کد خبر: ۸۰۱۷۵۷
تاریخ انتشار:
خاطرات آقای قلیزاده یکی از رزمندگان دوره دفاع مقدس در جبهه

کتک‌کاری‌هاش هم قشنگ بود!

خاطرات دوران دفاع مقدس همچنان در هر جمعی شنیدنی است و تلخ و شیرینش پند آموز است. یکی از کارشناسان، به تازگی خاطرات حضور پدر خود آقای قلیزاده را در دفاع مقدس که در جمع کوچک فامیلی تعریف می کرده، مکتوب کرده است.
کتک‌کاری‌هاش هم قشنگ بود!

گروه اجتماعی - خاطرات دوران دفاع مقدس همچنان در هر جمعی شنیدنی است و تلخ و شیرینش پند آموز است. یکی از کارشناسان، به تازگی خاطرات حضور پدر خود آقای قلیزاده را در دفاع مقدس که در جمع کوچک فامیلی تعریف می کرده، مکتوب کرده است. با این که سه دهه از آن سال ها گذشته است، اما همچنان این خاطرات شنیدنی است، بخشی از خاطرات و کلمات هیچگاه کهنه نمی شود و انسان در هر دوره ای از زندگی به آن نیاز دارد تا دلیل بودن و زندگی و احترام و محبت به دیگران باشد. نکته مهم این است که زندگی تلخ و شیرین دارد، خنده و گریه، عصبانیت و خوشحالی، مهربانی و خشم و.... همه این ها لازمه زندگی، دفاع از وطن و ارزش های انسان ها است. دلتنگی انسان ها نسبت به گذشته، حتی با افرادی که مهربان نبوده اند و خاطره با عصبانیت و دعوا همراه بوده، نیز زیباست. آدم ها برای گذشته با هر کیفیتی دلتنگ می شوند. به خصوص اگر موضوع دفاع از کشور باشد، تمام سختی ها، غم ها، کت کاری و دعواها نیز قشنگ می شود و انسان دلتنگ گذشته می شود و اشک می ریزد.

سال 73 بود...

به گزارش بولتن نیوز، حقوقِ دریافتی از... (یک نهاد نظامی)، کفافِ هیچ گوشه‌ای از مخارج زندگی را نمی‌داد و چند سالی بود که دوباره عصرها و جمعه‌هایَم صرف همان کارهای قبل از جنگ می‌شد؛ از جمله خریدن و تعمیرِ خودروهای درب‌وداغون و فروش آنها.

مزایده‌ای عمومی در اخبار اعلام شده بود، جهت فروش خودروهای نظامیِ از رده خارج و یا آسیب‌دیده در جنگ؛ جیپ‌های اُواز، کامیون‌های نفربرِ آیفا و...

ماشین‌ها را در محوطۀ بزرگی در کنارِ شهرمان (مشهد) برای بازدیدِ خریداران گذاشته بودند؛ بینِ ردیف‌های خودرو راه می‌رفتم و ورانداز می‌کردم... اما، هر کدام از ضرب‌دیدگی‌ها و لَک‌ومَک‌ها و زدگی‌ها و خوردگی‌های خودروها، مرا به یاد ‌لحظه‌های آن هشت سال می‌انداخت و نمی‌گذاشت که حواسم جمعِ این باشد که برای چه کاری آمده‌ام... جلوی یک جیپ ایستادم تا خودم را با وارسی دقیقترِ موتورش سرگرم کنم.

دستی به شانه‌ام خورد و اعصابم متشنج شد؛ از روزی که با موجِ یک خمپاره پرتاب شدم، نسبت به اینکه بی‌خبر به شانه و یا بازویَم بزنند، بی‌نهایت حساس و آسیب‌پذیر شده بودم و این‌کار تا حد انفجار، عصبانی‌ام می‌کرد.

به سرعت برگشتم و... عصبانی‌تر شدم! کسی که به شانه‌ام زده بود، شخصی بود به‌نام آقای «ض» که  ده سالی بود، ندیده بودمش. آخرین دیدارمان، دیدار نبود بلکه یک کتک‌کاریِ شدید بود!

... عملیات، به‌هَم پیچیده بود. صدها نفر از سه جهت زیر آتش بودند و تانک‌ها و نفربرهای عراقی در حال پیشروی از هر سه طرف. من مسئول فنی‌مهندسیِ رزمی بودم و با موتور سیکلت به هر سو سَرکشی می‌کردم برای اینکه بدانم که دقیقاً کدام سمتِ آن موقعیت، نیازِ فوری‌تری به حفر کانال و یا ایجاد و ترمیم خاکریزها دارد، تا معدود ماشین‌آلاتِ قابل استفادۀ باقی‌مانده را به آنجا ارسال کنم.

با بیسیم، به رانندۀ لودر اطلاع داده بودم که باید خیلی سریع، خودش را به نشانی برساند و کانالی را در نقطه‌ای که در آن لحظه، بیشترین خطر، از آنجا متوجه موقعیت بود، گودتر کند.

کتک‌کاری‌هاش هم قشنگ بود!

منتظر بودم و دیر کرده بود و بیسیم را هم جواب نمی‌داد. به‌راه افتادم تا ببینم که اگر اتفاقی برایش افتاده، خودم با لودر به آن نشانی بروم. از دور دیدم که لودر در کنارِ خاکریزی که مدتی قبل باید ترمیمش به پایان رسیده باشد، متوقف شده است. فاصله‌ام که کمتر شد، متوجه شدم که یک موتور سیکلت در کنار خاکریز، وِلو است و راننده انگار با کسی درگیر است.

باز هم که نزدیک‌تر شدم و از چاله و چوله‌ها گذشتم، دیدم که «ضاد»، تلاش دارد که از پلکان لودر بالا برود؛ از آن‌سو راننده، با پا، «ضاد» را به پایین هُل می‌دهد و هردو داد و هَوار می‌کنند. موتور را انداختم و سریع خودم را رساندم و پرسیدم که چه خبر است؛ رانندۀ درمانده، شکوِه کرد که این آقا اصرار دارد که همین الآن بروم و برای حفاظت از گروهانِ تحت سرپرستی‌اش خاکریز دومی ایجاد کنم. گفتم که وقتی برای این کار نیست؛ الآن باید جلوی سقوط محور را بگیریم. «ضاد» کوتاه نیامد و فریاد زنان، از اینکه بچه‌ها دارند یکی‌یکی از دست می‌روند، می گفت.

سرش داد کشیدم که مگر من چیزی را که تو می‌بینی، نمی‌بینم! دارم می‌گویم الآن کار واجب‌تری هست! عصبانی‌تر شد و مصمم‌تر که راننده را پایین بکشد و خودش لودر را ببرَد. دستش را کشیدم و هُلش دادم و سرِ راننده داد زدم که برو و به کارَت برس. او راه افتاد و من دست «ضاد» را می‌کشیدم و از پلکان جدا می‌کردم.

طیّ چند ثانیه، بگو و مگوی ما به یک زد و خوردِ تمام‌عیار تبدیل شد. چاره‌ای نبود و برای اینکه لودر بتواند دور شود، ماندم و کتک زدم و کتک خوردم! خوب که همدیگر را لِه‌ولوَرده کردیم، «ضاد» نگاهی انداخت به گرد و غباری که به دنبالِ لودر، از آنجا حسابی دور شده بود. انگار دیگر از اینکه بتواند او را برگردانَد، ناامید شد. پشت کرد و به سراغ موتورش رفت، سوار شد و هندل زد و رفت به سوی خودش. من هم موتور را برداشتم و به طرف دیگری رفتم.

... حالا بعد از ده سال، با همدیگر چشم‌درچشم شده بودیم. تلاش داشتم از ضعفی که به‌علتِ تشنجِ اعصاب دچارش شده بودم، خلاصی پیدا کنم و سریع، آمادۀ درگیریِ احتمالی شوم؛ اما...

«ضاد»، به‌آرامی بازوی مرا گرفت و نزدیکتر آمد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت و چند ثانیه بعد دیدم که می‌لرزد و گریه می‌کند. یکی دو دقیقه نگذشته، هِق‌وهقَش شده بود زاروزار و بعد هم، فریاد... شانه‌ام خیسِ خیس بود و خنک. من نیز آرام شده بودم و آهسته گریه می‌کردم.

وقتی که به دور و برَم توجه کردم، دیدم که بیست‌سی نفر جمع شده‌اند و با تعجب به ما نگاه می‌کنند و بعضی‌شان چیزی می‌پرسند و بعضی دیگر هم، سر تکان می‌دهند که یعنی: نمی‌دانم... گویا چند نفری هم گریه می‌کردند.

بالاخره «ضاد» کمی به خودش مسلط شد و سرش را بلند کرد و با صدایی منقطع، گفت: ولی، آقای «قلیزاده»! دعواها و کتک‌کاری‌هاش هم قشنگ بود

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین