به گزارش بولتن نیوز، او به سختگیری برای ایفای نقش شهره است. بههمیندلیل است که در طول نزدیک به ٧٠ سال بازیگری، فیلمهای شاخصی را بازی کرده است؛ فیلمهایی که دوست داشته است. به قول خودش، به او میخورده است.
البته شاید درآنمیان فیلمهایی هم بودهاند که من یا شما نپسندیدهایم. اما خود او همه آثارش را دوست دارد. هرچه باشد او آقای بازیگر سینمای ایران است و سینمای بدون آقای بازیگر، خیلی مزه ندارد. آنها که تاریخ سینمای ایران را دنبال میکنند، بهیقین میدانند سرآغاز تحول در سینما با فیلمی که او برای نخستین بار درآن ظاهر شد و درخشید، شکل میگیرد. «گاو» محصولی برآمده از دو نابغه ادبیات و سینما؛ «دکتر غلامحسین ساعدی» و «داریوش مهرجویی». و البته ظهور نسل تازهای از بازیگران که همگی از صحنه تئاتر به سینما آمده بودند؛ اتفاقی که بهسان زلزله سینما را لرزاند و مسیر آن را برای همیشه عوض کرد.
سهم «عزتالله انتظامی» درآنمیان بیش از دیگر بازیگران است؛ نقش «مشحسن» که ماندگار شد و در تاریخ هنر سرزمین ما ماند. از آن تاریخ بیش از ۴۵ سال میگذرد؛ ۴۵سالی که او را به اسطوره بدل کرد و از او چهرهای تأثیرگذار ساخت، نهفقط تأثیرگذار در سینما که در عرصه اجتماع.
او در همین سالهای اخیر، اگر در فیلمی ظاهر نشده، اما در عرصه اجتماعی فعال بوده است؛ از وساطت برای جلوگیری از اجرای حکم چند جوان محکوم به اعدام گرفته تا پیگیری بیمه سالخوردگان و بازنشستگان هنر، از حضور در دفتر نمایندگی سازمانملل برای درخواست آتشبس در نوارغزه گرفته تا انتشار یادداشت در حمایت از توافق هستهای.
همهوهمه از او چهرهای ارائه میدهد؛ مسئول در قبال جامعه و سرنوشت آن. او اینک در آستانه ٩٢سالگی است؛ ٩٢ سالی که قریب به ٨٠سالش را هنرپیشگی کرده است. از ١٣سالگی پردهخوانی میکند تا بعدها بازیگر شود که شد. در بسیاری از نقشها که در آن زمان تعدادشان هم کم نبود، حضور یافت و خود را اینچنین به همه شناساند و همین صحنه تئاتر بود که او را به سینما رساند.
اما سوای بازیگری و فعالیت اجتماعی، او نقش دیگری هم داشته است؛ همسر، پدر، پدربزرگ و حالا چندی میشود که نتیجهدار هم شده است. در خانه نوههایش به او «باباجی» میگویند. نتیجهاش «پندار» هم به تبعیت از مادرش «گلنوش» به او «باباجی» میگوید.
مدتها بود قصد داشتم با کل خانواده یکجا گفتوگو کنم. هریک به فراخور از خودشان و فعالیتهایشان بگویند و اگر نکتهای هم از قلم افتاد دیگری یاری و آن را یادآوری کند. روزهای پایانی زمستان فرصت مغتنمی برای این گفتوگو بود؛ فرصتی که بتوان همه «انتظامیها» را یکجا دید و با آنها به گفتوگو نشست.
قصدم موشکافی در امور خصوصیشان نبود. بیشتر جنبه معرفی داشت. بهویژه برای آندسته از علاقهمندانی که پیگیر آشنایی با خانواده این بزرگ سینما و تئاتر هستند. گفتوگو طولانی شد. شاید چهار یا پنج ساعت. اما آنچه میخوانید، بخشهایی است که بیشتر به کار معرفی این خانواده میآید.
قرار گفتوگو را در خانه «آقای بازیگر» گذاشتهام. همسر او «فلور» در را به رویم باز میکند. حالا دیگر چند سالی میشود که آقای بازیگر از خانه قدیمی به آپارتمان کوچکی در اقدسیه کوچ کرده است.
دوخوابه و البته آفتابگیر. سراغ فرزند ارشد خانواده «مجید» را میگیرم. هنوز حرفم تمام نشده که سرمیرسد. «گلنوش» فرزند ارشد مجید هم همراهش است. البته با کوچکترین عضو خانواده «پندار» فرزند گلنوش.
این همان نتیجه عزتالله انتظامی است. چند لحظه بعد «آذر» همسر مجید هم سر میرسد؛ مادر گلنوش و مادربزرگ پندار. عضو دیگر خانواده غایب است؛ «سروش» فرزند دوم مجید که در اتریش مشغول تحصیل موسیقی است. گفته تا ساعتی دیگر به ما ملحق میشود. به هر تقدیر، گفتوگو را با بزرگ خانواده آغاز میکنم:
از خانواده برایمان بگویید. از فرزند بزرگتان «مجید». چرا او را تشویق به آموختن موسیقی کردید؟ چرا اجازه ندادید راه شما را ادامه دهد؟
موسیقی از نظر من نابترین هنرهاست. فراتر از هر هنر دیگری. حتی شعر. نغمه ساز همیشه مرا جادو کرده است. بههمیندلیل تصمیم گرفتم مجید را در هنرستان موسیقی ثبتنام کنم. البته خود مجید هم تمایل داشت.
مجید که کنار پدرش نشسته است حرف او را تأیید میکند و میگوید:
من از کودکی به موسیقی علاقه داشتم. شاید به این دلیل که عمویم ویلن میزد و صدای ساز در خانه طنینانداز میشد و من را شیفته میکرد. هرچند او حرفهای نبود. برای دلخوشی خودش مینواخت. اما بیتأثیر نبود. بالاخره بچه بودم و نوای موسیقی دلم را میبرد. قرار شد تا کلاس ششم ابتدایی را تمام کنم بعد در هنرستان ثبتنام کنم. روز ثبتنام را پدرم خوب تعریف میکند.
به آقای بازیگر نگاه میکنم. میگوید:
روزی که مجید را به هنرستان بردم دم در مرحوم استاد «حسین تهرانی» نابغه تنبک را دیدم. گفت اگر پسرت میخواهد آب حوضکش هم شود باید درجهیک شود. درجهدو بهدرد نمیخورد. مجید کوچولو کنارم ایستاده و به دهان استاد خیره مانده بود. بههمیندلیل است که در ذهنش نقش بسته. واقعا همانطور هم شد. مجید در کارش درجهیک شد. کارهای مجید بارها و بارها مرا از خود بیخود کردهاند. حالم دگرگون میشود و اختیار از کف میدهم. این حرفها اغراق نیست. همه میدانند. در کنسرتهایی که مجید برگزار کرده من شنونده ثابت ردیف جلو هستم. از یک ساعت زودتر میروم و مشتاق مینشینم تا پرده بالا برود و سازها به رهبری مجید به صدا دربیایند. هنوز مثل اولینبار که مجید برایم ساز نواخت ذوقزده میشوم. دست خودم نیست.
و چشمهایش پراشک میشوند. از مجید میپرسم:
گویا در همان نوجوانی کار هم میکردی؟
میگوید: در ١۵سالگی در ارکستر سمفونیک تهران «ابوا» میزدم. آنقدر پیشرفت کرده بودم که آمده بودند سراغم.
میگویم: چرا سر از آلمان درآوردی. مگر همینجا امکان ادامه تحصیل نداشتی؟
سفرم به آلمان برای معالجه کلیههایم بود. سال اول دوره عالی موسیقی بودم که از پشتبام افتادم. مرا بیمارستان سینا بردند تا سرم را بخیه بزنند. معاینهام که کردند ببینند چیزیام نشده، متوجه شدند کلیههایم مشکل دارند. آنموقع امکان درمان کلیه در ایران نبود. پدرم تصمیم گرفت برای معالجه مرا بهآلمان بفرستد.
در آن سن کلیههایت چرا مشکل پیدا کرده بود؟
از هنرستان که به خانه بازمیگشتم، شرایط مساعدی برای تمرین ساز نداشتم. در همسایگی ما مسجد بود؛ درست دیواربهدیوار خانهمان. برای اینکه صدای ساز برای مسجد مزاحمت ایجاد نکند درون کمد لباس برای خودم جای کوچکی فراهم کرده بودم تا در آنجا تمرین کنم. چون جا تنگ بود باید به حالت خمیده ساعتها ساز مینواختم و همین خمیدگی به کلیههایم فشار میآورد و بالاخره به آنها آسیب زد.
آذر حرف همسرش مجید را قطع میکند و میگوید:
البته بخشی از مشکل کلیهاش موروثی بود. کلا خانواده مادری مجید کلیههایشان سنگسازند. هر چند ریاضتهایی که مجید در آن کمد کشید هم بیتأثیر نبود.
به مجید میگویم: در آلمان کلیههایت را درمان کردی. بعد گفتی حالا که آمدهام آلمان، بگذار درسم را هم بخوانم. بعد دانشجوی موسیقی شدی. درست میگویم؟
تقریبا. راستش معالجهام طولانی شد. چون باید مدام زیر نظر پزشک میبودم. برهمیناساس ترجیح دادم در کنار معالجه، درس هم بخوانم. پس آنجا ماندم و درس خواندم. در دانشگاه دولتی برلین پذیرفته شدم. همین ساز «ابوا» را در سطح عالی تمام کردم. در آنجا چند اجرا داشتم که برایم خاطره شد. یکیاش اجرای «کنسرتو ابوا» اثر «موتزارت» بود که بهعنوان سولیست، ارکستر سمفونیک برلین را همراهی کردم. بعد از این اجرا بود که «فرهاد مشکوه»، رهبر ارکسترسمفونیک تهران، مرا به ایران دعوت کرد.
از بزرگِ خانواده انتظامی بزرگ میپرسم: دو فرزند دیگرتان را هم به موسیقی تشویق کردید. آنها هم خودشان دلشان میخواست؟ یا اینکه با تشخیص و تصمیم شما به این راه رفتند؟
پیرمرد محو تماشای فرزندش است. با پرسش من به خود میآید و میگوید:
«رامین» و «شهاب» را هم در همان هنرستان که مجید درس خواند، ثبتنام کردم. هر دو علاقهمند بودند. «رامین» ویلن دوست داشت و «شهاب» ویلنسل. رامین شش سال از مجید کوچکتر است. طبیعی است، وقتی درس مجید تمام شد تازه درس او شروع شد. بعدش هم شهاب. رامین را ابتدا فرستادم لندن. مدتی «رویال کالج» لندن درس خواند بعد رفت آلمان. پیش از اینکه به اروپا برود. در همان سالهای ۵٠ برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یک آلبوم ساخت؛ آلبومی با صدای خانم «پری زنگنه» که همان موقع خیلی جلب توجه کرد. در آلمان چند کتاب مرجع درباره آموزش موسیقی تألیف کرد که هماکنون در بسیاری از کشورها تدریس میشود. قطعاتی هم موسیقی نوشت. سالهاست موسیقی را در سطح عالی تدریس میکند. «شهاب» را هم بعد از رامین فرستادم.
مجید در ادامه سخن پدر میگوید:
شهاب در زمان تعطیلی دانشگاهها پس از انقلاب فرهنگی به آلمان رفت. گویا قسمت این بود همه سر از آلمان درآوریم. این را هم اضافه کنم. برادر کوچکم شهاب بهتازگی متأهل شده. او با یکی از بستگان دور پدرم ازدواج کرده و حالا همسرش هم در آلمان به او ملحق شده.
«پندار»، نوه مجید و آذر و نتیجه آقای بازیگر، حوصلهاش سر رفته و مدام بیتابی میکند. شاید منتظر است نوبت به او برسد. از او میپرسم:
اول بگو چندسالت است و کلاس چندمی؟
هشت سال. کلاس دومم.
تو مثل پدربزرگمجید به موسیقی علاقه داری؟
بلافاصله میگوید:
من زیاد به موسیقی علاقه ندارم.
مادرش گلنوش که کنار پدر خودش مجید و پدربزرگ پندار نشسته، میگوید:
این را هم بگو که داری سه ساز را همزمان یاد میگیری.
میپرسم: سه ساز؟ چه سازهایی؟
گلنوش رو به پندار میگوید:
خودت بگو. چی میزنی؟
«پندار» خیره نگاه میکند و هیچ نمیگوید. شاید ترجیح میدهد کس دیگری تواناییهای او را شرح دهد. گلنوش ناچار ادامه میدهد:
ویلن، پیانو و هارپ.
استادش کیست؟
مادربزرگش، یعنی مادر من. دو ساز هارپ و پیانو را او آموزش میدهد. ویلن را خانم «آتنا زنگنه».
حالا که نوبت ناچار به کوچکترین فرد خانواده رسیده، از او میپرسم:
شنیدهام در خانوادهات یک قهرمان هست. او را معرفی میکنی؟
به پدربزرگش مجید خیره میشود. با نگاهش میفهماند قهرمانش هم اوست. بار دیگر «گلنوش» جور او را میکشد و میگوید:
او شیفته پدرم است. هر وقت به مشکلی برمیخوریم میگوید نگران نباش بابامجید حلش میکند. پدرم در نزد او مثل یک سوپرمن است. واقعا اینطوری فکر میکند. به پدرم خیلی وابسته است. شاید به خودم رفته. چون من هم خیلی به پدرم وابستهام.
میگویم: به شما هم میرسیم. اجازه دهید برگردیم به روند خودمان. بالاخره درس مجید در آلمان تمام شد و برگشت. باقیاش چه شد؟ عاشق شدی؟
هم مجید و هم آذر هر دو میخندند. مجید میگوید:
هنوز مانده تا عاشقی. دوران آلمان را فشرده گفتم. فقط این را بگویم که آنجا در ارکسترسمفونیک برلین ساز میزدم. چون دانشجوی ممتاز رشته خودم در ساز «ابوا» بودم، به ارکستر دعوت شده بودم. یک روز از ایران دعوتنامهای به دستم رسید که مرا برای نواختن ساز در ارکسترسمفونیک تهران دعوت کرده بودند. آمدم ارکستر را همراهی کردم و مجددا برگشتم. بار بعد که برگشتم به این دلیل بود که از من خواسته بودند عضو دائمی ارکستر شوم. آن موقع رهبر ارکسترسمفونیک تهران آقای «فرهاد مشکوه» بود. او در سفر کوتاه قبلیام کارم را پسندیده بود و هم او بود که از من دعوت کرد به ارکستر ملحق شوم. علاوه بر کار نوازندگی در ارکستر فرصتی هم برای تدریس در هنرستان عالی موسیقی پیش آمده بود که از آن استقبال کردم. در آنجا بود که با آذر آشنا شدم. او هنرجوی «آنسامبل» من بود.
به آذر میگویم: پیش از تحصیل در هنرستان عالی موسیقی مجید را میشناختید؟
آذر قدبلند و چهارشانه است. از جایش برخاسته است تا روی صندلی راحتتری بنشیند. در همان حال میگوید:
نه. نمیشناختم. آنموقع خودش معروف نبود. پدرش معروف بود. در هنرستان عالی موسیقی علاوه بر «ابوا»، «فلوت» و «کلارینت» تدریس میکرد. نمیدانم سال ١٣۵٢ بود یا ۵٣. هنرستان زیر نظر وزارت علوم بود و به فارغالتحصیلها مدرک لیسانس میداد. در آنجا بود که ما با هم آشنا شدیم. چند خاطره شیرین از آن موقع هست که بعضی وقتها آقای انتظامی آنها را با مزاح تعریف میکند. یکیاش مربوط میشود به روزی که ایشان آمده بود دم در هنرستان و خواهر دوقلوی مرا به جای من به اشتباه گرفته بود و به او گفته بود تو کی لباس عوض کردی؟ الان چیز دیگری پوشیده بودی! خواهرم «آذرمهر» هم سرآسیمه گفته بود، اون من نیستم. من یکی دیگهام. بعدها بارها و بارها این اشتباه رخ داده بود تا زمانی که من با مجید ازدواج کردم.
برایم ماجرای دوقلوها جالب است. اصلا این خانواده چقدر حرفهای شنیدنی دارند؟ شنیدن کل حرفها فرصت فراختری میخواهد؛ فرصتی که بتوان در آن بسیاری از ناشنیدهها را شنید و حکایاتش را مکتوب کرد. بااینحال باید این گفتوگو را به سرانجام رساند. میپرسم:
با آقای انتظامی بزرگ کجا آشنا شدید؟
در تالار رودکی با ایشان آشنا شدم. آمده بودند برای تماشای اجرای ارکسترسمفونیک. آقا طبع شوخی داشتند. خاطرم هست قدری با من مزاح هم کردند.
میخندد. پیرمرد هم میخندد. در تمام این مدت به دقت حرفهای خانواده را میشنید. پیشتر به من گفته بود تمایل دارد خانوادهاش فرصت بیشتری برای حرفزدن داشته باشند. او وقتی اطرافش شلوغ میشود خوشحال است. بهویژه وقتی همه خانوادهاش یکجا جمع میشوند. میگوید:
انگار همین دیروز بود. آنیکی خواهر اخمو بود. اینیکی خندهرو. بعدها متوجه شدیم چطور این دو را از هم تشخیص دهیم. هرچند باز هم اشتباه میشد.
به آذر میگویم: کی ازدواج کردید؟
اسفند ١٣۵٧.
شگفتزده میگویم: اینکه اول انقلاب است؟!
میگوید: دقیقا، با چند هزار تومان پول و یک میهمانی شام ساده مراسم را برگزار کردیم.
مجید در ادامه حرفهای همسرش آذر میگوید:
اتفاقا آنموقع خانه ما نزدیک میدان انقلاب بود. البته آنموقع هنوز اسمش نشده بود «انقلاب». آنجا کانون حوادث انقلاب بود. مدام تظاهرات بود.
میگویم: لابد خیلی از تظاهرات و درگیریها را هم از نزدیک دیدهاید؟
مجید انگار به شعف آمده میگوید:
من و بابا تمامی تظاهرات را میرفتیم. در همه راهپیماییها شرکت میکردیم. روز ١٧ شهریور هم تنهایی رفته بودم میدان ژاله. نمیدانستم حکومتنظامی شده. وقتی رسیدم اوضاع خیلی بههمریخته بود. مأموران نظامی به سمت مردم شلیک میکردند. خودم را انداختم در جوی آب تا از گلوله در امان بمانم. شلیک هم بیوقفه ادامه داشت. جوی آب پر شده بود از خون. سینهخیز خودم را چندین متر کشاندم تا توانستم از آنجا جان بهدر برم. تمام مسافت را از «میدان ژاله» تا دانشگاه تهران را پیاده آمدم.
سر راه به خانه «حمید سمندریان» در خیابان «ایتالیا» در شمال شرق دانشگاه سر زدم. شاعری به نام «علی نقیحکمی» آنجا میهمان بود. ماجرا را داغداغ برایشان شرح دادم. آن بزرگوار هم همانجا فیالبداهه شعری نوشت و من هم فردایش روی آن موسیقی گذاشتم و ظرف شاید کمتر از یک هفته آن را ضبط و منتشر کردم. در آن کار، پدرم و «فرزانه تأییدی» شعر را دکلمه میکردند و «حسین سرشار» هم میخواند. شعر حماسی بود. بههمیندلیل عنوانش را گذاشتم «حماسه ایران». آنموقع کارها با نوار کاست عرضه میشد. من هم به همراه آذر نوار کاست همین اثر را میبردیم جلو دانشگاه تهران و بعضی وقتها هم جلو پارک ملت میفروختیم. قصدمان توزیع آن کار بود. مثل پخشکردن «اعلامیه» بود. در آن شرایط هرکس به سهم خود کاری میکرد. کشور یکپارچه در حال انقلاب بود. این واقعه را برای نخستین بار است که میشنوم. با اینکه سالهاست با او و خانوادهاش آشنایی دارم. نکتههای تازه یکی پس از دیگری شنیده میشوند. به آذر میگویم حرفت ناتمام ماند.
میگوید: میخواهم یادی از خانواده خودم کنم. مادرم در مدرسه «ژاندارک» درس خوانده بود. از همان کودکی مرا به کلاس خصوصی پیانو فرستادند. پس از دیپلم در دانشکده الهیات دانشگاه تهران رشته حقوق اسلامی قبول شدم. در همانجا بود که آقای مطهری و آقای مفتح را شناختم. آنها استادان من بودند. حادثه ترور آقای مفتح را یادم هست که پیش چشمان ما جلو درِ دانشکده اتفاق افتاد. پدرم هم مرد بزرگی بود. من مدیون پدر و پدربزرگم هستم. پدربزرگم یک دورگه «آلمانی – لبنانی» بود. پیانیست چیرهدستی بود.
این را به این خاطر میگویم تا تأکید کنم پیش از تولد من موسیقی در خانوادهام بوده است. پدر شاعر من «حسن صدرسالک» بود. البته «سالک» تخلص پدرم بود که بعدها همین تخلص را به فامیلیاش اضافه کرد. او حقوق خوانده بود و با بسیاری از بزرگان ادب نشست و برخاست داشت. ازجمله با «علامه دهخدا». تصنیف معروف «آتش دل» سروده پدرم است. او بیش از صد سال عمر کرد و همین چند سال پیش از دنیا رفت. روحش شاد. آذر شخصیت محکمی دارد. شاید ریشهاش در همان تبار خانوادگی است. میپرسم:
بهنظر مدیر و برنامهریز موفقی هم هستی؟
میخندد و میگوید: از پیش از ازدواج همین روحیه را داشتهام. بعد از ازدواج همین روحیه به زندگی مشترکم هم آمد تا به امروز. چون موقع ازدواج، مجید به من گفت ببین من اول با کارم ازدواج کردهام. من هم پذیرفتم. چون خودم هم کارم را دوست داشتم.
مجید ادامه حرف آذر را میگیرد و میگوید:
آذر سالها تنها «هارپ»نواز ایران بود. الان هم اگر کسان دیگری پیدا شدهاند همه از شاگردان آذرند. او سالهاست هم «هارپ» و هم «پیانو» را در سطح عالی تدریس میکند. او شاگردان زیادی تربیت کرده است. در همه آثاری هم که من ساختهام، آذر بهعنوان نوازنده «هارپ» حضور داشته است؛ چه در ضبط آثار و چه در کنسرتها. آذر، دوست، همراه و مشوق ارزشمندی برای من بوده است. باید قدردان او باشم. بچههایم هم همینطور هستند. آنها هم باید قدردان مادرشان باشند. چون این برنامهریزیها و مراقبتهای او بوده که آنها را به اینجا رسانده. آذر واقعا مدیر برجستهای است.
به آذر نگاه میکنم. میپرسم: «گلنوش» از «سروش» چند سال بزرگتر است؟
میگوید: پنج سال. گلنوش در هفتم خرداد ۶١ بهدنیا آمد و سروش در هشتم اردیبهشت ۶۶.
حواسش به نوهاش است که حالا در آغوش مادرش «گلنوش» است. به گلنوش میگویم:
پیش از اینکه از خودت بگویی، از پدربزرگت بگو. از همان کودکی میدانستی پدر بزرگ آدم مهمی است؟
از همان کودکی میفهمیدم مهم است. از نگاه و حرفهای اطرافیان میفهمیدم. در مدرسه همه میدانستند من نوه چه کسی هستم. برایم مهم بود و احساس غرور میکردم. همیشه نامش پیرامون ما بود. هرجا میرفتم نام پدربزرگم به میان میآمد. بالاخره از نسبتم میپرسیدند.
میخواهم از پررنگترین خاطره دوران کودکیام برایتان بگویم. شبهای چهارشنبهسوری و موقع سال تحویل هر جا بودیم حتی سفر، باید خودمان را به پدربزرگ میرساندیم تا در آن لحظات با او باشیم. کنار ایشان خیلی به ما خوش میگذشت.
پیرمرد را بغل میکند و میبوسد. در همان حال میگوید: باباجی خودم است.
به گلنوش میگویم: در خانوادهای با این پیشینه، شما به جایی که میخواستهاید، رسیدهاید؟
متأسفانه باید بگویم نه، نتوانستم. انتظارم از خودم بالاست. بالاخره این انتظار از ما بود که ما هم در حد و اندازه اعتبار پدربزرگ هنرمند قابلاعتنایی شویم. هر چند این را هم بگویم از همان کودکی علاقهای به تویچشمبودن نداشتم. بههمیندلیل سراغ بازیگری نرفتم. با وجود اینکه پیشنهادهای زیادی هم داشتم. موسیقی را هم به همین دلیل دوست نداشتم. از اینکه با پدربزرگم دیده شوم تا با انگشت نشانم دهند، خوشم نمیآمد. گفتم توی چشمبودن را دوست نداشتم. به همین علت رفتم سراغ حرفهای که پشت دوربین بود. شدم منشی صحنه چند فیلم و سریال. تا از این طریق به کارگردانی برسم. حالا چند سالی است که دارم منشیگری میکنم و هنوز مجال ساخت فیلم فراهم نشده است. آذر که موبهمو حرفها را دنبال میکند. میگوید: دارد شکستهنفسی میکند. گلنوش بسیار در کارش موفق است. او دو فیلم کوتاه ساخته. در مقام منشی صحنه هم کارهای پراسم و رسمداری دارد. منشیگری صحنه، کار پرزحمت و ظریفی است و گلنوش هم منشی صحنه معتبری است. بههمیندلیل بسیاری از کارگردانها سراغ او میآیند. در چند سریال با مهران مدیری کار کرده.
مثل «مرد هزارچهره» و خیلی از سریالهای او، با رضا عطاران هم سریال کار کرده، با محمدحسین لطیفی و ابوالحسن داوودی هم فیلم سینمایی کار کرده. حالا وقتش است کارگردانی کند. البته اگر کافهداری بگذارد.
مکث میکند. نگاهی به نوهاش میکند که حالا کنار مادرش روی مبل نشسته است. بعد انگار نکتهای یادش بیاید، میگوید: گلنوش وقتی بچه بود، مدام کتاب میخواند. خوره کتاب بود. موقع خواب هم یواشکی چراغ اتاقش را روشن میکرد و تا صبح کتاب میخواند. آنقدر در مطالعه حریص بود که دیگر ما را نگران کرده بود. گلنوش به میان حرف مادرش میآید و میگوید:
به همین دلیل یک روز پدر با عصبانیت وارد اتاق شد و هرچه کتاب بود جمع کرد و از پنجره پرت کرد بیرون. سپور هم کتابها را برداشت برد.
مجید میگوید: نگران چشمش بودیم.
از گلنوش میپرسم: درس چه خواندی؟
میگوید: «علوم ارتباطات». لابد بعدش میپرسید پس چرا رفتم سراغ کافهداری؟ میگویم این یکی به پیشنهاد پدربزرگم بود. هر چند خودم هم دوست داشتم. البته میخواهم تعطیلش کنم. در همین اثنا «سروش» میرسد. یکراست میآید کنار مادرش مینشیند. از اینکه با تأخیر آمده عذرخواهی میکند.
میگویم: فرزند دوم مجید و نوه دوم عزتالله انتظامی هستی. پررنگترین تصویری که از پدربزرگت در ذهنت نقش بسته، چیست؟
تصویری از اول مهر هر سال که میرفتم مدرسه. پدربزرگ هر سال اول مهر با «بیامدبلیو» آبیرنگش دم در خانه آماده بود تا من و گلنوش را به مدرسه برساند. این تصویر هیچگاه فراموشم نمیشود. انگار خودش را متعهد میدید تا ما را به مدرسه برساند.
میگویم: در مدرسه تو هم مثل مدرسه گلنوش همه میدانستند نوه انتظامی مشهور هستی؟
میگوید: در دوره ابتدایی به خاطر اینکه پدربزرگ خودش ما را به دبستان میرساند همه میدانستند. اما در دوره راهنمایی و دبیرستان من نمیگذاشتم کسی بفهمد. علاقهای نداشتم اینچنین در چشم باشم.
سروش بچه نجیب و کمحرفی است. میگویم:
پس از دیپلم رفتی سراغ موسیقی، خواستی راه پدر را ادامه دهی؟
گرایشم به موسیقی، برمیگردد به دوران کودکی، وقتی که پدر ما را با خودش سر ضبط کارهایش میبرد. آنجا دائما موسیقی بود و من هم کارهای پدرم برایم جالب بود. وقتی میدیدم گروهی را رهبری میکند و از هر ساز آوایی شنیده میشود، خوشم میآمد. بزرگ که شدم پدر مرا تشویق به آموختن ساز کرد. ابتدا ویلن و پیانو. نیمهکاره هر دو را رها کردم و نزد خودش «ابوا» آموختم.
پدرم استاد زبردستی است. چنان این ساز را به من آموخت که توانستم پس از دو سال که اتریش بودم به دانشگاه راه پیدا کنم. درحالیکه دیگران چند سال باید این ساز را بزنند تا مورد پذیرش قرار گیرند.
میگویم: لیسانس و فوقلیسانس سولیستی ابوا، رهبری ارکستر و آهنگسازی. حالا هم دوره دکترا. کی فارغالتحصیل میشوی؟ زود. فقط یک ترم باقی مانده. از نظر روحی خسته شده بودم تصمیم گرفتم یک ترم به مرخصی بیایم و قدری به خودم برسم. سال آینده پس از بازگشت درسم را تمام خواهم کرد.
آذر میگوید: دوری از خانواده برایش سخت است. خیلی عاطفی است. ضمنا فشار درس و تمرین هم روی او زیاد بود. من و مجید اصرار کردیم در تحصیلش وقفهای بیندازد و به ایران بیاید. سلامتیاش بیش از هرچیز برایمان مهم است.
از سروش میپرسم: با این روحیه لابد پس از اتمام تحصیل به ایران برمیگردی. روی چه شاخهای از موسیقی متمرکز خواهی شد؟
روی موسیقی فیلم. به این کار علاقه دارم. در دانشگاه هم در این زمینه مطالعاتی داشتهام. همینطور موسیقی پاپ. احتمالا در هر دو زمینه کارهایی خواهم کرد. البته پس از اتمام تحصیل.
نوبت به «فلور» همسر آقای بازیگر میرسد. در تمام مدت گفتوگو او مشغول پذیرایی از ماست. از او میپرسم: چطور با هم آشنا شدید؟
با اینکه سالخورده است. اما سرحال و سرپنجه است. میگوید: پدرم «رضا روستا» در میدان منیریه کتابفروشی داشت. کتابهای قدیمی گردآوری میکرد. مدرسه ما روبهروی کتابفروشی پدرم بود. من و خواهرم آنجا درس میخواندیم. تصدیق ششم ابتدایی را آنجا گرفتم. بعد از آن رفتم «آموزشگاه خضائلی» آنجا ادامه تحصیل دادم. آقای انتظامی را نخستین بار در
«تئاتر گیتی» دیدم. در آنجا پیشپردهخوانی میکرد. او هم مرا دید حدودا ١۴ساله بودم. همان روز دنبالم راه افتاد تا خانهام را یاد بگیرد. چند روز بعد آمدند خواستگاری. پدرم موافقت نکرد. چند بار این رفتوآمد برای خواستگاری ادامه داشت تا بالاخره شوهرخالهاش از عموی من «عباس روستا» که آن موقع نماینده مجلس شورای ملی بود، خواست ایشان پادرمیانی کند تا رضایت پدرم را جلب کند. خلاصه میانه ما جوش خورد و قرار شد سنم به ١۵ سالگی برسد بعد عقد کنیم. هنوز ١۵سالم نشده بود. عاقد عقد نمیکرد. بالاخره در ٢۶ اسفند ١٣٢۶ با هم ازدواج کردیم.
مجید میگوید: من با اندکی اختلاف در همان تاریخ بهدنیا آمدم. چند روز جلوتر در هجدهم اسفند ١٣٢٧. مادرم همسر اول پدرم بود. خدا رحمتش کند. زن نجیب و باتقوایی بود.
فلور ادامه میدهد و میگوید: با آقای انتظامی در خانهای ساکن شدیم که در همسایگی ما بازیگران دیگر هم بودند. رفتوآمد به خانه ما زیاد بود. حتی یادم هست مدتی هم «عبدالحسین نوشین» در خانه ما مخفی شده بود. آن سال خیلی بگیربگیر بود.
پیرمرد، چشمانش برقی میزند. گویا حرفهای همسرش خاطراتی را بهیادش آورده است. آهی میکشد و میگوید:
در آن سالها پیچ شمیران زندگی میکردیم. کودتا شده بود و در بدر مأموران در تعقیب «تودهایها» بودند. «نوشین» هم بهوسیله چند مأمور نفوذی حزبتوده توانسته بود از زندان قصر فرار کند و به من پناه آورد. او را در یکی از اتاقها پناه دادم. تا آبها از آسیاب بیفتد. جان خودم هم در خطر بود. اوضاع شهر خیلی بههمریخته بود. مجید میگوید:
آنموقع ششساله بودم. تصویر استاد نوشین را دقیق بهیاد دارم. مرد بسیار محترمی بود. آن موقع خانه نوشین پشت خانه بود. حتما مأموران اولین جایی که میگشتند آنجا بود. او باید جایی مخفی میشد. پدرم هم او را در یکی از اتاقها مخفی کرد.
رو به پیرمرد میگویم: حالا که صحبت از گذشته شد، از آشناییتان با «داریوش مهرجویی» هم بگویید. چطور با هم آشنا شدید؟
در تالار «سنگلج» مشغول بازی در نمایش «امیرارسلان» بودم. یک شب «غلامحسین ساعدی» جوانی را با خود به آنجا آورد تا با من آشنا کند. آن جوان «داریوش مهرجویی» بود. من با ساعدی دوست بودم. بالاخره کار من تئاتر بود و ساعدی هم نمایشنامهنویس. در آن زمان همه یکدیگر را میشناختند و با هم رفتوآمد داشتند. پیشتر هم نمایش «گاو» را برای تلویزیون ملی به شکل زنده کار کرده بودیم. فردای آن شب هر دو به خانه ما آمدند. تا درباره فیلمی که قرار بود آن جوان بسازد با من حرف بزنند. من به ساعدی اعتماد داشتم. او مرا تشویق به پذیرفتن نقش «مشحسن» در فیلم «گاو» کرد. مکثی میکند. قطره اشکی را از گوشه چشم پاک میکند و میگوید:
چند سال پیش که به دعوت «یونسکو» به پاریس رفتم، بهاتفاق دوست قدیمیام «مهین تجدد» به گورستان «پرلاشز» سر زدم تا بر مزار «غلامحسین ساعدی» فاتحهای بخوانم. قبر «صادق هدایت» هم همانجا در همسایگی «ساعدی» است. یادشان گرامی. هر دو نویسندگان بزرگی بودند. پیرمرد در خودش فرو میرود. یاد گذشته او را به خود مشغول کرده.
از مجید میپرسم: کار آهنگسازی را از «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» با ساخت موسیقی متن برای فیلم انیمیشن «زال و سیمرغ» ساخته «علیاکبر صادقی» شروع کردی و بعد در همانجا چند اثر که به صورت «کاست» عرضه شد برای صدای چند شاعر ساختی؛ «فروغ فرخزاد»، «یدالله رؤیایی» و «نصرت رحمانی». درآنمیان کاری که با «فروغ» ساختهای جاودانه است. بعد از آن رفتی سراغ سینما و اولین اثرت شد «سفر سنگ» آخرین فیلم «مسعود کیمیایی» در پیش از انقلاب. اما گویا قرار بود هر دو شما اولین اثر بعد از انقلابتان را با هم بسازید. فیلم «خط قرمز» که در همان سالهای اولیه انقلاب ساخته شد. از این به بعد کار تخصصیات شد ساخت موسیقی متن فیلم. از دورهای نزدیک به سه دهه حرف میزنیم. در این سالها چه آثاری ساختی؟
میگوید: البته یک کار هم با صدای «پری زنگنه» بهنام «پریشانی» ضبط کردم که پخش نشد. بعد از انقلاب پس از «خط قرمز» ساخت موسیقی متن را با «سناتور» ساخته «مهدی فخیمزاده» ادامه دادم. درادامه برای فیلمهای «حاتمیکیا» موسیقی ساختم؛ «آژانس شیشهای»، «از کرخه تا راین»، «بوی پیراهن یوسف»، «وصل نیکان». دو کار هم برای «احمدرضا درویش» ساختم؛ برای فیلمهای «ابلیس» و «دوئل». برای فیلمهای «دستفروش»، «بایسیکلران»، «ناصرالدینشاه آکتورسینما»، «نون و گلدون» و «سکوت». موسیقی فیلم «روز واقعه» هم ساخته من است.
در کنار موسیقی فیلم چند کار مستقل هم که معروف شدهاند به سمفونی، ساختهام؛ «تختجمشید»، «انقلاب»، «ایثار»، «مقاومت»، «حماسه خرمشهر»، «حماسه اقتدار»، «کارون»، «پیروزی» و «صلح». همه سمفونیها را به رهبری خودم با ارکستر بزرگ روی صحنه اجرا کردهام. چند سال پیش هم به مدت ١٠ شب در سالروز آغاز جنگ، مجموعهای از موسیقیهای متن فیلمهای جنگی که ساخته بودم را دو سال پیاپی در تالار وحدت با ارکستر بزرگ اجرا کردم. همراه با موسیقی، گروهی نمایشی با حرکات نمایشی اجرای مرا همراهی کردند. عیب مجید این است «سال و تاریخ» رویدادها یادش نمیماند. در طول گفتوگو هر گاه از او تاریخ کاری را میپرسم، میگوید سال و تاریخ از من نپرس یادم نمیماند به همین دلیل به جز چند مورد، رخدادهای زندگیاش را با تاریخ دقیق شرح نمیدهد.
میپرسم: برای کدام کارها از جشنواره فیلم فجر «سیمرغ» گرفتهای؟
میگوید: برای «آژانس شیشهای»، «روز واقعه»، «دیوانه از قفس پرید» و «بایسیکلران». در جشن خانه سینما هم برای دو فیلم تندیس گرفتم؛ «دیوانه از قفس پرید» و «نورا». خودم ادامه میدهم: و انبوهی تقدیر و تجلیل و بزرگداشت و حتی تمبر یادبود.
میخندد. لحظاتی سکوت درمیگیرد. حتی پندار هم متعجب به پدربزرگش- مجید- خیره مانده است.
رو به همه میگویم: قرار است کلام آخر را از زبان بزرگ خانواده بشنویم. پیش از آن اگر نکتهای هست، بگویید. مجید بهعنوان فرزند ارشد انتظامی بزرگ، میگوید:
به نمایندگی از خانواده میخواستم نوروز را به همه مردم ایران تبریک بگویم و برای همه آرزوی شادکامی کنم. رو به انتظامی بزرگ میپرسم:
چه نکتهای را به مناسبت پایان سال و فرارسیدن نوروز میخواستید بگویید؟
جرعهای از فنجان چایش مینوشد و میگوید:
میخواستم خطاب به مسئولان مملکت بگویم؛ حالا که توافق هستهای انجام و انتخابات مجلس هم با شوروشوق برگزار شده، اجازه دهند قدری فضا باز شود. مطبوعات با دست بازتری مطلب بنویسند. هنرمندان با شرایط راحتتری کار کنند. کشور نیاز به آرامش دارد؛ باید شرایطی فراهم شود تا مردم در آن احساس امنیت کنند. هنوز هستند کسانی که گرفتارند. در بندند. مسئولان بزرگواری کنند تا آنها از بند برهند و در آستانه نوروز به آغوش خانوادهشان بازگردند. من مطمئنم بسیاری از مسئولان خواهان گشایش امورند. کافی است با پشتگرمی مردم در این جهت گام بردارند تا موجبات شادکامی آنها را در آستانه نوروز فراهم آورند. من نیز به سهم خود دست دوستی دراز میکنم به سوی کسانی که ممکن است با آنها در نقطه و نکتهای به کدورت رسیده باشم. باشد که سال نو را با رخت نو آغاز کنم؛ رختی پاکیزه از هر آلودگی.
دقایقی از پایان گفتوگو گذشته است. در راه بازگشت مدام به حرفهای پایانی پیرمرد فکر میکنم. با همین فکر به پیشِرو خیره شوم؛ به چراغهای راهنماییای که یکبهیک سبز میشوند تا به راهم ادامه دهم.