به گزاش بولتن نیوز به نقل از کیهان،شجاعت و جسارت و ذکاوت را درهم درآمیخت، تا بتواند یک تنه در مقابل یک لشکر بایستد. نارنجکهایش به سان بمبی عمل میکنند و او فاتح تپهها میشود؛ نه تنها فاتح تپههای گیلان غرب، که فاتح قلههای شجاعت و استقامت و ایمان. آری ایران اسلامی ما نیاز به ساخت اسطورههای افسانهای ندارد. اسطوره همین مردان حقند که با دست خالی و تکیه بر قدرت لایزال الهی بر جبهه کفر پیروز میشوند. منصور قشقایی ستوان یکم ارتش یکی از همین اسطورههای واقعی است. او قهرمان قصه این هفته صفحه فرهنگ مقاومت است. این آزاده سرفراز میهن، هنوز هم وقتی از آن روزها میگوید، چشمانش برق میزند و در طنین صدایش، شوق روزهای ایمان و صلابت موج میزند. با هر کلامش میتوان آن لحظات حساس و نفسگیر را متصور شد و همراه او تا تپه گچی و دره مرگ سفر کرد...
منصور قشقایی ستوان یکم ارتش گردان 808 و متولد 1337 هستم. بنده در مرکز آموزشی کرمان، در گروهان 6 گردان سه خدمت میکردم که انقلاب شد. در کرمان فقط مسئول نگهبانی از اماکن حساس بودم. بعد از انقلاب، در سال 60 گردان 808 تشکیل شد. ما در هر گردان یک گروهان تشکیل دادیم، که من در گروهان 6 بودم. من در همین مرکز، آموزش دیدم و از تاریخ 27 مهر سال 60 راهی منطقه شدم. بعد به آموزشگاه رفتم. بعد از آنجا، به مدت سه سال در تهران خدمت کردم. بعد به گردان 3، گروهان 6 کرمان منتقل شدم.
بنده از کرمان، به منطقهاندیمشک حرکت کردم و در آنجا به مدت 10 الی 15 روز، آموزش رزمی دیدم و بعد وارد خط جاده سایت شدم که تپه سبز و کوت کاپون و تپه بود. ما جلوتر از لشکر 21 حمزه بودیم و آنجا خط تشکیل دادیم. آن زمان گروهبان دسته و در خط پدافندی بودم. تقریبا سه ماه و نیم دزفول بودیم و بعد به گیلان غرب رفتیم. وقتی وارد گیلان غرب شدم تیپ 57 ذوالفقار عملیاتهای شیاکوه، چرمیان، چغالوند، تپه گچی که به فرماندهی سرهنگ علی یاری بود انجام داد. آنها درواقع تیپ کلاه سبزها یا نوهد قبل از انقلاب بودند. سرهنگ علی یاری تشکیلدهنده 57 ذوالفقار بود. اولین روزی که وارد گیلان غرب شدیم به کاسهگرا رفتیم. به مدت دو تا سه روز آنجا بودیم. بعد گفتند: خط عوض کنید و به چغالوند بروید. باید میرفتیم تا خط پدافندی را از تیپ 57 ذوالفقار تحویل بگیریم. چغالوند هم ارتفاع خیلی بلندی دارد. تجهیزات کامل بود. اولین بار شب ساعت سه بعد از نیمه شب از پایین به سمت بالای تپه حرکت کردیم. با کوله پشتی و اسلحه و بیل و قمقمه بالاخره به هر بدبختی خود را به بالای چغالوند رساندیم و شب آنجا خوابیدیم.
ما شب در تپه سه ماندیم و قرار شد فردا شب که خط تپه گچی 4 را تحویل بگیریم. چون عملیات شده بود، اصلا سنگر پدافندی نبود. به لحاظ نظامی شیب و ضدشیب بود. مثل تپه که میگویند این طرفش شیب و آن طرفش ضدشیب است. ما در ضد شیب مستقر شدیم تا سنگر بزنیم که اصلا سنگری وجود نداشت، به همین دلیل به سنگرهای دشمن که تصرف شده بود رفتیم. درواقع در تیررس خود بعثیها و جلوی دید آنها بودیم. فقط شب به شب میتوانستیم از سنگر بیرون بیاییم. اگر کوچکترین حرکتی انجام میدادیم، تک تیرانداز وسط پیشانی را هدف قرار میداد. یک سرباز 57 ذوالفقار راهنمای ما بود. گفت؛ یکی از سنگرهایتان این است. ما داخل رفتیم. سنگر گود بود و با سر داخل گودی رفتیم. از یک سوراخ خیلی کوچک، بهاندازه بدنمان باید سینه خیز میرفتیم. در واقع یک غار بود که از آن به عنوان سنگر استفاده میکردیم. قرار شد که سنگرها را برای استراحت سربازها تحویل بگیریم. دو پست نگهبانی داشتیم که یکی تیربار بود و دیگری سنگر عادی. شب اول ماندیم و نگهبانی دادیم. قرار شد 48 ساعت بمانیم و 48 ساعت بعد با تپه بعدی جابهجا شویم. شب دوم قرار شد دسته سه، به جای من که دسته یک بودم بیاید. من بلند شدم و راه افتادم و سرباز راهنما هم با ما بود. تپه به صورت مال رو بود، یک طرف دره و طرف دیگر مینگذاری شده بود. خیلی باریک بود، فقط یک خط مستقیم مال رو بود که قاطر میتوانست از آن عبور کند. همان شب باد و باران شدیدی گرفت؛ طوری شد که من برای چند دقیقه چیزی ندیدم و ایستادم. یک دفعه دیدم که همه سربازها رفتهاند. من برگشتم به مرتضوی گفتم: من میمانم، شما بروید. گفت: خیلی خوب. بیسیم چی و بقیه را با خود برد و فقط بیسیم را گذاشت. من خبر نداشتم که چه تعداد سرباز در سنگرها مانده، از چیزی اطلاع نداشتم. فقط یک سرباز مانده بود که بیسیمچی هم نبود. همه رفتند و من نشستم کاملا خیس از باران شده بودم. دیماه بود و فصل سرما. نشسته بودم، دستم روی زانو و سرم پایین بود؛ یک دفعه صدای هل هله عراقیها به گوش رسید. به بیرون نگاه کردم. سنگر ما تاریک بود و سنگر عراقیها را روشن. دیدم که همه تکاورهای صدام هستند؛ همه با پلیور و کلاش و کلاه کشی آمادهاند و هله صدام میگویند و جلو میآیند. وقتی جلوی سنگر ما رسیدند، شلعه افکن را داخل سنگرانداخت. سریع به سرباز گفتم خاموش کند، آن را خاموش کرد. بعد از چند دقیقه سرم را از سنگر بیرون آوردم و دیدم آنها به پشت تپه رفتهاند. دشمن فکر نمیکرد که ما داخل سنگرهای خودشان باشیم؛ چون هیچ عقل سلیمی نمیتوانست بپذیرد که ما بخواهیم داخل سنگرهای آنها پدافند کنیم. ما در اصل باید در ضدشیب و پشت سنگر میبودیم. بعثیها هم خیالشان راحت بود که تپه را گرفتهاند و کسی روی تپه نیست. سرباز ما آقای علیزاده که بچه شمال بود تفنگش را برداشت و میخواست تیراندازی کند. گفتم: چکار میکنی؟! گفت: میخواهم آنها را بزنم. گفتم: اگر صدا و شعله تفنگ را ببینند، کارمان تمام است. اصلا با تفنگ نمیشود با اینها درافتاد. لازم نیست کاری انجام بدهی. رمزمان طیار3 بود. از بیسیم هم مرتب پیام میآمد؛ طیار طیار سه! جواب دادم. گفتم: نیروهای دشمن حمله کرده و روی تپه آمده و همه جا را گرفتهاند، من هم هیچ کسی را ندارم، فقط یک سرباز در سنگر دارم و نمیدانم چه کسی هست و چه کسی نیست. زیرا از سربازهای پدافندی هیچ اطلاعی ندارم و نمیدانم زنده هستند یا خیر. حداقل از دسته 3 برای من نیرو بفرستید. گفتند: نمیتوانیم نیرو بفرستیم، الان خودمان زیر آتش هستیم. گفتم پس حداقل مهمات بفرستید. یادش گرامی باد ستوان عباس حسین پور فرمانده گروهان ما بودند. گفت: نمیشود. دیگر مطمئن شدم که هیچ کمکی به من نمیشود و خودم باید کاری کنم. آن لحظه فقط دو نفر بودیم؛ من و سربازم، با یک بیسیم. گفتم: خدایا این همه تکاور عراقی، با قدهای بلند و هیکلهای درشت؛ چگونه میتوانیم بجنگیم؟! به سرباز گفتم: امشب فقط من و تو اینجا هستیم؛ باید تا جایی که جان داریم، از دشمن بکشیم، بعد شهید شویم که جانمان هدر نرود. در همان سنگر یک جعبه چوبی میوه، پر از نارنجک بود. گفتم: تو فقط اینها را تک تک به دست من بده. خودم در ورودی سنگر نشستم. بعثیها در شفق بودند و من در تاریکی؛ لذا آنها من را نمیدیدند. سرباز نارنجک را به من میداد و من ضامن نارنجک را میکشیدم و به سمت آنها پرت میکردم. صدای نارنجک با خمپاره 60 یکی است؛ چون خمپاره 60 هیچ صدایی ندارد. اینها تصور کردند که خمپاره 60 پرتاب میشود. نارنجکها 40 تکیهای بود و ضامن خیلی سفتی داشت؛ به همین خاطر آن را با دهان و دندان میکشیدم. ضامن یکی از نارنجکها را پیدا نمیکردم. پرسیدیم: علیرضا ضامن این کجاست؟ چرا این ضامن ندارد؟ گفت ضامن را کشیدهام. سریع نارنجک را پرت کردم. به خواست خدا، دستم روی اهرم آن بود وگر نه سنگر منفجر میشد. گفتم: دیگر از این کارها نکن.
دیگر امیدم از گروهان قطع شده بود و هرچه صدا میزدند، جوابشان را نمیدادم. گفتم اینها که نمیتوانند کاری برای ما انجام بدهند. نزدیک صبح شد. بعثیهای زیادی با همین نارنجکها کشته شدند. هوا کمکم گرگ و میش شد. آمدم جلوی سنگر، دیدم که یک عراقی افتاده و زخمی شده و از کتفش خون میآید. کلاه کشی را هم روی صورتش کشیده بود و به من نگاه میکند. من به او گفتم: «تعال. تعال. الدخیل الخمینی» دیدم که به سمت دیگری نگاه میکند و قصد فرار دارد. بیشتر که دقت کردم دیدم همه عراقیها کشته و مجروح شده بودند. دو تا سرباز دیگر از سنگر بالایی بیرون آمدند. به آنها گفتم: تا به حال کجا بودید؟ گفتند: دیدیم که عراقیها آمدند، داخل سنگر رفتیم و بیرون نیامدیم. گفتم: که کار خدا بود که سربازها رفتند داخل سنگر و تیراندازی نکردند. خداوند عالم به سر این سربازانداخته بود که تیراندازی نکنند و داخل سنگر بروند. من عراقیها را دقیقا جلوی سنگر اینها دیده بودم و فکر کردم که عراقیها اینها را کشتهاند. یکی از سربازها آرپیجیزن بود و یک کلت هم داشت. کلت را از سرباز گرفتم و به سمت آن نیروی عراقی شلیک کردم. من هرچقدر به او گفتم بیا، نیامد، اگر برود لو خواهیم رفت، پس باید کشته شود. تیرم خطا رفت و به دشمن نخورد. به سرباز گفتم: او را بزن. زد و در جا کشته شد. دیدم که دو سرباز بعثی از تپه به سمت نیروهای خودشان میروند. یکی زخمی بود و دیگری او را به سمت بالا میبرد. گفتم بگذارید بروند او زخمی است و کاری از دستشان برنمی آید. آن دو تا رفتند. از آن واحد فقط دو نفر زنده مانده بودند؛ حتما خدا میخواست که اینها به دلیلی زنده بمانند. هوا تقریبا روشن شده بود. از دوستان پرسیدم: از رزمندگان خودمان، کسی هم زخمی شده؟ گفتند: فقط یک سرباز است که از ترکشهای نارنجکهای خودمان زخمی شده. من نمیدانستم و خبر نداشتم که چه کسی در سنگرها است. آن سرباز را داخل سنگر آوردیم. تمام بدنش سوراخ سوراخ بود. خدا را شکر هوا سرد بود و به علت سردی هوا خونریزی نکرده بود.
دوستان ما هم که خیال میکردند این تپه از دست رفته، دائم خمپاره میزدند و شلیک میکردند؛ لذا ما باید مواظب میبودیم که گلوله به ما نخورد. یک دفعه صدای بیسیم به گوش رسید. عباس حسین پور بود، فرمانده گردان. گفتم: من طیار 3 هستم. گفت: منصور تو زنده هستی؟ گفتم: بله مگر قرار بود بمیرم؟ گفت: از سر شب از شما خبری نبود؛ به خاطر همین هم ما فکر کردیم تا به حال به شهادت رسیده اید.
ما تا شب داخل سنگر بودیم. همیشه به ما کیسه فریزر و کنسرو میدادند. شب دسته سه آمد. سنگرها را تحویل دادیم و شب بعد به عقب برگشتیم. روز بعد به چغالوند رفتیم. عباس حسین پور، سرهنگ علی یاری، فرمانده گردان و عاقبتی هم آمده بودند. همان شب که بعثیها حمله کرده بودند، قصدشان این بود که این تپه گچیها را بگیرند و به چغالوند برسند. گردان رزمی 192 شیراز همان شب در شیاکوه سقوط کرده بود و اصلا باورکردنی نبود که تپه گچیها باقی بماند. فرمانده تیپ گفت: جریان چه بود. جریان را تعریف کردم. گفت: واقعا فکرت خوب بود که از تفنگ استفاده نکردی. گفتم: مسلم بود که اگر نور شعله را میدیدند، صد درصد کشته میشدیم. همان شب فرمانده سرهنگ علیپور به من ارتقا درجه داد و استوار دوم شدم. گفت: سربازها کدام بودند. گفتم: اتابک که آرپیجیزن بود و دیگری مولایی بودند. به آنها هم تشویقی، درجه گروهبان سه داد.
یک روز استراحت کردیم. شب قرار شد به تپه سه برویم. دم صبح دیدیم که ارتش بعث شروع کرد به آتش سنگین ریختن روی تپه چهار که روبهروی ما بود. من حدود 30 سرباز داشتم که همه شان آن روز زخمی شده بودند. دو طرف من دو سرباز بود و در حال حرکت به سمت سنگرهای پدافندی بودیم که هر دو سرباز هم ترکش خوردند و افتادند.
آن روز اتفاقی افتاد؛ در تپه چال داخل سنگر، گلولهای سر آرپیجی بود، سرباز متوجه نمیشود و دستش روی ماشه میرود و شلیک میکند. فقط خواست خدا بوده که گلوله از در سنگر بیرون میرود. عراقیها میفهمند که نیرو داخل این سنگرها است؛ شروع به تیراندازی میکنند. نیروها با بدبختی خودشان را تا شب، به ما رساندند. حسین پور به من گفت سریع بیا عقب.گفتم: چرا؟ گفت: ما نمیخواهیم تو بالا بروی، هر موقع بالا رفتی یک اتفاقی افتاد. دیگر تو را خط نمیفرستیم. واقعا هم همین طور بود، هر جا پا میگذاشتم همان شب عملیات میشد یا یک برنامهای پیش میآمد. یک شب در سومار بودیم. من سرگروهبان بودم، آقایی به نام داخته بود که تازه از آموزشی آمده بود و به آن صورت تجربه جنگی نداشت. ساعت 8 یا 9 شب بود که به من زنگ زد. گفت: منصور میتوانی بیایی بالا، من اینجا تنها هستم. گفتم: بله. یک گروهبان به نام ملت داشتیم که اسلحه دار بود. گفتم: ملت بیا با من برویم. سوار تویوتا شدیم و به دره سانواپا، که یکی از درههای خطرناک و سخت منطقه بود، رفتیم. قدم به قدم این دره پر از خطر و پیچ بود. سانواپا به پیچ مرگ یا دره مرگ معروف بود. یک ارتفاعی به نام کلهقندی که مشرف به دره بود. وقتی ماشین رد میشد گلوله میانداختند و میزدند. بالاخره به سنگر رسیدیم. هنوز پوتین را در نیاورده بودیم که سرباز همراهم گفت: چه چیزی میخورید؟ گفتم: چای خوب است. گفت: نه. شربت خاکشیر درست کنیم و بخوریم. هنوز داشت شربت درست میکرد که دیدم آتش تهیه شروع شد. درواقع سنگینترین آتش تهیهای که در طول جنگ دیدم، همان آتش بود. دشمن وجب به وجب را میزد و جایی نبود که گلوله نخورد. یک دفعه دسته یک و دو و سه اعلام کردند که عراقیها وارد کانالهای ما شدهاند. تپه ما را به طور کامل گرفته بودند.
ما با گردان تماس گرفتیم و گفتیم که تپه ما را گرفتهاند. گفتند دسته شناسایی را میفرستیم. خدا رحمت کند، ستوانی به نام عودی در دسته شناسایی گردان بود، آمد و گفت: منصور باید کجا بروم؟ گفتم باید از تپه بالا بروید. تا به خط بالایی برسید. عودی گفت: پیشانیام زخم شده است، فکر کنم ترکش خوردهام. گفتم: نه با سنگ زخم شده، ترکش نیست، خیالت راحت باشد. گفتم: تو سربازها را بالای تپه ببر و کمک سربازها باشید. یک مقدار گذشت. نزدیک به صبح بود و هوا هم کمکم رو به روشنی میرفت، اگر صبح میشد، تپه تسخیر شده بود. گفتم: داخته چکار میکنید؟ گفت: نمیدانم والا چکار باید بکنم. گفتم: تو داخل همین سنگر بنشین و تکان نخورید. به گروهبان ملت گفتم: بیا بالا بروم. با بدبختی بالا رفتیم. به هر بدبختی خود را به بالای تپه رساندیم. دیدم که سربازها در سنگر هستند. گفتم: چرا جلو نرفتید. عودی را پیدا کردم و گفتم: چرا جلو نرفتید؟ گفت: عراقیها سنگر جلو را گرفتهاند، اگر بروید میزنند. گفتم: عودی اگر به همین وضعیت باشد و هوا روشن بشود تپه را از دست میدهیم. گفت: نمیدانم من چکار کنم. گفتم: عودی تو جلو برو، من با هُل و زور سربازها را داخل کانال میکنم. همین کار را هم کردم، خودم هم پشت سربازها راه افتادم. یکدفعه دیدم که سربازها پا روی من میگذارند و برمی گردند. گفتم چه شده؟ گفتند: عودی شهید شد.ای بابا! چطور عودی شهید شد. دیدیم که عودی را روی دست میآورند. تیر درست به قلبش خورده و شهید شده بود. سربازها ترسیده بودند و به هیچ عنوان تکان نمیخوردند. من که سالهای سال در جنگ بودم، میدانستم اگر تا صبح اینجا بمانیم، یا عراقیها ما را میکشند و یا اسیر میکنند و راهی برای برگشت نداریم. به ملت گفتم: باید هر طوری شده، دو نفری تپه را فتح کنیم. گفت: مگر میشود؟! گفتم: به امید خدا. به سربازها گفتم: خشاب چندتا اسلحه را پر کنید و فقط تا جایی که من میگویم بیاورید و به من بدهید. نیمی از کانال را رفتیم و در تیررس آن دسته رسیدیم و دیدیم عراقیها آنجا هستند. من شروع به تیراندازی به سمت بعثیها کردم. به صورت رگباری تیراندازی میکردم که بفهمند ما آنجا هستیم. بعثیها ترسیده بودند و شروع کردند به فرار از بالای تپه. من هم یکی یکی آنها را میزدم، تیر میخوردند و پشت تپه میافتادند. تعدادی هم نارنجک همراهم بود، یکی یکی ضامن نارنجکها را میکشیدم و پرت میکردم. کانالها حتما باید مارپیچ ساخته میشد وگرنه به ما ترکش میخورد. من نارنجک میانداختم و جلو میرفتم. جلوی دسته اول رسیدم. دیدم که هیچ کسی نیست. تفنگم هم گیر کرده بود. ژ3 یک حالتی دارد که اگر زیاد با آن تیراندازی کنید، کثیف میشود، قفل میکند و تیراندازی نمیکند. از آن طرف کانال، یک چوب که روی آن پارچه سفیدی قرار دارد، تکان میخورد.
گفتم حتما میخواهند تسلیم شوند. به ملت گفتم: به طرفشان برویم، تو پشت سر من بیا. در بین راه دیدم یک آرپیجی به همراه گلولهاش گوشهای افتاده، آن را برداشتم و به سمت دشمنان رفتم. 27 نفر از آنها را اسیرکردم.
بعثیها روی دست و پای من افتادند و بوس میکردند. من گفتم: الدخیل الخمینی یعنی ضامنتان خمینی است. گفتم: راه بیفتید. سربازهای عراقی را توی کانال جلوانداختم و به ملت گفتم جلویشان برو و من پشت سرشان میآیم. رفتیم پایین، دیدم ستوان داخته آمده پشت تپه. گفتم: بیا این 27 اسیر تحویل شما است و کانالها و سنگرها پاک است. به سربازها گفتم آب و غذا آوردند و به اسیرها دادیم. به سرباز گفتم: این گلوله را از سر آرپیجی در بیاورد. سرباز در آورد و گفت: سرش سوزن ندارد و شکسته است. گویا چون سوزن آرپیجی شکسته بوده، بعثیها آن را کنار گذاشته بودند. من فکر میکردم که آرپیجی سالم هست و پشت سر بعثیها گرفته بودم. در نهایت 27 اسیر را تحویل تیپ دادم. فرمانده تیپمان سرهنگ محمودیفر گفت: قشقایی زیاد در منطقه بوده ای،
5 روز به مرخصی برو، بعد برگرد باید کهنه ریگ را بگیری، این کار فقط از عهده تو بر
میآید.
من از ابتدا تا انتهای جنگ حضور داشتم و قبل از اسارت مجروح شدم. گلوله خمپاره کنارم خورد و در اثر موج انفجار جانباز شدم. 30 درصد جانبازی دارم و شیمیایی هم شدهام. در عملیات کربلای 6 بود که شیمیایی شدم.
در تاریخ 31 مردادماه سال 67، با وجود آتشبس، دشمن حمله کرد. سومار منطقه 402 و دره سانواپا بود که اسیر شدم. سومار هم خطی بود که خاکش دامنگیر بود. یعنی وقتی از سومار بیرون میرفتید، باز هم به آن بر میگشتیم. من چندبار رفتم و برگشتم. ساعت 6 صبح متوجه صدای هلیکوپتر شدیم. ما هم خیالمان راحت بود که جنگ تمام شده است. هلیکوپترها اعلامیه پخش میکردند. اعلامیه را نگاه کردیم، نوشته بود: ما اسیر کم داریم و تنها 5 روز به شما احتیاج داریم و برای همین عملیات میکنیم. رژیم بعث 12 هزار اسیر گرفته بود؛ اما ایران 40 تا 60 هزار اسیر داشت. عراقیها میدانستند که برای تبادل اسرا با مشکل مواجه میشوند.
بعثیها ما را از دو طرف قیچی کرده بودند؛ ما درست در محاصره عراقیها بودیم. همیشه فکر شهادت را داشتم؛ اما به اسارت فکر نمیکردم. حتی به ذهنم هم نمیرسید که اسیر بشوم. امیدم به شهادت بود. بعد از سه،چهار روز قبل از اسارتم، سربازی پیش من آمد و گفت: آقای قشقایی من در مورد شما خوابی دیده ام. گفتم: چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم شما اسیر شدید. گفتم: جنگ تمام شده، چرا باید اسیر شوم، حتما معدهات پر بوده! رفتم ستاد دنبال بچهها و دوستان دیگر از جمله عباس یزدان پناه و مجید زرندی که در دسته خمپاره بودند. به گردان 763 رفتیم. آنجا دیدیم همه گردان جمع هستند. ستوان به یکی از بچهها گفت: برگرد و برو اسناد رکن 2 را بیاور. او هم قبول کرد. من با خودم گفتم، او تنهاست و بیابان هم خالی. پس با هم رفتیم و وقتی برگشتیم دیدیم که همه جا خالی و هیچ کسی نیست. به تنگه پیرعلی رفتیم. وقتی وارد جاده شدیم متوجه شدیم راهها بسته است. رفتیم زیر یک پل که بهاندازه یک متر ارتفاع داشت، تا شب بشود و بتوانیم فرار کنیم. دو، سه ساعت آنجا بودیم که یک دفعه متوجه چهار تا پا شدیم. لوله کلاش به سمت من گرفته شد و شروع به تیراندازی کرد. تیر به دیوار روبهرو خورد. یکی از بچهها بیرون رفت، ما هم پشت سرش رفتیم. دیدم همه بعثیها باتانک و نفربر ایستادهاند. گفتند: ارجع. نمیدانستم چه میگوید. یک دفعه گلنگدن را کشید و میخواست ما را بکشد. یکی از آن بعثیها آمد. گفت: لا، لا. درنهایت با نفربر ما را بردند.
در کدام اردوگاه بودید؟
ما را به اردوگاه بعقوبه بردند و دو سال و دو ماه آنجا بودم. در تاریخ 20 شهریور69 آزاد شدم.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com