از تاركوفسكی گرفته تا بنت میلر در سالهای دور و نزدیك، فیلمسازانی بزرگ و كمكار یا بهتر است بگوییم گزیدهكار در سینما داشتهایم و داریم، ولی فیلمسازی هست كه از این لحاظ احتمالاً دست همهی فیلمسازان معروف را از پشت بسته و معیارهای تازهای در زمینهی گزیدهكاری بنا كرده است:
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجلسه سینمایی فیلم، از تاركوفسكی گرفته تا بنت میلر در سالهای دور و نزدیك، فیلمسازانی بزرگ و كمكار یا بهتر است بگوییم گزیدهكار در سینما داشتهایم و داریم، ولی فیلمسازی هست كه از این لحاظ احتمالاً دست همهی فیلمسازان معروف را از پشت بسته و معیارهای تازهای در زمینهی گزیدهكاری بنا كرده است:
روی آندرشون سوئدی كه با وجود ستایشهایی كه نثارش شده ظرف ۴۵ سال فقط پنج فیلم بلند سینمایی ساخته است. او البته بیشتر از هر چیز در ساختن آگهیها و فیلمهای تبلیغاتی فعال بوده و بیش از چهارصد كار از این نوع در كارنامهاش دارد، همراه با البته دو فیلم كوتاه. آندرشون فیلمساز صاحبسبكی است كه بیشتر به ساخت كمدیهای ابسورد علاقه نشان داده با شاخصههای فرمیای مانند برداشتهای بلند و عناصر مضمونیای مانند تصویر كردن چهرهای كاریكاتوری از فرهنگ سوئد با سبك و سیاقی گروتسك كه خیلی وقتها فیلمهای فلینی را تداعی میكند.
نشریهی «ویلیج وُیس» یك بار تعبیر ظریفی را در مورد سبك فیلمسازی آندرشون به كار برد و او را اینگمار برگمانی توصیف كرد كه به اسلپاستیك علاقه دارد!
آندرشون با همان اولین فیلم سینماییاش یك داستان عاشقانهی سوئدی (۱۹۷۰) توسط منتقدان و جشنوارهها تحسین شد. اما پس از این موفقیت دچار افسردگی شد و در عین حال از آنجا كه نمیخواست در همان سبك و سیاق تحسینشدهاش توقف كند پروژهای را كه قرار بود فیلم بعدیاش باشد بههم زد و در حالی كه فیلمنامه را تا نیمه نوشته بود آن را رها كرد. در ضمن دو ایدهی پیرنگی را كه قصد داشت رویشان كار كند هم كنار گذاشت.
مجموعهی این عوامل و اصرار بیش از حد آندرشون برای فاصله گرفتن هرچه بیشتر از فیلم موفق اولش باعث شد فیلم بعدیاش گیلیاپ (۱۹۷۵) دچار شكست همهجانبهای شود. فیلم عملاً حتی پیش از نمایش عمومیاش هم فاجعهبار بود: هزینهی تولید فیلم بهتدریج سر به فلك كشید و مرحلهی فنی پس از تولید با وقفههای طولانی مواجه شد. فیلم هم در گیشه و هم در جلب توجه منتقدان شكست سختی خورد. آندرشون عمداً مایههای مردمپسند و طنزی تعدیلشده را جایگزین كمدی سیاه و فضای سرد فیلم اولش كرده بود.
تا حدی میتوان حدس زد كه فیلمسازی كه پس از موفقیت فیلم اولش دچار افسردگی و وقفهای چندساله در ساختن فیلم بعدیاش شده بود پس از چنین شكست سخت و همهجانبهای دچار چه وضعیتی میشود! با این حال حتی بدبینترین افراد هم چنین پیامد سنگینی را پیشبینی نمیكردند: پس از گیلیاپ ۲۵ سال آزگار طول كشید تا آندرشون سراغ ساختن فیلم سومش برود. در این مدت او همهی وقتش را صرف ساختن آگهیهای تبلیغاتی كرده بود.آندرشون در ۱۹۸۱ «استودیو ۲۴» را كه یك كمپانی فیلمسازی مستقل بود در استكهلم بنیان گذاشت و در ۱۹۸۷ به سفارش هیأت ملی سلامتی و بهداشت سوئد، دست به كار ساختن فیلم كوتاهی شد به نام اتفاقی افتادكه قرار بود فیلم آموزشی كوتاهی دربارهی ایدز باشد كه بتوان در مدرسههای سراسر سوئد برای آگاهی بخشیدن به دانشآموزان به نمایش دربیاید. سفارشدهندگان فیلم خیلی دیر این درس را آموختند كه سفارش دادن فیلمی از این دست به فیلمساز – و انسان – نامتعارفی مثل روی آندرشون مسلماً نمیتواند نتیجهی مورد نظر آنها را به بار بیاورد.
در حالی كه حدوداً سهچهارم از فیلم كامل شده بود سفارشدهندگان قید آن را زدند چون بیش از حد تیرهوتار از كار درآمده بود و رویكردی جنجالبرانگیز را نسبت به موضوع اختیار كرده بود. هیأت ملی سلامتی... رسماً اعلام كرد كه «پیام فیلم بیش از حد سیاه است» و فیلم تا سالها بعد یعنی ۱۹۹۳ به طور رسمی به نمایش درنیامد. این فیلم در واقع برداشتی را از بیماری ایدز ارائه میدهد كه در سراسر این سالها به عنوان نوعی تئوری توطئه از طرف نویسندگان و صاحبنظران مختلفی ارائه شده و اسناد و شواهدی نیز در تأیید این نظریه ارائه دادهاند: این كه ویروس اچآیوی در واقع در آزمایشگاههای نظامی آمریكا ساخته شده و آنچه در مورد خاستگاه آفریقایی این ویروس بیان شده حاصل تلاش فریبكارانهی آمریكاییها برای لاپوشانی این حقیقت بوده است.با این حال فیلم گذشته از محتوا و مضمونش به لحاظ فرمی و ساختاری، نشانههایی گویا از سبكی را كه آندرشون در آثار بعدیاش دنبال كرد در خود دارد.
فیلم كوتاه بعدی آندرشون، خاک دلپذیر/ دنیای افتخار (۱۹۹۱)، این سبك و سیاق را بیشتر پروراند و با استقبال منتقدان هم مواجه شد. برخی حتی آن را یكی از ده فیلم كوتاه برتر تاریخ سینما میدانند. این فیلم كوتاه پس از سالها آندرشون را دوباره در مركز توجه قرار داد. او در ۱۹۹۶ فیلمبرداری سومین فیلم سینماییاش آوازهایی از طبقهی دوم را شروع كرد. كامل شدن فیلم چهار سال به طول انجامید ولی معلوم شد كه فیلم، ارزش چنین انتظاری را داشته است. آوازها... با استقبال پرشور منتقدان مواجه شد و جایزههایی از جمله جایزهی هیأت داوران كن را گرفت. فیلم، متشكل از ۴۶ نمای بلند تابلووار است و نقد اجتماعی تندوتیز را با ویژگیهای ابسورد و نگاه سرد و گاه سوررئال آندرشون درهم میآمیزد.
خوشبختانه بین این فیلم و فیلم بعدی آندرشون دیگر پانزده سال فاصله نیفتاد: شما زندهها (۲۰۰۷) باز هم با استقبال پرشور منتقدان و جشنوارهها روبهرو شد. فیلم دارای پیرنگ محوری مشخصی نیست و عمدتاً از چند داستان تشكیل شده كه انسانیت ذاتی شخصیتها را به نمایش میگذارند و به درونمایههایی مثل هستی و خوشبختی میپردازند. بخش قابلتوجهی از ترسها و نیز تمناهای شخصیتها از طریق رؤیاهایشان به نمایش درمیآید.
پس از شما زندهها آندرشون اظهار علاقه كرد به ساختن فیلمی كه بتوان آن را بخش سوم سهگانهای به حساب آورد كه دو فیلم اخیرش دو بخش قبلی آن بودند. این فیلم با عنوان طولانی و غریب کبوتری روی شاخهای نشسته و به هستی میاندیشد (۲۰۱۴) ساخته شد. عنوان فیلم، به یك تابلوی نقاشی از پیتر بروگل اشاره دارد كه منظرهای زمستانی در بیرون شهر را ترسیم كرده با چند پرنده كه روی شاخههای درختی نشستهاند. آندرشون گفت كه چنین تصور كرده كه این پرندهها مشغول تماشای مردمی در زیر درخت و اعمالشان هستند. او گفت كه عنوان فیلم «شیوهی دیگری است برای گفتن اینكه "ما در واقع داریم چه میكنیم." این موضوع فیلم است.» جالب اینجاست كه آندرشون گفت فیلمش را با الهام از دزد دوچرخه (۱۹۴۸) اثر نئورئالیستی معروف ویتوریو دسیكا ساخته است. فیلم، شیر طلای جشنوارهی ونیز را گرفت و باز هم ستایشهای پرشور منتقدان را برانگیخت. این فیلم، آنچه خود كارگردان «سهگانهی زیستن»اش خوانده به پایان میرساند؛ سهگانهای متشكل از فیلمهایی توأمان طنزآمیز و مالیخولیایی.
آندرشون اخیراً در مصاحبهای به نكات بسیار جالبی اشاره كرد و از جمله حرفهای نهچندان خوشایندی دربارهی اینگمار برگمان زد كه در اوایل دوران حرفهای آندرشون، استاد او بود. گفتوگوكننده از او میپرسد كه «آیا به نظر شما برگمان شایستگی اعتبار كنونیاش را دارد؟» آندرشون چنین پاسخ میدهد: «بله، البته كه دارد، ولی من خیلی شیفتهی فیلمهایش نیستم. او پنجاه فیلم ساخت و از این میان من سه فیلمش را دوست دارم؛ سه یا چهار فیلمش. اما او آدم مهربانی نبود. آدم شریری بود و به موفقیت دیگران حسادت میكرد! رفتارش خیلی خیلی تهاجمی بود و به اعضای گروهش احترام نمیگذاشت. در ضمن خیلی هم دستراستی بود. او در خانوادهای بزرگ شد كه پدر خانواده اسقف بود و هر تابستان او را به آلمان میفرستاد، یعنی در دوران پیش از جنگ. در آن زمان، گروه جوانان هیتلری داشت پا میگرفت و برگمان هم برای عضویت در این گروه پذیرفته شده بود با یونیفرم و باقی قضایا. اما این مال پیش از هولوكاست بود... به هر حال شكی نیست كه او خیلی خیلی دستراستی بود و خیلی خیلی خودپرست.»
آندرشون از فیلمهای پرسونا، سكوت و مهر هفتم به عنوان فیلمهای مورد علاقهاش در میان آثار برگمان نام میبرد و این سه فیلم را هم نوعی «سهگانهی زیستن» توصیف میكند و میافزاید: «همان طور كه گفتم او شایستهی این اعتبار است چرا كه خیلی زیاد كار كرده. فكر میكنم نمیتوانست كار نكند چون اگر از كار كردن دست میكشید دیوانه میشد! فیلمسازان زیادی نیستند كه كارشان كیفیت كارهای او را داشته باشد. بنابراین او را به هیچ چیزی متهم نمیكنم جز اینكه شوخطبعی نداشت.»
آندرشون در همین مصاحبه، آخرین فیلمش را «فیلمی دربارهی تحقیر» توصیف كرده است: «تحقیر، چیزی است كه از دیدنش بیزارم، بهخصوص وقتی كه میدانید تا چه حد میتواند آسیب و زخم بزند. درونمایهی بیرحمانه بودن رفتار آدمها با هم را در فیلمهایم زیاد دارم. فیلم در عین حال دربارهی آشتی است.» او در بخش دیگری از همین مصاحبه دربارهی سینماگران و آثاری كه از آنها تأثیر پذیرفته میگوید: «اول از همه، وقتی كار حرفهایام را شروع كردم، تحت تأثیر نئورئالیسم ایتالیایی بودم؛ عمدتاً ویتوریو دسیكا. به عنوان مثالدزد دوچرخه كه شاهكار است. بعداً لوییس بونوئل و البته فدریكو فلینی رویم تأثیر گذاشتند و حتی ژاك تاتی.»
روی آندرشون اكنون ۷۲ساله است و با توجه به فاصلههای زمانی میان فیلمهایش كه در كمترین حالتش و در اوج جوانی او پنج سال بوده شاید کبوتری روی شاخهای نشسته و به هستی میاندیشد آخرین فیلم او باقی بماند. شاید هم نه. به هر حال امیدواریم پایان «سهگانهی زیستن» پایانی بر زندگی حرفهای او در سینما نباشد.