وقتی حسین "ع" به ثعلبیه رسید، دید خیمه و وسایلی هست؛ معلوم شد کسی در آنجا مشغول زندگی است. حضرت تشریف آوردند و پیرزنی را دیدند و از او سؤال کردند که اینها برای کیست؟
گروه مذهبی-وقتی حسین "ع" به ثعلبیه رسید، دید خیمه و وسایلی هست؛ معلوم شد کسی در آنجا مشغول زندگی است. حضرت تشریف آوردند و پیرزنی را دیدند و از او سؤال کردند که اینها برای کیست؟ پیرزن گفت برای وَهَب و خانوادهاش. آنها نصرانی بودند و مسلمان هم نبودند. در بعضی تواریخ دیدهام که حضرت وقتی آنجا رسیدند، نیزهشان را در زمین فرو بردند و توقف و استراحت کوتاهی کردند. وقتی میخواستند بروند، فرمودند موقعی که وهب آمد به او بگو پیش ما بیاید.
به
گزارش بولتن نیوز،در تاریخ نوشتهاند زمانی که حضرت خواست برود، نیزه را بیرون آورد. بعد از بیرون آوردنِ نیزه، از آن مکان آب سرازیر شد. میدانید که در سرزمین حجاز چون آب کم است، بسیار ارزشمند است. آب سرازیر شد؛ پیرزن هم تعجب کرد. پسرش که از راه رسیدماجرا را تعریف کرد که کسی آمد و گفت وقتی پسرت برگشت بگو بیاید پیش ما.
دیگران مسلمان بودند و مسئلۀ تعاون و اعانه از آنها توقع میرفت ؛ اما این که مؤمن و مسلمان هم نبود. معلوم میشود وقتی باطن پاک باشد، از انسان دستگیری میکنند. وهب ناگهان منقلب میشود و به مادرش میگوید خدا خیلی به من لطف و عنایت کرده است. بلند شد و تمام بساط را جمع کرد تا خودش را به امام حسین "ع" برساند.
در تاریخ مینویسند وقتی رسید، خودش را روی پاهای امام حسین "ع" انداخت و شروع کرد به بوسیدن. سرانجام وهب و مادر و همسرش، هر سه اسلام آوردند. حضرت پیغام داد برای اعانه به برّ و تقوا که بیا و کمک کن؛ او هم همراه حسین "ع" به کربلا میآید.
**
روز عاشورا ایستاده بودند و تماشا میکردند. چند [ هفده ] روزی بود که این جوان ازدواج کرده بود. میخواست به میدان برود، اما همسرش ممانعت میکرد. هر چه مادر به او میگفت برو ! ما برای چه به اینجا آمدهایم؟ تمام زندگی را جمع کردیم، تمام این بیابان را طی کردیم، خط عوض کردیم و دست از دینمان برداشتیم برای چه ؟ چطور شده است که حالا تو به میدان نمیروی؟ اما هر چه مادر ترغیب میکرد، همسرش میگفت نمیگذارم.
بالاخره همسرش به او گفت: به یک شرط میگذارم بروی که برویم پیش امام حسین "ع" ، من در آنجا حرفهایم را بزنم آنوقت در آنجا به تو اجازه میدهم. [ به خدا قسم انسان شرمنده میشود که یک عمر بگوید مسلمانم و بعد - نعوذ بالله - علیه ِ اسلام اقدام کند؛ آن وقت دو جوان ِ نصرانی ِ تازه مسلمان، این طور در راه اسلام فداکاری کنند.].
این دو جوان آمدند پیش امام حسین "ع". وهب رو می کند به امام حسین "ع" و میگوید: آقا ! من میخواهم به میدان بروم، ولی همسرم نمیگذارد و میگوید من حرف دارم. حسین "ع" رو کرد سمت همسرش و فرمود چه میگویی؟ همسر وهب گفت: من آمدهام خدمت شما و از شما میخواهم که دو چیز را ضمانت کنید تا وهب برود. اول اینکه اگر او برود، میدانم که شهید میشود؛ اما من جوانم و در این بیابان کسی را ندارم. شما به من اجازه دهید که بیایم و در خدمت خانوادۀ شما باشم. دوم اینکه وهب که شهید شود، روز قیامت به بهشت میرود. اینجا باید پیش شما ضمانت دهد که من را هم با خودش به بهشت ببرد. مینویسند: « فَبَکی الحُسَین علیه السلام». حضرت شروع کرد های های گریه کردن و بعد هم هر دو خواسته همسر وهب را تضمین کرد.
وهب به میدان رفت. عدهای از آن منافقها را به درَک واصل کرد. آنها یک دست وهب را قطع کردند. چشم همسر وهب به این صحنه افتاد. دید همسرش عجب وضعی پیدا کرده است. دیگر طاقت نیاورد؛ عمود خیمه را برداشت؛ خود ِ این دختر وارد میدان جنگ شد. تا چشم وهب به او افتاد مضطرب شد و پرسید : چرا آمدی؟ می دانید چه جوابی به وهب داد؟ گفت مگر نمیشنوی که حسین "ع" فریادش بلند شده است : « هَل مِن ذابٍّ یَذُبُّ عَن حَرَمِ رسولِ الله»؟ حسین "ع" کمک میخواهد...
آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی، سلوک عاشورایی، منزل اول، تعاون و همیاری، (چاپ اول : تهران، مؤسسه فرهنگی- پژوهشی مصابیح الهدی، ۱۳۹۰)،صص ۴۳ تا ۴۵.