باید پیش از روشن شدن هوا و جذر آب برمی گشتم که یک دفعه با گشتیهای عراقی روبرو شدم. اگر گیر می افتادم کارم تمام بود و عملیات هم لو می رفت، فوری خزیدم به زیر یکی از خودروهای پارک شده و خودم را پنهان کردم.
به گزارش بولتن نیوز، ابراهیم اصغری چهارمین فرزند خانواده خود بود. او در یکی از ظهرهای بهاری سال۱۳۳۶ به دنیا آمد. سه ساله بود که برادر بزرگترش از دنیا رفت و او تنها پسر خانواده شد. در سال ۱۳۴۳ وارد دبستان خاقانی زنجان شد.
خواهرش در این باره چنین تعریف می کند: «برادرم ابراهیم از همان روز اول که از مدرسه برگشت، کنارم نشست و از آنجا و دوستانی که پیدا کرده بود، صحبت کرد. دفتر مشقش را از کیف بیرون آورد و گفت: آقا معلم گفته باید اینها را بنویسی. دفترش را به طرف من گرفت. با تعجب گفتم من که بلد نیستم! (پدر نگذاشته بود به مدرسه بروم آن وقتها وضع طور دیگری بود، دخترها کمتر به مدرسه میرفتند.) گفت: باید بنویسی وگرنه مدرسه نمی روم. مجبور شدم شبیه آن چیزی را که برایش سرمشق کرده بودند بنویسم و هر روز همین برنامه بود ولی کم کم نوشتن یاد گرفتم و من هم پا به پایش می نوشتم و میخواندم. خودش هم درسش خیلی خوب بود. همیشه ۲۰ میگرفت.»
دوران دبیرستان را در امیرکبیر در سال ۱۳۴۹ شروع کرد. سپس وارد دانشسرای مقدماتی زنجان شد و در خرداد ماه سال ۱۳۵۴ فارغ التحصیل شد. ابراهیم به خاطر کفالت از پدر، در نوزدهم بهمن سال ۵۵ کارت معافیت از خدمت خود را گرفت.
هنوز سه سال به پیروزی انقلاب مانده بود اما در درون او انقلابی دیگر وجود دارد. او شاه و رژیم شاهنشاهی را به خوبی میشناسد و زمانی هم که در دانشسرا مشغول تحصیل بود پرده از این ماجرا برمیدارد و به عمال پلید پهلوی اعتراض میکند. ابراهیم در یکی از خود نگاشتهایش روایت میکند: «ظهر یکی از روزهای پاییزی که از دانشسرا بیرون آمدم، از لحظه خارج شدن احساس عجیبی داشتم. نگران بودم. یک ماه و نیم پیش تعدادی از بچههای خوابگاه را برده بودند و برای سین جیم اذیتشان کرده بودند.
به اولین چهار راه (سعدی) که رسیدم، خودرو ریو طوسی رنگ ضد اطلاعات توجهم را جلب کرد. از دم دانشسرا با من بود. گاهی جلو میزد گاهی عقب میماند. با حرفهایی که از بچهها شنیده و تجربهای که از حرف آنها کسب کرده بودم ماشین را زیر نظر گرفتم. برای اینکه حدسم تبدیل به یقین شود به راه مستقیم ادامه دادم. بین راه یکباره به خیابان فرعی رفتم. حدسم درست بود، ماشین هم پشت سرم پیچید. خونسرد به طرف سبزه میدان و بازار روانه شدم.
قیصریه طبق معمول شلوغ بود.خودم را به جمعیت زده با شتاب به مغازه مان رفتم. بین راه یکی از بچهها را دیدم. کتابها و دفترچهام را به او تحویل دادم و با چند کلمه متوجهاش کردم که اگر تا ساعت ۱۰ شب به دانشسرا نیامدم به خانهمان اطلاع دهد. به طرف خیابان برگشتم. نمیخواستم افرادی که تعقیبم میکردند مغازهمان را بشناسند. در چهار راه پهلوی (میدان انقلاب فعلی) همان ماشین را دیدم که کنار خیابان پارک شده بود.
قدمهایم را به طرف خیابان سعدی تندتر کردم که یک نفر از پشت صدایم زد و گفت: «با من بیا.» سوار ماشینم کرد و به ادارهای که جلوی بیمارستان شفیعیه قرار دارد بردند. از لای در نیمه باز هلم دادند داخل. بلافاصله پس از وارد شدن به راهروی تاریک آنجا، باران مشت و لگد و فحش شروع شد. بعد از یک ربع ساعت، مرا به اتاقی انداختند و در را قفل کردند. به نظرم دیگر عصر شده بود. صدای قفل در بلند شد. ولی دوباره بسته شد. هنوز چشمهایم بسته بود و نمیدانستم چه خبر است بیش از۲۰ بار این کار تکرار شد.
برای من که از لحاظ روحی بیتجربه بودم ، خیلی سخت بود. شب گرسنه خوابیدم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که ضربه محکمی به زانویم خورد. درد در سراسر بدنم پیچید. چشمانم را باز کردند دیدم که یک مرد سیاه چرده با موهای مجعد دستش را به کمر زده مرا نگاه میکند. گفت: «بلند شو.» وقتی بلند شدم یک کشیده محکم به صورتم زد . گریهام گرفته بود. گفت: «دنبالم بیا.» لنگ لنگان دنبالش رفتم. هلم داد داخل اتاق. برای هر کدام از سوالهایش جواب مساعد دادم. مرد گفت: «زیر اظهارات خودت را امضاء کن.»همین کار را کردم. گفت: «همراه من بیا و مرا به اتاق دیگری برد.» ابراهیم در ساعتهای پایانی همان روز آزاد شد. اما به او گفته بودند: «اگر از این ماجرا به کسی بگویی عاقبت بدی پیدا میکنی.»
او در دی ماه سال ۱۳۵۶ در آموزش و پرورش زنجان به صورت قطعی استخدام شد و مدت دو سال در روستای طارم و سردهات شیخ تدریس کرد. سال 1356 در آزمون دانشگاه تهران در رشته حقوق پذیرفته شد. چون مادرش تاب دوریش را نداشت از ادامه تحصیل در تهران چشم پوشید. در سالی دیگر در مجتمع آموزش عالی دهخدای قزوین در رشته ادبیات فارسی پذیرفته و مشغول تحصیل شد.
ابراهیم به ورزش علاقه فراوانی داشت و در تیم باشگاهی رشتههای هاکی، کوهنوردی، کاراته، بسکتبال، هندبال فعالیت میکرد و دروازه بان تیم فوتبال بسیج زنجان بود. او پس از پیروزی انقلاب کار خود یعنی تدریس و تحصیل را موقتا تعطیل کرد و در مناطق عملیاتی کردستان و بعدها در جبهههای جنگ ایران و عراق حضور یافت.
جلال قربانی از همرزمان ابراهیم روایت میکند: ابراهیم در عملیات خیبر به عنوان آر. پی. جی زن در گردان ابوذر، لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) حضور داشت. ایمان، شجاعت و دقت در وظایفاش در ماموریتهای محوله عالی بود. پس از عملیات خیبر مدام در لشکرهای ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) و ۳۱ عاشورا در واحد اطلاعات در قاموس یک فرمانده منشأ خدمات و حماسه آفرینی شد.
اسرافیل محمدی شوهر خواهر ابراهیم میگوید: «شب عملیات کربلای۵ کنار دریاچه نشسته بود و بچههای غواصی را که وارد آب میشدند استتار میکرد. از گلهای کنار آب به کلاه غواصی آنها می مالیدم. همه بچهها داخل آب شدند. هنگام شب، ابراهیم مسئول هدایت گردان بود. در آب بودیم که ابراهیم از کنار ستون حرکت کرد. از بچهها گذشت و سرستون قرار گرفت. در ستون وسط آب گرفتگی در حال حرکت بود. نور ضعیف ماه هر از گاهی از میان ابرها بر دریاچه میتابید . وقتی اولین نور در آسمان شلمچه روشن شد تیرهای رسام کمین دشمن به طرف ستون غواصان گردان ولی عصر (عج) ردیف شد. لحظاتی بعد که عملیات کربلای ۵ در آن طرف آبگرفتگی آغاز شد و ندای یا زهرا در دشت شلمچه پیچید ابراهیم بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید.
محمدی در خاطرهای از برادر همسرش روایت میکند:«یک هفتهای به عملیات کربلای ۴ مانده بود. روزی با شهید ابراهیم اصغری نشسته بودم.خاطره شیرینی را برایم نقل میکرد. می گفت: «سه چهار هفته پیش رفته بودم شناسایی. شب بود و هوا تاریک. وارد رودخانه اروند شده و برخلاف جریان آب شنا کردم. وقتی که روبروی کارخانه پتروشیمی عراق- نزدیک بصره رسیدم هوس کردم سری به کارخانه و اطراف آن زده و سر و گوشی آب بدهم. لذا از آب خارج شدم مینهایم را در جای مناسبی پنهان کردم. تا پاسی از شب همه جای کارخانه را حسابی گشتم. اما باید پیش از روشن شدن هوا و جذر آب برمیگشتم که یک دفعه با گشتیهای عراقی روبرو شدم. اگر گیر میافتادم کارم تمام بود و عملیات هم لو می رفت، فوری خزیدم به زیر یکی از خودروهای پارک شده و خودم را پنهان کردم.
منتظر بودم که گشتیها منطقه را ترک کنند ولی انگار دست بردر نبودند و قصد اتراق داشتند. ماندند و ماندند تا هوا کاملا روشن شد دیگر نمیشد برگشت. دوباره مجبور شدم به پتروشیمی برگردم. حالا باید جای خلوت و مطمئنی را برای پنهان شدن پیدا میکردم. رفتم سراغ یکی از دودکشهای بزرگ کارخانه گرفتم خوابیدم تا بالا آمدن کامل آب چند ساعتی طول میکشید. گفتم بگذار بار دیگر گشتی در اطراف و داخل کارخانه بزنم برای همین سری به سینمای کارخانه زدم. عراقیها مشغول تماشای فیلم بودند. از سالن غذاخوریشان هم دیدن کردم تا اینکه بالاخره آب کاملا بالا آمد و من به آب زدم. وقتی به موقعیت خودمان برگشتم همه متعجب بودند.»