به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، با رویا در دانشگاه آشنا شدم. دختر ساده و محجوبی بود. جزو درسخوانهای دانشکده پزشکی بود. برعکس من که فقط درس میخواندم تا یاد بگیرم، او درس میخواند تا هم یاد بگیرد هم بالاترین نمرات کلاس را بیاورد. من از بچگی به جراحی علاقه داشتم. هر وقت قرار بود مادرم مرغ بخرد، التماسش میکردم مرغی بخرد که شکمش خالی نشده باشد. بعد خودم با مهارت یک جراح شکم حیوان را باز میکردم و با دقت تمام به بررسی محتویات داخل شکمش مشغول میشدم. همین عشق و علاقه به جراحی، عاقبت مرا به دانشکده پزشکی و جراحی داخلی کشاند. رویا اما بیشتر به طبابت علاقه داشت. به پشت میز نشستن و نسخه نوشتن. میگفت شاید هیچوقت پایش به اتاق عمل نرسد، اما قطعاً پزشک خوبی میشود. همان دوران دانشجویی ازدواج کردیم. راستش آنقدر هر دو مشغول درس خواندن بودیم که فرصت با هم بودنهایمان خیلی کم بود. وقتی هم با هم بودیم به ساعت نکشیده حرفهایمان تخصصی میشد. زندگیمان را ساده شروع کردیم. مختصر جهیزیهای رویا آورد و من هم آپارتمان کوچکی در مرکز شهر اجاره کردم و رفتیم زیر یک سقف. قرار شد تا وضعیت درس و زندگیمان سر و سامان نگرفته بچهدار نشویم. آن روزها، رویا خیلی دل به زندگی نمیداد. هیچوقت عطر غذا در خانهمان نمیپیچید. رویا میگفت فرصت غذا درست کردن ندارد. اگر مادر من و مادر خودش آخر هفته برایمان دو – سه مدل خورشت نمیآوردند، تا پایان دوره تحصیل شاید جز املت و نیمرو چیز دیگری سر سفرهمان نمیآمد.
به هر حال آن سالها هم گذشت. درسمان که تمام شد، رویا به فکر مطب بود و من دنبال اتاق عمل! اما هر دو دستمان خالی بود. ناچار در یک بیمارستان مشغول شدیم. همان روزها فهمیدم رویا اهل پول جمع کردن نیست. از بیمارستان حقوق میگرفت اما فقط دنبال خرید کفش و لباس بود. چند بار به او گفتم که اگر میخواهد زودتر صاحب مطب شود باید حواسش به خرج کردنش باشد، اما رویا میگفت یک دکتر باید همیشه شیک و آراسته باشد. لباسها و کیفهای مارکدار میخرید، لباسهای مهمانیاش را یک بار بیشتر نمیپوشید. مدام دنبال مد و این مسائل بود. من چسبیده بودم به کار، اما دورادور حواسم به رویا بود. اختلافهایمان همان موقعها شروع شد اما چرا جدی نگرفتم؟ گفتم شاید پای بچه بیاید وسط عاقتر شود. ریما که به دنیا امد، وضع هیچ تغییری نکرد که هیچ، بدتر هم شد. اگر اولویت زندگی برای من کار بود، برای رویا سر و وضع و ظاهرش بود، پدربزرگم که فوت کرد، ارثیه خوبی به پدرم رسید، پدرم همان موقع همه را بین بچههایش تقسیم کرد. با آن پول توانستیم یک واحد آپارتمان برای مطب بخریم. صبح تا ظهر رویا آنجا بود و بعد از ظهر تا شب هم من میماندم.
کمکم اوضاعمان بهتر شد توانستیم خانه بخریم و بعد از مدتی هر کدام یک اتومبیل داشتیم. رامین در ناز و نعمت به دنیا آمد، حالا رویا مادر و دو بچه بود و یک خانم دکتر تمامعیار اما همچنان اخلاق و رفتارش همان بود. هرچه درمیآورد خرج لباس و کیف و کفش خودش و بچهها میکرد. هرسال پرده و مبل و فرشها را عوض میکرد. کمد لباسهایش پر بود از لباسهای یکبارپوشیده! حالا دیگر برای خرید به ترکیه و دبی میرفت، لوازم خانه گاهی حتی کارنکرده، عوض میشدند. حالم از این همه ریخت و پاش به هم میخورد. فاصله عاطفی من و رویا هر روز بیشتر و بیشتر میشد. در حالی که هنوز همدیگر را دوست داشتیم اما گاهی احساس میکردم چقدر با هم غریبهایم. بارها و بارها با رویا صحبت کردم و خواستم تغییر روش بدهد و دست از این بریز و بپاشهای الکی بردارد، اما او دلیلهایی میآورد که به نظر من خندهدار بود. همه آنها ریشه در یک جا داشت، چشم و همچشمیهای زنانه. رویا میخواست همیشه بهترین باشد و این بهترین بودن داشت زندگیمان را نابود میکرد. یک روز به خودم آمدم و دیدم ریما و رامین هم دارند شبیه مادرشان میشوند. همان موقع بود که به خودم هشدار دادم اگر الان جلو این فاجعه را نگیرم، دیگر نخواهم توانست. وقتی رویا ماشیناش را به بهانه سال نو میلادی عوض کرد، گفتم بعد از این اجازه نمیدهم حتی یک قاشق از وسایل خانه تغییر کند. جار و جنجال به پا شد. حتی ناچار شدم مطب او را تعطیل کنم. گفتم میتواند برود شکایت کند، اما آنوقت دیگر تا آخر عمرش من و بچهها را نخواهد دید، باور کنید ممکن بود حتی از ایران بروم. من به اندازه کافی از دست رویا عذاب میکشیدم، نمیخواستم زن و مرد دیگری هم این عذاب را تحمل کنند! عکسالعمل همه نسبت به این رفتار من تند بود. رویا اول به مادر و پدرم و بعد به مادر و پدر خودش شکایت کرد، اما آنها حق را به من دادن ولی دخالت نکردند. جز خاله و عمه که بدشان نمیآمد دعوای خالهزنکی راه بیندازند. رویا چند روزی در هتل ماند، اما ریما و رامین رفتند و او را به خانه آوردند. یکی ماهی با من سرسنگین بود. کمکم وضع بهتر شد. مدتی است به جای تغییر لوازم خانه و خرید لباسهای گرانقیمت، ماهی یک بار، هر دو برای یک هفته به روستاهای مختلف میرویم. هم طبابت میکنیم، هم با گوشه و کنار کشور آشنا میشویم. دیدن سادگی، شادی و آرامش زندگی روستاییان، تغییر بزرگی در اخلاق و رفتار رویا ایجاد کرده، بچهها هم گاهی همراه میآیند. شاید هیچچیز تا این اندازه آنها را تغییر نداد. آنها شادی و سادگی و آرامش واقعی را از نزدیک لمس کردند. حالا دیگر کسی به مدل گوشی و تبلتش ایراد نمیگیرد و رویا کمتر به فکر عوض کردن پردهها و مبلهاست. اگر چه گاهی هوس میکند کفش و لباسی به انبوه کفش و لباسهایش اضافه کند، ولی همین که در کنار این تغییرات یادش نمیرود که به عنوان یک انسان، یک پزشک و یک مادر وظایف دیگری هم دارد، برایم کافی است.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com