کد خبر: ۸۶۷۹۱
تاریخ انتشار:
روايت هاجر محمدي از 3 فرزند شهيد و 2 پسر جانبازش در گفت‌وگو با «جوان»

خانه‌اي رو به معراج

امام خميني فرمود؛ «از دامن زن، مرد به معراج مي‌رود». به سراغ زني رفتيم كه سه شيرمرد از دامنش به معراج رفته‌اند.
گزارشگر : صغري خيل‌فرهنگ
 به گزارش جوان، زني كه با روايت زندگينامه خود و فرزندان شهيدش، به زنان امروز مي‌آموزد كه چه كنند تا فرزندانشان همنشين حسين (ع) شوند. خانه مادر شهيدان «اسماعيلي» در پلاك ۳ كوچه شهيد رزمي؛ آموزشگاه زناني است كه به ام‌البنين (س) اقتدا كرده و پسران خود را فداي پسران زهرا (س) مي‌كنند. آنجا كه در خانه را نه مهمان‌ها كه ميزبانان برايت باز مي‌كنند. آنجا كه به محض ورود، تمام حضور شهدايش را حس مي‌كني.

 
آنجا كه به سنت قديم احترام بر اهل خانه و كوچه‌شان هنوز پابرجاست. آنجا مردمانش رسم سر زدن به مادر شهيد را فراموش نكرده‌اند. هر چند موفق به ديدار پدر شهيدان نمي‌شويم اما «هاجر محمدي» در بستر كسالتش نيك همراهمان مي‌شود، براي گفت‌وگو درباره شهدايش حسين، ناصر و منصور و عزيزان جانبازش صفرعلي و حسن. همسايه‌ها يكي يكي مي‌آمدند براي سركشي. براي مراقبت از مادرشهيدان كه تاج سر مي‌دانستندش. آنجا كه همه عشق ميزبانان دعاي مادرشهيد مي‌شود و مادر شهيدان هم با تمام كسالتش ميزبانمان مي‌شود به حرمت همه مهرباني‌اش، سخنان پرسوز و گداز و از جان برخاسته مادر بر جانمان مي‌نشيند و نگاهمان به تك تك الفاظي است كه از زبانش جاري است. در آن ميان هم خانم توران خيري؛ دوست خانوادگي‌شان هم بسياركمك‌مان مي‌كند در يادآوري همه خاطرات شهدايشان.
 
به محض ورود انگار كه وارد نمايشگاهي از دلاوري مردان آسماني شده‌اي، همه عكس‌ها و فضاي خانه ياد سنگر را برايت زنده مي‌كند و اميدوار‌تر مي‌شوي. وقتي عكس امام خامنه‌اي را در ميان همه قاب‌ها و حضور شهداي كوچه رزمي كه مهمان خانه شهيدان اسماعيلي شده‌اند مي‌بيني، لبخند حضرتش انگار تمام اميد و آرزوهايت را بر آورده مي‌كند.

همه همت ما فقط حفظ اسلام بود
«هاجر محمدي» متولد ۱۳۲۱، مادر شهيدان حسين، ناصر و منصور هستم كه دو تا از فرزندان ديگرم به نام‌هاي حسن و صفرعلي نيز نشان جانبازي در بدن دارند. من و همسرم «يوسفعلي اسماعيلي» هر دو اهل ميانه هستيم و سال‌هاست در تهران زندگي مي‌كنيم. خداوند به من شش پسر به امانت داد. علي هم فرزند ديگر من است، آنها بچه‌هاي بسيار خوبي بودند. از آنجايي كه سر كار مي‌رفتم مجبور بودم آنها را به مهد كودك بسپارم. آنها بچه‌هاي بسيار مؤدب وتميزي بودند. ناصر از همه بازيگوش‌تر و در عين حال، باهوش‌تر و درسخوان‌تر بود. بچه‌ها به قرآن خيلي علاقه داشتند براي همين آنها را به مسجد موسي‌الرضا براي ياد‌گيري قرآن بردم. بچه‌ها كم‌كم بزرگ شدند. انقلاب هم تازه شروع شده بود. علي، حسن و حسين كه از همه بچه‌ها بزرگ‌تر بودند در تظاهرات شركت مي‌كردند. من هم همراهي‌شان مي‌كردم. پدر بچه‌ها كمي نگران بود. گاهي وقت‌ها، روزها همديگر را نمي‌ديديم. بچه‌ها خيلي فعاليت مي‌كردند. حسين بچه‌هاي محل را جمع مي‌كرد و آنها را به تظاهرات مي‌برد. روز‌ها و شب‌هاي زيادي پشت سر گذاشتيم تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد. زمان آمدن امام همه خوشحال بوديم. مردم حال و هواي عجيبي داشتند. ما قبل از انقلاب تلويزيون نداشتيم اما بعد از پيروزي انقلاب تلويزيون خريديم براي اينكه برنامه‌ها اسلامي شده بود. ديگر از ساز و آواز خبري نبود. دوست داشتيم امام خميني(ره) را ببينيم. سرانجام امام آمد و مردم انقلاب را به امانتدار اصليش سپردند. كار ما هم فقط حفظ اسلام بود.
 
كسب رزق حلال اساس زندگيمان بود
همه تلاش ما از ابتداي زندگي با همسرم كسب رزق حلال بود. همسرم در سازمان آب و فاضلاب كار مي‌كرد. خيلي حواسمان بود كه بيت‌المال وارد خرج و دخلمان نشود. تمام تلاشمان كسب روزي حلال بود. براي بچه‌ها هم، مهم بود كجا مي‌روند. افراد غيرولايتي يا غيرانقلابي را كه مي‌شناختند، منزلشان نمي‌رفتند. هر جا و از هر كسي چيزي قبول نمي‌كردند. هميشه همه تلاشمان اين بودكه با فكر اسلامي رشد و تربيت پيدا كنند كه بحمدالله هم همين طور شد و اين افتخار حاصل همه آن مراقبت‌هاست. 

براي آبروي اسلام و قرآن و امام خميني (ره) مي‌روم
حسين متولد ۱۳۴۱بود. بعد از انقلاب عضو سپاه پاسداران شد. حسين در همه چيز دقت داشت. براي خانه هم يك برنامه دقيقي نوشت و كارهاي خانه را بين برادرها تقسيم كرد.
از آنجايي كه خودش كارها را دقيق و درست انجام مي‌داد، بچه‌ها هم به تبعيت از او، همه به كارهايشان مي‌رسيدند. بچه‌ها از حسين حرف شنوي داشتند. من هم كه از سركار مي‌آمدم، مي‌ديدم كه همه چيز آماده است حتي سفره هم آماده مي‌كردند. ناصر مسئول پخت غذا بود، باقي بچه‌ها هم به كارهاي ديگر مي‌رسيدند. حسينم سخت كار مي‌كرد. خيلي قوي و استوار بود. به همه كارش مي‌رسيد، به ديگران هم كمك مي‌كرد. حسين محبتش به همه مي‌رسيد. حقوقش را كه ۳ هزار تومان بود، تقسيم مي‌كرد. ۵۰۰تومان به من مي‌داد، ۵۰۰ تومان براي خودش بر مي‌داشت و ۲ هزار تومان ديگر را به مردم مي‌داد. به آنها كه خانه نيمه‌كاره داشتند، به فقرا براي خريد كتاب و توزيع آن بين جوان‌ها. مي‌گفت بايد به جوان‌ها خيلي بها داد آنها سرمايه‌هاي مملكت هستند. همه چيز را براي مردم مي‌خواست. من الان هم همين كار را مي‌كنم. همه حقوقش را به مردم مي‌دهم، هديه مي‌خرم و با آن كار خير مي‌كنم تا روح حسينم شاد شود. حسين بسيار مهربان بود. من را خيلي دوست داشت. صميميت خاصي هم بين ما بود. هيچ وقت حرفي از ازدواج نزد، اگر حرفي هم بود از طرف من بود. همه مسائل را در ازدواجش به من سپرد، به حجاب و نوع تفكر همسر آينده‌اش بسيار اهميت مي‌داد اما قسمتش نشد. 

فرمانده سپاه كه آمد دنبالش، با هم رفتند. قبل از آن هم رفته بود از همسر داداش علي‌اش، خداحافظي كند. عروسم بعد‌ها تعريف كرد كه حسين آمد به خانه ما و گفت: «زن داداش من دارم مي‌روم، شايد هم اين آخرين ديدارمان باشد، مادر من دختر ندارد اما خدا را شكر كه شما هستيد و مادرم تنها نيست. مواظب مادرم باش. دفعه بعد كه من را مي‌بيني در يك جعبه هستم و شهيد شده‌ام. دلم مي‌خواهد ايشان را خوشحال كنيد.» 

حسين را خود به خاك سپردم
دوستش كه شهيد شده بود، گريه كردم و ناراحت شدم كه اگر جوانان ما بميرند كسي نيست كه از مملكت نگهداري كند. حسين گفت: «مادر! باز هم هستند. مهم سربلند زندگي كردن است، اگر من شهيد شدم نكند گريه و زاري راه بيندازي، من براي آبروي اسلام و قرآن و دينمان و امام خميني مي‌روم. مي‌خواهم مثل حضرت زينب با صداي بلند براي مردم سخنراني كني.» اما من نمي‌دانستم بايد چه بگويم.
از قبل، شهادت حسينم به من الهام شده بود. روز‌هاي آخر ماه مبارك رمضان بود و من دلشوره عجيبي داشتم. از مسجد كه برگشتم در راه يك سيد نوراني را ديدم كه از كنارم رد شد و عبايش به من خورد و به من آرامش عجيبي داد. نمي‌دانم چه حالي بود. روز جمعه بود و مهمان داشتيم. رفتم تا سيب زميني‌ها را بشويم، ناگهان قلبم انگار از جا كنده شده باشد بي‌اختيار گفتم حسينم شهيد شد. از خدا خواستم او را به من برساند تا امانتش را خود به او برگردانم. نمي‌دانم چطور سفره را پهن و غذاي مهمان‌ها را دادم. بعد هم رفتم خانه همسايه و حسابي گريه كردم. وقتي آمدم خانه، نماز صبح بود كه حسن آمد و براي نماز صبح بيدارم كرد. نماز را كه خواندم آرام گفت: «بايد برويم ديدن حسين در بيمارستان» اين را كه گفت، گفتم:«حسينم شهيد شده آره؟!» اشك از چشمان حسن جاري شد. شروع به گريه و زاري كردم اما ياد حرف‌هاي حسين افتادم كه مرا به صبر سفارش كرده بود. از خانم‌ها خواستم با حجاب كامل در مراسم حسينم شركت كنند چون آن شهيد به حجاب اهميت مي‌داد. من در بهشت زهرا براي مردم سخنراني كردم. زمان به خاك سپردن حسين خدا را شكر كردم كه با افتخار امانتش را به او مي‌سپارم. روي حسينم كه انگار داماد شده بود نقل وگلاب پاشيدم وچون كودكي‌اش قنداقش كرده و به خاك سپردم. حسين در عمليات رمضان و در منطقه كوشك در تاريخ هفتم مرداد ۱۳۶۱ به شهادت رسيد. 

رفتم جبهه براي خدمت به رزمندگان
بعد از مراسم حسين تصميم گرفتم فعاليتم را براي جبهه بيشتر كنم تا دنباله‌روي پسرم باشم و او از من راضي باشد. يك اتاق در يك مهد كودك در خيابان تختي گرفته بودند آنجا را زينبيه كردم. با همسايه‌ها جمع شديم و براي رزمنده‌ها مواد خوراكي و لباس تهيه مي‌كرديم و مي‌فرستاديم جبهه اما اين كارها من را راضي نمي‌كرد. 

براي همين رفتم جبهه. روزها سنگر به سنگر به آنها سر مي‌زديم و شب‌ها برايشان غذا آماده مي‌كرديم. گاهي هم اسلحه برمي‌داشتيم. پشت تيربار هم نشسته‌ام و تير‌اندازي هم كرده‌‌ام. در جبهه كردستان هم حضور داشته‌ام. براي كمك به رزمندگان لباس‌ها و پتو‌ها را مي‌شستم. در اين سال‌ها همه ما جبهه بوديم، من، حاج آقا وهمه بچه‌ها. حاج آقا بيشتر براي رزمندگان آشپزي مي‌كرد. 

ناصر در آسمان، آسماني شد
ناصر متولد ۱۳۴۶ بود. بچه فوق‌العاده باهوشي بود و اصلاً من را اذيت نمي‌كرد. مهربان و درسخوان بود. ناصر همين طور كه راه مي‌رفت قرآن را حفظ مي‌كرد. كار هم كه مي‌كرد قرآن مي‌خواند تا حفظ شود. صداي خيلي خوبي داشت. سه روز در هفته هم روزه مي‌گرفت، روزهاي دوشنبه، پنج‌شنبه و جمعه. مي‌گفتم براي چه اين كار را مي‌كني؟! مي‌گفت: «روزه آدم را از گناه دور مي‌كند و بهترين سلاح براي از بين بردن هوس‌هاي شيطان است.» 

همه كارهايش با برنامه بود. لحظه‌اي از وقتش را هدر نمي‌داد. حسين تازه شهيد شده بود كه ناصر يك روز با روزنامه به خانه آمد و گفت: «مادر يك مدرسه در روزنامه پيدا كرده‌ام به نام مكتب جعفر صادق اگر تو اجازه بدهي هم درس بخوانم و هم در سپاه باشم.» من هم رضايت دادم. بارها و بارها رفت جبهه. وقت امتحانات مي‌آمد و وقت عمليات‌ها مي‌رفت. ناصر بارها مجروح و شيميايي هم شده بود. قبل از شهادت ناصر، منصور آمد و من را با خودش به مشهد برد. با اصرارش به زيارت امام رضا(ع) رفتيم. در هتل خواب عجيبي ديدم. براي همين خيلي زود به تهران برگشتيم. منصور رفت جبهه. من هم تنها ماندم. شب بود. با صفر كه از پايگاه بسيج تازه آمده بود، شام مي‌خورديم كه زنگ در به صدا درآمد. صفر رفت در را باز كرد و با حالي غريب و چشماني گريان آمد. گفتم چه شده؟! گفت: «داداش ناصر شهيد شده.» ناصر در عمليات كربلاي ۵ در تاريخ ۹بهمن ۱۳۶۵به شدت مجروح و پس از انتقال به بيمارستان با هواپيما در آسمان، آسماني شد. فردايش پيكرش را آوردند و دوستان مكتب جعفر صادق، او را تشييع كردند. من هم دست و پاي ناصر را حنا گذاشتم. كنار قبر حسين يك قبر خالي بود اما هر كاري كرده بودند نتوانستند مسئولان بهشت زهرا را راضي كنند تا كنار برادرش دفن شود. ناصر را چند رديف آن طرف‌تر به خاك سپرديم. 

خانم فرمودند؛ قبل از اذان ظهر شهيد مي‌شوي
منصور متولد ۱۳۴۸ بود. وقتي ناصر شهيد شد، منصور خيلي غصه‌دار بود. ۱۷ سال بيشتر نداشت. مسئوليت كارهاي ناصر را هم به عهده گرفت. به شاگردان ناصر درس مي‌داد و كارهاي خير ناصر را ادامه مي‌داد. منصور برخلاف ناصر بچه ساكت و مظلومي بود. هميشه هم آرزو داشت پليس شود. منصور سن و سالش كم بود كه رفت جبهه. مي‌گفت اگر نتوانم بجنگم لااقل براي شما كار مي‌كنم. مراقب سنگرهايتان هستم و كمكتان مي‌كنم. موقع عمليات‌ها مي‌رفت و بعد براي امتحانات بر مي‌گشت. بار آخر هم يك وانت آورد و وسايلي كه براي رزمنده‌ها جمع كرده بوديم را بار زد و از همه خداحافظي كرد و رفت. منصور در عمليات «بيت‌المقدس ۷» در تاريخ ۲۳ خردادماه ۱۳۶۷ به شهادت رسيد و بعد از چند ماه پيكرش بازگشت. دوستانش گفتند: «در سنگر بوديم كه صبح خيلي زود از خواب بيدار شد و با خوشحالي همه ما را بيدار كرد و گفت: بچه‌ها من امروز شهيد مي‌شوم. خواب حضرت زهرا‌(س) را ديدم كه آمدند و فرمودند امروز قبل از اذان ظهر شهيد مي‌شوي و مي‌آيي پيش ما.» 

همان طور هم شد. منصور نزديك به اذان ظهر شهيد شد. ابتدا با اصابت تير، پايش قطع مي‌شود اما مي‌خواسته با آرپي‌جي شليك كند كه با اصابت گلوله به شهادت مي‌رسد.» آن روز‌ها صفر هم بيمارستان بود. گوشت رانش به كلي كنده شده بود. پزشك معالجش را خدا خيرش بدهد با دقت و شجاعت خاصي همه كارهاي عمل را انجام داده بود و گوشت پايش را دوخته بود اما من نگرانش بودم كه دست منافق‌ها به او نرسد كه خدا را شكر به سلامت از بيمارستان بيرون آمد. پيكر منصور پس از شش ماه به دست ما رسيد، منصور اگرچه دست و پايي نداشت اما من مانند برادران ديگر براي او هم حنابندان گرفتم. روي استخوان‌هاي باقي مانده‌اش را با افتخار حنا زدم. چون برادران ديگرش تشييع شد و در كنار برادرش حسين آرام گرفت. منصورم درباره شهادت مي‌گفت: «مادر بالاترين درس، شهادت است. شهدا به ما ياد دادند كه بهترين و بالاترين كار مرگ در راه حق وحقيقت است. اين كار هم از دست كسي بر نمي‌آيد. من هم آرزوي شهادت دارم.» 

حسن هم پسر ديگرم است كه بعد از مدت‌ها در جبهه‌هاي جنگ به درجه جانبازي براي اسلام و انقلاب نائل شد. يك سفارش به شما و همه جوانان دارم كه به نماز اول وقت، حفظ حجاب مناسب و احترام به بزرگ‌تر اهميت دهيد كه همه خيرها و نيكي‌ها در آن است. 

در فتنه ۸۸نگران حضرت آقا بودم
من و خانواده‌ام آگاهانه به جنگ و جبهه رفتيم. كسي ما را به زور نفرستاد. بچه‌هايم، اسلام، رهبر و مملكت را دوست داشتند. ان‌شاءالله كه جنگي صورت نگيرد اگر هم جنگ شود من هم با اين سن و سالم اولين نفري خواهم بودكه پاي ولايت فقيه خواهم ايستاد. بچه‌ها آگاه بودند. بچه‌ها با خلوص نيت رفتند و خالصانه پاي آرمان‌هايشان ايستادند. همين خلوص‌شان هم باعث شد كه الان بسياري از عزيزان به آنها متوسل شده و حاجت مي‌گيرند. در فتنه ۱۳۸۸ ما خيلي به هم ريختيم. من تمام توان خود را از دست دادم. بسيار نگران حضرت آقا بودم. نمي‌دانم چرا عده‌اي براي رسيدن به خواسته‌هايشان سعي دارند كه امنيت و نظم كشورشان را به هم بريزند. يادشان رفته است كه ما خون داده‌ايم. برخي از آنها دلشان به حال مملكت و نظام نمي‌سوزد. 

حضرت آقا ۱۳سال پيش به خانه ما آمدند. روز خوبي بود. تا من ننشستم آقا هم ننشستند. به ايشان اصرار كردم آقا بفرماييد اما ايشان به من تعارف كردندكه :«حاج خانم شما بنشينيد.» من اما نمي‌خواستم قبل از ايشان بنشينم. حسن پسرم به زبان تركي گفت: «مامان آقا را اذيت نكنيد، بنشينيد.» گفتم:« من جسارت نمي‌كنم بعد از ايشان مي‌نشينم.» حضرت آقا هم با زبان شيرين تركي گفتند: «اي لش حاج خانم،‌اي لش» چون ايشان امر كردند من هم اطاعت كردم. ساعت خوشي بود در كنار نايب امام زمان (عج) نشستن. يكي از بهترين خاطرات من حضور ايشان در منزلمان بود.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین