کد خبر: ۴۵۳۲۷۶
تاریخ انتشار:
بن‌بست

ازدواج ناموفق

همه چیز با عروسی دختر خاله‌ام شروع شد. در آن روزگار من بیست و دو ساله بودم و بعد از رفتن به سربازی به دوره آرایشگری رفته بودم و تازه در آرایشگاهی مشغول به کار شده بودم.
بن‌بست

گروه اجتماعی: در عروسی فرخنده دختر خاله‌ام بود که با مهری آشنا شدم. دختری سبزه رو با چشمانی سیا و درشت و نافذ و قدی بلند.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، نمی‌دانم شما چقدر به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید، من اما این موضوع را پس از دیدن مهری لمس کردم و با پوست و گوشت و استخوانم تجربه کردم.

بی شک همه آدم‌ها، چه دختر و چه پسر و چه زن یا مرد، تصویری رویایی از جنس مخالف خود دارند که این تصویر را در ذهن خود می‌سازند و به دنبال آن هستند تا نمونه عینی آن را در زندگی واقعی پیدا کنند.

من نیز از این قاعده مستثنی نبودم و مهری دقیقا همان کسی بود که من در رویاهایم به او فکر می‌کردم... برای همین در همان شب و از همان نگاه اول تا آخر مجلس چشم از او برنداشتم و او را زیرنظر گرفته بودم. مهری از اقوام داماد بود و بیست سال بیشتر نداشت.

بعد از مراسم بود که زندگی من بهم ریخت، برای همین شروع کردم به تحقیق درباره او و هرچه بیشتر درباره او می‌فهمیدم، بیشتر عاشق مهری می‌شدم.

مهری از خانواده‌ای بسیار معمولی مانند ما بود و پدرش مکانیک بازنشسته یکی از کارخانه‌های خودروسازی بود.

نمی‌دانستم چه بکنم، ترس داشتم تا این موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم... چون آنها از چند سال پیش در نظر داشتند تا من با دختر عمه‌ام ازدواج کنم و تقریبا تمام قرار و مدارها را بین خودشان گذاشته بودند... راستش را بخواهید من نیز با این موضوع تا قبل از دیدن مهری مشکلی نداشتم، اما پس از آشنایی با مهری موضوع کاملا فرق کرده بود... من دیگر نمی‌توانستم به شخص دیگری به جز مهری فکر کنم و برای همین مانده بودم که چه کنم. مخصوصا که حالا دیگر بعد از مشخص شدن تکلیف سربازی و کار من، آنها در نظر داشتند تا مقدمات سر و سامان گرفتن مرا برگزار کنند، اما من روز به روز داشتم نسبت به این قضیه سردتر و سردتر می‌شدم تا این که بالاخره یک روز، دل به دریا زدم و ماجرا را به پدر و مادرم گفتم.

نیازی به توضیح و شرح آن روز نیست... فقط این را بگویم که در خانه ما قیامتی به راه شد و پدر و مادرم هردو مخالف ازدواج من با مهری بودند... من اما از رو نرفتم و پایم را در یک کفش کردم و حتی آنها را تهدید کردم که اگر با مهری ازدواج نکنم خودکشی خواهم کرد.

آنقدر در ازدواج با مهری مصمم بودم که بالاخره پدر و مادرم از رو رفتند و قرار خواستگاری گذاشته شد.

در همان جلسه اول جواب مثبت را گرفتیم و من از خوشحالی نزدیک بود که بال در آورم... پدر و مادرم، اما کاملا مشخص بود که اصلا دلشان با این ازدواج، رضا نیست و از سر اجبار قبول کرده‌اند.

بن‌بست

بعد از قرار و مدارهای اولیه با خانواده مهری بود که خبر به فامیل کم‌کم درز پیدا کرد و بین خانواده ما و عمه‌ام اختلاف و دلخوری شدیدی پیدا شد و همین باعث شد تا پدر و مادر بیش از پیش نسبت به این وصلت گارد بگیرند. با این حال مراسم عروسی در کمال آرامش و بدون هیچ مشکلی برگزار شد و من روی ابرها سیر می‌کردم، اما پدر و مادرم هیچ دل خوشی از مهری نداشتند و همین عاملی شد که آنها چندان روی خوشی به مهری نشان ندهند و از همان روز اول روی او گارد داشته باشند.

فکر می‌کردم که با گذشت زمان همه چیز حل خواهد شد... اما مهری هم از آن دست دخترهایی نبود که ساکت بنشیند و بگذارد که کسی به او چیزی بگوید و برای همین از همان روز اول این اختلاف خود را به شکلی علنی نشان داد!!

مهری توقع داشت که مانند سایر عروس‌ها مورد احترام و توجه قرار بگیرد، اما مادر او را تحویل نمی‌گرفت... نمی‌دانستم که چه باید بکنم.

تا یک سال سعی کردم تحمل کنم و از آنجایی که مجبور بودیم در آپارتمانی که پدرم برایمان در نظر گرفته بود زندگی کنیم و در واقع طبقه پایین خانه پدر و مادرم بودیم این وضعیت بیشتر مشکل‌زا می‌شد.

در اقع سال‌ها پیش پدر خانه قدیمی خود را کوبیده و آپارتمانی شش واحدی درست کرده بود و در یکی از واحدها خودش به اتفاق مادر زندگی می‌کرد و یک واحد رااجاره داده بود و پول آن را به زخم زندگی می‌زد و چهار واحد دیگر را به چهار پسرش داده بود تا دست زن‌هایشان را بگیرند و در آنا زندگی کنند.

مهری اصرار زیادی داشت که از آنجا برویم، من خودم هم بدم نمی‌آمد که از آنجا نقل مکان کنیم... حداقل می‌دانستیم که این اتفاق این حسن را دارد که از کانون دعواها کاسته خواهد شد... اما درآمد من به اندازه‌ای نبود که قادر باشم خانه‌ای مستقل اجاره کنم و برای همین این پیشنهاد عملا امکان پذیر نبود، تا اینکه مهری پیشنهاد داد که سر کار برود.

راستش زیاد دوست نداشتم که همسرم در بیرون از خانه کار کند... اما این اتفاق این ویژگی را داشت که حداقل مهری برای بخش عمده‌ای از روز به خارج از خانه می‌رفت و سرش گرم می‌بود... برای همین موافقت کردم و مدتی بعد مهری در یک شرکت مهندسی به عنوان منشی استخدام شد.

در ابتدا و تا چند ماه اوضاع خیلی بهبود پیدا کرده بود، اما با گذشت شش ماه غرغرهای پدر و مادرم شروع شد که چه معنی دارد که زن خارج از خانه کار کند و بعد هم روزی نبود که برایم پیغام بیاورند که مهری فلان کرده و بهمان کرده است.

بن‌بست

مهری در مقابل تهمت‌های جدید پدر و مادر و حتی برادرهایم و عروس‌هایشان دیگر تاب نیاورد و رسما شمشیر را از رو بست و یک جنگ تمام عیار شکل گرفت.

زندگی من و مهری به وضوح تبدیل به یک جهنم شد و کم‌کم کار به جایی رسید که من هم بریدم و به جنون رسیدم و برای همین در یکی از دعواها که مهری که نمی‌دانم به شوخی بود یا جدی، وقتی موضوع طلاق را پیش کشید، من دنباله آن را گرفتم و موافقت خود را اعلام کرد و به همین سادگی بعد از چهار ماه من و مهری از هم جدا شدیم. (در واقع یک سال و نیم زندگی کردیم)

من با مهری می‌توانستم زندگی خوب و خوشبختی داشته باشم، اما چنین نشد... نمی‌دانم چه کسی را در این بین باید مقصر بدانم... اما هرچه که هست این را خوب می‌دانم که آب رفته دیگر به جوی باز نمی‌گردد و سرنوشت را نمی‌توان از سر، نوشت!!

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین