به خاطر آنچه که در بخش اول این سری گزارش به آن پرداختیم، ناسیونالیسم و سوسیالیسم دیگر در کشورهای اسلامی مقبولیت خود به عنوان «نقشه راه» را از دست داده بودند. بنابراین نظریهپردازان به خصوص در کشورهای عربی، تلاش کردند تا کسب قدرت از طریق مذهب را در دستور کار قرار دهند؛ البته مذهبی که به شدت تحریف شده بود. به هر ترتیب، این روند بازگشت به دین باعث شد تا آمریکا، روسیه، چین و چندین دولت در خاورمیانه، طرحهای «ضدشورشی» را برای مقابله با این جنبش جدید پیاده کنند که همراه با جنگهای خونین و قتلعام مسلمانان به خصوص در آفریقا و خاورمیانه بود.
«ویلیام پوک» مشاور ارشد سابق دولت آمریکا در حوزه سیاست خارجی که به دستور «جان اف. کندی» به عضویت شورای سیاستگذاری وزارت خارجه این کشور نیز درآمد، طی یک سری گزارش که دو قسمت از آن تا کنون منتشر شده و یک قسمت دیگر آن هنوز در دست نگارش است، با بررسی بخشی از تاریخ جنایتهای غربیها علیه مسلمانان نشان میدهد که نفرت مسلمانها از کشورهای غربی نه تنها موجه و طبیعی، بلکه ضروری است.
به نقش آمریکا در شکلگیری داعش دانلود
تصمیم دارد تا گزارشهای «پوک» را به طور خلاصه در اختیار مخاطبان محترم قرار دهد و در همین راستا بعد از بررسی پیشینه تاریخی دشمنی یهودیان با مسلمانها از ابتدای پیدایش اسلام در بخش اول این سری گزارش، طی گزارش پیش رو بخش دیگری از جنایتهای غربیها علیه مسلمانان را بررسی میکند که طی قرنهای اخیر و به خصوص در دوران معاصر رخ داده است. در این بخش از گزارش خواهیم دید که چگونه قتلعام مسلمانان در کنار نفوذ فرهنگی غربیها در میان جوانان مسلمان به خصوص در کشورهای تحت استعمار، موجب شد تا جنبشهای اسلامی از مسیر خود منحرف شوند و روز به روز خطر کمتری برای غرب داشته باشند.
«ویلیام
پوک» قصد دارد تا قسمت سوم و نهایی این سری گزارش را نیز در آینده منتشر
نماید که در آن ارتباط میان جنایتها و ظلمهای غرب در قبال مسلمانان با
آنچه که امروز در قالب گروههای تروریستی مانند القاعده و داعش با دخالت
مستقیم و حمایت آمریکاییها ظهور پیدا کرده است، مشخصاً توضیح داده میشود.
در صورت انتشار این گزارش، مشرق تلاش خواهد کرد تا آن را نیز به طور خلاصه
در اختیار مخاطبان قرار دهد.
جنبش سلفیت و تلاش برای احیای اسلام
«سَلَفیت» واژهای عربی است که به طور کلی برای اشاره به جنبشهای احیای اسلام استفاده میشود. این واژه در عین اینکه آشنا به نظر میرسد، یک مفهوم پیچیده را پشت خود دارد. حتی افرادی که زبان مادریشان عربی است هم معمولاً الآن «سلفیت» را معادل «ارتجاع» میدانند. این در حالی است که «سلفی» در زبان عربی به معنای کسی است که هم در خط مقدم است و هم در انتهاییترین خط مبارزه. منظور متفکران مسلمان از این واژه، فرآیند بازگشت به ابتدا برای پیدا کردن یک پایه مستحکم و «خالص» و ساختن یک نظام صحیح اندیشه و عمل مبتنی بر دین و متناسب با حال و آینده بود.
استفاده از کلمه «سلفیت» باعث میشود این جنبش احیای اسلام از آنچه که هست، عجیب و غریبتر به نظر برسد. اما واقعاً حرف اینگونه جنبشها چیست؟ اسلام در متن قرآن و سخنان حضرت محمد (ص)، به عنوان دین مشترک میان یهودیان، مسیحیان و اعراب توصیف شده است. مسلمانان معتقدند که اسلام، همان شکلی از دین است که منظور خداوند بوده است. آنها بر این باورند، که قرآن، بدعتها و انحرافاتی را اصلاح کرده است که یهودیان و مسیحیان در پیام اصلی پیامبران ایجاد کرده بودند.
گسترش دین اسلام از مدینه و پس از هجرت حضرت محمد (ص) به این شهر آغاز شد. مسلمانان با گسترش دینشان به اطراف مدینه در قرن هفتم میلادی، با ملتهای مختلف و فرهنگهای بسیار متفاوتی مواجه شدند. پس از گذشت تنها چند قرن، میلیونها نفر از ساکنان مناطق وسیعی از اروپا، آسیا و آفریقا خود را مسلمان تصور میکردند، در حالی که صرفاً به بخشهای اصلی دستورات اسلام عمل میکردند و بسیاری از آنها همچنان آیینهای دینی و سبک زندگی قبلی خود را نیز حفظ کرده بودند.
به این ترتیب، مسلمانها توانستند راههایی برای حل کردن ایدهها و شیوههای زندگی تازهمسلمانها در درون دایره اعتقادات خود پیدا کنند. اما در نتیجه همین تغییرات، قلمرو و عقاید مسلمانان هم دچار تحولاتی شد. طی قرون وسطی، سنتها و قوانین اسلام در جوامع اسلامی رو به زوال گذاشت. بنابراین عدهای از علمای مسلمان که تناقضات ایجاد شده میان متون دینی از یک سو و عمل به آنها در میان مسلمانان از سوی دیگر، را میدیدند، تصمیم گرفتند جوامع مسلمان را به اصول دین اسلام برگردانند.
اولین متفکر بزرگ مسلمان که «بنیادگرایی» اسلامی را تبلیغ کرد، «احمد ابن حنبل» بود که بزرگترین کارش در زندگی، جمعآوری احادیث حضرت محمد (ص) بود. آنچه ابن حنبل و پیروانش دنبال میکردند، دست یافتن به معیاری بر اساس احادیث و سبک زندگی حضرت محمد (ص)، برای ارزیابی و اصلاح شکلی از اسلام بود که در دوران معاصرشان پیاده میشد.
البته این کار، از نظر حاکمان اسلامی، بسیار خطرناک بود، چراکه آنها نظام اعتقادی منحصر به فرد خودشان را شکل داده و در آن، امتیازات و منافع خود را نیز لحاظ کرده بود. بنابراین تغییر این نظام اعتقادی به سودشان نبود. این حاکمان نهایتاً ابن حنبل را محکوم، زندانی و شکنجه کردند. وی پس از جمعآوری حدود 28 هزار حدیث، درگذشت.
کسی که صدها سال بعد از مرگ ابن حنبل، نوشتههای او را مجدداً بررسی و در قالب تفسیری از اسلام، تدوین کرد، «تقیالدین احمد ابن تیمیه» بود. این تفسیر از اسلام است که در حال حاضر فرقه مرتجع وهابیت در عربستان و همینطور گروههایی مانند اخوانالمسلمین مصر و داعش از آن تبعیت میکنند. ابن تیمیه مانند ابن حنبل به لزوم بازگشت به اسلام طبق سیره پیامبر و اصحابش اعتقاد کامل داشت، اما از آنجایی که در زمان کودکی، حمله مغولها به دمشق را دیده بود، مهمترین سد مقابل بازگشت به اسلام را مهاجمان خارجی میدانست. از همین جا ریشه عقاید برخی گروههای تروریستی مانند القاعده به خوبی مشاهده میشود.
ظهور وهابیت از دل سلفیت
به جز ابن حنبل و ابن تیمیه، علمای مسلمان دیگری هم طی دههها و قرنهای بعد در جهت احیای اسلام گام برداشتند، اما به طور کلی، این علما که از میان ترکها، اعراب، ایرانیان و هندیها بودند، معمولاً اقدامات خود را به موعظه، شعار و تئوریپردازی محدود میکردند. با این حال، برخی علمای دیگر هم بودند که تصمیم گرفتند به جای تئوریپردازی، شروع به اقدام مستقیم در جهت پیاده کردن تئوریهایشان کنند. از جمله این علما، فردی به نام «محمد ابن عبدالوهاب» بود که طرفداران خود را به اجرایی کردن برداشتهای ابن حنبل و ابن تیمیه از اسلام دعوت کرد. «وهابیها» که خود را «موحدین» مینامند، طرفداران عبدالوهاب هستند و عقایدشان بر اساس برداشت ابن تیمیه از آموزههای ابن حنبل درباره اسلام است.
عبدالوهاب در شهر «درعیه» (اکنون منطقهای در حومه ریاض) بود که اتحادی تشکیل داد تا قدرت مدنظر خود برای اجرای برنامههایش را به دست آورَد. ازدواج پسر «ابن سعود» با دختر عبدالوهاب آغاز همکاریای بود که تا به امروز به طول ادامه یافته است. «محمد ابن سعود» از نظر قبایل یک «رهبر ذاتی» بود و عبدالوهاب هم نیازهای دینی خاندان ابن سعود را حل و فصل میکرد. مشکل اینجا بود که آلسعود قبیلهای وحشی و جنگجو بودند و بنابراین عبدالوهاب برای مدیریت این قبیله باید ترفندی پیاده میکرد تا جنگطلبی آنها علیه خارجیها معطوف شود.
یکی از قربانیان این وحشیگریها در سال 1802 میلادی، شهر شیعهنشین کربلا بود، جایی که ابن سعود در دوران بادیهنشینی آن را غارت کردند و در دوران تبعیت از ابن حنبل (از آنجایی که ساکنان کربلا را مرتد میدانستند) مردمش را قتلعام نمودند. با این وجود، تنها افرادی که از نظر وهابیها مرتد بودند، هدف حملات آلسعود قرار نداشتند. این قبیله به رهبری وهابیها به جده، مکه و مدینه نیز حمله کرد و در تمام این شهرها تمام مزارهای علما و افرادی را از بین برد که از نظر بسیاری از مسلمانان مقدس شمرده میشدند.
تعصب دینی تحت نام «جهاد» با سنتهای بَدوی تاخت و تاز به سرزمینهای دیگر ترکیب شد و نتیجه، پدیدهای هولناک بود که هرچه پیش از آن وجود داشت (از جمله آموزههای حضرت محمد (ص)) را از میان برد. تا سال 1811، امپراتوری قبیلهای وهابی-سعودی از حلب تا اقیانوس هند را فراگرفته بود.
دولت عثمانی تمایلی نداشت تا به حملات سعودیها (حتی به استانهای عرب امپراتوریاش) واکنشی نشان دهد، اما حمله وهابیها به مکه را نمیتوانست تحمل کند، چون پادشاه عثمانی خود را پاسدار مکانهای مقدس اسلام نیز میدانست. بنابراین در سال 1812، به «محمد علی پاشا» حاکم زیر دست خود در مصر که بسیار هم قدرتمند بود دستور داد تا وهابیها را از مناطق تحت امرش بیرون کند. این درگیری منشأ زنجیرهای طولانی از جنگهایی شد که موجودیت وهابی-سعودی تا به امروز از آنها جان سالم به در برده است.
شاید این سؤال پیش بیاید که نقش غربیها در این تحولات چه بوده است. جدای از اینکه انگلیسیها دخالت مستقیمی در تربیت و جهتدهی به محمد ابن عبدالوهاب داشتند و بنابراین بسیاری از جنبشهای به اصطلاح احیای اسلام تحت تأثیر این نظریات بودند، آنچه در ادامه گزارش میآید، اقدامات غربیها و به خصوص استعمارگران علیه مسلمانان را بیشتر روشن میکند.
ریشه خاندان آلسعود به یهودیها برمیگردد - دانلود
نقش غربیها در گسترش افراطگرایی اسلامی
فرانسه پس از فتح الجزایر در سال 1860، به سمت مناطق داخلی آفریقا پیشرفت، تا جایی که در شاخه غربی رود نیل و مرز میان اوگاندا با سودان، به انگلیسیهایی برخورد کرد که از مصر به سمت جنوب و غرب آفریقا پیش روی میکردند. این دو قدرت استعماری تصمیم گرفتند غرب آفریقا را میان خود تقسیم کنند و بنابراین کنوانسیون سال 1898 میان امضا شد. اما این پایان ماجرا نبود.
همزمان با پیشروی فرانسویها در غرب آفریقا، ایتالیا که تازه «بیدار» شده و ناسیونالیسم را کشف کرده بود، رفتهرفته خود را «روم احیاشده» تصور کرد. ایتالیاییها میدانستند که اجداد باستانیشان دشت ساحلی «برقه» (اکنون در شرق لیبی) را تحت کشت برده بودهاند، و بنابراین فکر میکردند برای رفع نیازهای جمعیت رو به رشد خود، میتوانند این منطقه را استعمار کنند. ایتالیا همچنین فکر میکرد با سلطه بر منطقهای در آفریقا میتوانند وجهه خود در میان قدرتهای اروپایی را نیز تقویت کنند.
حمله ایتالیا بهرغم بیمیلی مسلمانهای «سنوسی» به درگیری، نهایتاً منجر به جنگی شد که حدوداً 30 سال طول کشید و تبدیل به یک قتلعام شد. ایتالیاییها که تاکتیکهای «ضدشورشی»شان کاری از پیش نبرده بود، نهایتاً طی چند سال، دو سوم از جمعیت برقه را از بین بردند.
درگیری امپریالیسم غربی با مسلمانان به همین جا ختم نشد. به عنوان نمونه، زمانی که مسلمانان جزیره «جاوه» (در اندونزی) تلاش کردند تا استقلال خود را دوباره به دست آورند، هلندیها حدود 300 هزار نفر از آنها را تنها بین سالهای 1825 تا 1830 کشتند. هلند مردم سوماترا را هم در جنگی وحشیانه بین سالهای 1873 تا 1914 به همین شکل قتلعام و سرکوب کرد. از سوی دیگر، انگلیسیها سال 1898 به سودان حمله کردند، ارتش این کشور را نابود نمودند و این کشور را تحت استعمار امپراتوری رو به رشد خود آوردند.
نکتهای که درباره انگلیسیها وجود داشت این بود که افسران امنیتی این کشور مانند فرماندهان ارتش آن همیشه خود را برای «نبرد نهایی» آماده میکردند. انگلیس، فرانسه و روسیه اگرچه همیشه با هم روابط دوستانه نداشتند، اما در یک نکته با هم اتفاقنظر داشتند: هر سه مصمم بودند به مردم مستعمرههای خود و به خصوص مسلمانان اجازه ندهند تا به سوی آزادی و استقلال پیش بروند. این امپراتوریها دشمن مشترک خود را یک جنبش «پاناسلامی» میدانستند که از نظر روسها و فرانسویها ممکن بود «تأثیر دومینویی» داشته باشد و نهایتاً ساختار امپریالیسم را به هم بریزد.
با این وجود، جنبشی که استعمارگران آن را دشمن خود میدانستند، در واقعیت وجود خارجی نداشت، بلکه نتیجه برخی شایعات و رمانهای محبوبی بود که در کشورهای خودشان نوشته میشد و این توهم را در ذهن قدرتهای امپریالیستی به وجود آورده بود که مسلمانها به دنبال تشکیل جنبشی هستند که همه آنها را با یکدیگر متحد کند و امپراتوریهای غربی را در هم بشکند. واقعیت این بود که شورش مسلحانه به نام اسلام، اتفاق بسیار نادری بود و علمای مسلمان در سراسر جهان اسلام پذیرفته بودند که ناسیونالیسم مبتنی بر دین نمیتواند نفوذ خارجی را متوقف کند، و بنابراین فعالیتهایشان را به نوشتن کتاب یا ایراد سخنرانی محدود کرده بودند.
نفوذ امپریالیسم غربی در میان مسلمانها با سلاح زبان و فرهنگ
در نتیجه شکست ناسیونالیسم دینی در میان کشورهای اسلامی، مسلمانان از آسیای مرکزی گرفته تا سودان و از جاوه گرفته تا مراکش به دنبال راههای جدیدی برای دفاع از جامعه، فرهنگ و دین خود گشتند. از نظر بسیاری از مسلمانان که رفتهرفته به اکثریت هم تبدیل شدند، راهحل رسیدن به این هدف، برگشتن به دین نبود، بلکه حرکت به سوی غرب و ارزشهای آن بود. این مسلمانها تصور میکردند برای «مدرن» شدن و قوی شدن باید ایدئولوژی عمدتاً سکولار غرب را اتخاذ کرد و نسخهای غربی را از ناسیونالیسم را در دستورکار قرار داد.
برای اولین بار، امپراتوری عثمانی بود که در شمال آفریقا، خاورمیانه و آسیای مرکزی حرکت به سوی غربی شدن را آغاز کرد. استراتژی این امپراتوری، تحمل عقایدی بود که متفاوت با عقاید رسمی امپراتوری بودند. تحت حکومت عثمانیها جوامع مذهبی یا قومی مختلف میتوانستند خودشان را اداره کنند، مالیات حکومت عثمانی را وضع و دریافت نمایند (و به حکومت تسلیم کنند) و حتی میان خودشان با توجه به آداب و رسوم خود قضاوت کنند. وظیفه حکومت مرکزی صرفاً دریافت مالیات و محافظت از مرزهای امپراتوری بود.
تا پیش از جنگ جهانی اول، زمانی که قدرتهای اروپایی مناطق این امپراتوری را به کشورهای مختلف تقسیم کردند، مردم «سوریه»، «عراق» یا «فلسطین» به همان راحتی میان بغداد، دمشق، مکه، بیتالمقدس، استانبول و قاهره جابهجا میشدند که یک آمریکایی امروز از یک ایالت به ایالت دیگر میرود. با این حال، ناسیونالیسم مبتنی بر «وطن» و کشورهای مجزا موجب شد تا امپراتوری چندزبانه، چندملیتی و چنددینی عثمانی فرو بپاشد. این اتفاق ابتدا از منطقه بالکان و در قرن نوزدهم آغاز شد: یونانیها سال 1821 جدا شدند، صربها سال 1868، مونتهنگروییها سال 1878، رومانیاییها سال 1878، و بلغاریها سال 1879.
همین درگیریها موجب شد تا کمکم پدیدهای به نام «تُرکیسم» در میان ترکهای عثمانی شکل بگیرد که بعد از مدتی، دیگر خود را متعلق به یک امپراتوری بزرگ نمیدانستند و از سوی دیگر نمیتوانستند خود را از اعراب یا کردها مستقل تلقی کنند. در این شرایط، «محمد ضیاء گوک آلپ» ایدئولوژیپرداز مطرح ترک که به شدت تحت تأثیر جامعهشناسی اروپایی قرار داشت و زبان را فوق نژاد، جغرافیا و سیاست میدانست، کتاب «پایههای ترکیسم» را نوشت و سال 1920 منتشر کرد. «گوک آلپ» توانست انگیزه و توجیهی برای ناسیونالیسم سکولار، زبانمحور و کشورمحور «کمال آتاتورک» در مقابل پاناسلامگرایی، پانتورانیسم (اعتقاد به ضرورت اتحاد تمامی ملتهای ترک، تاتار و اورالیک) و حتی هویت عثمانی ارائه دهد.
به این ترتیب، حفاظت از زبان و به دنبال آن فرهنگ، به راهی برای حفاظت از هویت «کشور»ها تبدیل شد. غربیها هم این مسئله را به خوبی متوجه شدند و تمام تلاش خود را کردند تا از اهمیت زبان به نفع خود استفاده کنند. فرانسویها یکی از عناصر کلیدی در «مأموریت متمدنسازی» (عبارت فرانسویها برای اشاره به امپریالیسم» را سرکوب زبان عربی و جایگزینی آن با فرانسوی میدانستند. در مراکش، الجزایر، تونس، لبنان و سوریه، علائم خیابانی به زبان فرانسوی نوشته شده بودند، قوانین به فرانسوی منتشر میشدند. معاملات و مراودات در ادارات دولتی و دادگاههای قضایی نیز به زبان فرانسوی انجام میگرفت. همچنین دانشآموزان جوان و باهوش به تحصیل در فرانسه تشویق میشدند تا «فرانسوی» فکر کنند.
همین سیاست را روسها با زبان خودشان در آسیای مرکزی پیاده کردند. تسلط به زبان روسی برای استخدام در شغلهای دولتی در مستعمرههای روسیه لازم بود. اما روسها به همین مسئله قناعت نکردند، بلکه ابتدا استفاده از زبان نوشتاری قدیمی عثمانیها را متوقف کردند و زبان ترکی آذری را با حروف لاتین و بعدها حروف سیریلیک نوشتند تا نسلهای بعدی ترکها نتوانند با ریشههای فرهنگی و تاریخی خود پیوند برقرار کنند. سپس به روشهای مختلف، زبان نوشتاری ترکها را از هم جدا کردند تا به عنوان نمونه، ازبکها دیگر نتوانند آنچه را بخوانند که تاجیکها یا ترکهای آناتولی نوشته بودند. روسها حتی آثار باستانی ترکها از جمله مساجد و قبرستانها را نابود کردند، نام هزاران شهر و روستا را تغییر دادند و کتابها و دستنوشتهها به زبان ترکی قدیمی را آتش زدند.
سیاستی که چینیها تحت حکومت «چیانگ کای-شک» در قبال ترکهای «ترکستان» (سینکیانگ کنونی) اتخاذ کردند، از سیاست روسها هم شدیدتر بود. بعد از شورشهای سال 1933 توسط قزاقها و سال 1944 توسط ترکها، چیانگ به کل انکار کرد که مردم با نام «ترک» در کشورش وجود دارند. وی گفت این افراد صرفاً بخشی از «نژاد گستردهتر چینی» هستند. به این ترتیب، ترکهای ساکن چین، به عنوان مردم چینی، باید زبان ترکی را فراموش میکردند و به جای آن، چینی یاد بگیرند.
انگلیسیها هم رفتاری مشابه را با ملیگرایان شبهجزیره «مالایا» (در جنوب تایلند) داشتند. این شبهجزیره از نظر انگلیس صرفاً یک کارخانه تولید لاستیک بود و برای آنکه چرخ این کارخانه بچرخد، انگلیسیها کارگران ارزانقیمت را از هند و چین به این منطقه آورده بودند. وقتی «ابراهیم یعقوب» رهبر جنبش ملیگرای مالایا تلاش کرد برای جلوگیری از نابود شدن هویت کشورش با اندونزی متحد شود، انگلیس و هلند که مخالف این اتفاق بودند، تحمل نکردند و یعقوب را به زور خانهنشین نمودند.
نگین انگشتری امپراتوری بریتانیا و دشمنی انگلیس با اسلام
مبارزه علیه امپریالیسم انگلیس در هند بسیار طولانیتر از آن چیزی بود که در ابتدا تصور میشد. امپراتوری مغول (گورکانیان) بسیار ضعیفتر از امپراتوری عثمانی بود، اما دیدگاه انگلیس هم به این امپراتوری متفاوت بود. انگلیسیها امپراتوری عثمانی را برای مقابله با ورود روسیه به درون مدیترانه مفید میدانستند، اما امپراتوری مغول در چشم انگلیس ارزش زیادی نداشت، بنابراین تکه به تکه آن را برچیدند. با این حال، یک مشکل به وجود آمد: همان افرادی که انگلیسیها برای کمک به از بین بردن امپراتوری مغول از آنها استفاده کرده بودند، بعدها علیه خود انگلیسیها شوریدند.
این قیام که به «شورش» «سِپوی» (واژه اصالتاً فارسی ولی انگلیسیشده «سپاهی») مشهور شد، تبدیل به جنگی وحشیانه شد که انگلیسیها در آن دستور نداشتند کسی را اسیر بگیرند، بلکه هر روستایی را که سر راهشان بود، با خاک یکسان میکردند. وقتی انگلیسیها با کمک متحدان هندی خود این قیام را سرکوب کردند، دو اتفاق افتاد: نابودی امپراتوری مغول و به حاشیه رانده شدن مسلمانان به جرم «خیانت» به کشور. بنابراین تنها امپراتوری مغول نبود که پایان یافت، بلکه دوران مسامحه انگلیس با مسلمانان نیز تمام شد. این مسئله تا جایی پیش رفت که مسلمانها از حضور در نیروهای مسلح انگلیس منع شدند و بریتانیا علناً حمایت از هندوها به جای مسلمانهای هند را آغاز کرد.
با این وجود، آنچه بعدها اتفاق افتاد خارج از تصور انگلیسیها بود. عمیقترین تغییری که در روابط میان مسلمانان و هندوها در هند رخ داد، منزوی شدن مسلمانها نبود، بلکه این بود که هندیهای طبقه پایین که از نظر هندوها محکوم به بردگی دائمی بودند، میلیون میلیون به اسلام گرایش پیدا میکردند. به این ترتیب، مسلمانها اگرچه به مراتب کمتر از هندوها بودند، اما عملاً قدرتی سیاسی داشتند که هم جنبش ناسیونالیست هندوها و هم امپراتوری انگلیس میخواستند از آن به سود خود استفاده کنند.
در تمام این مدت، انگلیسیها از تربیت افرادی دریغ نکردند که به عنوان خواص در میان مسلمانان بتوانند دستورکار انگلیس را پیش ببرند. از جمله این افراد «محمدعلی جناح» دانشآموخته رشته حقوق در لندن بود که کشور پاکستان را بنیان گذاشت. وی آنقدر «انگلیسی» بود که خود انگلیسیها هم از او حساب میبردند.
کشور مصر طی قیام ناسیونالیستی سال 1919 تجربه کم و بیش مشابهی با هند را در برخورد با انگلیسیها داشت. در حالی که حلقه کوچک خواص در مصر، رابطه خوبی با انگلیسیها داشتند، زمانی که «سعد زغلول» یکی از این افراد (که قبلاً وزیر دولت دستنشانده خود انگلیسیها هم بود) صحبت از استقلال کرد، انگلیسیها به شدت واکنش نشان دادند و حتی او را دستگیر و تبعید کردند. وقتی طرفداران زغلول به دشمنی با انگلیس ادامه دادند، این کشور نهایتاً سیاستی زیرکانه و فریبکارانه را اتخاذ نمود و مصریها را با یک «استقلال محدود» به معنای روی کار آوردن یک نظام پادشاهی حرفگوشکن راضی کرد.
همین سیاست استقلال محدود بعدها درباره عراق هم پیاده شد. سال 1920 قیامی در این کشور شکل گرفت که اگرچه ظاهراً ارتباط مستقیمی با ناسیونالیسم نداشت، اما پیشزمینهها و انگیزههای دینی بسیار قدرتمندی داشت. بنابراین انگلیسیها ابتدا به شکل نظامی مقابل آن ایستادند و بعدها چرچیل سیاست دیگری را در پیش گرفت که منجر به تشکیل کشورهای نیمهمستقل تحت عنوان عراق، فلسطین و مصر شد.
این سیاست تضمین میکرد که دستکم تا یک نسل، انگلیس بتواند با حداقل هزینه، این مناطق را همچنان تحت کنترل داشته باشد. این سیاست چرچیل البته از سیاست فرانسویها درباره سوریه و لبنان، الگوبرداری شده بود. تلاشهای بعدی مسلمانان برای استقلال از استعمار غربیها (از جمله آرمانهای جمال عبدالناصر برای مصر و کشورهای دیگر عربی) هم تا پیش از پایان جنگ جهانی دوم، هیچگاه موفقیتآمیز نبود.
امیدهای نافرجام پس از جنگ جهانی دوم
پس از پایان جنگ جهانی دوم، وقتی کشورهای مستعمره اظهارات «فرانکلین روزولت» رئیسجمهور وقت آمریکا درباره آزادی را شنیدند، موجی از شادی و امید در دلشان ایجاد شد، به خصوص که این اظهارات را مقامات دیگر از جمله «وینستون چرچیل» و «شارل دوگل» هم البته با صراحت کمتر بیان کردند.
بر اساس همین صحبتها بود که الجزایریها به فکر آزادی و استقلال افتادند. حتی برخی از شهروندان الجزایری تصور میکردند عملاً استقلال خود از فرانسه را به دست آوردهاند و بنابراین این استقلال را جشن گرفتند. با این حال، واکنش فرانسویها به این تجمعات مسالمتآمیز استفاده از زور بود، تا جایی که پلیس و ارتش فرانسه به مردم حمله کردند و نیروی هوایی این کشور حدود 40 روستا را بمباران کرد. تلفات مردم الجزایر در این حملات بین 10 تا 45 هزار نفر برآورد شده است. تلاشهای بعدی الجزایر برای کسب استقلال از راه انتخابات و دیپلماسی هم جواب نداد.
به این ترتیب، نسل جدید الجزایریها که بسیاری از آنها طی جنگ جهانی دوم در ارتش فرانسه هم خدمت کرده بودند به این نتیجه رسید که به جای «رأی» باید به «گلوله» فکر کنند. یکی از این افراد «احمد بن بله» فرمانده مدالداری بود که اعتقاد به اقدام خشونتآمیز علیه فرانسویها داشت. او و گروهی از همکارانش که از شکست فرانسویها در شبهجزیره «هندوچین» روحیه گرفته بودند سال 1954 «جبهه آزادسازی ملی» را تشکیل دادند تا مبارزه برای استقلال را آغاز کنند. این اتفاق نقطه آغاز جنگ الجزایر تلقی میشود.
فرانسویها به جای تسلیم شدن مقابل خواسته الجزایریها تصمیم گرفتند دست به مقابله نظامی با تلاشهای مردم این کشور بگیرند. سربازان فرانسوی در اولین درگیری مستقیم با نیروها و مردم الجزایر دستور داشتند تا «هر عربی را که دیدند، بکشند» و آنها هم دقیقاً همین کار را کردند: حدود 12 هزار الجزایری را قتلعام کردند. در این میان، «عبان رمضان» فرمانده نیروهای چریکی الجزایر و عضو جبهه آزادسازی ملی تصمیم گرفت دست به یک اقدام نظامی جسورانه بزند که تقریباً به معنای خودکشی بود: «نبرد الجزیره».
این نبرد ابتدا در تاریخ 28 ژانویه 1957 با یک اعتصاب عمومی آغاز شد. مغازههای مسلمانان هشت روز تعطیل بود و در همین مدت، کارگران سر کار حاضر نشدند و حتی کودکان هم به مدرسه نرفتند. در سوی دیگر، نیروهای فرانسوی با توسط به زور سعی کردند تا اعتصاب را در هم بشکنند. خودروهای زرهی به خیابانها آمدند و کرکره مغازهها را به زور بالا کشیدند. کامیونهای ارتش هم کارمندان و کودکان مدرسهای را جمعآوری و مجبور کردند تا به اعتصاب پایان دهند.
فرانسویها در بُعد نظامی پیروز شدند، اما از نظر سیاسی، شکست فاجعهباری خوردند. استفاده نیروهای ویژه فرانسه از شکنجه و قتل، موجب شد تا خود فرانسویها علیه دولتشان شورش کنند. البته آنچه نهایتاً موجب شد تا دوگل تسیلم شود، افکار عمومی مردم این کشور نبود، بلکه تهدید ارتش فرانسه به کودتا و سرنگونی دولت بود. دوگل آنقدر وحشتزده شده بود که حلقهای از توپ های ضدهوایی را دور کاخ ریاستجمهوری مستقر کرد و خودش هم مخفیانه از پاریس گریخت.
سرنوشت متفاوت فلسطینیها
مبارزه فلسطینیها علیه اسرائیلیها با آنچه در الجزایر رخ داد، بسیار متفاوت بود. حدود 800 هزار فلسطینی قبل و حین جنگ سالهای 1948 و 1949 از سرزمینهای خود بیرون رانده شدند. اگرچه اسرائیلیها تا سالها بعد، دخالت در این کار را انکار میکردند، اما اسناد موجود نشان میدهد که این مهاجرتِ اجباری، تعمدی، کاملاً برنامهریزیشده و بیرحمانه بوده است. آوارگان فلسطینی در بهترین حالت میتوانستند به طور موقت یا دائم در عراق، کویت، عربستان سعودی، لیبی یا کشورهای دورتر ساکن شوند، اما اکثریت غالب آوارگان اینقدر خوششانس نبودند. این افراد در 50 اردوگاه (که قرار بود «اردوگاههای موقت» باشند) در غزه، اردن، سوریه و لبنان جمعآوری شدند و قرار بود غذا، پوشاک، سرپناه، مراقبتهای پزشکی، و مدرسه در اختیار آنها قرار بگیرد. اما همه اینها تا سقف 27 دلار در سال به ازای هر نفر!
با این حال، تنها امکانات مادی نبود که از فلسطینیها مضایقه میشد. آوارگان از نظر روحی هم اوضاع فاجعهباری داشتند. خاطرات سرزمین پدری، امیدهای واهی به آینده، بیکاری اجباری و خشمی که مجبور بودند آن را فروبخورند، روح فلسطینیها را از درون آزار میداد. با گذشت ده سال از اسکان اجباری آنها، بیش از نیمی از آوارگان هرگز اردوگاههایشان را ترک نکرده بودند. کمکم احساس آوارگان مبنی بر اینکه میزبانان آنها یعنی دولتهای عربی در از دست رفتن میهنشان مقصر هستند، و از سوی دیگر سوءاستفاده این میزبانها از آوارگان به عنوان کارگران ارزانقیمت، موجب بروز مشکلاتی میان دو طرف شد.
کمکم «اقدام» جای «حرف» را در میان آوارگان گرفت و جنبشهایی تشکیل شد که بر خلاف جنبشهای ملی دیگر، هیچ ارتباط مشخصی با ناسیونالیسم نداشتند. تمام فکر و ذکر فلسطینیها به «بازگشت» معطوف شده بود، اگرچه که همه راههایشان برای رسیدن به این هدف به بنبست میرسید. از سوی دیگر، اتحاد «پانعربیسم» همچنان یکی از آرمانهای اعراب محسوب میشد و آخرین گروه ناسیونالیست که از این آرمان حمایت کرد، حزب «بعث» بود. حزبی که توسط «میشل عفلق» تشکیل شده بود، متفکر سوری دانشآموخته فرانسه که خودش شخصاً سکولار بود.
چند سال بعد، یکی از افرادی که تحت تأثیر تفکرات «عفلق» بود، در عراق به قدرت رسید: صدام. صدام علناً حمایت رژیم خود از تفکرات بعث را اعلام کرده بود، اگرچه این کار به عنوان بخشی از رقابت صدام با اسد در سوریه بود. به این ترتیب، در حالی که ایده اولیه حزب بعث، وحدت ملتهای عربی بود، نسخه صدام از این ایدئولوژی منجر به تفرقه میان اعراب شد.
همانطور که در بخش قبلی این سری گزارش هم اشاره شد، ناسیونالیسم و «سوسیالیسم عربی» نشان دادند که نمیتوانند به قولهای خود مبنی بر حفاظت از ملتهای عرب و ایجاد یک حس وحدت و عزت میان اعراب، عمل کنند. بنابراین به نظر میرسید تنها راهی که جلوی پای مسلمانان برای مقابله با غرب باقی مانده، بازگشت به گذشته و توسل به دین است. با این حال، جنبشهای «احیای اسلام» نیز به دلایل مختلف از جمله منفعتطلبی یا اشتباه بنیانگذاران آنها و همینطور دخالتهای خارجی، شکست خوردند و از مسیر خود منحرف شدند.
آنچه امروز در خاورمیانه رخ میدهد، ظهور دوباره «ادعای بازگشت به اسلام واقعی» توسط گروههایی مانند داعش است که با بودجه و حمایت آمریکاییها ایجاد شدهاند و هدفی جز زدن تیشه به ریشه اسلام ندارند. ایجاد ارتباط میان دشمنیهای تاریخی یهودیان و مسیحیان با مسلمانها و همینطور سیاستهای خصمانه امپریالیستها و استعمارگران طی قرنها بعد، با آنچه که امروز بر سر مسلمانها میآورند، با توجه به دو گزارش مشرق، کار دشواری نیست. با این وجود، «ویلیام پوک» وعده داده تا بخش سومی هم برای این مجموعه گزارش بنویسد و در آن به طور مفصل ارتباط میان این وقایع تاریخی با واقعیتهای امروز خاورمیانه را توضیح دهد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com