بی اعتنایی های من نسبت به «رضا صافی» که دو سال قبل از اسارت من به عراق پناهنده شده بود و برای این کشور جاسوسی می کرد، بالاخره صدای او را درآورد.
یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس که هشت سال در اسارت رژیم بعث عراق بوده،
در نقل خاطره ای از آن ایام می گوید: یکی از کارهای فرهنگی ما در اردوگاه
موصل اجرای تئاتر بود.
دهه فجر که می شد، بچه هایی که در قسمت فرهنگی فعالیت می کردند، از قبل برنامه خنده دار و طنر آمیزی را تدارک می دیدند.
«توحید صادق وند» می افزاید: ایام محرم با مراسم سوگواری، برنامه های حزن انگیز و روزهای میلاد برنامه شاد اجرا می شد.
برای
تهیه لباس افرادی که تئاتر بازی می کردند، از ملحفه ها استفاده می کردیم،
ملحفه ها شش ماه یکبار تعویض می شد و ما آنها را دور نمی انداختیم.
وی
با بیان اینکه تنها مشکل ما نگهداری لباس و وسایل تئاترمان بود که آن هم
به هر طریقی بود آنها را از جلوی دید عراقی ها مخفی می کردیم، اضافه می
کند: هرگاه اسرا می دیدند، در بینشان کسی وجود دارد که از نظر روحی تضعیف
شده و یا وضعیت جسمی خوب و مناسبی ندارد با هم فکری یکدیگر کمک می کردند تا
او را از آن وضعیت نجات دهند و به او شادی و نشاط بخشند.
به گفته
صادق وند، بچه ها وقتی کاری از دست خودشان ساخته نبود، به فرمانده می
گفتند، فلانی مشکل روحی پیدا کرده و نیاز به تقویت روحیه دارد، فرمانده می
گفت، ساعت هواخوری مقابل فلان آسایشگاه منتظرش هستم.وقتی می رفت، یکی دو
ساعت با او صحبت می کرد و به قول معروف او را شستشوی مغزی می داد تا مقاومت
او افزایش پیدا کند.
این آزاده سرافراز ادامه می دهد: از روزی که
به اسارت نیروهای بعثی درآمدم و یقین پیدا کردم باید زمان نامشخصی را در
اسارت به سر برم، با خودم گفتم، بهترین راه این است که قبول کنم با وضعیتی
که دارم، کنار بیایم به همین خاطر هیچگاه سراغ فرمانده نرفتم و وقت او را
نگرفتم.
وی می افزاید: یک روز فرمانده مرا خواست و گفت، صادق وند!
چرا تو این چند سال که ما اینجا هستیم سراغ من را نمی گیری و پیش من نمی
آیی؟
گفتم، من وظیفه خود را می دانم به همین خاطر نمی خواهم مزاحم شما شوم و وقتتان را بگیرم تا بتوانید به بچه های دیگر برسید.
فرمانده
گفت، از صحبت هایت معلوم است، اگر دوران اسارت 10 سال هم طول کشد، تو همان
رزمنده بسیجی خواهی ماند و رزمنده هم به وطن باز می گردی.
صادق وند
می گوید: علاوه بر عمل به وظیفه خود به بچه ها هم کمک می کردم با کسی
درگیر نمی شدم، سعی می کردم از حق خود بگذرم تا بین بچه ها کدورتی پیش
نیاید.
** رضا صافی جاسوس عراقی ها بود
صادق وند می
افزاید: «رضا صافی» فردی بود که دو سال قبل از ما به عراق پناهنده شده
بود و برای عراقی ها جاسوسی می کرد، خیلی از او متنفر بودم ولی از شانس
بدی که داشتم او را هم گروه من قرار دادند و باید با او غذا می خوردم، کنار
او می خوابیدم و با او به هواخوری می رفتم.
صادق وند ادامه می دهد:
از آنجایی که آدم خونسرد و صبوری بودم با خودم گفتم، خدا می خواهد من را
امتحان کند و این هم نوعی شکنجه روحی است، بنابر این با صبر و حوصله تحملش
می کردم ولی اصلا با او لام تا کام حرف نمی زدم.
سر یک سفره می
نشستیم، با هم غذا می خوردیم ولی نگاهم را توی صورتش نمی انداختم، حتی
هنگام خواب خودم را به سمت اسیری که آن طرفم بود، می کشاندم که مبادا در
حین خواب به او بخورم.
وی می افزاید: شش ماه به همین منوال گذشت تا
اینکه یک روز صبح وقتی «رضا صافی» از خواب بیدار شد از من سووالی کرد تمت
من در جوابش چیزی نگفتم و سکوت کردم.
یک مرتبه عصبانی شد و با صدای
بلند گفت: فلان فلان شده! تو کرو لالی؟ چرا با من حرف نمی زنی؟ مگر من با
تو چکار کرده ام و چه بدی در حقت کرده ام؟
گفتم من تو را آدم حساب نمی کنم که بخواهم با تو حرف بزنم و جواب سووالاهایت را بدهم.
پرسید
برای چه؟ ، گفتم: من افتخار می کنم که رزمنده هستم ولی تو چی؟ تو یک
پناهنده هستی که برای عراقی ها جاسوسی می کنی، تازه انتظار داری با تو حرف
بزنم.
به گفته صادق وند، وقتی «رضا صافی» برخورد او را دید،
بلافاصله پیش «علیرضا» که مسوول آسایشگاه بود رفت و گفت: جای مرا عوض کن،
دیگر نمی توانم پیش صادق وند بمانم.
مسول آسایشگاه جای او را عوض کرد و او را در حدود 50 متر دورتر از من برد.