کد خبر: ۱۹۸۹۵۹
تاریخ انتشار:

شام آخر در اسدآباد

سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده کیانوش گلزار راغب است:

خیابان و جاده را پشت سر گذاشتیم. به گردنه ی سرافراز اسدآباد رسیدیم. دوباره نگرانی به چهره ی بچه ها نشست. همه می دانستند اواخر دوره آموزش، خانواده کاظم۱ به پادگان آمده و او را به اجبار با خود به منزل برده اند. ولی من نگرانی نداشتم چون نه تنها موضوع رفتنم به جبهه را از خانواده پنهان کرده بودم؛ بلکه آن ها را از حضورم در دوره ی آموزش هم بی خبر گذاشته بودم. پس منتظر نبودم کسی سر راهم سبز شود و مانع رفتنم به جبهه شود.

دقایقی بعد، وارد خیابان اصلی شهرمان شدیم. به ساختمان سپاه رسیدیم و با موج عظیم جمعیت بدرقه کننده مواجه شدیم. برای خداحافظی از برادران سپاه، پیاده شدم و به طرف ورودی سپاه حرکت کردم ناگهان شخصی از میان جمعیت دستم را کشید و صدایم زد. برگشتم و با چهره ی معترض پدر و مادرم روبه رو شدم. خشکم زد. گیج شده بودم. واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم، بی حرمتی کرده بودم. آهسته از مادرم پرسیدم: کی به شما خبر داد من دارم می رم جبهه؟

گفت: کسی خبر نداده، «کامران»۲ مریضه، آورده بودیمش دکتر.

پدرم با بی حوصلگی گفت: الان آقای خزایی رو دیدیم، برو باهات کار داره.

هنوز به ساختمان سپاه نرسیدم بودم که خزایی به طرفم آمد و اسلحه را از دستم گرفت و با پرخاش گفت: انگار مشکل تو یکی دو تا نیس، برو خونه، مرخصی!

با ناباوری پرسیدم: مگه چی شده برادر خزایی؟

گفت: چرا موافقت پدرت رو نگرفتی؟ من جواب چند نفر رو بدم؟

اسلحه را به «اسفندیاری» مدیر داخلی سپاه سپرد و برای سر و سامان دادن اوضاع، به دفترش رفت. مطمئن بودم دیگر موافقت نخواهند کرد چون احترام زیادی برای والدین قائل بود.

اسفندیاری روحیه ای لطیف و پرمحبت داشت. در بدو ورودم به سپاه، بعد از آموزش های اولیه، اعتماد کرده و اسلحه نگهبانی و محافظت از ورودی سپاه را به من سپرده بود. هر وقت کمبود نگهبان یا پاسبخش داشت مرا خبر می کرد؛ طوری که به یک پای ثابت نگهبانی تبدیل شده بودم رفت و آمدها را کنترل می کردم؛ همین زمینه ای برای آشنایی و دوستی با تمام مسئولان شهر و مراجعان سپاه شده بود.

زمانی که آقای «هاشمی رفسنجانی» به اسدآباد آمده بود، نیروهای سپاه در تب و تاب تأمین امنیت ایشان بودند. فضا ملتهب بود و درگیری های گروهکی ادامه داشت و ماجرای بنی صدر اوج گرفته بود. به همین دلیل، تأمین آرامش و امنیت محل سخنرانی در دبیرستان آیت الله طالقانی و مهمانی شامی که در سپاه بر پا می شد، برای ما بسیار مهم بود. از ساختمان سپاه، حفاظت کرده و رفت و آمد مراجعان را کنترل کنم. خوشبختانه در پایان این مراسم آقای رفسنجانی به برادر خزایی وعده داد که هرچه سریع تر بودجه ی لازم برای احداث پادگان سپاه اسدآباد در خارج از شهر، تصویب و ارسال شود.

توی حیاط دنبال اسفندیاری راه افتاده بودم و به او که برخوردی صمیمی داشت، گفتم: بیا و به خاطر خدا آبروم رو حفظ کن و اسلحه ام رو پس بده.

او لبخند زد و پرسید: چی شده، مگه چه کار کردی؟

گفتم کاری نکردم، پدر و مادرم اومدن منو برگردونن، تورو خدا اسلحه ام رو بدین. اگه جا بمونم، از شرمندگی آب می شم و دیگه نمی تونم سرم رو بلند کنم. کمکم کن! پانزده روز زحمت کشیدم، آموزش دیدم، سختی کشیدم، نگاه کن همه رفقام دارن می رن. من با چه رویی دوباره برگردم سپاه. تورو خدا اسلحه رو بهم برگردونید توروخدا...

اسفندیاری مردد بود. در همین وقت پسرعمه ام «سبزعلی رضایی پیام»۳ معاون بخشداری اسدآباد از راه رسید و با پا در میانی، آهسته اسلحه را از دست اسفندیاری بیرون کشید و به دستم داد. دیگر ماندن جایز نبود، به سرعت بدون توجه به خانواده و اطرافیان، نفس زنان به دنبال مینی بوس در حال حرکت می دویدم که با «مرتضی قمری» یکی از معلم های مدرسه ام روبرو شدم، همین که مرا دید مشتش را گره کرد به آسمان برد و گفت: «فریاد! به همه تاریخ، حرف حق را باید گفت.»

این جمله شعار «فریاد انقلاب۴» نشریه مستقل سپاه اسدآباد بود که با همکاری آقای قمری چاپ و توزیع می شد. با هر تقلایی بود خودم را به مینی بوس رساندم. هنوز سوار نشده بودم که صدایی آشنا و تأثیرگذار سرم را به عقب برگرداند. قامت رعنای «حاج قربان جمور»۵ لرزه بر اندامم انداخت. خشم و لبخند از چهره اش نمایان بود. فهمیدم که اگر توقف کنم، از دست او نمی توانم خلاص شوم. خیلی کم می خندید. قدرت و صلابت از چهره اش می بارید.

 هنگام عصبانیت، دوست داشتنی تر و جذاب تر می شد. او معاون فرهنگی و مسئول روابط عمومی سپاه اسدآباد بود. دومین باری بود که از دستش می گریختم. اولین بار، تنبیه وحشتناکی برایم در نظر گرفته بود. درکنارش به اکثر روستاهای اطراف رفته و در کار پخش فیلم و پوستر به او کمک کرده بودم و در کنارش تجربه اندوخته و از او بسیار آموخته بودم.

بار اولی که نوبت به پخش فیلم سینمایی برای دبیرستان دخترانه سمیه رسیده بود، دستور داد مقدمات کار را فراهم کنم. ناچار نزد مسئولان انجمن اسلامی دبیرستان که دو خواهر دانش آموز بودند رفته و با سؤالات متعدد آن ها روبرو شدم. ولی از شدت شرم نمی توانستم سر بلند کنم و به آن ها جواب بدهم. فقط توانستم بگویم ساعت سه بعدازظهر برای نمایش فیلم خواهیم آمد.

دبیرستان آن طرف میدان و دفتر واحد فرهنگی این طرف بود. با چند بار رفت و آمد، پروژکتور، آمپلی فایر، باندهای بزرگ و سایر وسایل را به دبیرستان رساندیم. تقریباً همه چیز مرتب بود که جمور به خواهران انجمن اعلام کرد، مسئولیت حفظ نظم سالن و انتقال دانش آموزان به عهده خود آن ها است و ما دخالتی در اینگونه امور نخواهیم کرد. دانش آموزان که در حیاط مدرسه به صف و مرتب و ساکت ایستاده بودند، آرام آرام به درون راهرو آمدند و پشت در سالن تجمع کردند. جمور به من گفت: بپر برو تو حیاط، اون چکش رو وردار بیار پرده نمایش رو محکم کنم!

به سرعت به داخل حیاط رفتم و چکش را برداشتم و خودم را آهسته از تونل وحشت دختران به وسط های راهرو کشاندم. ناگهان مسیر بند آمد و راه بسته شد. نه راه پس بود و نه راه پیش. با حرکت مواج دختران به این سو و آن سو رانده می شدم. به کنج دیواری خزیدم. حال و زاری پیدا کرده بودم. هرکس چیزی می گفت. پشت به آنها کرده، از شدت شرم در حال مرگ بودم. چکش به دست می لرزیدم. گوشه ای کز کرده بودم، گوش هایم انگار روی شانه ام افتاده بودند! انگار هوا برای تنفس کم بود. عبور از این بحران، کلی طول کشید، بالاخره چکش رابه زمین انداختم و از مهلکه گریختم و به ساختمان سپاه پناه بردم.

بعد از چند ساعت دست به دامن بچه ها شدم و گفتم: تورو خدا هوای منو داشته باشین، برادر جمور رو تو دبیرستان دخترونه تنها گذاشتیم، الان سر می رسه.

دقایقی بعد جمور وارد شد، پشت دوستانم پنهان شدم، فریاد می زد و خط و نشان می کشید و می گفت: چطور تو اون شرایط منو تنها گذاشتی؟ می دونی تنهایی وسط آن همه دختر، چند مرتبه فاصله بین پروژکتور و پرده نمایش رو رفتم و اومدم؟ یه بلایی سرت بیارم کیف کنی!

روز بعد مرا به دفتر کارش احضار کرد و گفت: تو امروز مسئول تبلیغات دبیرستان دخترونه هستی. هفته ای دو، سه بار به اونجا سر می زنی. تأمین نیازهای تبلیغی و فرهنگی اونجا از کتاب و پوستر گرفته تا مجله و تراکت و بروشور با توست.

بعد قسم خورد و تأکید کرد اگر کوتاهی کنم زمینه ی اخراجم را از سپاه، به دلیل بی عرضگی فراهم می کند. چند روز بعد بسته ای کتاب و مجله به دبیرستان بردم. حاضر بودم به جهنم بروم اما پا به این محیط جذاب و خطرآفرین نگذارم! بعضی مواقع ورود من با زنگ تفریح و یا زنگ های ورزش هم زمان می شد. وقتی پا به حیاط می گذاشتم، با ضربات سنگین توپ بسکتبال روبه رو می شدم. توپ های ممتد دیگری هم مانند کلمات فریبنده و جملات کنایه آمیز که بعضی شان رنگ و بوی طرفداری از گروهک ها را داشت به طرف من شلیک می شد و من نوش جان می کردم. آن ها نقطه ضعفم را پیدا کرده بودند. بارها از جمور خواهش کردم خودش برای تسویه حساب کتاب ها و مجلات به دبیرستان دخترونه برود اما هربار طفره می رفت و سعی می کرد لبخندش را پنهان کند. آخرین باری که از سر ناچاری و برای حساب و کتاب به انجمن اسلامی رفتم ضمن خداحافظی گفتم: احتمالاً در آینده شخص دیگه ای جایگزین من می شه.

علت را که پرسیدند گفتم: شاید برم جبهه.

بی درنگ و خوشحال گفتند: برادر ما هم داره می ره جبهه، احتمالاً همسفرین!

 

۱) کاظم سعیدی ۱۳۴۲ در اسدآباد به دنیا آمد. اوسال ۱۳۶۱ عضو رسمی سپاه شد وتاآخر جنگ در جبهه ماند وبه درجه سرهنگی رسید. آخرینمسئولیت او فرماندهی گردان ۱۵۳ لشکر انصارالحسین بود.

۲) کامران برادر کوچکم که متولد ۱۳۴۷ است.

۳) آقای رضایی پیام سال ۱۳۳۶ دراسد آباد متولد شد. ایشان با اینکه شرایط رسیدن به پست ها ومقام بالاتر راداشت، مسئولیت بخشداری رارها کرد و به کلاس درس برگشت. آقای رضایی که به معلم اخلاق شهرت داشت در تاریخ۱۰/۸/۱۳۷۹ در شهرستان کنگاور در کلاس درس دچار حمله قلبی شد و درگذشت.

۴) چاپ فریاد انقلاب به دلیل کمبود کاغذ و دستور مئولان مبنی برصرفه جویی، بعد از چند ماه انتشار متوقف شد.

۵) حاجی قربان جمور اهل روستای ولی آبادواز اعضای رسمی سپاه اسدآباد بود. من ۱۰ ماه در روابط عمومی واحد فرهنگی سپاه نزد او خدمت کردم. این فرزند دلیر انقلاب در تاریخ ۱۱/۰۶/۱۳۶۰ در ارتفاعات قراویز سرپل ذهاب به شهادت رسید.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین