند به باقیمانده فرزندش. اما خوردن پاره تنش دیگر دست خودش نیست. علیرغم خودش فرزند خودش را میخورد... زار میزند، زوزه میکشد، مزخرف میگوید، به شهادت میگیرد... میخواهد رفع اتهام کند اما باز به خوردن ادامه میدهد: آخه من گرگم/ آخه من بزم/ اصلا شنگول، خودش، خودش را خورده است... ما که نبودهایم...
نه بزبودن چنین جنونی را مجاز میداند و نه گرگبودن قادر به خوردن خود است. این مخلوق نه شرافت گرگ را دارد و نه نجابت بز را. نه آن یکی میشناسدش و نه دیگر خود، خویش را بهجا میآورد. نمیشود رامش کرد، تربیتش کرد؛ کنترلناپذیر است. این آمیزش به ظاهر آشتیجویانه فقط به کار کسب ضعف هر دو آمده است: هم ترسولرز بز را دارد و هم درندهخویی گرگ را.
نمایش «بیپدر»، نمایش چه بود؟ نمایش خطری به نام ترس که «از هر خطری خطرناکتر» است. نشاندادن اینکه چگونه ترس منجر به استحاله هویتی میشود و به خشونت رادیکال میرسد، به سرزدن هیولاهایی که دیگر نام و هویت تعریفشدهای ندارند و مطابق هیچ شاخصی مقولهبندی نمیشوند. نشاندادن این واقعیت روانشناسانه، تاریخی و اجتماعی که ترس و میل به بقا ضعیف را وادار به تشبه به قدرت میکند و در این تشبه فرانکشتاین است که زاده میشود.
سیدمحمد مساوات نشان میدهد که منشأ خشونت ترس است و احساس عدم امنیت؛ احساسی که بهجای رویارویی با علت ترس و پیداکردن تمهیداتی برای بهدستآوردن اعتمادبهنفس ازدسترفته، راهحل را در پناهبردن به دامن مسبب و پيروي از آن میبیند. با این توهم که خشن را اهلی کند. اما انسان ترسخورده، دیگریخور هم که نشود، خودخور میشود و کمر به انهدام خود میبندد و برای خشونت و جنایت دیگران نیز جواز صادر میکند. در چنین وضعیتی، زیستی اخلاقی ناممکن است. همهچیز ممکن میشود، هیچچیز دیگر بعید نیست، همهکس به همه نوع کاری قادر میشوند و دیگر گفتن اینکه ای وای، چه وحشتناک، عجب فاجعهای معنایی ندارد. دیگر تعجب ندارد. شاید به این سبب که همگی، بهنوعی خود دستاندرکار شکلگیری این موقعیتاند. هرگونه تذکر اخلاقی میشود شبیه تذکرات مامانبزی وسط صحنه جنایت؛ مامانبزیای با دستانی آلوده و سروصورتی خونآلود. همین مامانبزیای که توهم برش داشته بود که گرگ است، بل هم خرس و از سر قدرت جایی در نمایش رو به گرگ که دیگر بز شده بود درآمد که: «آنها خطرناک نیستند ما خودمون خطریم»! بله؛ آقای مهدویان؟
منبع: شرق