یکی بود، یکی نبود، یه دختر کوچولو ی10 ساله بود ( که البته از نظر خودش خیلی بزرگ شده بود) . اون توی یه خونواده ی میشه گفت مذهبی، بزرگ شده بود و مادرش چادری بود.
اون دخترک 10 ساله هر وقت به مادرش نگاه می کرد که چقدر زیبا اون چادر مشکیشو رو سرش انداخته ، آرزو می کرد ای کاش اونم یه چادر داشت. وقتی بعد از مدت ها این موضوع رو به مادرش گفت، مادرش با خوش حالی، خودش دست به کار شد و یه چادر مشکی خوشگل براش دوخت.
خلاصه دخترک قصه ما اوایل خیلی چادرش رو دوست داشت و از این که صاحب یه چادر شده بود، به قول خودش داشت از خوش حالی بال در می آورد.
اما کم کم دید وقتی می خواد با بچه ها بازی کنه، یا لباس های نو می پوشه که دوست داره همه ببینن، دلش می خواد چادرشو در بیاره.
حدود 11 سالش بود که دیگه از چادر خسته شده بود و می خواست یه جوری به مادرش بگه دیگه چادر دوست نداره.
اما وقتی می دید مادرش مرتب بهش گوشزد می کنه که هر جا بری باید چادر بپوشی چون خودت قول داده بودی، می ترسید این موضوع رو به مادرش بگه. اون هر جا می رفت چادر می پوشید به جز مدرسه، که اونم مامان بهش اجازه داده بود.
اما دوران راهنمایی رو با چادر می رفت مدرسه و هرقدر بزرگ تر می شد احساس می کرد دوباره داره علاقه ی اولیش به چادر بر می گرده. حتی اون یه واسطه شد تا به خواست خدا بهترین دوستش هم چادری شه.
سال سوم راهنمایی بود که احساس می کرد عاشق چادرش شده اما می دید که دوستش امسال خیلی به چادرش اهمیت نمیده. یه روز می پوشه، ده روز نمی پوشه.
و اما چی شد که دیوونه چادرش شد:
سال 91 و فکر می کنم بهمن ماه بود ،برادر بزرگترش که از سه سال پیش طلبه شده بود از قم برای دیدن خونوادش به شهرستان اومد.
اون روز داداش مهربونش به اون یه هدیه داد و ازش خواست که خیلی خوب ازش مراقبت کنه. هدیه اون یه کتاب بود؛ "کتاب چی شد چادری شدم؟"
دختر 14 ساله ی ما اول خیلی اون کتاب براش مهم نبود. اما تو تعطیلات عید سال 92 یه شب شروع کرد به خوندن کتاب . اون قدر خوند که عاشق اون کتاب شد.
چندین روز بود که کارش شده بود خوندن خاطره ها. وقتی 90 درصد اونا رو خوند دیگه دلش جا نگرفت و صبرش تموم شد. رفت پشت میز کامپیوترش نشست و مستقیم رفت سراغ اینترنت. یه ایمیل فرستاد به
chadoreman@yahoo.com
و نوشت که چی شد دیوونه چادرش شد.
آره، من، من امروز می نویسم برای خدای خوبم ، برای امام زمانم، برای داداش گلم و برای شما، شما دوستای عزیزم، که از همتون ممنونم.
من دیوونه ی چادرم هستم و هیچ وقت اونو از خودم جدا نمی کنم. من حالا دیگه اون پارچه مشکی رو با افتخار روی سرم می اندازم و از ته دلم فریاد میزنم که دیوونشم.
راستی من می خوام اون کتاب رو به دوستم هدیه بدم تا اون هم مثل من دیوونه ی چادری بشه که توی کمدش خاک گرفته.
1 اردیبهشت تولدمه . تولد 15 سالگیم. همه دعوتید. توی دلم و توی وبلاگم. اونجا منتظر همتونم. ( آخه می خوام یه تشکر درست و حسابی ازتون بکنم.)
پاینده باشید.
باران ارسال با ایمیل
من چادرم را دوست دارم: خواهر خوبم از اینکه لطف کردید و برامون ایمیل زدید خیلی ممنونم ، از برادرتون هم که واسطه شدند این کتاب به دست شما برسه از طرف این وبلاگ تشکر کنید. خداوند خانواده ی نورانی شما رو حفظ کنه. امیدوارم از بهترین یاران و کمک کاران امام زمان عج قرار بگیرید در زمان غیبت و ظهورشان
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com