در ادامه گفتوگوی فارس را با مادر و برادر شهیدان «جاسم، صباح، رعد و موفق تقوی» میخوانیم:
* خودتان را معرفی کنید.
مادر شهیدان تقوی: «بشری ماهان» متولد شهر نجفاشرف هستم؛ 75 سال سن دارم؛ در اصل اهل شهر ماهان استان کرمان هستم که قبل از به دنیا آمدن ما پدربزرگم برای زیارت حضرت علی(ع) و امام حسین(ع) به عراق رفتند و با خانواده در همانجا زندگی کردند.
* شما چه زمانی و کجا ازدواج کردید؟
مادر شهیدان تقوی: بنده در 15 سالگی در نجف با «محمد تقوی» که 17 ساله بود، ازدواج کردم. شوهرم تراشکار بود. وضع مالی خوبی داشتیم؛ 7 پسر و 2 دخترم در شهر نجف به دنیا آمدند، سپس به خاطر کار همسرم به بغداد رفتیم و آخرین فرزندم که دختر بود، در بغداد به دنیا آمد.
* وقتی که حضرت امام خمینی(ره) در نجف بودند، ایشان را ملاقات کردید؟
مادر شهیدان تقوی: بله، یادم هست آن موقع چند بار پشت سر امام خمینی(ره) در نجف نماز خواندیم؛ عید سعید فطر هم نماز جماعت به امامت ایشان در صحن حرم امیرالمؤمنین(ع) برگزار شده بود؛ آن موقع دست بچههایم را گرفتم و به همراه شوهرم به محل اقامه نماز رفتیم.
* از اوضاع و احوال خانواده بگویید.
مادر شهیدان تقوی: بچههایم درس میخواندند، «جاسم» 27 سال سن داشت و مهندس بود؛ «صباح» 20 ساله بود و پیش پدر تراشکاری میکرد؛ «رعد» 17 ساله و دانشجو بود و «موفق» هم 14 ساله و در دبیرستان درس میخواند؛ یکی از دخترهایم در موصل درس میخواند و پسرم «رحمان» در دانشکده پزشکی بصره تحصیل میکرد.
خانههای ما در نجف و بغداد مانند باغ بود؛ درختهای زیتون، پرتقال، نارنج و... داشتیم. بچهها روی چمن مینشستند و درس میخواندند و مینوشتند. سه دستگاه ماشین هم داشتیم.
دائماً مهمان از بغداد و نجف به خانه ما رفت و آمد میکرد؛ خلاصه، روزگار خوشی بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، با توجه به علاقهای که به امام خمینی(ره) داشتم، دائماً از رادیو اوضاع ایران را پیگیری میکردم؛ بعد هم که صدام علیه ایران جنگ را آغاز کرد، خیلی نگران بودم؛ برای گرفتن اخبار از وضعیت در آشپزخانه هم غذا درست میکردم، هم رادیو گوش میکردم که بدانم چه اتفاقی افتاده است.
برای ادامه جنگ، صدام احتیاج به نیرو داشت؛ صدامیها چندبار آمدند و گفتند: «باید بچههایتان به جنگ با ایران بروند». میگفتم: «بچههایم در بصره، موصل و بعقوبه درس میخوانند، به کجا بروند؟!». جاسم مهندس برق بود و در بغداد کار میکرد.
* چرا بچههای شما به جنگ نمیرفتند؟
مادر شهیدان تقوی: مگر مسلمان با مسلمان جنگ میکند! آنها میخواستند شیعیان به دست یکدیگر کشته شوند؛ تعدادی از جوانهای آشنایمان را به زور به جنگ با ایران بردند؛ آنها تبعه ایرانی مقیم در عراق بودند؛ یکی از آنها برای پسرم تعریف کرده بود که چادر شیعهها با بعثیها جدا بود؛ نیروهای شیعه را با اسلحه خالی میفرستادند و آنها باید از جلوی نیروها حرکت میکردند؛ بعد هم هیچ مقاومتی نداشتند و کشته میشدند؛ صدام این گونه به بچه مسلمان و شیعه ظلم میکرد؛ آنها با طرفداران امام خمینی(ره) این کار را انجام میدادند.
* خانواده شما در عراق در حزب یا گروهی فعالیت میکردند؟
مادر شهیدان تقوی: بله، جوانهای ما در حزب «دعوه» بودند و فعالیت میکردند؛ رویکرد این حزب، دعوت به اسلام حقیقی و انجام فعالیتهای سیاسی ـ فرهنگی بود؛ خیلی از همین جوانهای شیعه در عراق توسط رژیم بعث به شهادت رسیدند.
بعثیها وقت و بیوقت محله به محله دنبال جوانها میگشتند؛ آنها را در زیرزمین و انباری خانه مخفی میکردیم؛ به منزلهای ما میآمدند؛ در اتاقها را باز میکردند، زنها و بچه را میزدند، اصلاً توجهی نداشتند که زن و بچه با چه وضعیتی در خانه هستند؛ همه جا را به هم میریختند، پس از دادن فحش و ناسزا میرفتند.
* بالاخره چه اتفاقی برای شما و بچههایتان افتاد؟
مادر شهیدان تقوی: در دومین سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یک شب که سفره پهن بود و همه اعضای خانواده دور سفره شام بودیم، ساعت 9 شب در منزل را زدند؛ نیروهای بعثی بودند؛ نمیدانستیم برای چه آمدهاند؛ بعد از تفتیش منزل، گفتند که «بچهها بیایند»، گفتیم: «چرا؟ کجا؟» گفتند: «چند تا سؤال از آنها میپرسیم و میفرستیمشان خانه» آنها گذرنامه و شناسنامه بچهها را هم با خود بردند.
پسر کوچکم در این حین به پشت بام رفت؛ میخواست از پشت بام همسایهها فرار کند و به ایران برود؛ من نگذاشتم و گفتم: «با هم باشیم بهتر است» اما او میگفت: «بگذار فرار کنم و پیش خمینی بروم؛ صدامیها ما را به زندان میاندازند و عذابمان میدهند». بالاخره 4 پسرم را گرفتند و بردند.
جاسم، تازه ازدواج کرده بود؛ همسرش هم برای مهمانی به نجف رفته بود؛ صدامیها میخواستند خانه را بگردند؛ طلاها و پولهای عروسم در کمد اتاقشان در طبقه بالا بود؛ به اتاق عروسم رفتم تا پول و طلای عروسم را از آنجا بردارم، چون آنها خانه را میگشتند و هر چه دستشان میرسید با خودشان میبردند.
سربازهای صدام به من گفتند: «بیا پایین». گفتم: «پول و طلای عروسم اینجاست» گفتند: «هر چه پول و طلا دارید باید همانجا داخل کمد بماند» گفتم: «چطور بگذاریم بماند؟!» گفتند: «از شما یک سؤال میپرسند و دوباره شما را به منزلتان برمیگردانند».
صدامیها ظالمانه مرا از بالا با کتک و لگد زدند و از طبقه بالا به پایین آوردند؛ یک شیشه نفت برداشتم و میخواستم خانه را بسوزانم. گفت: «چه کار میکنی؟» گفتم: «میخواهم خانه را بسوزانم؛ شما ما را ببرید، دیگر ما را به خانهمان برنمیگردانید». مرا بیرون انداختند و نگذاشتند این کار را انجام دهم. در زمان کوتاهی هم وسایل و لباس برای خودم و پسرهایم و بچهها جمع کردیم و داخل ساک گذاشتیم.
بالاخره صدامیها مرا به همراه عروسم با بچههای 40 روزه و 4 سالهاش؛ 2 دخترم، پسر 12 سالهام «حمید» و همسرم راهی کردند تا به استخبارات ببرند؛ آنها در خانهمان را قفل کردند؛ خانه ما دو در داشت، کوچه عقبی دخترم ایستاده بود و گفت: «مادر در را باز کن، بگذار بیاییم و ببینیم چه میکنید» گفتم: «شوهرت شب کار است؛ بمان در اینجا، نیا»؛ او همین طور که به شیشه میزد، گریه میکرد؛ باردار هم بود؛ وقتی مرا در ماشین نشاندند، سرم را داخل کوچه کردم و با گریه گفتم: «زهرا! دیگر کی پیش تو میآید؛ شبها مواظب خودت باش؟!». شوهر زهرا عراقی بود، شناسنامهاش هم برای عراق بود اما شناسنامه دخترم تبعه ایرانی بود.
یکی از صدامیها مرا گرفت و گفت: «یک دختر دیگر داری؟!» گفتم: «ندارم». گفت: «الان گفتی زهرا»، مرا زد با لگد.
مرا در استخبارات میزدند و میگفتند: «باز هم دختر داری؟!» میگفتم: «نه ندارم؛ یک دختر دارم که در موصل است و درس میخواند».
* سربازهای بعثی مرد بودند یا زن هم همراهشان بود؟
مادر شهیدان تقوی: نه، همه مرد بودند؛ ما را به زندان استخبارات بردند؛ از شب تا صبح سه بار جابجا شدیم.
* اوضاع زندان بعثیها چطور بود؟
مادر شهیدان تقوی: اکثر زندانیها از اتباع ایرانی بودند؛ در هر سالن 100 نفر به سختی جا میشدند؛ حتی دستشویی هم وسط زندان بود؛ یکبار چاه دستشویی پُر شد، سرازیر شد وسط اتاق؛ همه نجس شدند. از پشت میله پنجره زندان، به افسران صدام گفتیم: «بیایید و ببینید چه شده است؟!». اصلاً این موضوع برایشان اهمیت نداشت؛ مجبور بودیم با همان لباسها نماز بخوانیم.
من بیماری فشارخون داشتم؛ سردرد شدید میگرفتیم؛ از آب و چایی و غذا خبری نبود؛ برای ما ناهار میآوردند که داخل آن پر از سوسک و حشره بود؛ نمیتوانستیم بخوریم. وقتی هم غذا سالم بود، من و دخترهایم سهم غذایمان را به عروسم میدادیم، چون او بچه شیر میداد؛ دائماً روزهدار بودیم و نماز میخواندیم.
یک بار که حال خوبی نداشتم، فریاد زدم: «ما مسلمان هستیم چرا با ما این طوری رفتار میکنید؟!»؛ اما پاسخ من توهین بود.
حمید تقوی که آن زمان 12 ساله بود، در ادامه حرفهای مادر در خصوص وضعیت زندانهای بعثی میگوید: یک شب در استخبارات بعث بودیم؛ شب بسیار سختی بود؛ در آنجا نیروهای حزب «دعوه» و کسانی که با شهید آیتالله صدر همراه بودند را شکنجه میکردند؛ ما در آنجا فقط میتوانستیم در محدوده اتاق تا دستشویی را برویم؛ نمیگذاشتند جلوتر از آن قدم برداریم.
آن شب صدای آه و ناله از زندان میآمد؛ من هم کنجکاو بودم که بدانم چه اتفاقی برای آنها افتاده است؛ وقتی چشم مأموران را دور دیدم، جلوتر رفتم؛ از پشت میلههای آهنی میدیدم که تعدادی از مردهای نیملخت را از پا به وسیله طناب آویزان کردهاند؛ عدهای را به دیوار بستهاند؛ ترسیدم و زود پیش پدر و مادرم برگشتم.
آن شب هوا سرد بود؛ وقتی به سردی هوا اعتراض کردیم، آنها به جای دادن پتو، پنکه سقفی را روشن کردند و خودشان میخندیدند؛ نمیتوانستیم حرفی بزنیم؛ تا اینکه نزدیکیهای صبح یک سرباز دلش به رحم آمد و پنکه را خاموش کرد.
صبح ما را به زندان بزرگی بردند که حدود 1500 نفر در 2 سالن بودند؛ سالن مردها و زنها جدا بود.
* آقای تقوی، قبل از شما در خانوادهتان کسی زندانی صدامیها شده بود؟
برادر شهیدان تقوی: بله، پدربزرگم به همراه برادر بزرگترم که در نجف ساکن بودند، به مدت 7 ماه در زندان بعثیها بودند؛ آنها چند ماه قبل از ما آزاد شدند و چون تابعیت ایرانی داشتند، آنها را به ایران فرستادند.
* خانم ماهان، چند وقت در زندان بعثیها بودید؟
مادر شهیدان تقوی: حدود 2 ماه آنجا بودیم.
* در این 2 ماه با همسر و بچههایتان هم ملاقات داشتید؟
مادر شهیدان تقوی: نه، ما زنها با بچههایمان در زندان بزرگ «زیونه» بودیم و یک زندان دیگر هم در کنار ما بود که مردها در آنجا بودند. از زمان زندانی شدن، بچههایم را دیگر ندیدم؛ پسرم «حمید تقوی» که آن موقع 12 سال داشت، در کنار پدرش بود.
* در زندان فوتی هم داشتید؟
مادر شهیدان تقوی: بله، تعدای از زنان فوت کردند؛ اصلاً نمیدانیم جنازههایشان را بعثیها کجا بردند؛ بعدها شوهرم تعریف میکرد: «تعدادی از آقایون هم در آنجا به دلیل فشار زندان، فوت کردند و معلوم نشد که جنازه او را بعثیها چه کردند.»
* بعد از 2 ماه شما را به کجا بردند؟
مادر شهیدان تقوی: یک بار تمام زندانیها اعتراض کردند که چرا ما را در اینجا نگه داشتید، ما را به ایران بفرستید؛ همه فریاد میزدیم؛ در را بستند و رفتند؛ یک روز آمدند و گفتند همه شما حاضر شوید یک ماشین میآید و شما را به ایران میبرند. حدود 30 ـ 32 دستگاه اتوبوس جلوی زندان بود. خانوادهها در این زندان بودند، مثلاً جلوی در صدا میزدند: «محمد تقوی با زن و بچههایش بیایند بیرون».
بالاخره نوبت ما هم رسید؛ از زندان بیرون رفتیم، شوهرم و پسر کوچکم (حمید) را دیدم اما 4 پسر دیگرم نبودند؛ پرسیدم: «پس بچههایم کجا هستند؟! بچههایم را میخواهم» آن موقع هم مرا کتک زدند؛ به شوهرم گفتم: «بچهها را ندیدی؟» او هم از بچههایمان خبری نداشت؛ صدامیها ما را راهی ایران کردند.
* چقدر طول کشید به ایران برسید؟
مادر شهیدان تقوی: حدود 1500 نفر بودیم که از بغداد راه افتادیم؛ سه شبانه روز طول کشید که به شمال غرب ایران رسیدیم؛ در واقع قرار بود از سرپل ذهاب وارد ایران شویم؛ صبح سرد و بارانی از اتوبوس پیاده شدیم؛ همه ایستادیم و گفتیم: «کجا باید برویم؟» یکی از بعثیها گفت: «نهر آبی را بگذرید، کوه را هم عبور کنید، به ایران میرسید».
* آقای تقوی از لحظات بیرون آمدن از زندان، نکتهای مدنظرتان هست؟
برادر شهیدان تقوی: آن موقع من همراه پدرم بودم؛ هر کدام از ما یک ساک لباس داشتیم؛ مانند کاروان اسرای کربلا بودیم؛ پابرهنه و شکنجهدیده؛ بعد از پیاده شدن از اتوبوس هوا بارانی بود و لباسهایمان خیس شد؛ وقتی میخواستند ساکهایمان را تحویل بدهند، بعثیها همه آن ساکها را داخل گودالی که آب جمع شده بود، ریختند.
فکرش را بکنید، 1500 نفر دنبال ساکهایشان میگشتند؛ من هم زیر دست و پای مردم، ساک خودم و برادرهایم را جدا کردم؛ هر چه نگاه کردم دیدم خبری از برادرهایم نیست؛ فهمیدم آنها را آزاد نکردند؛ از بعثیها پرسیدم: «صاحب این ساکها کجاست؟!» نیشخندی زدند و رفتند.
وقتی مطمئن شدم که برادرهایم در این کاروان نیستند، ساکهایشان را همانجا گذاشتم، چون ساک خودم را هم به زور حمل میکردم. آن قدر مسیر سخت و طولانی شده بود که بعد از مدتی ساک خودم را هم گذاشتم روی زمین ماند.
با توجه به موقعیت منطقه و برندگی سنگها، پای من و خواهرم بریده بود و زخممان خونریزی داشت؛ با پای پیاده مسافت طولانی را طی کرده بودیم؛ به دهکده و یک خانه قدیمی و مخروبهای رسیدیم؛ کسی در آنجا نبود؛ شب را در آنجا ماندیم؛ بعد از ساعتی که در آنجا برای استراحت مانده بودیم، گروهی با اسلحه از بالای کوه به سراغ ما آمدند؛ شب بسیار ترسناکی برای ما بود؛ آنها هر چه پول و طلا و لباس دست مردم بود را گرفتند و بردند؛ آنها از نیروهای صدام بودند؛ جاسوسان صدامی ما را تعقیب کرده و لحظه به لحظه موقعیتمان را گزارش میدادند.
* افراد مسن و کودکان چه کار میکردند؟ به هر حال مسیر سخت و طولانی بود.
مادر شهیدان تقوی: من، عروسم، دو دخترم، شوهرم، نوههای سه ماهه و 4 سالهام باهم بودیم؛ سه شبانهروز پیاده راه رفتیم؛ آب باران میخوردیم؛ نان نداشتیم؛ نوه 4 سالهام گرسنه بود و بهانه میگرفت؛ داخل کیفم یک تکه نان کپک زده بود، آن را با آب شستم تا کپک آن پاک شد و به او دادم. عروسم شیر نداشت به بچهاش بدهد.
صدامیها در طول مسیر به یک دختر نوجوان تجاوز کردند؛ پدر آن دختر سادات وقتی متوجه شد، آن قدر بر سرش زد و ناله کشید و آخرش هم از غصه دق کرد؛ آنجا بیل و کلنگی نبود که او را دفن کنیم لذا جنازهاش را دور پتو پیچیدیم و چند تکه سنگ روی آن گذاشتیم.
باید از رودخانه عبور میکردیم؛ زمستان بود و آب رود هم خیلی سرد؛ عمق آب بیشتر از یک متر بود؛ برای اینکه بتوانیم راحت از رودخانه عبور کنیم، تکههای پارچه را به هم وصل کردند و حالت طناب شد، تعدادی از مردها به آن طرف رودخانه رفتند و تعدادی هم از این طرف سر طناب را گرفتند؛ زن و مرد با بچهها از این طناب میگرفتند و میرفتند آن طرف رودخانه.
برفهای آب شده در رودخانه جاری بود و از شدت سرما پاهایمان قرمز شده بود؛ بعضی از بچههای کوچک و پیرمردها را آب بُرد؛ پتو و لباس گرم نداشتیم؛ از یک طرف هم باران میبارید؛ با هر سختی که بود، از رود گذشتیم؛ به نزدیکی کوهی رسیدیم؛ باید آن را بالا میرفتیم؛ لباسهایمان خیس بود؛ با هر قدمی که برمیگذاشتیم، پاهایمان تا ساق، داخل گل فرومیرفت.
نیروهای ایرانی از بالای کوه با صدای بلند میگفتند: «شما بالای این کوه برسید ما برای شما ماشین میفرستیم»؛ صدام روی سرمان خمپاره میریخت، ایرانیها ما را از دوربین میدیدند؛ از ساعت 12 ظهر کوه را بالا میرفتیم، شیب کوه زیاد بود، یک متر بالا میرفتیم، یک متر هم به عقب برمیگشتیم. چون صدامیها روی منطقه آتش میریختند، هر لحظه روی زمین میخوابیدیم.
شوهرم چاق بود، نمیتوانست خودش را بالا بکشد؛ اگر جا میماند، حیوانات منطقه او را زنده نمیگذاشتند؛ دخترم، دست پدرش را گرفته بود و میکشید و من هم او را از عقب هول میدادم؛ شیب کوه زیاد بود، گاهی من هول میدادم او به عقب برمیگشت. بالاخره ساعت 12 شب به هر سختی بود، خودمان را بالای کوه رساندیم؛ همانجا ایستادم، گریه کردم و گفتم: «خانم زینب(س)، ما مثل شما شدیم. ببین شِمر با شما چه کار کرد، صدام هم با ما این کار را کرد. زینب، صبرت را به ما بده».
برادر شهیدان تقوی: داشتیم به مقصد میرسیدم، 10 ـ 15 نفر از نیروهای سپاه با موتور تریل خودشان را به ما رساندند؛ اسلحه داشتند در ابتدا ترسیدیم؛ مادرم فارسی بلد بود، آنها گفتند: «ما از دور شما را میدیدیم اما نمیتوانستیم جلوتر بیاییم» بعد از کمی احوال پرسی، ماجرای تجاوز صدامیها به دختر نوجوان را گفتیم؛ بچههای سپاه از چند نفر خواستند تا لباس دشداشه را به آنها بدهد. سپاهیها لباس عربی پوشیدند و اسلحه را زیر دشداشه پنهان کردند؛ آنها بر خلاف مسیر حرکت ما حرکت کردند؛ بعد شنیدیم که آن سه نفر سپاهی رفتند و بعثیهایی متجاوز را کشتند.
ما هم راهی شدیم؛ البته در طول این مسیر من از خانوادهام خبر نداشتم، مثل روز قیامت بود، هر کدام از ما فقط مسیر پیش رویمان را طی میکردیم.
باید تا شب از کوه بالا میرفتیم؛ ماشینهای جیپ و کامیون ارتش ایران آن طرف کوه منتظر آمدن ما بودند.
* در طول مسیری که میآمدید، افرادی از جمع شما هم بودند که فوت کنند؟
مادر شهیدان تقوی: خیلیها فوت کردند و جنازههایشان همان طور روی زمین ماند؛ نمیتوانستیم راه برویم چه برسد به اینکه آنها را دفن کنیم لذا اجسادشان روی زمین ماند.
* از وقتی که به ایران رسیدید، بگویید.
مادر شهیدان تقوی: شب بود که به نیروهای ایرانی رسیدیم؛ بعد از سوار شدن پشت ماشینها ما را به مدرسهای در سرپل ذهاب بردند؛ در آنجا نان و تخممرغ و خرما خوردیم؛ از شدت گرسنگی و ضعف حتی توان حرف زدن نداشتیم. در آنجا مردم و سربازها پاهایمان و لباسهایمان را میشستند؛ پای دختر کوچکم بریده بود، پاهایش را شستند، پانسمان کردند و آمپول کزاز زدند؛ در آنجا دکتر بود؛ بچه یکی از خانمهای باردار هم در آنجا به دنیا آمد.
یک کودک شیرخوارهای بین ما بود که مادرش عراقی و پدرش تبعه ایرانی بود؛ مادر این کودک نمیخواست به ایران بیاید و نیامد؛ این پدر و کودک همراه ما بودند؛ آن بچه خیلی گریه میکرد، بهانه میگرفت؛ در طول این سه شبانهروز حتی پوشاک نبود که جای او را عوض کنیم؛ وقتی به ایران رسیدیم، پدر کودک او را آورد و گفت: «یکی از خانمها زحمت بکشد و بچه را بشوید و جای او را عوض کند»؛ کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، بچه را گرفتم و جای او را عوض کردم، و با صابون شستم؛ این بچه به خاطر شرایطی که داشت، پوست بدنش کنده شده بود. اینها گوشهای آن همه سختی در طول 3 شبانهروز بود.
برادر شهیدان تقوی: نیمههای شب که در حال استراحت بودیم، سربازها ما را بیدار کردند و گفتند: «اینجا امن نیست، صدام ممکن است محل اقامت شما را بمباران کند»؛ چون بعثیها با ما جاسوس فرستاده بودند و آنها موقعیت ما را اعلام میکردند. صبح روز بعد سوار ماشین شدیم و ما را به سمت اردوگاهی در شهر «جهرم» در استان شیراز بُردند؛ در آنجا بعد از تشکیل پرونده، گفتوگویی با ما داشتند.
در این ایام در حسینیههای قم، تهران، اصفهان، تبریز و مشهد اسامی ما را پخش کرده بودند که اقوام به اردوگاه مراجعه کنند و با دادن تعهد به ما پناه بدهند. پدر بزرگم از اصفهان آمد و ما را با خود به آنجا بُرد.
پدربزرگم حدود 10 ماه قبل از ما به اصفهان آمده بود؛ او زمانی که میخواست به ایران بیاید، برای امنیت خود پولهایش را داخل یقه کت پنهان کرده بود و یقه کت را هم دوخته بود؛ به همین خاطر در محله زینبیه اصفهان خانهای خریده بود. او از ما خواست که در آنجا بمانیم اما پدرم قبول نکرد و گفت: «میخواهم به تهران بروم».
بعد از آمدن به تهران، پدرم یکی از شاگردان قدیمیاش که زمان «حسنالبکر» به ایران آمده بود را پیدا کرد؛ از این طریق توانستیم در خیابان شهادت دولتآباد شهرری یک اتاق اجاره کنیم؛ هیچ چیز نداشتیم؛ حضرت امام خمینی(ره) گفته بودند وقتی مردم از عراق میآیند کمکشان کنید. مردم برای ما حصیر، اجاق، ظرف و ظروف میآوردند؛ بعد هم با گرفتن وام قرضالحسنه توانستیم در دولتآباد خانهای خریدیم.
* از بچههایتان که در عراق بودند، خبر داشتید؟
مادر شهیدان تقوی: نه، اصلاً خبر نداشتیم.
* از کجا فهمیدید که بچههای شما شهید شدهاند؟
مادر شهیدان تقوی: با توجه به خوابی که دیدم، مطمئن شدم بچههایم شهید شدهاند؛ یکبار حضرت امالبنین(ع) به خوابم آمد و گفت: «4 پسر تو هم شهید شده، 4 پسر من هم شهید شده است» من در حالی که چادر خانم را گرفته بودم، میگفتم: «خانم، من هم امالبنینام». با صدای بلند فریاد میزدم؛ به او گفتم: «خب، حالا که من امالبنین هستم، از صبرت به من هم بده»؛ شوهرم با فریادهای من از خواب بیدار شد و مرا هم بیدار کرد؛ بعد از دیدن این خواب هم بیتابیام نسبت به بچههایم کمتر شد و دلم آرام گرفت.
طوری که گاهی مردم میگویند: «چطور عکس بچههایت را مقابلت میگذاری و حرف میزنی؟» من میگویم: «امالبنین به من صبر داد».
* بچههای دیگرتان کجا بودند؟
مادر شهیدان تقوی: «رحمان» که آن موقع در سال دوم پزشکی درس میخواند، بعد از آمدن ما به ایران، از طریق شمال غرب عراق میخواست به ایران بیاید؛ در ابتدا یک چوپان او را راهنمایی کرد؛ بعد هم او به مداوای مردم عراق که در شمال غرب بودند، پرداخت؛ او به مدت 6 ماه در روستاها به مردم عراق کمک کرد؛ آنها نمیگذاشتند به ایران بیاید؛ پسرم به آنها گفته بود: «مرا به ایران ببرید. مادرم کسی را ندارد. یک برادر کوچک دارم که نمیتواند کار کند و پدرم پیر است» حتی آنها گفته بودند: «اینجا بمان تو را سر و سامان میدهیم» اما پسرم التماس کرده بود که او را به ایران بفرستند و او را به تهران فرستادند.
پسرم تعریف میکرد: «از صبح تا شب محلهها را میگشتم تا شما را پیدا کنم، خیلی سراغتان را گرفتم، اما نتیجهای نداشت». عربها روزهای یکشنبه و سهشنبه هیئت داشتند؛ چند نفر نشانی دادند، پسرم توانست ما را پیدا کند.
* سندی مبنی بر شهادت 4 پسرتان به دست شما هم رسیده است؟
مادر شهیدان تقوی: بعد از رفتن صدام، آمریکاییها در عراق بودند؛ در آن زمان بچههایم رفتند و دیدند، اسم جاسم، موفق، رعد و صباح در لیست کشتهشدگان بود.
* جنازههای پسرتان را به شما تحویل دادند؟
مادر شهیدان تقوی: نه، ندیدیم. اصلاً نمیدانیم در کجا دفن هستند. وقتی به عراق میرویم در محل گورستان دستهجمعی فاتحهای برای آنها میخوانیم.
* میدانید بچههایتان چه سالی توسط صدام ترور شدند؟
مادر شهیدان تقوی: سال 1987 میلادی؛ ما در ایران بودیم و در همان زمان جنگ شهید شدند.
* همسرتان کی به رحمت خدا رفت؟
مادر شهیدان تقوی: او از بس غصه خورد که 2 سال آخر عمرش سکته کرده بود؛ در ایامی که نزدیک فوت شدنش بود، پسرها و دخترم زهرا را صدا میزد؛ من هم جوانان فامیل را صدا میزدم تا بیایند و بگویند مثلاً من جاسم و رعد و .. هستم؛ عروسم میآمد و مینشست به پدر بچهها میگفت: «من زهرا هستم» اما او صورتش را برمیگرداند، میفهمید که آنها بچههایش نیستند. در همان لحظات سه ساعت درد کشید تا به رحمت خدا رفت.
* الان به املاک خودتان در بغداد و نجف دسترسی دارید؟
مادر شهیدان: خانههای ما بعد از رفتن به زندان و آمدن به ایران، توسط صدام به بعثی ها فروخته شد؛ 3 دستگاه ماشین داشتیم؛ خانههایمان پر از اسباب و اثاث بود؛ خانههای ما خانه باغ بود؛ درخت پرتقال، نارنج، زیتون، انجیر، هلو، انار و آلو داشتیم؛ وضع ما خوب بود اما وقتی به ایران آمدیم فقط یک چادر سرمان بود؛ بعد از هلاکت صدام ما به عراق رفتیم و شکایت کردیم، سند هم داریم اما آن خانهها سه بار فروخته شده است و تا به حال آن را به ما برنگرداندند. هر وقت به بغداد و نجف میروم، دلم میسوزد خانهمان را میبینم. به نجف رفتم، در خانهمان را زدم، به آنها گفتم: «اینجا خانه ماست». آنها گفتند: «خانه ما است، سند داریم» به آنها گفتم: «من هم سند دارم، اما نماز و روزههایتان باطل است».
* الان پسرهای شما چه کار میکنند؟
مادر شهیدان: حمید بیکار است؛ پسر دیگرم هر روز یک جا کار میکند؛ رحمان هم الان پزشک است.
* آقای تقوی از نحوه شهادت برادرانتان اطلاعی دارید؟
برادر شهیدان تقوی: معلوم نیست که چطوری به شهادت رسیدند؛ عدهای میگویند روی مین فرستادهاند، عدهای میگویند در حلبچه طی بمباران به شهادت رسیدند. حدود 30 هزار جوان توسط صدام اعدام شده است. 3 پسرعمو، داماد عمو از نزدیکان ما اعدام شدند و مفقودند.
مادرم با تکتک بچهها و عکسهایشان حرف میزند؛ نحوه اعدام و زمان دقیق را نمیدانیم اما حکم اعدام را صادر کردند، معلوم نیست آنها را چگونه اعدام کردند.
* سرنوشت زهرا خواهرتان که در عراق مانده بود، چه شد؟
برادر شهیدان تقوی: زهرا در عراق ماند، او بارها به همراه زنان دیگر برای پیگیری وضعیت برادرانم به استخبارات مراجعه میکرد؛ بعد از چند سال طی تماس تلفنی که از سوریه با ما داشت، گفته بود: «بعد از رفتن شما، من ترسیدم و بچهام سقط شد؛ بعد هم خیلی رفتم سراغ برادرانم اما اطلاعی ندادند».
قطعاً در این رفت و آمدها به خواهرم و سایر زنان توهین میشد، قطعاً به خواهرم زهرا سیلی زدند؛ تا اینکه بیماری صعبالعلاج گرفت و به رحمت خدا رفت؛ الان قبرش در دارالسلام است که بعد از سالها دوری برای دیدنش به سر مزارش میرویم.
* شما بعد از سقوط رژیم بعث به عراق هم رفتید؟
برادر شهیدان تقوی: بله؛ همان سال اول به عراق رفتیم. در این سفر از محل زندانی شدن آیتالله شهید صدر و خواهر شهیدش بنتالهدی در منطقه 5 کاظمین بازدید داشتیم. یکی از شکنجههای صدامیها این بود که جوانان مجاهد و نیروهای آیتالله صدر را داخل یک حوض اسید میریختند؛ این محل همان جایی است که آیتالله صدر و خواهرش در آنجا اعدام شدند.
یکی از دوستان نقل میکرد که «بعد از سقوط صدام، وارد یک زندان شدیم؛ میدان التحریر میدان مشهوری در بغداد است؛ زیر آن میدان یک زندان زیر زمینی بود؛ خیلی وقتها از آنجا صدای آه و ناله به گوش میرسید. وقتی زندانیها را بیرون آوردیم آنها میگفتند: حسن البکر مرده است؟ در واقع آنها از زمان او در زندان بودند و هیچکس متوجه آنها نشده بود؛ آن زندانیها حتی آفتاب ندیده بودند؛ بعد از بیرون آمدن از زندان عدهای در بیمارستان مُردند؛ عدهای هم با دیدن آفتاب، در جا مُردند؛ آنها به قدری در بیخبری بودند که نمیدانستند حسن البکر رفته و صدام هم به جای او آمده و بعد مرده است».
* حرف آخر
برادر شهیدان تقوی: ما بعد از گذشت 30 سال هنوز نتوانستیم، خانههای خودمان را که از زحمت پدر و مادر خریده بودیم، پس بگیریم؛ در حالی که پدر و مادرم و ما بچهها متولد نجف اشرف هستند؛ اما یهودیها بعد از مرگ صدام به خانههایشان رسیدند.
سازمان حقوق بشر که چرا ادعا میکند که مدافع حقوق بشر است؛ مگر ما انسان نیستیم؟ این حقوق بشر آمریکایی چه کاری برای مستضعفان و مظلومان کرده است؟
در زندانهای بعث چندین نفر مُردند؛ در سر پل ذهاب عدهای از مردم گم شدند؛ این همه بلا بر سر ما مسلمانان آمد، پس حقوق بشر چه زمانی میخواهد دفاع کند؟!
گفتگو از : عالم ملکی
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
به مادر شهیدان اجر و صبر جزیل عنایت فرماید
قریب به 20 سال است به دنبال مشخصات و اطلاعات جامعی از شهدای معاود عراقی (رانده شدگان) هستم اما متاسفانه هیچ آماری تا ابن لحظه (28/ مهر/1398) نیافته ام به بنیاد شهید هم مراجعه نموده ام اما اطلاعاتی از این شهدای مظلوم و غریب نداشتند به مرکز تحقیقات و مطالعات ستاد کل مشترک هم مراجعه کردم که همکاری نکردند. شهدایی که برای دفاع از میهن اسلامی و دفاع از اسلام در ایران مظلومانه خاکسپاری شده اند و بعضاً برخی خانواده ها اطلاع از مزار شهیدشان ندارند
به دنبال جمع آوری اطلاعاتی بودم تا بتوانم یک آمار جامع و کاملی برای خانواده ها و دوستان و همرزمان این عزیزان ترتیب دهم تا هم اینکه یادشان زنده نگاه داشته شود و هم اینکه گامی هرچند کوچک در مسیر فرهنگ ایثار و شهادت برداشته باشم. امیدوارم این مهم فراهم آید
همین امر مظلومیت این شهدای عزیز را صد چندان کرده است.