گروه اجتماعی- پاکیزه خسروی: هشتگ انسولین نیست را جدیدا در فضای مجازی ترند شده اما انسولین نیست برای من بر میگردد به یک ماه پیش. داشتم برای عزیزترین موجود زندگیام دنبال انسولین میگشتم.
به گزارش بولتن نیوز، از این داروخانه به آن داروخانه به قلم نارنجی رنگی که رویش نوشته بود ساخت آلمان و کمکم داشت تمام میشد. دعا میکردم طیالارض بکنم بروم و پیدایش کنم و بیاورم. داروخانه به داروخانه با گریه التماس میکردم، به خدا فقط یک وعده دیگه انسولین مانده. میشود یک دونه بهم بدهید و پزشک که برایش خیلی عادی شده بود گفت نداریم.
«میگن قاچاق میشه. حالا برو پرونده تشکیل بده.» بغض کردم. یعنی این دکتر نمیداند که الان ساعت ۸ شب نمیتوانم پرونده تشکیل دهم؟ و اینطور که نمیتوانم برای وعده دیگر انسولین آماده داشته باشم؟
با هزار غصه و وحشت از فردا. نیمه شب چشمهایم را روی هم گذاشتم. چیزی نگذشت که با صدای گریه جگرسوز مردانهای از خواب پریدم. مرد داشت توی خیابان فریاد می زد: یکی بهم کمک کنه! قندم رفته بالا! انسولین ندارم. دارم میمیرم.
من گیج و منگ خواب از پشت پنجره نگاهش میکردم. یک مرد هم توی تراس خانهاش داشت از او فیلم میگرفت. داشت میدوید. جیغ میزد. بالا و پایین میپرید. ماسک نداشت. سوئیچ ماشینی در دستش بود اما خودرویی همراهش نبود. صدایش همینطور دور و دور میشد: دارم میمیرم. دارم میمیرم. بعد از چند ثانیه شب دردش را پنهان کرد. کسی حوصله نداشت صدایش را بشنود. نشستم و تا خود صبح گریه کردم. مرد جوان داشت توی خیابان بال بال میزد. جلوی من و من کاری از دستم بر نمیآمد.
صبح رفتم پیش مامان و گفتم: دیشب دیدی مرده داشت گریه میکرد. شنیدی میگفت قندم بالاست. دارم میمیرم. چیکار کنیم انسولین رو؟ مادر گفت : مست بود. خدا لعنت کنه حلال حروم خدا رو رعایت نمیکنن.
من هم هاج و واج گفتم: پس من چقدر گریه کردم. نگو تو ذهنم بوده این قضیه رو اینطور شنیدم. ایبابا. زنگ میزنم ۱۱۰ میگم آدمای مست میان تو خیابونمون عربده کشی.
رفتم انتشارات کتابهایم را بگیرم. توی ماشین مدام داشتم به گریه کردن برای مرد مست و احوال شخصی خودم فکر میکردم. برای خودم گفتم من را بگو که اینقدر توی دغدغه خودم غرقام که اشتباه به این واضحی میکنم.
خانه که رسیدم، بابا رفته بود خرید. بحثش را پیش کشیدم. مامان گفت: مست نبود. همان چیزهایی را میگفت که تو شنیدی. نمیخواستم دل بابات شور بیفته.
من هم کتابهایم را زدم توی راهرو گذاشتم و دویدم بیرون تا بروم و انسولین پیدا کنم. بالاخره به بدبختی یکی از آخرین داروخانههایی که دکتر معرفی کرده بود با هزار ترحم و ناز و عشوه چند انسولین قلمی کمتر از تعدادی که داخل نسخه نوشته بود بهمان داد. من که انگار نفسم تازه داشت از حلقم در میآمد. انگار دنیا را به دست آورده بودم.
هرروز میروم می ایستم جلوی یخچال تا بستهها را چک کنم. این انسولینهایی که به زحمت گیرآوردیم چند روز دیگر بیشتر دوام نمیآورند و دوباره باید کفش آهنی به ما کنیم و داروخانه ها را التماس.
نمیدانم برای آن مرد مست گریه کردم یا برای مسئولی که مست خواب است ، شبانگاه که مردم توی خیابانهای شهر دارند به خاطر یک انسولین بال بال میزنند و از این داروخانه به آن داروخانه می روند و کرونا منتظر است یک لقمه چپشان کند.
عالیجنابان خیالتان راحت باشد. ما داریم میمیریم!
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com