هیچ وقت فکر نمی کرد تصمیمش برای ازدواج پایانی اینگونه داشته باشد.
به گزارش بولتن نیوز، ابراهیم که حالا در آستانه چهل سالگی قرار داشت بالاخره دل به دریا زد و
آرزوی دیرینهاش را برای مادر پیرش فاش کرد. یک روز به آرامی کنار مادر
نشست و با لحنی که نشان از خجالت و رودربایستی داشت، گفت: «مادر میخواستم
اگر اجازه بدهید ازدواج کنم.»
مادر که انگار مدتها منتظر این
لحظه بود با خوشحالی پسرش را در آغوش گرفت و گفت: «خدا خوشبختت کنه مادر که
با این حرف خوشحالم کردی. همیشه میترسیدم بمیرم و بچه تورو نبینم.» بعد
بلافاصله به طرف تلفن رفت تا این خبر را به دخترش هم بدهد.
مادر
از چند سال قبل برای ازدواج پسرش اصرار داشت اما ابراهیم هر بار به
بهانهای طفره میرفت. حتی خواهرش هم چند دختر را به او معرفی کرده بود اما
باز هم او حاضر به ازدواج با آنها نشده بود و همیشه میگفت: «حالا وقتش
نیست»
در این میان اما ابراهیم خودش خوب میدانست علت مخالفتهایش
چیست و چه عاملی مانع ازدواجش است. ترس از شنیدن جواب منفی که البته این
ترس ناشی از شغل او بود!
مرد جوان میدانست شغل او با بیشتر مردم
تفاوت دارد و بسیار خاص است و کمتر کسی جسارت آن را دارد که با این کار
کنار بیاید، آخر ابراهیم غسال گورستان بود. مرد جوان به دلیل نیاز شدید
مالی و همچنین تشویقهای مادرش به ثواب و اجر اخروی با تردید و دودلی کارش
را آغاز کرده بود اما چند ماه بعد او سرانجام با شغلش کنار آمد. چند سال
بعد وقتی صحبت از ازدواج و تشکیل زندگی مشترک به میان آمد ترس از شنیدن
جوابهای منفی یا واکنشهای عجیب دختران دمبخت دوباره او را درباره شغلش
با تردیدهای جدی روبهرو کرد.
ابراهیم میدانست کمتر دختری حاضر
میشود او را به دلیل شغلش بپذیرد. بنابراین هر بار به بهانههای مختلف از
رفتن به خواستگاری و ازدواج طفره میرفت. اما حالا که به چهل سالگی رسیده
بود احساس تنهایی بشدت آزارش میداد. به همین دلیل تصمیم نهایی را گرفت.
مهین خانم که از شنیدن این خبر هیجان زده بود مدام به دنبال یافتن گزینههای مناسب برای پسرش بود و با دخترش نیز تبادل نظر میکرد.
«به
نظرت دختر اقدس خانم خوبه؟ هم زیبا و نجیب است و هم سر به زیر، خانوادهاش
هم شناخته شده و محترم هستند. همین امروز تلفن میزنم به مادرش و قرار
خواستگاری را میگذاریم.»
اما خواهر ابراهیم با نگرانی به مادر
گفت: «مادر آنها نمیدانند برادرم چه کاره است. در ضمن آن دختر حدود 12 سال
از برادرم کوچکتر است. به نظرم اگر از دختران فامیل یک نفر را انتخاب
کنیم بهتر است یا حداقل کمی سن و سالش بیشتر باشد تا بتوانند همدیگر را
بهتر درک کنند. خودت که میدانی ابراهیم کمی عصبی و تندمزاج است و هر کسی
نمیتواند با او زندگی کند.»
مادر که با شنیدن حرفهای دخترش
ناراحت شده بود، گفت: «این چه حرفی است که برای برادرت درست میکنی. پسر من
هیچ عیبی ندارد. دخترها هم آرزوی چنین شوهری را باید داشته باشند و...» به
این ترتیب عصر همان روز قرار خواستگاری از دختر اقدس خانم گذاشته شد.
روز
بعد ابراهیم همراه مادر و خواهرش راهی خانه نیلوفر دختر اقدس خانم شدند.
اما اضطراب در عمق وجود مرد موج میزد، چرا که نمیدانست وقتی از شغلش
میپرسند چه جوابی باید بدهد. اما بالاخره لحظه حساس فرارسید و در جریان
گفتوگوها وقتی پدر نیلوفر درباره شغل ابراهیم پرسید ناگهان او به مادر و
خواهرش نگاهی انداخت و در حالی که قطرههای ریز عرق روی پیشانیاش نشسته
بود، گفت: «شاید شغل من به نظرتان عجیب باشد یا حتی ترسناک! اما من در
غسالخانه گورستان کار میکنم» همزمان با پایان این جمله، نگاههای متعجب
اهل خانه به سوی ابراهیم چرخید.
اما او ادامه داد: «خب هر کسی
شغلی دارد، من هم این شغل را انتخاب کردهام. به قول مادرم ثواب هم دارد.
نه میشود در آن کم کاری کرد، نه حق کسی را خورد، نه رشوهای در کار است و
نه ظلم به ارباب رجوع.»
بعد از صحبتهای ابراهیم برای دقایقی سکوت
سنگینی فضای خانه را فراگرفت. دقایقی بعد هم آنها خانه را ترک کردند. مرد
جوان که ناراحت و عصبی بود به مادرش گفت: «دیدی مادر بعد از آن که فهمیدند
من چه کاره هستم چه برخورد سرد و سنگینی داشتند. مطمئنم جوابشان منفی است.»
اما مهین خانم گفت: «پسرم ناامید نباش، اگر قسمت شما با هم باشد هیچکس نمیتواند این وصلت را به هم بزند.»
با وجود این دو روز بعد وقتی مهین خانم با ترس و دلهره به مادر نیلوفر تلفن کرد و دریافت جوابشان مثبت است شوکه و خوشحال شد.
او
که از شدت خوشحالی اشک میریخت بلافاصله پیغام را به پسرش رساند و گفت
«:مبارکت باشد، انشاءالله خوشبخت شوید. دیدی گفتم همه چیز درست میشود.»
این در حالی بود که ابراهیم هرگز متوجه نشد که چرا نیلوفر و خانوادهاش با
شغل او مخالفتی نکردند و راضی به ازدواج شدند. تلاشی هم برای دانستن این
موضوع نکرد. به این ترتیب چند هفته بعد مراسم عقد و جشن عروسی برگزار شد و
زوج جوان به خانه بخت رفتند. اما چند هفته بعد یک روز که ابراهیم زودتر از
معمول به خانه برگشت با صحنه عجیبی روبهرو شد. نیلوفر در حمام بود و او در
کمال ناباوری موهای او را دید که روی میز کوچک کنار تلفن قرار داشت. تازه
داماد که از دیدن این صحنه متعجب شده بود کلاهگیس را به دست گرفت. او در
حال بررسی موضوع بود که ناگهان نیلوفر از حمام بیرون آمد و همان موقع هر دو
بهتزده به هم خیره ماندند. ابراهیم با دیدن سر کم موی همسرش بشدت شوکه
شده بود و نیلوفر که راز خود را فاش شده میدید از ناراحتی به گریه افتاد.
ابراهیم با عصبانیت گفت: چرا موضوع به این مهمی را از من مخفی کرده بودی؟
چرا به من دروغ گفتی؟
نیلوفر که هنوز شوکه بود با گریه گفت:
اشتباه کردم. همهاش تقصیر مادرم بود. او اجازه نداد واقعیت را بگویم.
میگفت اگر کسی از وضعم باخبر شود حاضر به ازدواج نمیشود بنابراین من هم
حرفی نزدم.
اما ابراهیم که هر لحظه عصبانیتر میشد با صدای بلند گفت: فکر نمیکردی یک روز این ماجرا لو برود و من بفهمم؟
زن
جوان در پاسخ گفت: «وقتی پدر و مادرم از شغلت باخبر شدند خیلی جا خوردند.
اول مخالفت کردند. من هم همین طور. اما سرانجام پدر و مادرم موافقتشان را
اعلام کردند. بعد هم گفتند: از آنجا که کمتر کسی حاضر به ازدواج با این مرد
میشود نمیتواند به مشکل طاسی همسرش اعتراض کند.»
مرد جوان با شنیدن این حرف ناگهان از کوره دررفت و سیلی محکمی به صورت همسرش نواخت.
نیلوفر
با عصبانیت گفت: «چرا میزنی؟ من که حرف بدی نزدم. اگر من کممو هستم
تقصیر خودم که نیست. وقتی بچه بودم آب جوش روی سرم ریخت و به این روز
افتادم.»
ابراهیم که انگار با شنیدن این حرف دلش به رحم آمده بود
پس از عذرخواهی سعی کرد از همسرش دلجویی کند. اما انگار این تازه شروع
ماجرا بود چون چند روز بعد دوباره عروس و داماد بر سر موضوع دیگری با هم
مشاجره کردند و این بار نیز ابراهیم با توهین به همسرش باردیگر دل او را
شکست. کمکم با گذشت چند ماه، این موضوع به عادتی ناپسند برای ابراهیم
تبدیل شد و هر بار با تمسخرهایش همسرش را مورد آزار قرار میداد تا این که
سرانجام یک روز وقتی مشاجره زن و شوهر شدت گرفت نیلوفر که در حال آشپزی بود
ناگهان چاقویی را که در دست داشت به طرف همسرش پرتاب کرد. صدای فریاد
ابراهیم در خانه پیچید، زن باعجله به طرفش رفت. مرد جوان دستش را روی پهلوی
راستش گذاشته بود و ناله میکرد. نیلوفر میخواست ببیند چه اتفاقی افتاده
اما همسرش با تندی او را دور کرد. این در حالی بود که لباسهایش خونآلود
شده بود. نیلوفر با التماس از شوهرش خواست به بیمارستان بروند اما مرد
عصبانی و ناراحت مخالفت کرد. بعد هم زخمش را پانسمان کرد و خوابید. اما
ساعتی بعد نیلوفر متوجه شد همسرش بسختی نفس میکشد. به همین خاطر با
اورژانس تماس گرفت و کمک خواست. دقایقی بعد امدادگران وارد خانه زوج جوان
شدند و پس از معاینات لازم راهی بیمارستان شدند، اما در بین راه مرد جوان
بر اثر شدت خونریزی جان باخت. امروز دو سال از آن حادثه شوم میگذرد
خانواده ابراهیم برای عروسشان درخواست قصاص کردهاند و حالا نیلوفر پشیمان و
غمگین در انتظار سرنوشت نا معلوم خود گوشه سلول خاکستریاش تنها نشسته
است.
نگاه کارشناس
فریبا همتی روانشناس در مورد این پرونده قدیمی می گوید:
در این پرونده آنچه قابل توجه است موضوع احساس حقارت و عقدههای درونی و
روانی ابراهیم و نیلوفر است. این زوج هر کدام به واسطه اینکه در خود احساس
کمبود و ضعف میکردند دچار نوعی مشکل روحی و خودکمبینی بودند. یکی به
دلیل شغلش و دیگری به دلیل مشکل ظاهریاش که از بچگی و بدون آنکه خودش
دخالتی در به وجود آمدنش داشته باشد به آن بیماری دچار شده بودند. اما
ابراهیم که به گفته خواهرش به بیماری پرخاشگری و تندخویی نیز مبتلا بوده به
محض اینکه متوجه ایرادی در همسرش میشود و از طرفی درمییابد که والدین
او به دلیل همین ایراد حاضر به ازدواج دخترشان با یک غسال شدهاند به جای
ابراز همدردی با وی از آنها کینه به دل گرفته و از هر فرصتی برای زخمزبان و
آزار او استفاده میکند. نیلوفر نیز که به نوعی دیگر دچار همین مشکلات است
سرانجام کاسهصبرش لبریز شده و دست به اقدامی جبرانناپذیر میزند.
اما
در این میان هر دو خانواده و بخصوص والدین نیلوفر مقصر هستند آنها که با
پنهانکاری ایرادات اخلاقی و ظاهری فرزندانشان را مخفی کردند به امید آنکه
چون هر دو معایبی دارند پس در مقابل یکدیگر کوتاه میآیند و اعتراضی
نمیکنند، غافل از اینکه سرپوش گذاشتن بر مشکلات نتیجهای جز انفجار دربر
نخواهد داشت.
اگر این زوج با موضوع و ضعفهای طرف مقابل کنار آمده
و به جای تحقیر و درگیری در جهت رفع آن اقدام میکردند، هیچگاه این جنایت
رخ نمیداد.