ممکن است تصور کنیم با داشتن منبع با ارزشی چون تاریخ جهانگشای جوینی یا بخش مغول از کتاب مهم جامع التواریخ رشیدی، و با توجه به جزئیاتی که در باره مغولان در اختیار ما می نهند، نیاز به منبع دیگری نداریم، اما می دانیم که انبوهی ازمنابع فارسی دیگر مانند طبقات ناصری، آثار حافظ ابرو و همینطور آثار عربی و دیگر زبانها وجود دارد که در در روشن کردن تاریخ مغول نهایت اهمیت دارد. یک گزارش اجمالی توسط اشپولر در باره منابع مغول در مقدمه کتاب تاریخ مغول در ایران[1] آمده که همچنان جالب و خواندنی است. وی در آنجا به تحلیل و نقد آثار فارسی، عربی، سریانی، ارمنی، روسی و مغولی پرداخته و از هر کدام به کوتاهی امّا نسبتاً دقیق سخن گفته است.
آنچه
در اینجا مرور می کنیم گزارش تازه یابی در باره مغولان و حمله آنان به ایران و
بغداد است که اگر چه به زبان عربی نوشته شده، اما دو ویژگی مهم دارد: نخست آن که
در ایران و با حسّ ایرانی نوشته شده، و دیگر آن که نویسنده آن، شیعه امامی و از علما بوده است. وجود
حسّ ایرانی را در مآخذ ذیگر نیز میتوان مشاهد کرد،
اما جنبه شیعی اثر مورد نظر اهمیت زیادی در تحلیل حمله مغول از این زاویه دارد. در
این باره، بیشتر، مخالفان شیعه و در مآخذ عربی مربوط به مغولان، مطالبی ارائه کردهاند،
چنان که در منابع فارسی هم اشارات اندکی وجود دارد، اما اینجا یک رساله و یک گزارش
ویژه در باره حمله مغول از ابتدا تا سقوط بغداد داریم که ما را در جریان تصوّر
عمومی یک عالِم ایرانی شیعه عربی نویس قرار می دهد. اهمیت قابل توجه این منبع در
این است که در سال 658 یعنی
دو سال پس از سقوط بغداد (سال 656) نوشته شده و بنابرین بخش مهمی
از آنچه وی به آن پرداخته، از لحاظ زمانی نزدیک به واقعه است.
در این رساله، ما مؤلفی داریم که نمی دانیم چه اندازه تاریخی فکر می کرده است. در باره مآخذش هم تنها یک اشاره ناقص در ابتدای رساله هست که مطلب یا مطالب را از کسی که در قراقورم پایتخت مغولان در دوره منکوخان، نقل کرده، اما پیداست که او نمی توانسته راوی همه کتاب باشد و آنچه وی گفته، تنها مربوط به اصل و منشأ مغولان و آغاز قدرت گیری چنگیزخان است.
اگر در باره تاریخی بودن نویسنده یعنی حرفه ای بودن او در رشته تاریخ نتوانیم بر حسب این کتاب قضاوت کنیم، اما در باره ادیب بودن او می توانیم مطمئن باشیم. نسخه، عیب های آشکاری دارد که مربوط به کاتب آن است، اما تخصّص مؤلّف در ادب عربی در حدّی است که شاید درجه اول نباشد، اما تسلّط او را هم بر متون کهن و هم بر نگارش یک متن ادیبانه نشان می دهد. با این همه، تاریخ را فدای ادبیّت نکرده و تا آنجا که دوست داشته و علاقه مند بوده تا مروری جامع بر احوال مغول از آغاز قدرت گرفتن تا سقوط بغداد داشته باشد، این کار را انجام داده است.
حرفه ای نبودن نویسنده احوال در تاریخ، شاید سبب اعتماد وی به برخی از روایات شفاهی شده که اساسی ندارد، امّا هرچه باشد، این متن به دلیل قدمت و توجه به برخی از ملاحظات، هم ارزش تاریخی دارد، و هم نوع نگاه درونی آن برای ما بسیار ارزشمند است. اهمیت زمان نگارش را به هیچ روی نباید از یاد ببریم، حتی اگر فرض کنیم مطالب رساله «احوال» دهان به دهان گشته و نویسنده نه از روی منبعی مکتوب، بلکه از منابع شفاهی این مطالب را فرا گرفته است. به هر روی، منبع حاضر، منبع دست اول در تاریخ مغول به شمار میآید.
در سال 630 هجری، نویسنده ای اهل ری و آبه، با نام محمد بن حسین بن حسن آبی رازی در شیراز کتابی با نام تبصرة العوام فی مقالات الانام به فارسی نوشته و تاریخ نگارش آن بدین شرح در پایان نسخه عربی شده آن آمده است: «فرغ من تحریره هجرة یوم الجمعة عشرة شهر الله المبارک شعبان عظم الله میامنه من شهور سنة ثلاثین و ستمائة ببلد شیراز أضعف خلق الله و أحوجهم إلی غفرانه محمد بن الحسین بن الحسن الرازي غفرالله له و لوالدیه و لجمیع المؤمنین و المؤمنات بمنّه و جوده».[2] متن فارسی و اصلی این اثر در سال 1313 به کوشش عباس اقبال چاپ شده و فراوانی نسخ خطی آن (بالغ بر شصت نسخه) نشان می دهد که کتاب یاد شده اثری سودمند و پرمصرف در ایران بوده است.[3]
محمد بن حسین بن حسن آبی رازی همان دانشمندی است که کتابی با نام بستان العوام و نزهة الکرام دارد که در سال 1362 به کوشش علی شیروانی در دو مجلد انتشار یافته است. اخیراً هم کتاب دیگری از او به نام کفایة الانام، در فقه فارسی، به کوشش نویسنده این سطور به چاپ رسیده است.
تبصرة العوام در سال 658
یعنی 28 سال پس از تألیف، توسط دانشمند شیعی عربیدانی در استرآباد به عربی ترجمه شده
است. نسخه ای از این ترجمه که دهها سال است شناخته شده، در کتابخانه مجلس شورای
اسلامی شماره 2 (سنای سابق) نگهداری میشود و در مقدمه نزهةالکرام و برخی
نوشتههای دیگر به آن ارجاع داده
شده است. مترجم این اثر حسین بن علی بطیطی[4] است که از شرح حال او
آگاهی نداریم. هرچند از ترجمه و رساله مغولیه او که همین است که تقدیم خواهد شد
معلوم می شود که وی در زبان عربی مهارت کافی داشته و حتی شعر عربی عالی هم می
سروده است. جالب است که (بر اساس آنچه مرحوم دانش پژوه در مقدمه النهایه چاپ خودش
آورده) یاداشتی از همین شخص به عنوان بطیطی حافظ یادداشتی روی نسخه از النهایه شیخ
طوسی که در ماه محرم سال 627 کتابت آن تمام شده وجود دارد. نسخه مزبور در سال 644
متعلق به شخصی به نام نورالدین ابراهیم بن افراسیاب طبری افروز آبادی بوده و این
تملک به خط همان بطیطی حافظ نوشته شده است.
در منابع موجود از لقب بطیطی تنها یک مورد یافت شد که مربوط به «إبراهیم بن خالد حافظ معروف به البطیطي» است که به گفته صفدی پیش از 250 درگذشته است.[5] از نظر لغوی و بر اساس آنچه ابن منظور آورده، علاوه بر این که معنای شگفت می دهد: «جاء بأمر بطیط، أي عجیب»، به معنای کفش بدون ساق هم هست (نوک کفش) و بنابرین محتمل آن است که نوعی انتساب شغلی باشد. بطیط روستای هم در مصر بوده که نام آن در قوانین الدواوین (ابن مماتی، قاهره، 1411، ص 184. همین طور بنگرید: تاج العروس: 14/161) آمده است. نویسنده ما استرآبادی است، این که تا چه اندازه می تواند به آنجا مربوط باشد، نیاز به تأمل دارد. در معجم قبائل العرب کحاله (4/32) هم از «البو بطیط» به عنوان یک قبیله یاد شده است. این که قبیله ای کهن است یا جدید، توضیحی نیامده است.
گفتنی است که کتابت نسخه موجود از این ترجمه، توسط کاتبی به نام حسین بن محمد، پیش از ظهر روز جمعه پنجم جمادی الثانیه سال 898 در مدرسه فقیه فاضل کامل فقیه احمد یوجانی به پایان رسیده است. در پایان این نسخه آمده است: « قال النّاقل المعرّب: فها نحن نقطع الکلام بحمداللّه تعالی و جمیل لطفه و کرمه و جزیل منّه و نعمه، فإنّه الموفّق لإتمام الاُمور و الموصل لأواخرها بالصّدور في أواسط رجب سنه ثمان و خمسین و ستمائة». و سپس آمده است:
تمّ هذه الکتاب بعون اللّه تعالی و منه و صلی اللّه علی خیر خلقه محمد المصطفی صلی اللّه علیه و علی آله و أصحابه قبليّ [قبیل] وقت الظهر من یوم الجمعة في شهر اللّه المبارک در پنج جمادی الآخر في تاریخ سنة ثمان و تسعین و ثمانمائة من هجرة المصطفی خیر البرّیة، علی یدي العبد الفقیر حسین بن محمد ـ غفر اللّه ذنوبهما و ستر عیوبهما ـ در مدرسة الفقیه الفاضل الکامل الفقیه احمد یوجاني[6] أطال اللّه تعالی بقاءه بحقّ محمّد و آله أجمین».
این نسخه در 188 فریم (هر فریم دو صفحه روبرو) به شماره 1377 در کتابخانه سنا نگهداری می شود.[7]
ارتباط رساله احوال تاتار
با متن عربی تبصره بدین شرح است که مترجم تبصره، یعنی حسین بن علی بطیطی، کتاب
تبصرة العوام را که در 26 باب است به عربی ترجمه کرده و گاه به گاه، در لابلای آن
مطالبی از خود بر متن افزوده که بسیار کوتاه است.
یکی از این افزوده ها که مهم و قابل توجه است، ضمیمه کردن باب بیست و هفتم به این کتاب است که در اصل 26 باب بوده است. باب 27 دقیقاً همین رسالهای است که در اینجا به عنوان احوال ملوک التتار تقدیم خوانندگان ارجمند می کنیم. زمانی که به تصحیح کفایة الانام و نگارش مقدمه آن، مشغول بودم، به سراغ دیگر نوشته های رازی رفته و گزارش آنها را در مقدمه آن آوردم. در آن بررسی با اشاره دوستم آقای بهرامیان در یک یادداشتی، دریافتم که در ترجمه عربی تبصره، بابی در باره مغولان آمده که از مترجم یعنی بطیطی است.
در یک عبارت تلفیقی ـ در پایان ترجمه تبصره ـ که گویا ابتدای آن از کاتب و در ادامه از مترجم یعنی بطیطی است، شرح این مسأله یعنی افزودن فصلی در باره مغولان به کتاب تبصرة العوام چنین بیان شده است: «ثمّ إنّ الناقل لهذا الکتاب من العجمیّة إلی العربیّة، و هو المولی الأعظم قدوة المحققین أفضل المتأخرین الحسین[8] بن علي البطیطي الحافظ لما بلغ إلی ههنا من الکتاب مُعرّباً له، في بلدته أستراباد ـ حماها الله من طوارق الحدثان، و إن کان لم یبق منها إذ ذاك إلاّ شفا جرفٍ هارٍ من کثرة فتن تأتیها و علیها ینهار ـ في العاشر من رجب من سنة ثمان و خمسین و ستمائة [قال:] أُحبّ أن أختمه بشيء من تواریخ أحوال ملوك زمانه و ما وجله من شرور الدهر بعیانه، من جملة من الکلام في تقریر ابتداء ظهور ملك التاتار الأمغلة الذین استولوا علی ملك الدنیا و استعبدوا أهلها من أقصی بلاد الترك إلی الروم عرباً و عجماً ضرباً بالسیوف و حطماً للصفوف بعد الصفوف. فَسبّعتُ السادس من الباب السادس و العشرین فقلت:...» و بدین ترتیب باب بیست و هفتم آغاز می شود.
این گزارش از حسین بن علی بطیطی، نویسنده ای است که در استرآباد نوشته و عجالتا باید پذیرفت که استرآبادی بوده است. او پس از یاد از استرآباد، برای حفظ آن از لطمات روزگار دعا کرده، اما با اشاره به آیه «علی شفا جرف...» آن را در وضعیتی می داند که گویی بر لبه پرتگاه قرار گرفته است.
بطیطی گفته است که این مطالب را از دوستی امین و عزیز به نام امین الدین محمد بن امیرکان استرآبادی شنیده که او نیز مطالب مزبور را از شخصی به نام محمد الخفاف که ـ ظاهرا ـ در قراقورم پایتخت مغولان بوده، یا از کسی در آنجا شنیده، نقل کرده است.
اما این که چه مقدار از اطلاعات ارائه شده از این شخص یعنی محمد الخفاف است و چه اندازه از شخص حسین بن علی بطیطی، چندان روشن نیست. یک فرض آن است که بگوییم برخی از داده های ارائه شده در رساله احوال درباره خاندان چنگیز و رخدادهای اول تشکیل سلطنت مغولان تا جانشینی او به صورت نقل قول از آن شخص، و باقی مطالب که مربوط به قلاع اسماعیلیه وگشودن بغداد است از خود بطیطی باشد. این یک حدس است.
عبارت نخست رساله این است: «اعلم انّه حکی ليَ الأمناء، و هو حبیبنا الأعزّ أمین الدّین محمد بن أمیرکان الأسترآبادی قال: حکی ليَ بقراقورم[9] محمد الخفّاف عن بعض المغالین الذي کان شیخاً دهریّاً من جملة من تقرّب بآل جنقزخان، و تعرّف من حالهم مشاهدة و عیاناً». یک بار هم در وقت نقل مطلبی در باره امیران اسماعیلی گفته است: «و کان علی ما سمعنا قد قتلَه أحد بنیه عمّا قریب...».به نظر می رسد این جمله از بطیطی است و نشان آن که اخبار را از منابع گردآوری کرده است.
عنوان «احوال ملوك التتار» را کسی بالای صفحه اول نوشته، اما در خود متن هم با افزودن کلمه «الأمغلة» یعنی مغولان آمده است. ما در عنوان به جای «الأمغلة» المغول را آوردیم. میدانیم که تاتار یک مصداق خاص دارد، و آن قبایل مشخصی هستند که در کنار بسیاری از طوایف دیگر مغولی و جلایری ... از آنها به تاتار تعبیر می شود.[10] یک معنای عام هم دارد که شامل بخش مهمی از طوایف نواحی تحت سیطره مغول است. در رساله حاضر از عناوین تتار، مغول، مغال، امغله و حتی ترک برای سپاهیان مغول استفاده شده است.
برآمدن مغولان و غلبه آنان بر دولت های شرق و غرب خود، داستان و پدیده ای شگفت است که هر چند موارد مشابه در تاریخ دارد، اما در اینجا موضوعی جذاب تر است. قبایلی پراکنده، غارتی، دزد و متجاوز که یک باره همه متحد شده، لشکری عظیم زیر لوای فرماندهی نیرومند فراهم آورده، همه قبایل و دولت های اطراف را شکست داده[11] و بر بخش بسیار بزرگی از آسیا، بزرگ ترین قارّه مسکونی زمین، مسلط شده اند: « با چندان خصمان با قوّت و عدد و دشمنان با آلت و شوكت كه هر يك فغفور وقت و كسراى عهد بودند يك نفس تنها با قلّت عدد و عدم عدد خروج كرد و گردن كشان آفاق را از شرق تا غرب چگونه مقهور و مسخّر گردانيد و آن كس كه به مقابلت و مقاتلت تلقّى كرد برحسب ياسا و حكمى كه لازم كردست او را بكلّى با اتباع و اولاد و اشياع و اجناد و نواحى و بلاد نيست گردانيد».[12]
بخش مهمی از این تسلّط در سمت غرب آنان است که ساقط کردن خوارزمشاهیان و غلبه بر تمام دولت های محلّی تا اقصا نقاط شمال و جنوب و در نهایت تسلط بر عراق و رفتن تا شام، همه از این دولت، یک وجهه جهانی به مغولان می دهد.
این در حالی است که در تمام این نواحی متمدّن قدیم، اقوام ـ دولت های نیرومندی بودند که در طی قرن ها بر مناطق آباء و اجدادی استقرار داشتند؛ اینها همه یا با تقابل سرنگون شدند یا با تعامل بدان وابسته گشتند. نام مغول برای فارسی زبانان، اعراب، ارمنیها، گرجیها، رومیها و بسیاری از فرهنگهای محلی و منطقهای اهمیّت یافت. مورخانی از هر دیار و البتّه در زمانهای مختلف، نسبت به آغاز سالهای یورش مغولان تا زمان استقرار آنان، و سپس تشکیل دولت ایلخانی و بقای آن تا میانه قرن هشتم، و نیز پس از آن در نگاه پسینی به گذشته، هر کدام، نگاههای مختلفی داشتند؛ بسته به این که چه قدر صدمه خورده بودند، بسته به این که چه میزان سرزمینشان مورد هجوم و نابودی قرار گرفته بود، و بسته به این که چه چیزی را از دست داده و یا به دست آورده بودند، در باره آن قضاوت می کردند.
به طور کلی، مسلمانان شرق ـ و مواضع اینها را باید از اعراب مسلمان در مصر، شام و عراق جدا کرد ـ از مرزهای چین و مغولستان گرفته تا نواحی غرب ایران، در مواجه با مغولان دو رویّه را در پیش گرفتند.
بخش هایی مقاومت کرده و زیر سم ستوران مغول نابود شدند. اینها شمار فروانی بودند که جنگهای سختی با مغولان در کنار امیران خوارزمشاهی یا امیران محلی کردند و از میان رفتند. این افراد، هویّت خود را در خطر میدیدند که بخشی از آن دین شان بود. به علاوه پادشاهانشان برای بقای خود آنان را به میدان می کشاندند. این مقاومت ها به جایی نرسید و بسیاری از مردمان در شهرها به خاطر اندک مقاومت و نپذیرفتن ایلی و تابعیت مغولان نابود شدند.
گروه دیگری راه ایلی اطاعت را در پیش گرفته و با استفاده از این شیوه مغولان که تلاش داشتند نسبت به دین مردمانی که در هر نقطه تسلیم می شدند، احترام بگذارند به بقای خود و آداب و رسوم خویش کمک کردند. جوینی این طرز فکر را در میان مغولان میشناخت و می کوشید تا خود را بدان سبب، نزدیک به آن کند: «چنانك مسلمانان را بنظر توقير مىنگريسته، ترسايان و بتپرستان را نيز عزيز مىداشته و اولاد و احفاد او هرچند كس بر موجب هوى از مذاهب مذهبى اختيار كردند بعضى تقليد اسلام كرده و بعضى ملّت نصارى گرفته و طايفه عبادت اصنام گزيده و قومى همان قاعده قديم آبا و اجداد را ملتزم گشته و بهيچ طرف مايل نشده».[13] جوینی که با این طرز فکر آشنا بود، دریافت که دنیای جدیدی در پیش است، مقاومت برابر آن بیهوده است و باید با آن ساخت و مسیر را بر اساس طراحی جدید پیش برد. او اهل مقاومت نبود و توجیهاتی بعضاً موجّه را مطرح می کرد: «اكنون كه عهد دولت پادشاه منكو قاآن است و اروغ و اولاد و احفاد چنگز خان چند پادشاه زادهاند كه شرف اسلام ايشان را با دولت دنيا جمع شدست و اتباع و اشياع و خيل و حيل ايشان خود چندان اند كه بزيور عزّ دين آراسته و پيراسته شدهاند كه در عدّ و حصر نيايد برين موجبات واجب مي شود كه از روى عقل كه ابلق ايّام در زير ران فرمان ايشان رام است كه بر قضيّت حكم ربّانى «و إن جَنَحوا للسّلم فاجْنَح لها» بروند و ايل و منقاد گردند و ترك عصيان و عناد گيرند».[14]
در این بینش مسلمانان تسلیم قضا و قدر شده، باور میکردند دولت عظیمی که آمده و بر تمام نواحی مسلّط شده، به قول رشیدالدین، مؤید «به انواع تأییدات آسمانی مخصوص بوده» و «در ازل آزال خواست خدای تعالی چنان بوده که او پادشاه عالم شود».[15] بنابرین عوض مقاومت برابر آن، بهتر بلکه لازم است تن به قضای الهی بدهند. آنان با توجیهاتی از قبیل این که این پیشگویی رسول (ص) است،[16] یا نتیجه ظلم و ستم امیران و ملوک مسلمان این نواحی،[17] و در هر روی قضای الهی است، آن را پذیرفتند. بعدها که اندک اندک مغولان به اسلام روی آوردند، همین گروه، ضمن ستایش چنگیز و دیگر اروغ و اولاد او، سعی داشتند جایی برای اسلام در آن منازعات بیابند، چنان که رشیدالدین، شکست کوچلک خان بت پرست را (که درست مانند مغولان بت پرست بود) به دست چنگیز، به خاطر تعرّض او به دین محمدی توجیه می کرد.[18]
این توجیهات، بویژه از زمانی که منکوقاآن آمد و اولاد وی بر همه تسلّط یافتند و راه و رسم تعامل با ملل مختلف و ادیان متفاوت را یاد گرفته و قدرت سیاسی خود را متناسب با قدرت دین و اقوام مختلف تنظیم کردند، جدّی تر شد. این مطالب را در مقدماتی که جوینی برای تاریخ مغول آورده به خوبی و بدون دشواری می توان یافت.
دو متن فارسی در باره مغولان که نزدیک به رویدادهای سه دهه اول نوشته شده، یکی طبقات ناصری است و دیگری تاریخ جهانگشای جوینی؛ پس از آن یک اثر مهم و جامع دیگر داریم که اندکی پس از آنها نوشته شده، اما ضمن داشتن سبک تاریخ نگاری بسیار عالمانه تر، دیدگاه های متفاوتی اراده داده، که این اثر همان جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله است. این سه را باید منابع اصلی فارسی تاریخ مغول دانست. بعدها منابع بسیار دیگری نوشته شده است.
در اینجا سعی می کنیم بین مطالب موجود در آن منابع، با روایتی که در احوال ملوک التتار آمده، (زین پس در این مقدمه با عنوان «احوال») به اجمال مقایسه ای داشته باشیم و جنبه هایی از اهمیّت این رساله را نشان دهیم.
در رساله احوال روایتی در باره شکل گیری نخستین روزهای قدرت چنگیز وجود دارد که بیشتر داستانی است. در این رساله، چنگیز آهنگری است که بهرغم بهره مندی از شجاعت کافی، ریاستی نداشت. قوم و قبیله چنگیز در زمان گرفتاری با مشکلات متعدّد و تعدّی دشمنان محلّی به ایشان، او را به منظور سر و سامان دادن به وضع قبیله به ریاست خود انتخاب کردند. چنگیز در ابتدا از پذیرش ریاست امتناع نمود اما با مشاهده جدیّت قبیله، آن را پذیرفت. بدین ترتیب او از لحاظ اصل و نسب، ریاست قومی و قبیله ای نداشت. این در روایت احوال آمده است.
اما در گزارش جوینی، تاریخنگار رسمی مغول، اوضاع به گونه ای دیگر و در واقع متفاوت با روایت رساله احوال است. در آنجا تموچین که نام چنگیز است از قبیله قیات و «اجداد چنگیز خان سرور آن قبیله بودهاند و انتساب بدان دارند».[19]
رشیدالدین که طولانی ترین نوشته را در باره طوایف مغول دارد، به شرح طایفه چنگیز پرداخته، اجداد او را یک یک بر شمرده تا به چنگیز رسیده و در باره او نوشته است: «اول نام او تموچین [بن یسوکای بهادر] بود. سیزده ساله بود که پدرش نماند و بیشتر خویشان و اتباع از وی برگشتند و چون اونک خان پادشاه کرایت را مقهور گردانید، او را چینگری خواندند، یعنی پادشاه معظم، و بعد از آن چون تایانک خان پادشاه نایمان را بکشت و پادشاهی بر او مقرر و مسلم گشت، توقی نه پایه سپیدی برپا کرده و لقب او را چنگیز نهادند».[20] اخبار وی در رویدادهای دوران چنگیز بسیار جزئی، ریز و ارزشمند است.
پس از آن رساله احوال توضیح می دهد که چنگیز پس از بدست آوردن ریاست، با توجه به شیوع فساد، دزدی و غارت در قبیله، تلاش کرد تا این رسوم بد را از بین برده و نظم و انضباط را میان طایفه خود برقرار کند. او برای این کار «یاسا»ی ویژه خود را مطرح کرده و همه را به پذیرش آن واداشت. مشابه همین تحلیل در جهانگشای نیز آمده است: «تمامت قبايل يك رنگ شدند و متابع فرمان او گشتند و رسوم نو نهاد و بنياد عدل گسترد و هر چه مستنكرات عادات بود از سرقه و زنا مرفوع كرد».[21]
منهاج سراج که به شدّت دشمن مغولان بود و در هر جمله ای از کتاب خود به ایشان حمله کرده، درباره ویژگی های چنگیز نوشته است: «چنگيز خان در عدل چنان بود، كه در تمام لشكر گاه هيچ كس را امكان نبودى، كه تازيانه افتاده از راه برگرفتى جز مالك آن را. و دروغ و دزدى در ميان لشكر او خود كس نشان ندادى، و هر عورت را كه از خراسان و عجم بگرفتندى و اگر او را شوهرى بودى، هيچ آفريده و تعلّق نكردى، و اگر كافرى را بعورتى نظر بودى، كه شوهر داشتى، شوهر آن عورت را بكشتى، آنگاه تعلّق بدو كردى، و دروغ امكان نبودى، كه هيچ كس بگويد، و اين معنى روشن است».[22]
نایمان ها یکی از طوایف بزرگ صحرا نشین در حاشیه سرزمین مغولان بودند که آغازین نبردهای چنگیز با آنان صورت گرفت؛ در پی این جنگ ها، سرزمینشان به مغولان پیوست و بعدها زمانی که قراقوروم توسط اوگتای ساخته شد، در میانه سرزمینهای آنان واقع گردید.[23]
ماجرای جنگ چنگیز با نایمانها، بند دومی است که در رساله احوال آمده است. طبعاً ادبیات آن داستانی است. نایمانها در این زمان و البته یک دوره، تحت سلطه کوچلک خان [یا کوشلوک به معنای پادشاه بزرگ] پسر تایانک خان بودند. جوینی به خطا او را جانشین اونک خان دانسته که پیش از آن چنگیز با وی جنگید، اما روایت دقیق رشید الدین آن را تصحیح کرده است.[24] رشیدالدین اساس جنگ چنگیز با نایمانها و شکست آنان را از وی آورده و گفته که پس از این شکست بود که در مجلس عظیمی که مغولان «بسـر حد رودخانه اونن» گرفتند، عنوان چنگیزخان را روی وی گذاشتند.[25] برای مثال یک عنوان از عناوین رشیدالدین این است:«حکایت برنشستن چنگیزخان و اونک خان باتفاق، و رفتن به جنگ بویروق خان برادر تایانک خان پادشاه نایمان».[26]
ادامه نبرد با نایمان
ها منجر به تسلّط مغولان بر حوزه وسیعی از مناطق واقع در غرب آنان که متّصل به
حوزه خوارزمشاهیان بود، شد. در این نبردها که
در حوالی 604 هجری روی داده است، کوچلک خان با سلطان محمد خوارزمشاه علیه گورخان
قراختایی متحد شده، او را برداشتند و قرار شد سرزمین او را میان خود تقسیم کنند،
سرزمینی که حد فاصل مغولان و خوارزمشاهیان بود. میدانیم
که خوارزمشاه (با همکاری کوچلک خان) قراختائیان را که مانع مهمی بر سر راه تهاجم
مغول بودند از سر راه برداشت و راه چنگیز را هموار کرد. زمانی که چنگیزخان برای
فتح غرب یا به عبارتی سرزمین سلطان حرکت کرد، ابتدا کوچلک خان را شکست داد و بر آن
بود تا به سرزمین خوارزمشاهیان برود.
بدین ترتیب مقصود از آنچه در متن به صورت داستانی در رابطه با جنگ چنگیز با نایمانها آمده، باید همین حکایت باشد که نویسنده احوال به صورت خیلی محدود و به عنوان اقدامی جنگجویانه میان قبایل مطرح کرده است. با این حال، نباید انکار کرد که جزئیاتی در این باره در رساله احوال آمده که جالب است و آن این که نایمانها پس از شکست اولیه از چنگیز، او را جدّی نگرفتند وهمین اشتباه اصلی آنان بود. حمله بعدی چنگیز، قدرت نایمانها را به کلی از بین برد. نویسنده ما این را با قلم ادبی زیبای خود آورده است که این بی توجهی و صرفاً پناه بردن آنان به نقاط امن در کوهستانها، زمینه تهاجم بعدی را فراهم کرد به طوری که«حتّی اذا استناموهم ذات یوم، هجموا علیهم و قتلوا کثیرا منهم و انهزم الباقون، فاستحوذوا علی وفورهم و أموالهم و خیلهم و إبلهم و غنمهم، و صاروا مثیرین اغنیاء».
رشیدالدین به اجمال آورده است که پس از فتح اولیه چنگیز و زمانی که او نام خود را در مجلسی بزرگ چنگیز گذاشت، کار نبرد با نایمانها را ادامه داد و «به عزم گرفتن بویروق خان، برادر تایانک خان بر نشست و او به قوشلامیشی مشغول بود، ناگاه در شکارگاه او را برگرفت و بکشت».[27] حکایت برتخت نشین چنگیز پس از شکست دادن نایمانها، در اخبار رشیدالدین به تفصیل آمده است. قوریلتای بزرگی که چنگیز را به پادشاهی برگزید، و این پس از سرکوب همه مخالفان نزدیک بود، در سال 602 تشکیل شد.[28]
در اینجا، راوی ما حکایت جنگ چنگیز را با ملوک ختا یا همان چین مطرح کرده که التون خان است.[29] در این نبرد، پس ازشکست نیروهای چین،[30] چنگیز، التوخان را محاصره می کند اما راهی به درون شهر نمی یابد. به روایت احوال در این وقت شخصی به نام جعفر که بطیطی نویسنده احوال با تعبیر «شیعه عربی» از او یاد کرده، و بلد راه بوده، سپاهیان چنگیز را که خان بالغ یا همان پکن را در محاصره داشتند، به درون شهر راهنمایی می کند.
این حکایت با تفاوت، توسط منهاج سراج نیز نقل شده و نوشته است: «چون عدد ايشان بسيار شده بود، و كثرت گرفته، حديث آن عزيمت، به سمع التونخان رسيد، سيصد هزار سوار نامزد كرد تا سر راه آن طايفه مغول را محافظت كنند، و آن دره را نگاه دارند، و چنگيزخان مسلمانى را كه در ميان ايشان بود، جعفر نام، بوجه رسالت به نزديك آلتون خان فرستاد، بالتماس صلح يا جنگ، آلتون خان فرمان داد: تا آن فرستاده را مقيّد كردند، و مدتها نگاه داشت. آن شخص محبوس بطريقى كه ميسر شد، از آن قيد بگريخت، و بر راه مخفى خود را به نزديك چنگيزخان انداخت، و حال با او بازگفت و از راهى كه آمده بود، او را اخبار كرد».[31] جنگهای چنگیز در ختای، سه چهار سال به طول انجامید و طبعاً چنین نیست که در یک حکایت ساده خلاصه شود. شرح آنها را رشیدالدین آورده و نوشته است که سال 611 چنگیز از آن جنگها خلاصی یافت و به حدود اردوهای خویش بازگشت.[32]
اشاره کردیم که در جنگ چنگیز با نایمانها، و پس از کشته شدن تایانک خان، فرزند وی کوچلک خان به گورخان قراختای پناه برد. این زمان قراختائیان که فرمانروایی بخش اعظم ماوراءالنهر را داشتند، سدّ محکمی برابر مغولان برای یورش احتمالی آنان به خراسان بودند و همزمان، خوارزمشاهیان باجی نیز به قراختائیان میدادند. زمانی که کار سلطان محمد خوارزمشاه بالا گرفت، ارتباط دوستانه با آنان را به رفتاری دشمنانه تبدیل کرد. کوچلک خان نیز در این وقت، به خوارزمشاه پیوست و در جمع، از شرق و غرب بر گورخان یورش برده، دولت قراختائیان را از میان بردند.[33]
پس از نابودی قراختائیان، سپاهیان چنگیز با خوارزمشاهیان همسایه شدند. آنان از پیش، رفت و آمدهای تجاری و سیاسی با یکدیگر داشتند، امّا این بار بدون واسطه در کنار، و البتّه برابر هم قرار گرفتند. هر دو دولت، جوان و جویای نام و توسعه طلب بودند، و همین امر سبب شد تا به زورآزمایی با یکدیگر بپردازند و بشود آنچه شد. طبعاً نیاز به بهانههایی داشتند تا خشم آنان را برانگیزد و زودتر مبارزه را آغاز کنند. در این باره، انبوهی از اطلّاعات تاریخی در باره دیدگاه های آنان نسبت به یکدیگر در منابع آمده است.
داستان تجّار مغول در شهر اُترار و کشته شدن آنان، یکی از مهم ترین سوژههایی است که برای حمله چنگیز مطرح شده است.[34] در این سوی، خوارزمشاهیان، بی خبر از قدرت شگفت مغولان، طمع به مناطق وسیع شرقی تا چین داشتند. در این باره منهاج سراج که خود در هند بوده و اخبار مغولان را از همان زمان چنگیز از منابع مختلف بر می گرفته و می نوشته، گفته است: «و این کاتب که منهاج سراج است در سال 617 که اوّل عبور لشکر مغل بود بر جیحون و خراسان، در قلعه تولک شنید از لفظ عمادالدین تاج الدین دبیر جامی که یکی از ارکان خوارزمشاهی بود که سوداء ضبط ممالک چین در دماغ سلطان محمّد خوارزمشاه ـ علیه الرّحمه ـ متمکن شده بود و مدام متفحص آن مملکت میبود و از آیندگان ممالک چین و اقصای ترکستان می پرسید و ما بندگان به وجه عرضه داشت می خواستیم تا او را از سر آن عزیمت ببریم، به هیچ وجه آن اندیشه از خاطر او دفع نمی شد».[35]
پس از آن، حکایت حمله مغول به چین، و دیدن اسارت التون خان و پسر ووزیرش را حکایت کرده است. همانجا چنگیز به نمایندگان محمد خوارزمشاه گفته است: «من پادشاه آفتاب برآمدهام و تو آفتاب فرو شدن».[36] سپس داستان کشتار تجّار مغول را در اُترار به دست خوارزمشاه آورده است و حکایات بعدی که به حمله چنگیز به بلاد ماوراءالنهر و خراسان منجر شد.
در نخستین ماجرای نبرد میان خوارزمشاه و مغول، سپاهیان چنگیز برای سرکوب قوم قودو به این نواحی سرحدّی ترکستان آمده بودند. خوارزمشاه که از قبل، اخبار حضور آنان را شنیده بود، از عراق راهی سمرقند شده و به اینجا آمد. سپاه چنگیز گفتند که «ما را از خدمت چنگیز خان اجازت جنگ با سلطان خوارزمشاه نیست. ما به مصلحتی دیگر آمده ایم». اما اصرار خوارزمشاه آنان را وادار به جنگ کرد. نبردی سخت شد به طوری که نزدیک بود سلطان محمّد دستگیر شود که فرزندش جلال الدین او را رهاند. سپس جنگ متوقف گشت؛[37] اما این ماجرا حملات بعدی چنگیز را به این نواحی به دنبال داشت، و این به رغم آن بود که به تأکید خواجه رشیدالدین، چنگیز مُصرّ به برپایی نبرد نبود «و به همه وجوه طریقه دوستی و محافظت حقوق همسایگی مسلوک می داشت و تا چند حرکت که موجب رنجش و کدورت و قیام به انتقام باشد، از سلطان صادر نشد، به عزم رزم او حرکت نکرد».[38] این بود تا آن که سپاه مغول در اواخر سال 616 پس از سه ماه راه به شهر اترار رسید، «جایی که فتنه از آنجا تولد شده بود».[39]
راوی رساله احوال از حرکت و تسلط چنگیز بر بخشی از بلاد قبچاق سخن گفته و این که خبر به سلطان خوارزم رسید. منازعهای میان آنان درگرفت و در وهله نخست مغولان شکستی خوردند و دست طمع از «بلاد ایران» شستند. وی در اینجا از صلح و تسامح سلطان با مغولان یاد، و آن را تحسین کرده و گفته است که سطان خوارزم نسبت به آنان با تسامح برخورد کرد و این یک روش عقلایی بود. «این بود تا آن که کار به سلطان محمّد خوارمشاه رسید، او مردی با قدرت و شوکت و بسیار غیور و تند مزاج بود. از بسیاری از بزرگان شنیدم که او گاه پدرش را به خاطر تسامح با تاتارها سرزنش می کرد که چرا بر آنان سخت نگرفته است. وقتی حکومت به او رسید، لشکر جرّاری آماده کرده و جنگ میان آنان و مغولان بالا گرفت». به نظر وی سلطان محمّد در این باره زیاده روی می کرد.
در اینجا یک حکایت ریز نقل کرده و آن این که یکی از اطرافیان چنگیز یا حتّی یکی از فرزندانش برای شکار به نقطهای رفت که به محل اقامت سلطان خوارزمشاهی نزدیک بود. او از سلطان اجازه عبور خواست و سلطان اجازه نداد. این مرد هم فردی با جرأت و قدرت بود، و بدین ترتیب جنگ میان آنان درگرفت و به سپاه سلطان یورش برد. سپاه خوارزمشاهی شکست خورده و تاتارها در پی آنان حمله کردند. همین حملات بود که سبب شد وارد بلاد اسلام شده و «فتحوا بلدان الملة الاسلامیه». سلطان را از این مناطق بیرون راندند و جنود کفر بر آن حاکم شد به طوری که هیچ نشانی از سلطان باقی نماند.
مشکل این نقل آن است که ما پیش از سلطان محمّد خوارزمشاهی که از سال 596 به سلطنت رسیده، و این زمانی است که هنوز از ورود چنگیز در ترکستان خبری نبوده، سلطانی نداریم که برخوردی با مغول داشته باشد. سلطان محمّد تا سال 617 که نخستین نبردها میان مغولان و خوارزمشاهیان رخ داد، سلطنت کرد و پس از وی پسرش جلال الدین به سلطنت رسید. به نظر میرسد نویسنده احوال در مقایسه میان سلطان محمّد و جلال الدین این مطلب را بیان کرده اما ایراد آن هم این است که هیچ کدام اهل تسامح با مغولان نبودند، گرچه زمان جلال الدین، اوضاع شدیدتر و جنگیتر بوده است.
جوینی حکایت تقابل مغول و خوارزمشاه را چنین آورده است که وقتی نیروهای چنگیز به رهبری توشی در پی نبرد با کوچلک خان تا نواحی کاشغر و ختن آمد، با سپاهیان خوارزمشاه روبرو شد: «بدين سبب نواحى كاشغر و ختن تا موضعى كه در تحت فرمان سلطان بود پادشاه جهانگشاى چنگز خان را مسلّم شد، و چون توق توغان در اثناى استيلاء كوچلك ازو بيك سو زده بود و به حدّ قم كبچك رفته بر عقب انهزام او پسر بزرگتر توشى را با لشكر بزرگ بدفع او فرستاد تا شرّ او پاك كرد و ازو آثار نگذاشت، وقت مراجعت، سلطان بر عقب ايشان بيامد و هرچند پاى از جنگ كشيده مىكردند سلطان دست بازنمىداشت و روى بر بيابان تعسّف و غوايت نهاده بود چون به نصايح منزجر نگشت سينه فراكار نهادند هردو جانب حمله ها كردند و دست راست هر قومى مقابل خود را برداشت و لشكر زيادت چيره شد و بر قلب كه سلطان بود حمله كردند نزديك بود كه سلطان دستگير شود جلال الدّين آن را ردّ كرد و او را از مضايق آن بيرون آورد. و آن روز حرب را قايم داشت و مكاوحت دايم ببود تا نماز خفتن كه روى عالم از اختفاى نيّر اعظم چون روى گناهكاران سياه شد و پشت زمين تاريك مانند شكم چاه، تيغ مكاوحت با نيام كردند و هر لشكرى در محلّ خود آرام گرفتند لشكر مغول بر عقب روان گشتند چون نزديك چنگز خان رسيدند و از مردانگى ايشان چاشنى گرفته و دانسته كه اندازه و مقدار لشكر سلطان تا بچه غايت است و در مابين حايلى ديگر نمانده كه دفع نگشته است و دشمنى كه مقابلى تواند نمود لشكرها آماده كرد و متوجّه سلطان شد».[40]
اشاره رساله احوال به برخورد یکی از ابناء چنگیز با سلطان خوارزم، در این نقل هم آمده اما در احوال به عنوان رفتن به صید و عبور از جایی نزدیک سپاه سلطان مطرح شده که می تواند درست هم باشد.
در رساله احوال این رویدادها، یعنی حملات گسترده مغول در دهه دوم قرن هفتم و با فرماندهی چنگیز و پسـرانش، از جمله، حمله به هرات، نیشابور و نواحی مازندران نیامده است. دلیل آن هم باید اختصار باشد. این حملات، ضربات سختی بر پیکره خراسان زده و جای پای مغولان را در این دیار استوار کرد.
منهاج سراج نوشته است: «چون خبر رفتن خوارزم شاه از حوالى بلخ، و تفرقه غلبه [و] لشكر [كه با او بود] بسمع چنگيزخان رسيد، از لشكرگاه مغل شست هزار سوار، در تبع دو مغل بزرگ، يكى سوده بهادر، دوم يمه نوين در عقب سلطان محمد خوارزم شاه از جيحون عبره كردند و بطرف خراسان فرستاد، و آن طايفه در ماه ربيع الاول سنه سبع و عشر و ستمائة، از آب جيحون بگذشتند و بحكم فرمان چنگيزخان، به هيچ شهر از شهرهاى خراسان ضررى نرسانيد(ند) و تعلّق نكردند، مگر در ولايت هرات بموضعى كه آنرا پوشنج گويند، يكى از اكابر آن لشكر در تاخت درآن موضع بدوزخ رفت، و آن حصار كه مختصر (بود) بجنگ بگرفتند، و جمله مسلمانان را آنجا شهيد كردند، و از آنجا بطرف نيشابور براندند و در شهر نيشابور رسيدند و [از] آنجا [چون] جنگ شد، داماد چنگيزخان كشته شد، بانتقام آن مشغول [نه] شدند و بطرف طبرستان، و مازندران برفتند».[41] وی شرحی مفصل داده و در باره وضع خود نوشته است: « [...] و درین سال سنه سبع عشر و ستمائه مدت هشت ماه لشکر مغل اطراف را می زدند. در این تاریخ کاتب این طبقات، منهاج سراج در حصار تولک بود و برادر کاتب در شهر و حصار فیروز کوه بود».[42]
روایت بعدی احوال در باره فرزندان چنگیز و مسأله جانشینی اوست. در این جا و به عکس آن که در باره نبردهای مغول، اخبار خراسان بزرگ، نابودی شهرها، مقاومت مردمان و کشته شدن آنها چیزی نیاورده، متمرکز روی خاندان چنگیز شده و اخبار جانشینی را آورده است.
بطیطی نویسنده احوال چهار فرزند برای چنگیز آورده است: اول، قاآن که علی القاعده مقصودش اوگتای است که جانشین چنگیز شد. دوم تولی خان، سوم جغتای. چهارمین نفر را باتو خان نامیده که اشتباه است. چهارمین فرزند چنگیز، توشی یا همان جوجی است که باتو پسر اوست. این جوجی همزمان با چنگیز یعنی در سال 624 درگذشت[43] و باتو خان، فرزندش، جای پدر را گرفت.[44] این شخص همراه با گیوک خان (پسر اوگتای) و منکو (پسر جغتای) در سال 642 برای فتح مناطق روس، و چرکس و بلغار به آن نواحی رفتند.[45]
اوگتای قاآن در قوریلتای بزرگ مغولان در سال 626 رسماً جانشین چنگیز شد[46] و سلطنت او تا سال 639 ادامه یافت.[47]
دراینجا، نویسنده احوال شرحی درباره ویژگی های وی به خصوص بذل و بخششهای او و تلاش وی برای آباد کردن ویرانی ها آورده است. او هیچ اشاره به حملات جدیدی که از سوی اوگتای بر ضدّ ایران و مناطق حاشیه آن با فرماندهی جرماغون صورت گرفته، نکرده و گویی وظیفه وی در این مرحله، صرفاً ارائه اطلاعاتی از دستگاه مغول بوده است. حملات مغول نه فقط در این سوی، بلکه در سمت چین هم با هدایت اوگتای و برادرانش جغتای و تولی ادامه یافت.[48]
آنچه در رساله احوال در باره ویژگیهای اوگتای قاآن گفته شده، در منابع آن دوره وجود دارد. اقبال بر اساس همان منابع به درستی نوشته است: «چون طبیعتاً سلیم النفس و آرام بود، به آبادی بلاد و اشاعه عدل و احسان و جوانمردی پرداخت و بسیاری از خرابیهای ایّام پدر را مرمت کرد». اشاره او به جوینی[49] و دیگران است که از وی ستایش کردهاند. وی به خصوص در رابطه با تأثیر وزارت محمود یلواج و پسرش مسعود بیک در این زمینه سخن گفته[50] و ادامه داده است: «اوگتای قاآن در مشرق زمین به کریمی و جوانمردی و جود و بخشش معروف است» و او را «حاتم آخر الزمان» می نامند.[51] منهاج سراج که شدیداً ضد مغول بود از اوگتای و حتّی اسلام خواهی او ستایش فراوان کرده است: «و كارهاى مملكت بر جاده معدلت و حشم دارى و رعيتپرورى آغاز نهاد، وا[وكتاى در ذات خود بغايت كريم، و نيكو خلق (بود) و مسلمان دوست عظيم بود [ه] و در تعظيم و فراغت اهل اسلام جد تمام مىنمود، و در عهد او مسلمانان كه در مملكت او بودند مرفه الحال و با حرمت بودند و در دور پادشاهى او در جمله شهرهاى تنكت و طمغاج و تبت و بلاد چین مساجد (بنا) شد، و جمله قلاع و حصنهاى زمين مشرق را بجماعت امراء اسلام داد، و امرائى را كه از ايران و توران برده بودند، در شهرهاى تركستان [و] بالا (و) زمين طمغاج و تنكت ساكن كرد، و فرمان داد، تا مسلمانان را بلفظ يار و برادر ياد كنند و مغلان را فرمان داد، تا دختران را به مسلمانان دهند [و] اگر كسى به خطبت اولاد ايشان، رغبت نمايد، منع نه كنند، و در جمله بلاد مشرق نمازهاء جمعه قايم گشت و مسلمانان در آن بلاد ساكن شدند».[52]
نویسنده ما نیز این مطلب را آورده و با عبارت «شرق و غرب عالم از سخاوت او پر شد و کمترین صله او شهرهای آباد و خزائن پر بود» از او ستایش کرده است. خواجه رشیدالدین نیز برخی از ویژگیهای اخلاق انسانی او و حمایتهایی که از مسلمانی داشت، بیان کرده است.[53] او بخش اعظم سرزمینهای تحت فرمان خود از چین تا بخارا را میان یک پدر و پسر ایرانی برای اداره تقسیم کرده بود، محمود یلواج و پسرش مسعودبیک.[54]
اما این توضیح طولانی نیست، و نویسنده به بحث جانشینی اوگتای قاآن پرداخته است. وی درگذشت در حالی که علی رغم خالی بودن تخت از خان و سپرده شدن امور به زنان و کودکان همه جا از آرامش و امنیّت بهره داشت که بطیطی این امنیّت را مرهون وجود باتو خان پسر جوچی دانسته که فرمانروایی نیرومند در منطقه دشت قبچاق بود.
آگاهیم که اوگتای ابتدا فرزندش کوچو را جانشین خود کرد که قبل از پدر مرد. آنگاه پسر وی شیرامون را که طفل بود به عنوان ولی عهد انتخاب کرد و بمرد. طبعاً در این وقت، اوضاع چندان آرام نبود. نویسنده احوال وجود باتو خان را عامل عمده آرامش می داند و نامی هم از برکت خان برادرش میآورد. همین طور از جغتای. جوینی در میان فرزندان توشی از «برکه» یاد کرده که باید همین برکت خان نویسنده ما باشد.[55]
بطیطی نویسنده رساله احوال می گوید که باتوخان به رغم کافر بودن، فردی عادل بود. او اجازه نداد که کسی مبانی اسلام را از میان ببرد، بلکه آنچه را بود به حال خود داشت و حتی به تربیت علمای اسلامی همت کرد «أمروا بتربیة العلماء الاسلامیة و تقویتهم و توفیر الوطائف و المرسومات لهم و علیهم»؛ به علاوه دستور داد که کار قضاوت در اختیار قاضیان شرع باشد. آنان را احترام نهاد و ذرّه ای آزار نرساند. جوینی نوشته است: «او [باتو] پادشاهی بود به هیچ دین و ملّت مایل نه، همان شیوه یزدان شناسی می دانست و متعصّب هیچ کدام از ملل و ادیان نبودی».[56] رشیدالدین هم عین این عبارت را آورده است.[57]
منهاج سراج هم که با گیوک خان بسیار بد بود و رفتار او را در حق مسلمانان بارها مورد انتقاد قرار داده، از باتو خان به نیکی یاد کرده و حتّی نوشته است: «وبعضى از ثقات چنين روايت كرد (ها) ند: كه با تو در سر و خفيه مسلمان شده بود، اما ظاهر نمىكرد، و با اهل اسلام اعتقاد تمام داشت مدت بيست و هشت سال كم يا بيش آن مقدار ملك راند».[58]
نویسنده احوال از ولی عهدی کوچو و مرگ وی و تعیین شیرامون اطلاعی نداشته، و تنها اشاره کرده است که جای اوگتای را گیوک خان گرفت که عمر بسیار کوتاهی داشت و پس از مرگ گیوک خان بود که جنب و جوشی برای گرفتن پادشاهی پیش آمد، جغتای هم مرده بود و فرزندانش در پی ملک بودند.
عبور کوتاه و سریع بطیطی از گیوگ خان، خانی که جای اوگتای را گرفت ونوبت به شیرامون نرسید، به دلیل کوتاهی عمر این خان است، اما آگاهیم که آنچه پس از مرگ اوگتای پیش آمد، اختلاف نظری بود که وجود داشت. در این دوره توراکینا خاتون، همسر اوگتای که زمام مملکت را در دست داشت تا قوریلتای بزرگ تشکیل شود، طرفدار فرزندش گیوک خان بود و عاقبت هم او را به خانی رساند.[59] این قوریلتای در سال 644 تشکیل شد در حالی که باتو خان در آن نبود، اما نماینده فرستاد. سلطنت گیوک خان تا سال 648 ادامه یافت و درگذشت. در این مدت، خاطره خوبی از وی در ذهن مسلمانان نماند، زیرا وی و مادرش مسیحی بوده و نسبت به مسلمانان سختگیری می کردند، چنان که جوینی نوشته است: «و کار نصارا در عهد دولت او بالا گرفت و هیچ مسلمان را یارای آن نبود با آن جمع سخنی بلندتر گوید».[60]
نویسنده رساله احوال به بحث تعیین جانشین برای گیوک خان می پردازد. بحث بر سر این بود که آیا خان بزرگ از نسل اوگتای خواهد بود یا از نسل او خارج شده، و کسی از نسل فرزندی دیگر از چنگیز به خانی خواهد رسید.
بر اساس آنچه پیش آمد، منکو فرزند تولی به خانی رسید و نویسنده ما در اینجا به تفصیل در این باره توضیح داده است. زمانی که میان مدعیان خانی پس از مرگ گیوک خان گفتگو درگرفت، به گفته نویسنده ما، توافق کردند تا آنچه را که باتوخان بگوید، بپذیرند. باتو خان خود مدعی خانی نبود، اما در این وقت، مسنترین، ثروتمندترین و با سپاه ترین فرمانروایان مغول محسوب میشد. جوینی نیز این مطلب را تأیید کرده که آنان گفتند «چون باتو به سن از پسران بزرگتر است و در میان ایشان سرور صلاح و فساد امور ملک و دولت بهتر او داند، اگر خود خان می شود یا بدیگری اشارت می کند حاکمست [...]. و بر این جمله منطبق و خط دادند که از این سخن که گفتیم به هیچ وجه بیرون نیاییم و فرمان باتو دیگرگون نکنیم».[61]
به نقل نویسنده احوال: «از فرزند تولی خان منکو، هولاکو، قبله[62] یا همان قوبیلای و بوجی باقی مانده بودند». در منابع، از چهار فرزند تولوی، سه نفر اول به علاوه اریق بوکا یاد می شود.[63] چنان که می دانیم منکوقاآن جانشین گیوک خان شد، اما روندی که برای تشکیل قوریلتای طی شد و نیز تأثیری که باتو خان بر آن گذاشت و همین طور تلاش های رقبا، اتفاقاتی است که پیش و پس از روی کار آمدن منکوقاآن رخ داد. به نوشته منابع، همسر گیوک خان با نام اُغُفول غایمش می خواست برادر زاده گیوک خان، یعنی شیرامون را ـ که اوگتای هم او را به جانشینی انتخاب کرده بود اما گیوک با تلاش مادرش به خانی رسید، ـ جای گیوک خان به خانی برساند. در واقع نوعی رقابت بین فرزندان و نوادگان دو برادر اوگتای و تولی. باتوخان که عجالتاً مسن ترین بود، از همه خواست تا نزد او آمده قوریلتای بزرگ برای تعیین سلطان برگزار کنند، اما مخالفان حاضر به رفتن نزد او نشدند، و گفتند که مرکز اصلی قدرت چنگیز نه دشت قپچاق، بلکه اونان و کلوران است. با این حال شماری رفتند.[64]
بر اساس گزارش احوال جمعی از زبدگان مغول راهی دربار باتوخان میشوند تا او از میان ایشان کسی را انتخاب کند.[65] در اینجا کلمهای که قابل خواندن نبود در متن آمده و عبارت این است که آنان «مع فَرییانٍ [؟] فیه صوَرٌ وأشکال و تخاطیط لمن لهم استعداد السّریر و صلوح القاآنیّة و ضبط الملک» آنان مدتی نزد باتو خان میمانند تا شایستگی آنان را ارزیابی کند. در این وقت است که او منکوقاآن را بر می گزیند. او از پذیرش قاآنی خودداری می کند تا آن که طبق یک رسم مغول باتوخان برابر او شوک یا چوک انجام می دهد که نشانه بالاترین احترام به مافوق است. نویسنده احوال این رسم را بیان کرده است:[66] «وکان صفة ذلک یضع إحدی رکبتیه إلی القدم منبسطاً علی الأرض دافعاً اُخری، واضعاً یدیه معا علی رکبته المرفوعة، و قال له: بورِکتَ فی صیروتِکَ مالک السّریر و سائس الامور للجُمهور». منکوقاآن باز خودداری می کند تا آن که باتو خان می پذیرد که هرچه او گفت و مصلحت دانست همه عمل کنند.
به گزارش منابع، پس از انتخاب منکو، چون قوریلتای بزرگ تشکیل نشده بود، مدتی مباحثات بین مخالفان و موافقان طول کشید تا آن که طرفداران منکو در 648 در نزدیکی قراقوروم منکوخان را به قاآنی برگزیدند.[67]
محور منازعات، میان همسر گیوک خان و برادرزاده او و در این سوی، فرزندان تولوی بود که نویسنده احوال به آنها اشاره کرده و نوشته است که عدهای به مخالفت با منکو پرداختند «فتنکّروا و تغیّروا و أخذوا یعدّون مکائدهم لدفعه». او از برخی زوجات چنگیز خان و فرزندانش و نقش آنها در این مسائل و بیشتر، حمایت از منکو یاد کرده است. آنها راضی به سلطنت منکو بودند: «کانوا راضین بکونه صاحِبَ السّریر و حامیَ الحَوزة و راعیَ المملکة».
در این وقت، لازم بود تا آن مخالفت ها آرام و سرکوب شود. نویسنده احوال در این باره اطلاعاتی را بدست داده که این اخبار در منابع هم آمده است.[68]
به نوشته نویسنده ما، سیرمون که همان شیرامون است و برادرانش که به نوشته وی خواجه اغل و ناغو هستند و از احفاد قاآن بودند، یعنی اوگتای، جزو کسانی بودند که تمرّد کردند. البته آنها بسیار جوان بودند هرچند لشکر بزرگی در اختیار داشتند. آنها معترض به سلطنت منکو بوده و می گفتند: «ما هو و الملکَ، و من أین یستحقه؟» خان مغول، به توصیه یکی از نزدیکشان یک لشکر کوچک صد نفر از بهترینها به سراغ آنها فرستاد. این شخص که خراگاه آنان را به خوبی می شناخت، درست وقتی که شیرامون برای شکار جدا شده بود، او را اسیر کرده نزد منکوخان آورد. به تدریج باقی فرمانده ها را هم دستگیر کردند. در این وقت آنان را بازجویی و محاکمه نمودند: «حتّی أقام یَرغُوَّ المأخوذین، و الیَرغُوُّ هو القضاء و الحکومة عندهم». مقصود یارغو است که همان امر قضاء مغولان است چنان که جوینی در باره همین مورد نوشته است: «و یارغوچیان او را یارغو کردند».[69]
نویسنده احوال در باره بازجویی آنان نوشته و پاسخی که شیرامون داد که من خود تسلیم بودم، اما سپاهیان مانع من شدند. سپس از برادرش خواجه اغل بازجویی کردند. او نیز شبیه همان توجیه را آورد. در این باره جزئیاتی را آورده که ارزشمند است و ممکن است در مآخذ معمول نباشد؛ از جمله این که یکی از این شورشیها کسی بوده که خاتون او، وی را از شورش بازداشته است. وقتی این مطلب را برای منکوخان گفتند، او را به خاتونش بخشید. با این حال، کسانی را که اساس فتنه بودند، کشت و از نسل آنان اندکی را باقی گذاشت که از آن جمله شیرامون و برادرش خواجه اغل بود. عبارت متن این است: «و أمر بقتل من کان مادّة للفتنة، و مهیّجا للشرّور و ذوی الغیث الفتّانین حتّی أکثرَ مِن قتلهم و لم یُبق إلاّ قلیلا من نسلهم إلی أن حمله الفکر فی العواقب و النّظر فی مصائر الامور علی قتل سیرمُون و أخیه خواجه اغل، فاستقرّ إلیه المُلک..». آیا از این عبارت بر می آید که سیرامون و برادرش خواجه اغل هم کشته شده اند؟ به نظر چنین است، هرچند لحن آن ایجاب می کند که عبارت «علی [عدم] قتل سیرمو و اخیه خواجه اغل» باشد. یعنی آنها را نکشت. جوینی نوشته است: «... بر این مقدمات فرمود تا سیرامون در مصاحبت قبلاً و اغول ناقو [کذا] ... به جانب دیگر، به جوانب ولایات منری بروند و خواجه را سبب قضای حق خاتون او از لشکر معاف فرمود و موضع اقامت او در حد سولنکای که به قرب قراقورم است تعیین». سپس به دلیل عمل منکو به حدیث «صلوا ارحامکم»، از او ستایش کرده است.[70]
نویسنده احوال پس از شرح به سلطنت رسیدن منکوخان، از این اصل یاد میکند که هر گاه پادشاهی از مغولان به قدرت میرسید، یکی از نخستین کارهای وی، لشکرکشی به مناطق دیگر آن هم به فرماندهی خودش بود. این بار همان مقرّب الخاقانی که به منکو گفته بود می تواند با یک صد نفر شرّ شیرامون را از سر وی کوتاه کند، به قاآن گفت چه دلیلی دارد خود او حمله کند، بلکه بهتر است برادران خود را برای حمله به کشورهای دیگر اعزام کند و خود فارغ البال به ترفیه احوال مشغول شود. منکوخان نیز پذیرفت. وی برادرش قوبیلای را به سمت شرق، یعنی چین فرستاد و هولاکو را عازم غرب یعنی ایران و عراق کرد. حرکت هولاکو 24 شعبان سال 651 بود.[71]
این بار هدف لشکرکشی مغولها به ایران با دو هدف بود. نخست از بین بردن قدرت اسماعیلیان و دیگری حمله به بغداد. در هر دو مورد، مغولان قبلاً حملاتی داشتند امّا هیچ گاه قادر به فتح قلاع ملاحده نشده و دستشان همچنان از بغداد کوتاه مانده بود. در حالی که هزاران شهر و منطقه دیگر را تصرف، و نابود کرده بودند.
نویسنده احوال بلافاصله پس از روی کار آمدن منکوخان، از حمله به ملاحده یاد کرده و این دقیقاً همان کاری است که منهاج سراج نیز انجام داده است. وی به عنوان یک سنّی متعصّب، از حمله به ملاحده خوشنود است و با وجد به نقل رویدادهای آن می پردازد: «سبب فرستادن لشکرها ببلاد و قلاع ملحدستان آن بود که از اول حال و عهد حسن صباح لعنه الله که قواعد مذهب ملاحده نهاده است و قانون آن ضلالت وضع کرده، و قلاع الموت مأمور گردانیده [...]».[72]
بطیطی نیز با اشاره به اعزام سپاهی به مغرب یعنی سمت ایران، از اعزام برادرش کت بوقا که صاحب رأی و عقل بود یاد کرده است. این کت بوقا، فرمانده سپاه مقدم هولاکو بود که عازم قلاع اسماعیلیه شد. رشیدالدین نوشته است: «روانه بودن کت بوقا نویان به جانب قلاع ملاحده در مقدمه هولاکوخان و به فتح آن مشغول شدن».[73]
نویسنده احوال نوشته است: «منکوخان به وی گفت تا تلاش کند تا قلاع اسماعیلیه را فتح کرده و آنان را نابود سازد. او نیز سپاه زیادی برداشت و حرکت کرده، همه قلعه را محاصره کرده، با بنا کردن دیوارههایی کنار قلعه ها، از دورترین نقطه در خراسان تا مازندران آنها را به محاصره درآورد. این حرکت تا آنجا پیش رفت که تمامی قلعه ها و حصن را گرفت، مگر قلعه گرد کوه [نزدیکی دامغان] وتون و قائن و الموت. با این حال دست از محاصره برنداشت و همچنان با منجیق وابزارهای دیگر به آنان حمله می برد».
مقاومت شگفت برخی از قلاع، منهاج سراج را به تعجب واداشته است: «در بلاد ملحدستان صد و پنج قلعه است. هفتاد قلعه در بلاد قهستان و سی وپنج در باره قلعه در کوههای عراق که آن را الموت گویند».[74]
نکته روشن و قابل نظر در اینجا کینه سنّیان نسبت به اسماعیلیان بود و منهاج سراج به صراحت در این رابطه توضیح داده که قزوینیان بارها با حضور در نزد مغولان و گلایه علیه اسماعیلیان از آن ها خواهان دفع شرّ ایشان از سر خود شده بودند و در همین رابطه نوشته است: «قاضی شمس الدین قزوینی که امام صدیق و عالم و تحقیق بود و چند کرت از قزوین به جانب خطا سفر گزیده بود، و رنج مفارقت اوطان تحمل کرده، تا در وقت پادشاهی منکوخان کرت دیگر نزد او رفته و به طریقی که دست داد استمداد نمود و حال شر ملاحده و فساد ایشان در بلاد اسلام باز گفت» و او را تحریک کرد تا به این سوی لشکرکشی کند. پس از صحبت های او بود که «این معنی خاطر منکوخان را باعث و محضر آمد بر قمع قلاع و بلاد ملحدستان و قهستان [و] الموت».[75] رشیدالدین هم اشاره اجمالی دارد که دادخواهانی از ملاحده نزد منکوخان آمده از او استمداد کردند.[76] اینها باید همان گروه از سنّیانی باشند که تلاش داشتند مغولان را برای براندازی اسماعیلیان به ایران بکشانند.
این اتّفاق پیش از آن هم افتاده بود و حتّی در باره خلیفه عباسی هم گفته شده که برای دفع خوارزمشاهیان چنین درخواستی را از مغولان کرده بود. منهاج سراج که تا این جا مغولان را لعنت کرده و در انتهای هر فصلی خواستار باقی ماندن دولت اسلام شده، در این مرحله نوشته است:«ملک تعالی دور ملک سلطان اسلام را تا انقراض حیات آدمیان باقی دارد و خان اعظم را در دولت و فرماندهی تا انقراض عالم باقی داراد».[77] این باید از سر ارادتی باشد که او به تلاش منکوخان برای قلع و قمع ملاحده و اسماعیلیان داشته است.
اما آنچه در اینجا تازگی دارد، این است که نویسنده شیعی ما هم از ملاحده رضایت خاطر نداشته و جز در قالب اصول کلی انسانی، از این واقعه اظهار نگرانی نکرده است. این مسئله اشاره دارد به پیشینه مناسبات بدی که میان امامیه و اسماعیلیه وجود داشته است.
در اینجا، پس از آنچه گذشت و گفته آمد که کت بوقاء حمله را به فرمان منکو آغاز کرده، مطلبی که در منابع نیامده، از هولاکو سخن به میان آمده و گوید که او را همراه با لشکری که قابل شمارش نبود به مغرب فرستاد. او به خراسان آمد، از تون و قائن گذشت و آنها را فتح کرد. سپس به گرد کوه رفت که فتح نشد، محاصره را ادامه داد و از آنجا به سمت الموت رفت.
شرح ساقط کردن این قلاع را یکی از پس دیگری جوینی هم آورده است.[78] می دانیم که جوینی «فتح نامه» مستقلی در باره فتح الموت نوشته و در تاریخ جهانگشای قرار داده است.[79] و عاقبت «در اواخر ذى القعدة من السّنة المذكورة [654] از آن بدعت خانه طغيان و آشيانه شيطان تمامت سكّان آن با تمامت اقمشه و امتعه بصحرا آمدند و بعد از سه شبانروز لشكر بر بالا رفتند و آنچ آن جماعت از حمل آن عاجز بودند برداشتند و محلّات و خانها را بر آب آتش انداختند و بجاروب هدم خاك آن بر باد دادند و با اصل متساوى كردند».[80] رشیدالدین جزئیات بیشتری در رابطه با رفت و آمد نمایندگان مغولان و خورشاه و نیز ارسال شیرانشاه برادرش را در گام نخست و ایرانشاه برادر دیگرش را در گام بعد به نزد هولاکو آورده است.[81]
نویسنده احوال در باره قلعه الموت و امیران اسماعیلی نوشته است:«در این وقت، امیر اسماعیلیه، کیا [علاءالدین] محمد بن حسن بود که او را قائم بامر الله می خواندند. بر اساس آنچه شنیدهایم، یکی از فرزندانش او را کشت و فرزندش خورشاه جای وی نشست».
در متن ما «القائم بامر الله» برای علاءالدین محمّد بکار رفته است. این تعبیری است که در تاریخ رویان هم برای وی آمده اما عجالتا در مصادر دیگر مشاهده نشد. اولیاءالله نوشته است:«در عقب، هلاكو خان به اشارت منگوقاآن از آب بگذشت و به راه گذر، قلعه تون و قاين بگشود و چندان برده از آن ملاحده بياورد كه همه خراسان از آن پر گشت و به گرد كوه آمد و لشكرى گران آنجا بداشت تا حصار مىدادند و او بيامد و به نفس خود، در حضيض قلعه الموت نزول فرمود. و رئيس اسماعيليه، در آن وقت كيا محمد بن الحسن بود كه ايشان او را القائم بامر الله خواندندى. در آن نزديكى يكى از پسران، او را كشته بود».[82]
در باره کشته شدن علاءالدین محمد بن حسن، پدر رکن الدین خورشاه و مجادلاتی که از قبل میان آنان بود و ابهامی که در باره عامل قتل او هست، جوینی تفصیلی آورده است.[83] رخداد کشته شدن علاءالدین در «سلخ شوال سنه ثلاث و خمسین و ستمائة بود به موضعی که آن را شیرکوه خوانند» بود.[84]
درست یک سال بعد، خورشاه نزد هولاکو آمد، در حالی که تنها یک سال حکومت کرده بود.[85]
وزیر او نصیرالدین طوسی بود که «نحر الدهور و نادرة العصور بود». او سالها در الموت محبوس بود و گفته می شود که قلباً تمایل داشته تا کارهای آنها را خراب کند: «حتّی قیل إنّ قلبه کان مایلاً إلی إفساد أمرهم و نکث شرورهم».
میدانیم که خواجه در قهستان بود و این اواخر به الموت منتقل شد. گفته شده که در حبس آنان بوده ، هرچند در این باره ابهامات فراوان است. رساله احوال فقط اشاره کوتاهی دارد و آن هم در رابطه با دل نگرانی خواجه از حاکمان اسماعیلی و تمایلش به خراب کردن کار آنهاست. نویسنده احوال نوشته است که «نصیرالدین طوسی نادره دوران بود، و او و خورشاه با یکدیگر مشورت کردند. خورشان آدمی نبود که تصمیم قاطع بگیرد، سابقه ای هم در شرارت نداشت. نصیرالدین مردی مسن بود و سالها در الموت در حبس آنان بود. حتی گفته شده است که قلبا به خراب کردن کار آنان و از بین بردن شرارت آنان تمایل داشت. وقتی هولاکو آنجا را در محاصره گرفت، در ظاهر و بر اساس نجوم گفت: صلاح تو و خاندان تو این است همراه با خاندانت از این قلعه نزول کنی وبروی، ما ناچاریم برابر آنها بایستیم و دفاع کنیم! آنها یک روز مقاومت کردند، و سپس به هولاکو پیغام دادند که حکم او را می پذیرند و از وی اطاعت می کنند. آنگاه پایین آمدند و هرچه را پیشینان برای آنان گذاشته بودند، ترک کردند و از مرکب سلطنت پیاده شدند، با این که می دانستند امکان نقض عهد و کشته شدن هست».
رشیدالدین نوشته است: «خواجه نصیرالدین طوسی را ـ نورالله قبره ـ با جمعی ورزا و اعیان کفاة و مقدمان بیرون فرستاد با تحف و طرایف بسیار و روز 27 شوال به بندگی رسیدند [...] و خورشاه، خویشتن روز یکشنبه اول ذیقعده 654 بکنکاج اعیان دولت در صحبت خواجه نصیرالدین طوسی و [...] از قلعه فرود آمدند و خانه دویست ساله بدرود کرد».[86]
داستان تسلیم شدن خورشاه و اقامت او نزد هولاکو و حتی عاشق شدن وی نسبت به یکی از دختران اتراک را جوینی و رشیدالدین آوردهاند.[87] این بود تا آن که خود او درخواست رفتن نزد منکوخان را کرد و هولاکو نیز پذیرفته به قراقوروم اعزامش کرد و در راه او و همه اطرافیانش را کشتند.[88] بدین ترتیب دولت 177 ساله اسماعیلی الموت به پایان رسید.
در این که خورشاه چه زمانی کشته شد، باید گفت: وی در راه رفتن کشته نشد، بلکه به قراقوروم رسید، اما منکوقاآن از پذیرفتن وی خودداری کرد. ناراحتی او از این بود که تا این وقت همچنان قلعه لمسر و گردکوه تسلیم نشده بودند. وی در راه بازگشت «در محلی در کناره کوه های خانقای، واقع در شمال غربی مغولستان، هشتمین و آخرین خداوند الموت و یاران او را از مسیر جاده بیرون بردند و از دم تیغ بیدریغ گذرانیدند».[89]
نویسنده احوال مطالب دیگری دارد که جوینی که خود حضور داشته و طبعاً جزئیات را یادداشت می کرده، به آنها نپرداخته است. او نوشته که هولاکو بر اساس علم نجوم از خورشاه خواست تا از قلعه فرود آمده و خود را تسلیم کند. آنها یک روز مقاومت کرده، و عاقبت تسلیم شده پایین آمدند. سپس خورشاه را همراه با حرم و اهلش و نیز غنایم نزد منکوخان فرستاد که دستور قتلشان را صادر کرد. وی همچنین گفته که هولاکو دستور داد که یکی از سربازان جوانش با دختران کیا محمد و زنان و جواری او نزدیکی کند، در حالی که یکی از فرزندانش هم شاهد باشد و ببیند و هر بار که او روی بر می گرداند، وی را میزدند تا دوباره نگاه کند: «أمر بِلِکَزه فی قفائه لیتوجّة إلی صوب تلک الفَعلة و یُشاهدَها و ینظر إلیها، و نعوذ باللّه من سوء العاقبة و خذلان الخاتمة».
نویسنده احوال ادامه داده است که هولاکو، خواجه نصیر را کنار خود نگاه داشت، و این به خاطر علم فراون به ویژه تخصص او در حکمت، نجوم، ریاضیات و دیگر علوم بود. سپس وصفی از هولاکو و این که خشمگین، سریع القتل و دارای مهابت بوده ارائه داده و این که کمترین تأدیب او با شمشیر و خونریزی بوده است. با این حال، فردی سخاوتمند و دوستدار اهل علم بوده است. وی می گوید وقتی همه امور مرتب شد، راهی بغداد گردید.
تا اینجا آنچه در اذهان بوده و نویسنده احوال آورده یکی این است که خواجه نصیر الدین زندانی قلعه الموت، و در عین حال نزدیک به حاکم اسماعیلی بوده است و بسا تلاشی در فاسد کردن کار آنان داشته و از او خواسته تا تسلیم شود. نکته دیگر در باره توجه هولاکو به خواجه و طبعاً اطلاع قبلی او از بودن وی در آنجاست.
در منابع متأخر، گفته شده است که حتی منکوخان هم سفارش او را به هولاکو کرده بوده و از او خواسته که گویی برای نجات وی به الموت لشکرکشی کند: « در وقت وداع هلاگو خان را منکوقاآن گفت كه چون قلاع اسماعيليه ملاحده بستانى، البته خواجه نصير الدّين طوسى را كه در دست ايشان بىاختيار گرفتار است اعزاز و اكرام بسيار نموده به ملازمت ما فرستى.» [90] این تصوّرات باید اندکی بعد ایجاد شده باشد.
اما این که هولاکو خواجه را به خود نزدیک کرده، و در سفرش به بغداد جزو نزدیکان وی بوده، در منابع کهن آمده است. رشیدالدین نوشته است: «و [هولاكو] در اوايل محرّم سنه خمس و خمسين و ستّمايه با لشكرها در قلب كه مغول قول گويند [بقصد تسخير بغداد] بر راه كرمانشاهان و حلوان روانه شد و امراء بزرگ كوكا ايلكا و ارقتو و ارغون آقا و از بيتكچيان قراتاى و سيف الدّين بيتكچى كه مدبّر مملكت بود و خواجه نصير الدّين طوسى و صاحب سعيد علاءالدّين عطا ملك با تمامت سلاطين و ملوك و كتّاب ايران زمين در بندگى بودند».[91] خواجه در همین سفر بود که رساله فتح بغداد را هم نوشت ، رسالهای که ملحق به تاریخ جهانگشای جوینی شده و قزوینی آن راتصحیح و با همان کتاب چاپ کرده است.[92]
بخش اصلی رساله احوال که نیمه اخیر آن را شامل می شود، در باره گشودن بغداد است. زبان نوشتاری آن، نوعی خاطره ـ تاریخ و در عین حال از دید مورخ، حرفهای نیست. با این حال، نباید نگاه تاریخی ـ عبرتی آن را دستکم گرفت. به نقل این نویسنده، پس از نابود کردن قلاع اسماعیلیه، مغولان به سمت بغداد حرکت کردند.
در باره رابطه عباسیان با مغولان در طول این چهار دهه، مطالب زیادی هست، از زمان الناصر (575 ـ 622) تا مستنصر (623 ـ 640) و مستعصم (640 ـ 656). بخشی از آن مربوط به سالهای پیش از اقدام هولاکو برای حمله به بغداد یعنی سالهای قبل از 650، و برخی مربوط به پس از آن می شود که در رابطه با مقدمات حمله مغولان به بغداد در سال 655 و 656 است . اخبار مربوط به روابط مغولان با دربار عباسی خود موضوع یک تحقیق مفصل و گسترده است؛ نمونه آن حمله مغولان به اربیل در روزگار مستنصر است که اهالی بغداد آماده شده و فقها فتوا دادند که جهاد افضل از حج است و آن سال به حج نرفته همه مشغول تمرین نظامی و در کار آمادگی برای مقابله با مغولان بودند.[93]
این بار هولاکو به هدف برانداختن قلاع اسماعیلیه و خلافت عباسی حرکت کرد و بلافاصله پس از سقوط الموت، راهی بغداد شد.
نویسنده ما در احوال روی بی توجهی عباسیان نسبت به خطر مغولان تأکید داشته و گفته است: «عباسیان اهمیتی به مغولان نمیدادند، در حالی که با اسماعیلیان مراوده و دوستی در حد استفاده از آنها در کارهایشان داشتند. مغولان این اخبار را می شنیدند و نسبت به آنها تغافل می کردند. در این دوران، عباسیان ضمن تعرّض به اموال تاجران مغولی که وارد بغداد میشدند، نسبت به آنها سختگیری داشته و برای خوردن و آشامیدن آنها نیز مضیفه ایجاد میکردند».
شاید این رفتار به خاطر آن بوده است که آنان را جاسوس تلّقی میکردند، اما چنان که بطیطی نوشته است این امر سبب خوار کردن تاجران مغول شدهبود.
طی دهههای آغازین حمله مغول تا حمله هولاکو، نبردهایی هم از سوی مغولان برای حمله به بغداد صورت گرفت که نویسنده ما از حملهای که مغولان به فرماندهی جرماغون داشتند یاد کرده است. در این حمله آنان نتوانستند بغداد را تصرف کنند و بازگشتند. به نظر نویسنده ما، این یک اقدام آزمایشی برای شناسایی بهتر اوضاع بوده است. سالها گذشت تا هولاکو از راه رسید و این زمانی بود که مستعصم در منصب خلافت بود.
به روایت احوال، او با آنان کنار آمده و قرار گذاشته بود که هر روز هزار دینار خلیفه ای به هولاکو بدهد. این که آیا پرداخت چنین باجی از سوی عباسیان به مغولان در منابع دیگر آمده است یا نه باید تحقیق شود.
به نظر نویسنده احوال این امر سبب شده بود که عباسیان خطر واقعی را متوجه نشده و در حالی که دشمن پشت در خانه آنها بود، به خواب بروند. این وضع ادامه یافت تا هولاکو پشت درهای بغداد خیمه زد. مغولان شروع به غارت اطراف و کشتن مردمان نواحی کردند به طوری که همه آنان به داخل بغداد گریختند، به تصوّر این که در آنجا یاوری خواهند داشت و خلیفه برای آنان فکری کرده است، اما به عقیده بطیطی، خلیفه در خواب و دشمن در حال بسط اقدامات خود مانند نصب منجنیق و دیگر ابزارهای حمله به شهر بود: «و هو یتناوَمُ حتّی إذا انتَبهَ من رَقدَتِه و تیقّظَ من سُکرته ... فأمر بتطبیق أبوابها و تعلیقها، و نصب المجانیق و العرّادات».
عبارات نویسنده در اینجا، ادبی است، عباراتی که کوشش می کند شدّت این حملات رانشان دهد، مثلاً اینکه آتشی از تیر و نیزه ها بر شهر فرود میآمده است. به نظر وی، عباسیان وقت را تلف کرده بودند و دشمنی بسادگی تا پشت در خانه آنان آمده بود، و در این لحظه، این نکته را بخوبی دریافتند: «فَطَنَ بتضییعِه أمرَهُ و أنَّ رخاء العیش غرّه».
نویسنده احوال که رساله خود را دو سال پس از گشودن بغداد نوشته است، آنچه را میشنیده مبنای نوشتن قرار داده و از این نظر که روایت نزدیک به فتح بغداد است، برای ما اهمیت زیادی دارد.
تصویری که وی از اوضاع داده، این است که سه نقطه قدرت در داخل بغداد را شناسایی کرده است. نخست خلیفه عباسی که تذبذب در تصمیمگیری داشت. دوم، وزیر که اهل ملایمت و سازش بود و به دو دلیل تلاش در مسامحه با مغولان داشت: نخست عدم وجود امکان مقاومت برابر مغولان از نظر او و دیگر نگرانی و بدبینی وی نسبت به خلیفه و کانون سوم قدرت. نقطه سوم را نیز ابوبکر پسر مستعصم دانسته که دارای دو مشکل بود: نخست همراهی با فرمانده نظامی یعنی دواتدار که البته اسمش در این رساله موجود نیست، و دیگر ضدیّت شدید او علیه شیعه و وزیر و برجای گذاشتن سابقه بد برای خود در این زمینه از سال قبل از فتح بغداد. به نظر صاحب رساله احوال این مسئله حس انتقامی را در وزیر که کسی جز ابن علقمی نبود ایجاد کرد.
این تفسیر در متن احوال به این صورت پیش رفته است که وزیر به خلیفه بد کرد، به این ترتیب که به سبب رفتار بدی که با او شده بود وی نیز خلیفه را برابر مغولان خوار کرد. همین سبب شد تا پنهانی مغولان را تحریک بر فتح بغداد کند. شرایطی که پیش آمد، سبب شد که خلیفه چاره ای جز تسلیم و مصالحه نداشته باشد. «فکان قد حثّهم علی بغداد سرّاً و جرّهم إلیها جرّاً، فإذا کان الأمر کذلك فلم یَرَ الخلیفة إلاّ أن یعرض علیهم المصالحة، و یترک المکافحة».
بر اساس این رساله که منابعش افواهی است، باید پذیرفت که این حرفها، یعنی تماس با مغولان، پشت سر ابن علقمی، در همان زمان شایع بوده است. پیداست که این سند رسمی نیست که به اجبار بپذیریم، اما این که میان مردمان شایع بوده، بخوبی آشکار است.
حکایت ماجرا بر اساس آنچه رشیدالدین فضل الله آورده، تقریباً روشن است. تلاش دواتدار فرمانده نظامی عباسیان آن بود تا مستعصم را بردارد و یکی دیگر از عباسیان (شاید ابوبکر فرزند مستعصم) را جای او بگمارد. ابنعلمقی این خبر را دریافت و به خلیفه گزارش داد. خلیفه دواتدار را خواست و به دواتدار گفت: «سخن وزیر در باره غمز تو نشنیده ام و با تو گفتم که میباید به هیچ وجه فریفته نشوی و پای از جاده مطاوعت بیرون ننهی». دواتدار گفت: «اگر گناهی بر بنده ثابت شود، اینک سر و اینک تیغ، و مع هذا عفو و صفح غفران خلیفه کجا رود». اما یک نکته گفت که باید اساس همان شایعاتی باشد که در باره وزیر سر زبانها بوده و دقیقاً از همان وقت از سوی محافل وابسته به دواتدار گفته می شده است. این روایت رشیدالدین است. دواتدار ادامه داد: «اما وزیر پرتزویر را دیو از راه برده است و در دماغ تیره او ولای هولاکو و لشکر مغول بادید آمده و سعایت او در حق من، جهت دفع تهمت خویش میکند و و برخلاف خلیفه است و میان هولاکو و او آمد شد جاسوسان متواتر».[94]
از ادامه حکایت، تسلّط دواتدار بر اوضاع بغداد آشکار است و پیداست که سخت مشغول دشمنی با وزیر بوده است. به هر روی این داستانی است که روشن کردن نظر درست در میان آن دشوار است. وقتی وزیر پیشنهاد کرد که «یک هزار خروار بار و یک هزار شتر و...» باید داد و حتی سکه به نام او زد تا دفع خطر شود، باز دواتدار با آن مخالفت کرد و «بسبب وحشتی که میان او وزیر قائم بود [...] پیغام فرستادند که وزیر این تدبیر جهت مصلحت خویش اندیشید».[95]
رشیدالدین ادامه داده است که: «در آن فترت چون دواتدار با وزیر بد بود ورنود و اوباش شهر متابع او، در افواه می انداختند که وزیر با هولاکو یکیست ونصرت و خذلان خلیفه میخواهد».[96] این تأکیدات برای این است که وقتی میبینیم نویسنده احوال در استرآباد وزیر را متّهم کرده است، ریشه شایعاتی که سبب این اتّهام شده را بدانیم.
در این سوی، و فارغ از مجادلات درون بغداد میان خلیفه، وزیر و دواتدار، هولاکو مصمّم بود و اصرار داشت تا خلیفه را وادار به تسلیم و عدم مقاومت کند.
در این باره، گزارش احوال این است که هولاکو به طور مدوام به ارسال نمایندگان و دادن وعدههای زیاد اقدام کرد. پیشنهاد برقراری رابطه مصاهرت ودامادی. به نظر بطیطی اینها وعده های فریبکارانه ای بود که بر خلیفه اثر گذاشت و او دستور داد تا سپاهش، شمشیرها را غلاف کنند: «أنّه أرسل إلی الخلیفة مُراوغاً له، مخاتلا بأنّی اُرید مصاهرَتك و مواصلتك بکریمة و کریم منّا ومنکم، حتّی غرّه، و استَدرجه و أبهم علیه أمرَهُ».
از نظر تاریخی می دانیم که خلیفه حاضر به تسلیم نشد تا لااقل احتمال سلامت جانش جدّی باشد. زمانی که با فشار دواتدار و دیگران راه مصالحه بسته شده، و هر دو طرف آماده نبرد شدند و روشن بود که این وضعیت به کجا میرسید. در واقع رأی وزیر را کنار گذاشته و رای دواتدار را اعمال کردند که ثمره عملی نداشت.[97] فشارهای نظامی بر اطراف بغداد افزایش یافت و شکستی که نظامیان تحت فرماندهی دواتدار از مغولان متحمل شدند ،[98] راه را برای تسلیم خلیفه هموار کرد، [99] و دیگر فرصتی برای تسلیمی که امتیازی داشته باشد، نبود.
رساله ما از جنگهایی که طی روزهای محاصره به وقوع پیوست سخن نگفته هرچند از گذاشتن منجنیق ها و تیرباران یاد کرده است؛ اما جزئیاتی در این باره را که خواجه نصیر نوشته می توان در همان رساله فتح بغداد او مشاهده کرد: «آغاز جنگ كردند بيست و دوّم محرم سنه ستّ و خمسين و ستّماية، شش شبانروز حرب كردند سخت، و پادشاه فرمود كه اين مثال نوشتند كه جماعت سادات و دانشمندان و اركؤن [رؤسای نصارا] و مشايخ و كسانى كه با ما جنگ نكنند ايشانرا از ما امانست و مثال بر تير بسته بشهر انداختند از شش طرف، فىالجمله حرب سخت كردند بروز و بشب تا روز بيست و هشتم محاصره بغداد بتوسّط هولاكو محرّم وقت طلوع آفتاب لشكر بر ديوار رفت، اوّل بر برج عجم شدند و از دو جانب بارو مىرفتند و مردم را مىراندند تا نماز پيشين همه سر ديوار مغول از بغداديان بستده بودند، و بوقت ديوار كردن پادشاه فرموده بود تا بالا و شيب بغداد كشتيها گرفته بودند و جسر بسته و نگاهبانان بر نشانده و منجنيق نهاده و آلات نفط ساخته، و چون حرب سخت شده بود دواتدار خواسته بود كه در كشتى بجانب شيب گريزد، اين سخن به مغولان رسيده بود منجنيق و تير روان كرده بودند او بازپس گريخته بود سه كشتى از آن او بستدند و مردم را بكشتند واسلحه ايشان بياوردند و نقيب علويان در كشتى هلاك شده بود، چون ديوار بگرفتند پادشاه فرمود كه هم اهل شهر ديوار خراب كنند، رسولان آمد شد نمودند پادشاه فرمود كه دواتدار و سليمانشاه بيرون آيند خليفه اگر خواهد بيرون آيد و اگر خواهد نه [...]».[100] بدین ترتیب بحث تسلیم شدن مطرح شد.
خلیفه تسلیم شد و نزد هولاکو آمد و بدین ترتیب، شیر با دست خود در دام افتاد، پیش از آن که کاری انجام دهد. به روایت احوال خلیفه با چهارصد نفر از مردان خود در حالی که عمامه های سیاه بر سر داشتند، نزد هولاکو آمدند. او هم که وضع را چنین دید، به راحتی آنان را «به اسارت» در آورد:«مکبولا فی عقد القِدّ مدوّخا تحت الأسر و الشّد». همه فرماندهان و امرا و نظامیان برجسته و نزدیکان او را کنار او قرار داد و سپس دستور داد همگی را بر ساحل دجله کشتند: «ثمّ أمروا بإراقة دمائهم و قطع ذمائهم علی شاطیء دجلة و حوالیها».
اما قبل از آن که خلیفه را بکشد، با او گفتگویی کرد. دقیقاً نمی دانیم این گفتگو تا چه حد در منابع دیگر آمده است، اما آنچه نویسنده احوال در اینجا آورده جالب می نماید.
در اینجا، یک تحلیل چهار سطری از نوع آنچه شیعی ـ تاریخی ـ عبرتی است آمده که واگوکننده دیدگاه شیعیانه مؤلف نسبت به خلیفه عباسی است. تاریخ عباسیان از دید شیعیان، یک جنبه کاملاً متفاوت با آنچه دیگران به آن نگاه میکردند داشت. این تاریخ، آلوده به جنایاتی بود که عباسیان در حق علویان مرتکب شده و چندین قرن آنان را زندان، شکنجه و تبعید کرده یا به قتل آورده بودند. کسی که اینچنین بینشی دارد، حالا که خلیفه عباسی را زیر فشار مغولان می بیند، آن را تفسیر به جزای اعمال او در حق اهل بیت پیامبر (ص) و پس دادن تقاص تمامی عباسیان نسبت به آن جنایات می کند. خلیفه مغلوب و مکبوب ودست بسته در اینجا ایستاده بود در حالی که «ذائقا ما أذاقه أباؤه الظلمةُ أهل البیت النبويّ، لابساً ما ألبَسوه علی الرّهط العلويّ».
از سوی دیگر، بطیطی گفتگوی خلیفه با هولاکو را آورده است که موضوعات مورد گفتگو، شگفت است. چنین گفتگویی در رساله فتح بغداد نیست، اما خواجه نصیر نکته دیگری آورده که مشهور است: «پادشاه بمطالعه خانه خليفه رفت و بهمه روى بگرديد، خليفه را حاضر كردند، خليفه فرمود تا پيشكشها كردند، آنچ آورد پادشاه هم در حال بخواصّ و امرا و لشكريان و حاضران ايثار كرد، و طبقى زر پيش خليفه بنهاد كه بخور، گفت نمىتوان خورد، گفت پس چرا نگاه داشتى و بلشكريان ندادى و اين درهاى آهنين چرا پيكان نساختى و بكنار جيحون نيامدى تا من از آن نتوانستمى گذشت، خليفه در جواب گفت تقدير خداى چنين بود، پادشاه گفت آنچ بر تو خواهد رفت هم تقدير خدايست، و شب را بازگشت، آنگاه خليفه را فرمود كه زنانى كه با او و پسران او پيوستهاند بيرون آورد، بسراى خليفه رفتند هفتصد زن و هزار و سيصد خادم بودند و ديگران را متفرّق كردند».[101]
گزارش رشیدالدین هم از گفتگو و ملاقات هولاکو با خلیفه، حال عمومی خلیفه که مدهوش بود، و نیز نمایاندن جای ذخائر جالب است: «برجمله تمامت آنچه خلفا، پانصد سال جمع کرده بودند».[102]
اما آنچه نویسنده احوال آورده این است که هولاکو، در وقت دیدار خلیفه، او را به خاطر انجام کارهای زشت و شنیع مورد مؤاخذه قرار داده از وی پرسید: آیا شراب خواری و زدن دف و طنبور و معانقه با قحبهها و انجام مناهی دیگر، در شرع محمد و مصطفای شما آمده بود؟ «هل کان شربُ الخمور و ضرب الدفوف و الطنبور و الملاعبة بالملاهي و معانقة المقابح و المناهي، دأبَ نبیکم محمّد (ص) و شریعة مصطفاکم»؟ همین طور لواط با غلمان و بسربردن با قیان و کنیزکان که ابلیس و نمرود هم از آن اعمال در خجلند، چطور؟ سپس دستور داد تمامی این آلات را که در کاخ خلیفه بود بیرون آوردند. ظرفهای شراب و کنیزکان مطرب و رقاصه و ابزار شطرنج و قمار و وسائل دیگر؛ «و قد اُحضر ما اُخرجَ من داره من أنواع الملاهي من الدّفوف و المرصّعة و الصفانات و البرابط و العیدان المذهّبة و جمیع أثاث الشراب و الخوابي المملوءة من الخمر الذّهبیّة و أوانیها الفضیّة و القَینات المُغنیّة و الجواري المطربة و الغلمان الروق الحِسان و المسبکرات الرّقاصة و فنون أداة المیسر من النرد و الشطرنج المرصّعة».
خلیفه بدون شمشیر و فقط با همان روشی که مغولان از آن در مواقعی که قصد استفاده از شمشیر نداشتند، آن را بکار می بردند، یعنی گذاشتن در نمد و له کردن آن، کشته شد. نویسنده احوال اشاره به ضربه زدن به خلیفه، با پا و دست، بدون استفاده از شمشیر اشاره کرده است. پیش از وی، پسرش ابوبکر را کشتند و جنازه او را نزد سگان و کلاغان انداختند.
این اطلاعات به خصوص آنچه مربوط به آلات و ابزار شراب و فساد است، در جامع التواریخ نیامده است، و رشیدالدین پیش از آن نوشته است که مستعصم «مردی عابد و زاهد، هرگز از مسکرات تناول نکرده و دست به نامحرم نبرده».[103]
پس از کشتن خلیفه، سپاهیان مغول و ترک تاتاری حمله به بغداد را آغاز کرده و به قتل عام مردمان، غارت اموال و اسیر کردن دختران و اطفال پرداختند. نویسنده احوال این صحنه را ادیبانه نوشته و به وصف جنایات مغول پرداخته است: «شاهرین سیوف الغضب مع قلوب موقدةٍ [...] علی اولئك المسلمین و المؤمنین، و أذاکوا علیها ضرام الإنتقام و شرر الشرّ و الخصام، و ألهبوا علیها شرارةَ الإغارة، و أوارة البوارة، و أوقدوا علیها من نار القتل و الاستیصال و الإسار و لظی الحروب و الکروب و التّبار».
این وصف یک صفحه بلند است و در نهایت اشاره به اسیر کردن زنان، دختران و فروختن آنها در بازارها کرده است: «جُعلت فی شَدّ الوثاق و قَدّ الرّباق، مغلولةَ الأیدی إلی الأعناق، مبیعةً بثمن بخس فی الآفاق، لاسیما فی کور خراسان و العراق».
به نوشته نویسنده احوال مغولان تمام گنجینه هایی را که از روزگار امویان و عباسیان برجای مانده بود تصرف کردند و هر آنچه از سلاح و متاعهای دیگر بود گرفتند: «آنان هرچه چهارپان آن نواحی را گرد آوردند اما باز هم برای بار کردن این همه غنیمت کم بود و جز اندکی را نتوانستند ببرند».
نکته دیگر اشاره او به کودکانی است که در حرم عباسی بودند، که به نوشته وی بر پایه سنّتی، دور از چشم مردمان نگاه داشته می شدند و موکّلانی از آنها مراقبت می کردند، به طوری که گاه یک کودک از قصر بیرون نمیآمد تا پیر میشد! وقتی مغولان داخل بغداد شدند همه این ها را کشتند.
بدین ترتیب سلطنت عباسی به پایان رسید؛ ریشه و رشته آنان قطع، سرزمینشان خراب و آثارشان نابود شد و نورشان به خاموشی گرایید: «وجعلوا قصورهم قبورهم، وَ جَزَوهم شرورَهم و غرُورهم، و رجعوا إلی صدورهم بهتانَهم و زورَهم «وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ كانَتْ ظالِمَةً وَ أَنْشَأْنا بَعْدَها قَوْماً آخَرين».[104]
در اینجا یک بار دیگر نویسندهی شیعه ما تحلیل شیعیانه خود را بر اساس آنچه از رویدادها شنیده طرح کرده و بحث را به پایان برده است. یک نکته تاریخی مهم که در منابع هم آمده، حمله سال قبل سپاهیان عباسی به محله شیعی کرخ و کشتار شیعیان و علویان است که عامل آن همان ابوبکر پسر خلیفه بود. ونکته عبرتی آن که آنچه بر سر مستعصم و فرزندش آمد، انتقامی بود که خداوند از او به خاطر آن جنایت از ایشان گرفت: «و کان الخلیفة المستعصم هذا أمرَ تعصبّاً و عداوةً بالإغارة علی أهل کرخ من بغداد، و قتل أهلیها و سبی جواریها حتّی دخلوا علی البنات العلَویة و غیرها من الشیعیّة، و أخرجوهنّ من دیارهنّ سبایا یُبعنَ فی بغداد، و أموالهم کذلك. و کان أرسَلَ لذلك الأمر بأهل کرخَ ابنَه أبابکر. فلم تنقض تلک السنّة علی تلک الظّلمة حتّی اُذیقوا من مثل تلك الکأس، و أشربوا من تلك الجرَع من البأس، و صدّق اللّه بهم قوله: «وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُون».[105] و جری علی سنّته المحمودة، و طریقته المعهودة «فِي الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُورا».[106]
آخرین عبارت وی تعیین تاریخ حمله مغول به بغداد است که به گفته وی «وقعة التاتار المغول» در سال 656 صورت گرفت، اما آنچه در بغداد پیش آمد در یکی از جمعه های وسط محرم آن سال بود:«و کانت جرت وقعة التاتار المغال و شدّة وطأتهم و صعوبة فتنتهم علی بغداد و ما حولها من البلاد المعمورة و الأمصار المشهورة في سنة ستّ و خمسین و ستمایة. أمّا علی نفس بغداد، ففي إحدی جمعات، وَسَط شهر المحرّم من التّاریخ المذکور».
بطیطی در اینجا یک قصیده از خود در باره این حادثه آورده که از لطافت ادبی خاصّی برخوردار است. او در این قصیده از بیوفایی دنیا و دهر همزمان با جنبه های فریبندگی آن یاد کرده و تصویر بغداد زیر سم ستوران مغول را مصداق همان بلایی دانسته که بر سر عباسیان آمد و به وصف آن پرداخته است.
آنگاه و در جمله پایانی نوشته است: زمانی که هولاکو از گشودن بغداد فراغت یافت، یک سال استراحت کرد، غنایم را که دختران مستعصم هم بخشی از آن بودند برای منکوخان فرستاد. از نظر مغولان، سوغات یا سوقات، هدیه سفر «هدیّة السفر» است. سپس آماده رفتن به شام و مصر شد.
تاریخ الفی، احمد بن نصر الله تتوی، بکوشش غلامرضا مجد طباطبائی، تهران، علمی و فرهنگی، 1382
تاریخ جهانگشای جوینی، عطاملک بن محمد جوینی، تهران، دنیای کتاب، 1385
تاریخ رویان، اولیاء الله محمد بن حسن ، بکوشش منوچهر ستوده، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1348
تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، ظهیرالدین مرعشی، به کوشش محمد جواد مشکور، تهران، موسسه مطبوعاتی شرق، 1361
تاریخ مغول در ایران، اشپولر، تهران، علمی و فرهنگی، 1386
تاریخ مغول، عباس اقبال آشتیانی، تهران، امیرکبیر، 1384
تاریخ و عقاید اسماعیلیه، فرهاد دفتری، تهران، فرزان روز، 1386
تبصرة العوام فی معرفة مقالات الانام، ترجمه عربی، حسین بن علی بطیطی، نسخه کتابخانه سنا، ش 1377
جامع التواریخ، (در تاریخ مغول)، رشیدالدین فضل الله، به کوشش بهمن کریمی، تهران، اقبال، 1362
جامع التواریخ، اسماعیلیان، رشیدالدین فضل الله، تصحیح محمد روشن، تهران، میراث مکتوب، 1387
الذریعه الی تصانیف الشیعه، آقابزرگ الطهرانی، بیروت،
طبقات ناصری، منهاج سراج عثمان بن محمد، تصحیح عبدالحی حبیبی، تهران، دنیای کتاب، 1363
الوافی بالوفیات، خلیل بن ایبک صفدی، بیروت، فرانز شتاینر، 1401
[1] . تاریخ مغول در ایران، اشپولر (تهران، علمی و فرهنگی، 1386)، ص 4 ـ 22.
[2] . برگرفته از نسخه منحصر ترجمه عربی تبصرة العوام که در ادامه معرفی خواهد شد.
[3] . در باره تاریخ تألیف این رساله و محل آن، نکته ای که بر مرحوم اقبال پنهان بوده و پس از یافتن شدن ترجمه ای از تبصره مکشوف شده در نسخه عربی آن آمده است: « ثم الکتاب و الحمد الله والي الحمد و مستحقه و خالق الخلق و رازقه، و الصلوة و السلام علی سید الأنبیاء و الرسل محمد المصطفی خیر الخلیقة أجمعین و علی آله و عترته الطیبین الطاهرین. فرغ من تحریره هجرة یوم الجمعة عشرة شهر الله المبارک شعبان عظم الله میامنه من شهور سنة ثلاثین و ستمائة ببلد شیراز. أضعف خلق الله و أحوجهم إلی غفرانه محمد بن الحسین بن الحسن الرازي غفرالله له و لوالدیه و لجمیع المؤمنین و المؤمنات بمنّه و جوده». در باره نویسنده این اثر و مباحث مربوط به تبصره و آثار دیگر وی بنگرید به مقدمه بنده بر کفایة الانام (تهران، علم، 1394).
[4] . متاسفانه در نسخه یک بار حسین بن علی بطیطی و بار دیگر «حسن» آمده است. ترجیح آنها بر یکدیگر هم دشوار است. البته بر اساس همانچه در فهرست سنا بوده، از وی با عنوان حسین یاد شده است. بنگرید: ذریعه، ج 4، ص 212، ج21، ص 239.
[5] . الوافی بالوفیات، ج 5، ص 345.
[6] . «یو» هیچ نقطهای در نسخه ندارد.
[7] . بنگرید: فهرست نسخه های خطی مجلس سنا، ج 2، ص 193.
[8] . در اواخر متن این رساله، جایی که قصیده بطیطی در باره سقوط بغداد می آید، از او با عنوان حسن یاد شده است.
[9] . در اصل: و بقراقورم. شهر قراقورم شهر بزرگی که اوکتای در دوره سلطنت خود ساخت و پایتخت مغولان شد.
[10] . در باره مفهوم و مصداق تاتار به این معنای خاص بنگرید: جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 1، ص 57 ـ 71.
[11] . وصف جوینی از این وضع بسیار عالی است. بنگرید: تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 15.
[12] . تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 17.
[13] . تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 18.
[14] . همان، ج 1 ص 11.
[15] . جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ج 1، ص 219.
[16] . منهاج سراج که سخت ضد مغول است و البته در هند می زیست، جایی که از حمله مغول در امان مانده بود، ضمن تأکید بر اینکه با آمدن مغول به ماوراءالنهر حکم «دارالاسلام» از آنجا برخاست و به «دارالکفر» بدل شد، از احادیثی یاد کرده است که ظهور مغول را خبر داده بود. بنگرید: طبقات ناصری، ج 2، ص 190. وی آغازین بحث خود را در باره حمله مغول بدین امر اختصاص داده است (ج 2، ص 91): «پیش از بیان اصل و وقت خروج ایشان، فصلی در بیان احادیث که در خروج این طایفه موعود بوده است، تقریر می افتد».
[17] . رشیدالدین در جریان شرح فتح بخارا به دست چنگیز از قول او چنین نقل کرده است: «ای قوم بدانید شما گناهان بزرگ کردهاید و بزرگان شما به گناه مقدّم اند. از من مپرسید که این سخن به چه دلیل میگویم سبب آن که من عذاب خدایم. اگر از شما گناهان بزرگ نیامدی، خدای بزرگ چنین عذابی بر شما نفرستادی»! (جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 361).
[18] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 1، ص 338.
[19] . تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 26.
[20] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 1، ص 211.
[21] . تاریخ جهانگشا، ج، 1 ص 28.
[22] . طبقات ناصری، ج 2، ص 144 ـ 145.
[23] . در باره آنان بنگرید: جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 1، ص 95 ـ 99.
[24] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 1، ص 96.
[25] . همان، ج 1، ص 97.
[26] . همان، ص 268.
[27] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 1، ص 97.
[28] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ص 292، 307.
[29] . توضیح رشیدالدین در باره اطلاق منطقه ختا چنین است: «ولایت ختای را چین، و ولایت ماچین را مهاجین ـ یعنی چین بزرگ ـ [می نامند] و چون ولایت ما [ایران] به هند نزدیک است و تردّد تجّار بدانجا بیشتر، در این ممالک نیز آن ولایات را به اصطلاح اهل هند، چین و ماچین گویند، لیکن اصل لغت مهاجین است». جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ص 321.
[30] . بنگرید: جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ص 323 و پس از آن.
[31] . طبقات ناصری، ص 33 .
[32] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ص 331.
[33] . همان، ص 335 ـ 336.
[34] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 1، ص 341 ـ 342.
[35] . طبقات ناصری، ج 2، ص 102.
[36] . همان، ج 2، ص 103.
[37] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 1، ص 345.
[38] . همان، ج 1 ص 346.
[39] . طبقات ناصری، ج 2، ص 105. بنگرید جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ج 1، ص 353: حکایت چنگیز خان و وصول به شهر اترار و استخلاص آن بر دست لشکر مغول.
[40] . تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 51 ـ52.
[41] . طبقات ناصری، ص 108.
[42] . همان، ص 113 و ادامه اخبار مربوط به خود او را بنگرید: ص 134 ـ 135.
[43] . مرگ چنگیز در رمضان 624 و در سن 72 سالگی بود. در باره این وقایع بنگرید: جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ج 1، ص 386 ـ 387.
[44] . تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 221.
[45] . تاریخ مغول اقبال، ص 147.
[46] . بنگرید: تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 146 ـ 147.
[47] . بنگرید: تاریخ مغول اقبال، ص 135 به بعد.
[48] . تاریخ مغول عباس اقبال، ص 146.
[49] . تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 159، 161.
[50] . تاریخ مغول اقبال، ص 148.
[51] . تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 191 «حاتم زمان و حاکم جهان» و بنگرید: تاریخ مغول اقبال، ص 149.
[52] . طبقات ناصری، ج 2، ص 151.
[53] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 486 ـ 502.
[54] . همان، ج 2، ص 503.
[55] . تاریخ جهانگشا، ج 1، ص 144.
[56] . همان، ج 1، ص 222.
[57] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 570 ـ 571.
[58] . طبقات ناصری، ج 2، ص 176.
[59] . بنگرید: تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 195 ـ 196.
[60] . همان، ج 1، ص 214.
[61] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 18.
[62] . در طبقات ناصری: 2/178 از این چهار پسر به نامهای منکو خان، هلاو، بوقه و قبلاً یاد شده است.
[63] . تاریخ مغول عباس اقبال، ص 155.
[64] . در این باره بنگرید: جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ج 2، ص 581 ـ 585.
[65] . در باره مخالفان و موافقان رفتن نزد باتوخان و تلاش سرقویتی همسر تولوی برای فرستادن فرزندانش نزد وی که عاقبت یکی از آنان انتخاب شد، بنگرید: تاریخ مغول، اقبال، ص 155.
[66] . در باره این رسم بنگرید مقدمه قزوینی بر جهانگشای، ص مح، حاشیه 2.
[67] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 585.
[68] . بنگرید: تاریخ مغول، اقبال، ص 157.
[69] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 52. در ادامه در باره یارغوی شیرامون و برادرانش توضیحاتی آمده است. از جمله بنگرید ص 57 ـ 58.
[70] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 64 ـ 65. شرح تفضیلی یارغو یا بازجویی ها و محاکمه مخالفان سلطنت منکوخان را بنگرید در: جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ج 2، صص 589 ـ 595. عبارات مربوطه بسیاری اقتباس از جوینی است و به ویژه در باره شیرامون بنگرید: جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ص 594.
[71] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 96.
[72] . طبقات ناصری، ج 2، ص 181.
[73] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 698.
[74] . طبقات ناصری، ج 2، ص 186.
[75] . همان، ج 2، ص 182.
[76] . جامع التواریخ، ج 2، ص 599 ـ 600.
[77] . طبقات ناصری، ج 2، ص 189.
[78] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 108 ـ 109 و بعد از آن.
[79] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 114 به بعد.
[80] . همان، ج 3، ص 136.
[81] . جامع التواریخ، اسماعیلیان، ص 184 ـ 185.
[82] . تاریخ رویان، ص 160.
[83] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 254 ـ 259.
[84] . همان، ج 3، ص 255.
[85] . همان، ج 3 ص 267.
[86] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 695 و در ص 697 آمده: «و مدت ملک اسماعیلیه 177 سال بود».
[87] . جامع التواریخ، اسماعلیان، ص 189.
[88] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 274 ـ 277، جامع التواریخ، اسماعیلیان، ص 190.
[89] . تاریخ و عقاید اسماعیلیه، فرهاد دفتری، ص 488. بنگرید: تاریخ جهانگشای جوینی، ج 3، ص 275 «ذکر احوال رکن الدین و انتهای کار ایشان» که قتل رکن الدین و خانواده او را که در قزوین بودند، از بزرگ و کوچک، بر اساس یاسای چنگیزی دانسته است.
[90] . بنگرید تاریخ الفی، ج 6، ص 3954، 3957، 3982.
[91] . جامع التواریخ، طبع کاترمر ص 264 از مقدمه قزوینی بر تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 45.
[92] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 280 ـ 292.
[93] . جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ج 2، ص 575.
[94] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 698 ـ 699.
[95] . جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ج 2، ص 702.
[96] . همان، ج 2، ص 704.
[97] . بنگرید: جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 705 ـ 708.
[98] . همان، ج 2، ص 709.
[99] . همان، ج 2، ص 711 ـ 712.
[100] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 288 ـ 289.
[101] . تاریخ جهانگشای، ج 3، ص 290.
[102] . جامع التواریخ (تاریخ مغول)، ج 2، ص 713.
[103] . جامع التواریخ، (تاریخ مغول)، ج 2، ص 606.
[104] . انبیاء: 11.
[105] . انعام: 129.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
جناب روشنفکر !
پیشنهاد می کنم کتاب بخوانید بویژه کتاب های تاریخی از منابع معتبر ؛
مطالعه ای انتقادی و مقابله ای از منابع متفاوت!
تو که دم از مطالعه میزنی بهتره بری بخونی که اونا حمله ی وحشیانه نکردن بلکه ما خودمون بودیم که بعد از اینکه ایران رو تصرف کردن با جان و دل اسلام دین الهی و آسمانی استقبال کردیم
بهتره در کنار اسم روشنفکرت کلمه بی سواد رو هم بنویسی
معلوم می شود که روشنفکر ما ، "روشن دل" هم تشریف دارند که با گفتن "من یک میهن پرست هستم و دوست ندارم که هیچ بیگانه ای به کشورم تعرض کند" دیگر منتقدان خود را به "بیگانه پرستی" متهم می کنند.
جنابعالی با این ادعای خود مبنی بر : "ما در ان زمان کتابهای علمی زیادی داشتیم که اتش زدند بهتر بروید مطالعه کنید" بر علاقمندی های خود بر مطالعه بیشتر اذعان دارید که جای تبریک گفتن به حضور مبارک دارد. بر همین باور هم بود که پیشنهاد شد تا کار دست خود و زحمت به سایر هموطنان خود نداده اید:
"...کتاب بخوانید بویژه کتاب های تاریخی از منابع معتبر ".
افسانه٬ ولی جنایات داعش و مسلح کردن داعش توسط توووورکیه و حمایت تمام و کمال اردوغانپاشا از داعش و خرید نفت و اموال و آثار باستانی مردم بی پناه سوریه توسط مافیای دلالی توووورکیه که دیگه افسانه نیست٬ افسانه!
وقتی روشنفکران پیشرو جمهوری مغولستان، بر نتایج بلافصل تاثیر تمدن های کشور های مغلوب در تسریع شکوفایی فرهنگ و مدنیت قوم مهاجم صحه گذاری میکنند تعجب از آن است که برخی مدعیان کم مایه، علاوه بر جهل خود بر انکار واقعیات تاریخی پافشاری می کنند ...
در ضمن بحث مغول یک واقعیت تاریخی است و نه دروغ .
لطفا یک کم مطالعه کنیم بد نیست.
جائی خواندم ......چه کسانی نقش «جانو سیار» و «ماهیار» را بازی میکنند؛ دو صاحب منصبی که به هنگام حمله اسکندر مقدونی به دارا (داریوش سوم) خیانت کردند اما پس از پیروزی اسکندر، توسط خود وی به دار کشیده شدند. به تعبیر قاآنی
«ناجوانمردی است چون جانو سیار و ماهیار- یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن».
لطفعلیخان زند اگر مقابل خواجه بیصفتی چون آغا محمدخانقاجار شکست خوردو ظرف 130 سال حکومت قاجار، حداقل 40 درصد خاک ایران به اشغال اجنبی رفت، زیر سر خیانت صدر اعظمی به نام ابراهیم خان کلانتر بود که در قلعه ورودی شیراز را در بحبوحه جنگ به روی لطفعلیخان زند بست و در اثر این خود تحریمی، خیانت قاجاری غالب شد. ناصرالدین شاه بود که چند دهه بعد گفت «من فراموش نمیکنم این یک یهودی، حاج ابراهیم کلانتر بود که کمک کرد قاجارها سلطنت رابه دست آورند». ...
مواظب ستون پنجم دربار اردوغانپاشا باشیم.
جالبه وقتی ارتش ایران هخامنشی به مصر و لیدی و یونان حمله میکنه انسانهای بیگناهی رو میکشه اموالشان را به تاراج برده کودکان بسیاری را یتیم میکنه و اولین استعمار در تاریخ بشریت رو بنیانگذاری میکنه از جانب افرادی چون تو به حماسه افرینی مزین میشه و وقتی بر عکس دولتهایی به خاک ما حمله میکنند به توحش محکوم میشوند هر چند هجوم اسکندر به ایران بخاطر حوادثی بود که ما در انجا ببار اوردیم این تا اینجای قضیه
مورد دوم از دست دادن 40 درصدی خاک ایران در زمان قاجاریه بود که بنده فقط بهت پیشنهاد میکنم وسعت دوره زندیه رو با قاجار و حتی اکنون مقایسه کنی که به مراتب از اکنون هم کوچکتر بوده و با قیاس زمان دوره افشاریه میشه به وضوح دریافت این زندیه بوده که ایران رو نابود کرده در ضمن همین خان قاجار بود که به گفته ناپلئون بناپارت ایران چند تکه رو متحد کرد در ضمن ارتش قاجاری باز چندین سال در مقابل روسها دلیرانه نبرد کرد و در جنگهایی هم ضربات مهلکی بر روسها وارد اورد و پیروز شد و اگر شورش ترکمنها نبود چه بسا خان قاجار شکست هم نمیخورد ولی رضا پالانچی تو دو روزه کل کشور رو همراه با خانواده و ناموس خودش دو دستی تحویل چشم ابی ها داد در ضمن امثال تو نمیتونند دلاوری اذریها باکریها رو نادیده گرفته و حتی اذریهای ولایتمدار و با تهمتهای بی اساست متهم کنی در ضمن اینو بدون مغولستان اکنون جزو دموکراتیک ترین کشورهایب جهان هست با مردمی باهوش{ششمین ملت باهوش جهان} و جهان دوم
جناب روشنفکر !
قبلا بعرض رسید که با "کتاب خواندن" آشتی فرمائید و زیاده با این عادت حسنه غریبی نکنید ...
پیشنهاد می شود که کتاب "خدمات متقابل" استاد مطهری را حداقل ورق بزنید و اگر انتثادی بدان داشته باشید چند "قلمی" بنویسید تا فرمایشات شما موثر افتد؛ در غیر اینصورت خود را خسته و وقت عالی را تلف نفرمائید !؟
این سولاتو چرا نمیتونی جواب بدی؟
1 قیاس وسعت دوره نادرشاه و دوره زند؟
2 قیاس وسعت دوره زند و قاجار؟
3 نبرد ناصرالدین شاه قاجار در جبهه جنوب با قویترین امبراطوری جهان یعنی بریتانیای کبیر؟
راستی ! وقتی برخی از اتباع متمول کشور های تازه شناسائی شده از سوی جامعه بین الملل دربدر بدنبال پیشینه سازی برای کشور خود هستند تخریب گذشته تاریخی کشور خود از سوی برخی از دوستان را به چه چیزی باید تعبیر کرد؟