کد خبر: ۸۶۱۸۱۰
تاریخ انتشار:
آمریکایی‌های نژاد‌پرست

ما  استعمارگریم!

عبارت «سرنوشت محتوم» بیشتر با گسترش سرزمینی آمریکا از سال ۱۸۱۲ تا ۱۸۶۷ مرتبط است. این دوره، از جنگ ۱۸۱۲ تا تصاحب آلاسکا در سال ۱۸۶۷، به عنوان «عصر سرنوشت محتوم» شناخته می‌شود. 

ما  استعمارگریم!

به گزارش بولتن نیوز به نقل از کیهان، صحبت‌های اخیر «دونالد ترامپ» درباره احتمال الحاق مناطقی همچون گرینلند، پاناما و حتی کانادا، موجی از واکنش‌ها را در محافل سیاسی و رسانه‌ای به همراه داشته است. گرچه این اظهارات در نگاه نخست اغراق‌آمیز و غیرعملی به نظر می‌رسند، اما اگر به تاریخ آمریکا بازگردیم، می‌بینیم که این کشور از زمان شکل‌گیری‌اش، همواره رویکردی توسعه‌طلبانه داشته است. این کشور از بدو تأسیس خود، با گسترش مرزهای جغرافیایی از طریق تصرف سرزمین‌ها و سیاست‌های استعماری، هویت کنونی خود را شکل داده است. این توسعه‌طلبی نه تنها در سیاست‌های داخلی، بلکه در سیاست خارجی این کشور نیز مشهود بوده است. اظهارات «دونالد ترامپ» را می‌توان به‌عنوان انعکاس میراث تاریخی کشور آمریکا در نظر گرفت.
یکی از مفاهیم کلیدی که از همان ابتدای مهاجرت اروپایی‌ها به آمریکا مطرح شد، ایده‌ای بود به نام «سرنوشت محتوم (یا آشکار)» بود. این ایده بر این باور استوار است که گسترش قلمرو آمریکا از سوی اقیانوس اطلس به اقیانوس آرام، نه تنها اجتناب‌ناپذیر، بلکه وظیفه‌ای الهی و تاریخی برای ملت آمریکا است. نخستین جرقه‌های این تفکر در ذهن مهاجران اروپایی زمانی زده شد که آن‌ها در قرن 16 میلادی وارد قاره آمریکا شدند. این ایده به تدریج به یکی از محورهای اصلی تفکر سیاسی و اجتماعی آمریکایی‌ها تبدیل شد و نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل‌گیری سیاست‌های توسعه‌طلبانه این کشور ایفا کرد و یکی از نخستین جلوه‌های امپریالیسم آمریکایی محسوب می‌شود.
این فلسفه باعث گسترش سرزمینی آمریکا در قرن نوزدهم شد و توجیه و دستاویزی برای اخراج اجباری و کشتار بومیان قاره آمریکا مانند سرخ‌پوستان گردید. به‌صورت کلی به دو صورت آمریکا مناطق دیگر را در اختیار می‌گرفت یا آن‌ها را می‌خرید مانند خرید لوییزیانا و آلاسکا یا با جنگ آن‌ها را تصاحب می‌کرد مانند ضمیمه کردن ‌هاوایی با اینکه این جزیره در قاره آمریکا نبود. 
عبارت «سرنوشت محتوم» بیشتر با گسترش سرزمینی آمریکا از سال ۱۸۱۲ تا ۱۸۶۷ مرتبط است. این دوره، از جنگ ۱۸۱۲ تا تصاحب آلاسکا در سال ۱۸۶۷، به عنوان «عصر سرنوشت محتوم» شناخته می‌شود. 
در واقع ازنظر بسیاری از آمریکایی‌ها خواست خدا این است که آمریکا توسعه زمینی پیدا کند و از جانب خداوند مقدر شده تا این کشور مرزهای خود را گسترش دهد و این وظیفه بر دوش سفیدپوستان گذاشته شده بوده تا آمریکا را آباد کنند. سرنوشت محتوم نیروی محرکه‌ای بود که باعث تغییر چهره آمریکا شد و زندگی و فرهنگ آمریکایی را تقویت کند. 
این فلسفه ملت آمریکا را به وجود آورد اما در راه به وجود آمدن این ملت، سفیدپوستان حق داشتند هرچیزی و هرکسی مانند سرخ‌پوستان که در مسیر آن‌ها قرار می‌گرفت را نابود کنند زیرا براساس سلسله مراتب نژادی آمریکایی‌های سفیدپوست در راس قرار داشتند و در این راه دست به نابودی و کشتار دسته جمعی قبایل بومی آمریکا، برده داری و بهره‌کشی از غیرسفید‌ها و نسل‌کشی را می‌توان دید.
یکی از عقاید سرنوشت محتوم این بود که آمریکایی‌ها و نهاد ساخته شده توسط آن‌ها از نظر اخلاقی برتر هستند و بنابراین آمریکایی‌ها از نظر اخلاقی موظفند این نهادها را گسترش دهند تا مردم در نیمکره غربی را از سلطنت‌های اروپایی رهایی بخشند و جوامع «کمتر متمدن» را ارتقا دهند و سرنوشت مهاجران آمریکایی گسترش و حرکت در سراسر قاره برای گسترش سنت‌ها و نهادهای خود و در عین حال روشنگری ملت‌های بدوی است.
به گفته تاریخ‌نگار «ویلیام ارل ویکس»، این ایده بر سه اصل اساسی استوار بود: 1-فرض بر وجود فضیلت اخلاقی منحصربه‌فرد کشور آمریکا. 2-ادعای مأموریت آن برای نجات جهان از طریق گسترش حکومت جمهوری و به طور کلی «شیوه زندگی آمریکایی». 3-ایمان به سرنوشت الهی کشور برای موفقیت در این مأموریت.
آمریکایی‌های نژاد‌پرست
یکی از عوامل تأثیرگذار در ایجاد این توهم در میان آمریکایی‌ها برای استعمار و ساخت ایده «سرنوشت محتوم» برتری نژادی بود که آمریکایی‌ها به آن اعتقاد داشتند، به‌ویژه این ایده که نژاد آنگلو-ساکسون آمریکایی «متمایز، ذاتاً برتر» است و «سرنوشت آن است که حکومت خوب، رونق تجاری و مسیحیت را به قاره‌های آمریکا و جهان بیاورد». 
«رجینالد هورسمن» تاریخ نگار در سال ۱۹۸۱ نوشت که این دیدگاه همچنین معتقد بود «نژادهای پایین‌تر محکوم بموقعیت فرودست یا نابودی هستند» و این عقیده برای توجیه «برده‌داری سیاهان و اخراج و حتی احتمالاً نابودی سرخپوستان» استفاده می‌شد.
این ایده «سرنوشت محتوم» بعدا به‌عنوان «استثناگرایی آمریکایی» شناخته شد. اما در کل ایده‌هایی که آمریکایی‌ها از همان آغاز خود جدا می‌دیدند اغلب به میراث پیوریتن‌های آمریکا بازمی‌گردد، به‌ویژه موعظه معروف «شهری بر فراز تپه» اثر «جان وینتروپ» در سال ۱۶۳۰، که در آن خواستار ایجاد یک جامعه فضیلت‌مند شد که الگویی درخشان برای دنیای قدیم باشد. «توماس پین» اندیشمند و یکی از پدران بنیانگذار آمریکا در جزوه تأثیرگذار خود به نام «عقل سلیم» در سال ۱۷۷۶، این ایده را تکرار کرد و استدلال کرد که انقلاب آمریکا فرصتی برای ایجاد یک جامعه جدید و بهتر فراهم کرده است. وی بیان می‌کند که «ما این قدرت را داریم که دنیا را از نو آغاز کنیم. وضعیتی مشابه با حال حاضر از زمان نوح تاکنون رخ نداده است. روز تولد جهانی نو در پیش است...»
بسیاری از آمریکایی‌ها با «توماس پین» هم‌عقیده بودند و باور داشتند که فضیلت آمریکا نتیجه تجربه ویژه آن در آزادی و دموکراسی است.
دموکرات‌ها باعث و بانی استعمارگری
جالب اینجاست که سرنوشت محتوم بیشترین حمایت خود را در میان دموکرات‌ها به ویژه در ایالت‌های شمال شرقی داشت. جایی که روزنامه‌های دموکرات یک رویای آرمان‌شهری مبنی بر گسترش فلسفه‌های آمریکایی از طریق ابزارهای غیرخشونت‌آمیز و غیر اجباری را تبلیغ می‌کردند اما در عمل با تمام خشونت و به‌صورت اجباری بومی‌ها آمریکا را از زمین‌های خودشان اخراج می‌کردند. همچنین به دلیل نرخ بالای 
زاد و ولد در شمال شرق آمریکا و همچنین مهاجرت روز افزون اروپایی‌ها به ایالت‌های شمال شرقی آمریکا جمعیت این کشور از حدود 
5 میلیون نفر در سال 1800 به بیش از 23 میلیون نفر در سال 1850 رسید. چنین رشد سریعی و به‌خاطر دو رکود اقتصادی که در سال‌های 1819 و 1839 رخ داد و تاثیر اصلی آن بر روی شرق آمریکا بود. میلیون‌ها آمریکایی مهاجر مجبور شدند در جست‌وجوی فرصت‌ها کاری و زمین‌های جدید به سمت غرب آمریکا بروند.
ایده مفهومی «سرنوشت محتوم» یکی از موضوعات اصلی کمپین‌های انتخاباتی در انتخابات ریاست‌جمهوری 1844 تبدیل شد و در این انتخابات حزب دموکرات پیروز شد. این عبارت دستاویزی برای حزب دموکرات بود و از این مفهوم در توجیه اختلاف مرزی اورگان در سال 1846 و الحاق تگزاس به‌عنوان یک ایالت برده‌دار در سال 1845 استفاده کردند که نهایتاً به جنگ آمریکا و مکزیک در سال 1846 منجر شد.
با این حال اصطلاح «سرنوشت آشکار» به‌طور رسمی در سال 1845 توسط «جان ال. اوسالیوان»، یکی از روزنامه‌نگاران برجسته آن زمان و سردبیر نشریه «دموکراتیک ریویو» که یک مجله نزدیک به حزب دموکرات، معرفی شد. «اوسالیوان» معتقد بود که گسترش قلمرو آمریکا، هم وظیفه‌ای مقدس است و هم حق طبیعی این ملت برای توسعه فرهنگ و تمدن خود. 
او این تفکر را به‌عنوان توجیهی برای تصرف سرزمین‌های جدید و گسترش دموکراسی آمریکایی به‌کار گرفت. وی در این مقاله، آمریکا را ترغیب کرد تا جمهوری تگزاس را به خاک خود ضمیمه کند، نه فقط به این دلیل که تگزاس خواهان این کار بود، بلکه به این دلیل که «سرنوشت محتوم ما این است که در سراسر قاره‌ای که مشیت الهی برای رشد آزاد و روزافزون جمعیت رو به افزایش ما اختصاص داده، گسترش یابیم.»
این خبرنگار بار دیگر در روزنامه «نیویورک مورنینگ نیوز» در همان سال 1845 از عبارت «سرنوشت محتوم» استفاده می‌کند بخصوص که همان زمان میان آمریکا و انگلیس پیرامون حق مالکیت منطقه اورگان (که هم اکنون تبدیل به ایالت اورگن) درگیری پیش آمده بود و آمریکایی‌ها استدلال می‌کردند که کل منطقه اورگان برای آمریکا است. وی بیان می‌کند که «این حق ماست طبق سرنوشت آشکارمان که در سراسر قاره‌ای که خداوند برای پیشبرد آزادی و حکومت فدرالی به ما داده است، گسترش پیدا کنیم و مالک آن شویم.»
به عبارت دیگر، «اُ. سالیوان» معتقد بود که مشیت الهی به آمریکا مأموریتی داده است تا دموکراسی جمهوری‌خواهانه (که او آن را «آزمایش بزرگ آزادی» می‌نامید) را گسترش دهد. چون دولت انگلیس دموکراسی را گسترش نمی‌داد، به نظر او، ادعاهای انگلیس نسبت به این سرزمین باید رد می‌شد. وی باور داشت که سرنوشت آشکار یک ایده اخلاقی (یک «قانون برتر») است که بر سایر ملاحظات اولویت دارد.
دکترین مونرو
ازنظر سیاستمداران آمریکایی گسترش به غرب فقط منوط به یک منطقه نیست و کل قاره آمریکا را در بر می‌گیرد که اولین اقدام جدی در زمان «جیمز مونرو» پنجمین رئیس‌جمهور آمریکا در سال 1823 رخ داد. وی هنگام سخنرانی در مقابل کنگره به کشورهای اروپایی هشدار که در نیمکره غربی دخالت نکنند و به دنبال استعمار آن نباشند و اظهار کرد که آمریکا هرگونه مداخله‌ای در نیم کره غربی را به عنوان یک اقدام خصمانه درنظر می‌گیرد.(در این دوره اکثر کشورهای آمریکا لاتین استقلال پیدا کرده بودند) در واقع دکترین مونرو همان گسترش به سمت غرب و بارها در سخنان خود از ایده سرنوشت محتوم استفاده کرد. پس از سال 1870 که دیگر آمریکا تبدیل به یک قدرت بزرگ شده بود دکترین مونرو به عنوان دستاویزی برای مداخله آمریکا در آمریکا لاتین شد.
با این حال اکثر رؤسای جمهور آمریکا به ایده استعماری «سرنوشت محتوم» باور داشتند. برای مثال «توماس جفرسون» سومین رئیس‌جمهور آمریکا در نامه‌ای به «جیمز مونرو» نوشت: «غیرممکن است به زمان‌های دور فکر نکنیم، زمانی که افزایش سریع جمعیت ما از این مرزها فراتر خواهد رفت و تمام قاره شمالی، اگر نگوییم جنوبی، را در بر خواهد گرفت.» یا «آبراهام لینکن» یکی از مهم‌ترین رؤسای جمهور آمریکا در یکی از بیانات معروف در کنگره آمریکا در 1 دسامبر 1862 بیان می‌کند که آمریکا «آخرین و بهترین امید زمین» است. 
بجز «مونرو» که بشدت حامی استعمارگری آمریکا بود. «جان کوئینسی آدامز» ششمین رئیس‌جمهور آمریکا نیز یکی از حامیان اصلی گسترش آمریکا محسوب می‌شود. وی در سال 1811 در نامه‌ای به پدرش اظهار می‌کند که «به نظر می‌رسد که کل قاره آمریکای شمالی به مشیت الهی مقدر شده است که توسط یک ملت، با یک زبان، با اعتقاد به یک سیستم کلی از اصول مذهبی و سیاسی و عادت کرده به یک روال کلی از آداب و رسوم اجتماعی، سکونت داده شود. من معتقدم برای خوشبختی مشترک همه آنها، برای صلح و رفاه آنها، ضروری است که آنها در یک اتحادیه فدرال متحد شوند.» «آدامز» که پس از «مونرو» برسرکار آمد. نیز اعتقادات شدید استعمار‌گری داشت و به همین روی توانست اسپانیا را مجبور به امضای پیمانی در سال 1819 کند که فلوریدا را از اسپانیا به آمریکا منتقل می‌کرد. 
دکترین مونرو و «سرنوشت محتوم» مجموعه‌ای به هم مرتبط از اصول فکری بودند. «والتر مک‌دوگال» تاریخ نگار مطرح اظهار می‌کند که «سرنوشت محتوم» را به‌عنوان نتیجه‌ای از دکترین مونرو می‌داند، زیرا اگرچه دکترین مونرو به‌طور مشخص به گسترش اشاره نمی‌کرد، اما گسترش برای اجرای این دکترین ضروری بود. نگرانی‌هایی در آمریکا وجود داشت که قدرت‌های اروپایی به دنبال تصرف مستعمرات یا افزایش نفوذ در آمریکای شمالی هستند، که این امر منجر به درخواست‌هایی برای گسترش به‌منظور جلوگیری از این نفوذ شد.
«آلبرت واینبرگ» در مطالعه تأثیرگذار خود درباره سرنوشت محتوم در سال ۱۹۳۵، نوشت: «گسترش‌طلبی در دهه ۱۸۳۰ به‌عنوان تلاشی دفاعی برای جلوگیری از نفوذ اروپا در آمریکای شمالی پدید آمد.»
مشکلی به نام سرخ‌پوستان
دردناک‌ترین قسمت تفکر سرنوشت محتوم برخورد و کشتار با سرخ‌پوستان بود. در اوایل قرن 19 (1800 میلادی) درحالی که آمریکا به سرعت در حال رشد و به سمت جنوب آمریکا می‌رفت ساکنان سفیدپوست با مانعی به نام بومی‌ها یا همان سرخ‌پوستان رو‌به‌رو شدند زیرا مناطق وسیعی محل زندگی قبایل سرخ‌پوست بود. ازنظر مهاجران سفیدپوست و آمریکایی‌ها این مناطقی که برای سرخ‌پوستان است مانع پیشرفت آن‌ها شده است. مهاجران درواقع زمین‌های حاصلخیز سرخ‌پوستان را می‌خواستند تا بتوانند در آن کشاورزی و سکونت پیدا کنند. به همین دلیل دولت فدرال و آمریکایی‌ها که دنبال بهانه‌ای برای حذف سرخ‌پوستان بودند را پیدا کردند.
«اندرو جکسون» که بعدا هفتمین رئیس‌جمهور آمریکا شد. از حامیان سرسخت حذف سرخپوستان بود. او در سال 1814 فرماندهی نیروهای نظامی آمریکا را بر عهده داشت که سرخ‌پوستان را شکست دادند و آمریکایی‌ها توانستند هزاران مایل را تصاحب کنند. اما این آغاز کار بود و آمریکایی‌ها به بهانه‌های مختلف با تعرض به زمین‌های سرخ‌پوستان مناطق بیشتری را می‌گرفتند یا با انعقاد قراردادهای اجباری سرخ‌پوستان را از زمین‌های خود بیرون می‌انداختند. در سال 1823 دادگاه عالی آمریکا حکمی را صادر کرد که براساس آن سرخ‌پوستان می‌توانند سرزمین‌های داخلی آمریکا اشغال کنند اما نمی‌توانند مالکیت آن زمین‌ها را داشته باشند زیرا حق مالکیت برای آمریکایی‌ها است.تا سال 1830 که اصلی‌ترین اقدام برای حذف سرخ‌پوستان صورت گرفت. 
«اندرو جکسون» هفتمین رئیس‌جمهور آمریکا قانون حذف سرخ‌پوستان را به کنگره ارائه داد و در کنگره رای آورد. این قانون عملا منجر به جابه‌جایی اجباری قبایل سرخپوست به مناطق داخلی آمریکا شد. ازنظر «اندرو جکسون» سیاست حذف سرخ‌پوستان برای سرخ‌پوستان مفید است. 
از دهه 1830 میلادی حدود 100 هزار سرخ‌پوست مجبور به ترک زمین‌های خود شدند و به سمت مناطق داخلی آمریکا فرستاده شدند. و طبق برخی آمارها نزدیک به 25 درصد سرخ‌پوستان در این مسیر به دلیل سختی مسیر و گرسنگی و بیماری فوت شدند که به‌خاطر این اتفاقات ناگوار به آن دنباله اشک (trail of tears) می‌گویند. با این حال سرخ‌پوستان که بسیاری از زمین‌های خود را از دست داده بودند و به اجبار به سمت غرب آمریکا فرستاده شدند. ولی با افزایش جمعیت آمریکا و نیاز زمین‌های بیشتر در سال 1862 میلادی قانونی به نام قانون اسکان کشاورزان در کنگره آمریکا تصویب شد. این قانون بیان می‌کند که به هر خانواده زمین رایگان اعطا می‌شود. در اثر این قانون حداقل 600 هزار خانواده سفیدپوست به غرب آمریکا رفتند. این قانون باعث شد تا سرخ‌پوستان دوباره مجبور به ترک زمین‌های خود شوند. این قانون آپارتایدی 10 درصد زمین‌های آمریکا را تشکیل می‌داد. 
خرید لوییزیانا
اولین اقدام جدی که براساس تفکر سرنوشت محتوم شکل گرفت خرید لوییزیانا در سال 1803 بود که توسط «توماس جفرسون» سومین رئیس‌جمهور آمریکا صورت گرفت. 
توسعه کشور از اولویت‌های اصلی «توماس جفرسون» بود که با خرید لوییزیانا از فرانسه در زمان «ناپلئون بناپارت» به آن جامعه عمل پوشاند و این خرید موجب شد مساحت آمریکا تقریبا دو برابر شود (828هزار مایل مربع اضافه گردید) و تمام یا بخشی از 15 ایالت‌های کنونی آمریکا را دربر می‌گیرد. بسیاری این را به عنوان آغاز یک مأموریت الهی جدید دیدند.
مکزیک دشمن سرسخت جنوبی
با حذف سرخ‌پوستان‌، آمریکایی‌ها با مانع دیگری رو‌به‌رو شدند و آن مکزیکی‌ها بودند. در قرن 19 میلادی مکزیک کشور بزرگی بود و بسیاری از ایالت‌های کنونی آمریکا را دربرداشت ایالت‌هایی مانند کالیفرنیا، نیومزیکو و اریزونا. سرنوشت آشکار نقش مهمی در گسترش تگزاس و روابط آمریکا با مکزیک ایفا کرد. در سال 1836، جمهوری تگزاس استقلال خود را از مکزیک اعلام کرد و پس از استقلال، تلاش کرد تا به‌عنوان یک ایالت جدید به آمریکا بپیوندد. پس از الحاق تگزاس به آمریکا در سال 1845 که مکزیک بشدت مخالف این الحاق بود و به آن اعتراض کرد، اختلافات میان آمریکا و مکزیک برسر خط‌های مرزی روز به روز بیشتر می‌شد و درگیری‌هایی را میان این دو کشور ایجاد کرد. آمریکایی‌ها که دنبال بهانه‌ای بودند با پیدا کردن بهانه که مکزیکی‌ها به آمریکایی‌ها حمله کرده‌اند به مکزیک اعلان جنگ دادند. این جنگ که بین سال 1846 تا 1848 طول کشید با پیروزی آمریکا تمام شد و آمریکایی‌ها با پرداخت 15 میلیون دلار به مکزیک مناطق گسترده‌ای که شامل مساحتی به حدود 525 هزار مایل مربع را تصاحب کردند.(ایالت‌های کلرادو، نیومکزیکو، یوتا، آریزونا، نوادا، کالیفرنیا و... را شامل می‌شود)
آلاسکا؛ روس‌ها خداحافظ
آخرین گسترش ارضی کشور آمریکا در سرزمین اصلی آمریکای شمالی در سال 1867 با خرید آلاسکا به وقوع پیوست. در پی جنگ کریمه در دهه 1850، «الکساندر دوم» امپراطور روسیه تصمیم گرفت کنترل آمریکای روسی (آلاسکای کنونی) را به دلیل ترس از اینکه این سرزمین به راحتی در هر جنگ آینده بین روسیه و بریتانیا از دست خواهد رفت، واگذار کند.
در سال 1865، «ویلیام اچ. سِوارد،» وزیر امور خارجه آمریکا، برای خرید آلاسکا با «ادوارد دو استوکل»، وزیر روسیه، وارد مذاکره شد. این دو مرد بر سر 7.2 میلیون دلار به توافق رسیدند. مراسم انتقال در 18 اکتبر در سیتکا، آلاسکا برگزار شد. سربازان روسی و آمریکایی در مقابل خانه فرماندار رژه رفتند. 
پرچم روسیه پایین آورده شد و پرچم آمریکا در میان شلیک توپ‌ها برافراشته شد.
این خرید 586,412 مایل مربع (1,518,800 کیلومتر مربع) قلمرو جدید به آمریکا اضافه کرد، منطقه‌ای تقریباً دو برابر اندازه تگزاس. برخی از حامیان خرید، از جمله «سِوارد»، در ابتدا قصد داشتند زمین‌های بیشتری را در مجاورت قطب شمال به دست آورند، که به طور بالقوه منجر به الحاق کانادا شود. 
واکنش‌ها به این خرید در آمریکا بیشتر مثبت بود، زیرا بسیاری بر این باور بودند که مالکیت آلاسکا به عنوان پایگاهی برای گسترش تجارت آمریکا در آسیا عمل خواهد کرد. با این حال برخی از مخالفان، این خرید را «حماقت سِوارد» یا «یخچال سِوارد» نامیدند، زیرا مدعی بودند آمریکا زمینی بی‌فایده به دست آورده است.
تقریباً تمام مهاجران روسی پس از خرید آلاسکا را ترک کردند. آلاسکا تا زمان شروع تب طلای در سال 1896 مهاجران جدید کمی را جذب کرد. آغاز تب طلای در آلاسکا 200 هزار معدنچی را به این منطقه سرد آورد. تب طلا تعهد دولت آمریکا به توسعه زیرساخت‌های صنعتی را به شدت افزایش داد و به نوبه خود، ساکنان جدیدی را برای حفظ آن جذب کرد.
اسپانیا برو بیرون
آخرین و مهم‌ترین اقدام در راستای سرنوشت محتوم که ازنظر بسیاری از تاریخدانان ورود جهانی آمریکا بود. در جنگ اسپانیا و آمریکا در سال 1898 نمایان شد که موجب شکست نیروی دریایی اسپانیا از نیروی دریایی آمریکا در فیلپیین می‌شود. این جنگ موجب می‌شود که اسپانیا از تمام ادعاهای خود نسبت به کوبا، گوام، پورتوریکو و فیلیپین چشم‌پوشی کند و آن‌ها را به آمریکا واگذار کند. در همان سال آمریکا‌ هاوایی را نیز به خود ضمیمه می‌کند. این درگیری موجب شد که حکومت استعماری اسپانیا در قاره آمریکا پایان یافت و در عوض آمریکا تمام قلمروهای اسپانیا در غرب اقیانوس آرام و آمریکای لاتین را صاحب شد. برای مثال، هنگامی که رئیس‌جمهور «ویلیام مک‌کینلی» در سال ۱۸۹۸ به الحاق جمهوری ‌هاوایی پرداخته بود، گفت: «ما‌ هاوایی را دقیقاً به همان اندازه و حتی بیشتر از آنچه کالیفرنیا را نیاز داشتیم، نیاز داریم. این سرنوشت مانیفست است.»
در سال ۱۸۹۸، آمریکا در شورش کوبا مداخله کرده و جنگ اسپانیا و آمریکا را برای اخراج اسپانیا آغاز کرد. طبق مفاد معاهده پاریس، اسپانیا حاکمیت بر کوبا را واگذار کرد و جزایر فیلیپین، پورتو ریکو و گوام را به کشور آمریکا منتقل کرد. شرایط واگذاری فیلیپین شامل پرداخت مبلغ ۲۰میلیون دلار از سوی آمریکا به اسپانیا بود. 
تغییر نام به دموکراسی جهانی
با اشغال تمام سرزمین‌ها در آمریکای شمالی، کشور آمریکا به جان جهان افتاد و با ایده باور به مأموریت آمریکا برای ترویج و دفاع از دموکراسی در سراسر جهان، که توسط «توماس جفرسون» سومین رئیس‌جمهور آمریکا شکل گرفت و وی به آن «امپراتوری آزادی» می‌گفت. این ایده توسط تمامی رؤسای جمهور دیگر آمریکا پیگیری شد و آمریکا خود را به عنوان پلیس بین‌المللی معرفی کرد. 
کانال پاناما برای ماست 
کانال پاناما توسط آمریکا ساخته شد و تا سال 1977 میلادی مالکیت آن در دست آمریکا بود. ساخت این کانال دقیقا مبتنی بر ایده دکترین مونرو و سرنوشت محتوم بود اما با گسترش استعمار زدایی در قرن بیستم طی معاهده‌ای کنترل آن در سال 1999 میلادی مالکیت آن به پاناما برگشت. با این حال از زمان پیروزی «دونالد ترامپ» وی بارها خواستار برگشت مالکیت این کانال به آمریکا شده است. 
در همین باره وبسایت انگلیسی «آمریکن کانسرواتیو» می‌نویسد «این فراخوان برای بازپس‌گیری کانال پاناما می‌تواند بیش از هر چیز دیگری در جهان، نظم بین‌المللی مبتنی بر قواعد لیبرال که طی یک ربع قرن گذشته شکل گرفته است را به شدت متحول کند. انتقال هنگ‌کنگ به چین توسط انگلیس در سال 1997 به‌زودی با انتقال نمادین کنترل کانال پاناما به پاناما همراه شد که در 31 دسامبر 1999 به یک قرن و نیم حضور استعماری آمریکا در این منطقه پایان داد.»
این وبسایت در ادامه در مورد برگشت مالکیت این کانال به پاناما می‌نویسد« در اثر تغییر پارادایم نظری بود که در اوج غرور روشنفکرانه لیبرالیسم آمریکایی رخ داد، در واقع برگشت کانال پاناما به پاناما بر پایه ایده صلح دموکراتیک بدون مرز و پایان تاریخ بنا شده بود و به‌نوعی پایان دوره تسلط قدرت‌های بزرگ بر امور جهانی را نشان می‌داد.»
«آمریکن کانسرواتیو» در ادامه می‌نویسد این تفکر عدم مالکیت کانال پاناما که در آمریکا به وجود آمد براثر حقوق انتزاعی بین‌المللی و تفسیر‌های نادرست ژئوپلیتیکی در آن زمان شکل گرفته بود. 
این وبسایت در ادامه می‌نویسد «تفکر دونالد ترامپ درباره بازپس‌گیری کانال جدید نیست؛ او در سال 2017 نیز از نارضایتی خود نسبت به این توافق سخن گفته بود. اما مهم‌تر از همه، نگرانی درباره نفوذ چین در پاناما یک مسئله فراجناحی است. در سال 2021، یک گزارش از مرکز مطالعات استراتژیک و بین‌المللی (CSIS) هشدار داد که پاناما دیگر به‌طور مؤثر بی‌طرف نیست و دولت چین تأثیر و قدرت بسیار بیشتری بر دولت پاناما دارد تا آنچه قبلاً تصور می‌شد.»
«آمریکن کانسرواتیو» در پایان می‌نویسد «عواملی ساختاری مانند ظهور چین و یک چندقطبی نوظهور، نابرابری‌های مالی و نظامی، و انقلاب صنعتی سوم در فناوری‌هایی مانند هوش مصنوعی و پهپادها، به‌طور اجتناب‌ناپذیری منجر به فراخوان‌هایی برای بازگشت به شکل‌های قدیمی‌تر حکمرانی خواهند شد؛ نظمی مبتنی بر توازن قدرت، دیپلماسی استعماری، مرکانتیلیسم، حوزه‌های نفوذ، و حتی در برخی موارد، فتح آشکار- شبیه به آنچه جهان در اواخر قرن نوزدهم شاهد بود. به همین روی فراخوان برای بازپس‌گیری کانال پاناما باید تنها به‌عنوان آغازی بر این مسیر در نظر گرفته شود.»

برای مشاهده مطالب بین الملل ما را در کانال بولتن بین الملل دنبال کنیدbultanbeinolmelal@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین