به گزارش بولتن نیوز؛ کتاب «عرفان حافظ» اثر استاد شهید مطهری مجموعهای است مشتمل بر پنج جلسه کنفرانس با موضوع حافظ که در حدود سال 1350 در دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران ایراد شده است. این کتاب نشان دهنده دقت و نکته سنجی این استاد فقید در امر تحقیق است و به سبب موضوعش از حال و هوای لطیف عرفانی برخوردار است. استاد شهید مطهری در این کتاب، موضوعات مختلفی را مورد بحث قرار میدهد که مهم ترین بحث آن، پاسخ به منتقدانی است که حافظ را یک عارف نمی دانند و شعرهای توصیفی و عاشقانه او را به عنوان شاهدی بر این مدعا میآورند. اما شهید مطهری با ارائه نمونههایی، این ادعاها را نقض کرده و پاسخ محکمی به آنها میدهد.
به مناسبت بیستم مهرماه روز بزرگداشت حافظ، گفتاری از شهید مطهری پیرامون لسانالغیب شیراز به نقل از پایگاه اینترنتی شهید مطهری منتشر میشود.
* یزیدیگری یا گرایش اپیکوریست حافظ
در جهان اسلام اول کسى که در شعر خودش مفاهیم معنوى و مذهبى و اخلاقى را به مسخره گرفت و بىپرده دم از لذت و عیش و شراب و شاهد و اینها زد و مقصود او هم جز همین امور ظاهرى نبود یزید بن معاویه است، و آنچه که اروپاییها آن را «اپیکوریسم» مىنامند مسلمین باید «یزیدىگرى» بنامند، چون اول کسى که این باب را در جهان اسلام فتح کرد یزید بود. البته مىدانید که یزید شاعرى فوق العاده زبردست بوده، خیلى شاعر بلیغى بوده، و دیوانش هم شنیدهام چاپ شده، و معروف است که قاضى ابن خلّکان معروف که از علماى بزرگ اسلام و مورخ بزرگى است و کتابش جزو اسناد تاریخى دنیاى اسلام است و خودش مرد ادیبى هم هست، شیفته فوق العاده شعر یزید بوده، به خود یزید ارادتى نداشته ولى به شعر یزید فوق العاده ارادتمند بوده، و در اشعار یزید همین مضامین تحقیرِ هرچه معنا و اخلاق و معانى دین و مذهب است در قبال لذات و بهره گیرى از طبیعت، در کمال صراحت آمده است، مثل این اشعارش که مىگوید:
مَعْشَرَ النِّدمان قوموا
وَ اسْمَعوا صَوْتَ الْاغانى
وَ اشْرَبوا کَأْسَ مُدامٍ
وَ اتْرُکوا ذِکْرَ الْمَعانى
مخصوصاً وقتى که به این امور دعوت مىکند، توأم مىکند با نفى معانى.
شَغَلَتْنى نَغْمَةُ الْعیدانِ
عَنْ صَوْتِ الْاذانِ
وَ تَعَوَّضْتُ عَنِ الْحور
عَجوزاً فِى الدِّنانِ
اشخاصى که به مفاد عربى آگاه هستند مىدانند چه دارد مىگوید. حالا اندکى از آن را ترجمه مىکنم. مىگوید: «دوستان، ندیمان، بپاخیزید، صداى موسیقى را، اغنیهها را گوش کنید، جام مىدمادم بنوشید و ذکر معانى و آن حرفهاى اخلاقى را رها کنید. من شخصاً کسى هستم که آواز عودها مرا از شنیدن آواز اذان بازداشته است و بجاى حورالعین که در بهشت وعده مىدهند، این پیرزنى را که در داخل خُم است انتخاب کردهام.» کلمه «عجوز» در زبان عربى کنایه از خمر کهنه آورده مىشود.
همین مضامینى که ما مىبینیم در کلمات عرفاى خودمان طعنه زدن به عبادت و مسجد و اینجور حرفها زیاد پیدا مىشود در مقابل عیش و نوشى که خود آنها مىگویند و در کلماتشان هست.
یا مثلًا بىدردى نسبت به اجتماع، که گور پدر اجتماع، هرچه بود بود: «وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید» پولى برسد و ما برویم آنجا، گلى و نبیدى و از این حرفها، دیگر گور پدر دنیا، هرچه مىخواهد بر دنیا بگذرد.
البته بعد هم شاعرهاى دیگرى به همین حال درآمدند. ابونُواس که یک شاعر اهوازىّ الاصل است و شاعر بسیار توانایى است در عربى، یک چنین شاعرى است.
اینها بعدها به اصطلاح جزو عمال شهوت و خلوت خلفا شدند، یعنى جزو وسایل و ابزارهاى عیش و نوش خلفا و اشراف و اعیان و رجال گردیدند، که وقتى مىخواستند دستگاه عیش و نوش داشته باشند، از جمله کسانى که به آنها احتیاج داشتند، ندیمها، بذله گوها، شاعرها و کسانى بودند که مضمونهاى عالى و لطیف مىگویند براى اینکه عیش آنها را مکمَّل کنند.
آن مکتبى که حافظ را به نحو مادى تفسیر مىکند، مطابق آن از حافظ چنین شخصیتى بیرون مىآید و استفاده مىشود. اتفاقاً در حافظ یک برگهاى هست که این برگه هم این بیچاره حافظ را بیشتر متهم مىکند و آن این است که در یکى از غزلهایش که در ترتیب این دیوان (دیوان قزوینى) اولین غزل او قرار گرفته است، بلکه همان اولین بیتى که حافظ با آن شروع مىشود، یک مصراعش از یزید است:
الا یا ایها الساقى ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشکلها
مصراع اول مىگویند از یزید است، منتها مصراع او اینجور بوده: «ادر کأساً و ناولها الا یا ایها الساقى» و شعرش چنین است:
انا المسموم ما عندى بتریاق ولاراق
ادر کأساً وناولها الا یا ایها الساقى
توجیه اهلی شیرازی در استفاده حافظ از شعر یزید
اینجا یک برگه یزیدىگرى علیه حافظ بیچاره درست مىشود و لهذا بعدها شعرا آمدهاند بعضى عذر خواستهاند، بعضى دیگر به حافظ ایراد گرفتهاند که تو چرا این شعر را از یزید گرفتهاى؟ در این شرحى که «سودى» بر حافظ نوشته (1) مىگوید که اهلى شیرازى خواسته براى این امر عذرى از حافظ بیاورد؛ مىگوید:
خواجه حافظ را شبى دیدم به خواب
گفتماى در فضل و دانش بىهَمال «2»
از چه بستى بر خود این شعر یزید
با وجود این همه فضل و کمال
گفت واقف نیستى زین مسئله
مال کافر هست بر مؤمن حلال
ولى کاتبى نیشابورى این حرف را قبول نکرده و به گونه دیگرى در واقع بر حافظ نقد کرده است؛ مىگوید:
عجب در حیرتم از خواجه حافظ
به نوعى کش خرد زان عاجز آید
چه حکمت دید در شعر یزید او
که در دیوان نخست از وى سراید
اگرچه مال کافر بر مسلمان
حلال است و در او قیلى نشاید
ولى از شیر عیبى بس عظیم است
که لقمه از دهان سگ رباید
بالاخره این یک شعر هم برگهاى شده براى یزیدىگرى در حافظ.
* حافظ و قرآن
حالا ما برویم ببینیم که مطلب چیست؟ آیا واقعاً همین جور است؟ دیوان حافظ همینطور باید تفسیر شود؟ اگر دیوان حافظ یکنواخت مىبود و همه اشعار حافظ همان جورهایى بود که ما نمونههایش را در قسمتهاى مختلف دادهایم، مىگفتیم بله، چه مانعى دارد که بگوییم حافظ اینجور بوده؟ حالا از حافظ براى ما یک «لسان الغیب» و یک مرد خیلى عالى و قدّیس ساختهاند، خوب اشتباه کردهاند، چون تاریخ که چیزى را نشان نمىدهد، عوام این حرف را مىزنند، دیوانش هم که سراسر این است، پس حافظ اساساً همین هم هست، بیش از این هم چیزى نبوده.
ولى اینطور نیست و همه اشعار حافظ آنجورها نیست. اگر ما اینطور درباره حافظ قضاوت کنیم و حافظى پیدا شود بخواهد ما را به محاکمه بکشد، جوابى در برابرش نداریم.
اگر کسى بخواهد درباره حافظ از روى دیوانش قضاوت کند (که بحث ما فعلاً در این است، ما تاریخ حافظ را قبلاً بحث کردیم) مثل هر شاعر دیگرى، باید تمام این دیوان را از اول تا به آخر در نظر بگیرد، چون بلاتشبیه درباره قرآن کریم ما داریم که «الْقُرانُ یُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً» (بعضى از قرآن مفسر بعضى هست) و خود قرآن براى خودش «متدولوژى» بیان کرده (هُوَ الَّذى انْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ امُّ الْکِتابِ وَ اخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَامَّا الَّذینَ فى قُلوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْویلِهِ) «3» و خود قرآن این باب را براى اولین بار باز کرده، باب متشابه گویى و محکم گویى و اینکه آن محکماتامّ الکتاب باشد یعنى مرجع همه کتاب باشد و مقیاسى باشد براى متشابهات.
ما درباره قرآن هم اگر بخواهیم بعضى از آیات آن را استخراج کنیم و بعد همانها را مقیاس قرار بدهیم، چیزى در مىآید غیر از آنچه که خود قرآن مىخواهد، و اغلب کتابهاى مهم همینطور است که نمىشود انسان قسمتى از آن را، بعضى از آن را بگیرد و تفسیر کند.
حافظ در کتاب خودش یک کلید به دست ما داده است و آن کلید این است که کلماتى به کار مىبرد که آن کلمات همه نشان مىدهد که مىخواهد بگوید من مردى از این تیپم؛ مثل کلمه عارف، کلمه صوفى«4»؛ کلمات مقدس در حافظ از قبیل سالک، عارف، طریق، طریقت، رونده، مرشد، پیر. اینها نشان مىدهد که این دیوان از تیپ دیوانهایى است که عرفا تنظیم کردهاند، در زبان عربى و در زبان فارسى.
ما اول باید برویم سراغ عرفا بهطور کلى. حافظ را ما نمىتوانیم از عرفا جدا کنیم و تفسیر کنیم، چنین چیزى محال است. مولوى را ما نمىتوانیم از عرفا جدا کنیم و تفسیر کنیم. تفسیر حافظ باید تفسیرى باشد در ضمن تفسیر عرفا، خوبیها یا بدیهایش در همه باید سنجیده شود. پس ما باید یک نظر کلى به همه عرفا بکنیم، ببینیم اصلًا در میان عرفا این گونه حرف زدن بوده یا نبوده؟ ما مىبینیم به اصطلاح امروز سمبلیک حرف زدن- یعنى با الفاظ و کلماتى که هرکدام رمز یک معناست سخن گفتن- امرى بوده که قرنها قبل از حافظ در میان عرفاى اسلامى، اعم از عربى گوى و فارسى گوى، رایج بوده، اختصاص به حافظ ندارد، قرنها قبل از حافظ بوده و خودشان هم در جاهاى دیگر تصریح مىکردهاند که این کلمات، رمز و اصطلاح است و ما از اینها یک معانى خاصى در نظر داریم. این نه به حافظ اختصاص دارد، نه به قرن حافظ و نه به زبان فارسى، که اگر ما بخواهیم دنبال این مطلب را بگیریم خیلى دنباله پیدا مىکند؛ من همان قدر که شما بدانید این مطلب به حافظ و قرن حافظ و زبان فارسى اختصاص ندارد براى شما عرض مىکنم تا مطلب برایتان قطعى و یقینى بشود.
* عرفان حافظ
قبلًا هم عرض کردیم که یکى از عرفایى که الهام دهنده همه نوابغ عرفانى است که از قرن هفتم به بعد آمدهاند، محیى الدین عربى است. محیى الدین عربى خواه ناخواه پدر عرفان اسلامى است و او بود که تحول عظیم در عرفان اسلامى به وجود آورد.
عرفاى بعد از او همه از او الهام گرفتهاند. مولوى، حافظ، شبسترى و امثال اینها شاگردان مکتب محیى الدیناند بدون شک. محیى الدین شعر هم مىگفته و بعضى شعرهایش هم خیلى عالى است نه همه. اصلًا او یک آدمى است که همانطور که ما مولوى را مىگوییم در قالب شعر نمىگنجد او باز بیشتر در قالب شعر نمىگنجد؛ یک چنین آدم عجیبى است. از جمله یک کتابى، یک عده اشعارى دارد به نام ترجمان الاشواق که خودش همانها را شرح کرده به نام ذخائر الاعلاق و چاپ شده و در دست است. این اشعار همه اشعار عاشقانه است و با اینکه خودش تصریح مىکند که او برخوردى هم با یک خانم عارفهاى در مکه داشته- که داستانش را در مقدمه آن کتاب و در شرح حال او نقل کردهاند- و آن زن شاگردش بوده و خودش هم در ابتدا تصریح مىکند که این کلماتى که من مىآورم، از همان زن کنایه مىآورم، یعنى مفهوم لفظ و ظاهرى که من دارم مىگویم همین زن را دارم مىگویم (فکل اسم اذکره فى هذا الجزء فمنها اکنّى و کلدار اندبها فدارها اعنى: من هر اسمى اگر ببرم، سُعاد بگویم، هند بگویم، مقصود اوست، و هر دارى را که من ندبه کنمدار او را قصد کردهام) ولى در عین حال معناى شعر سمبلیک این نیست که مثلًا وقتى مىگوید شراب، از شراب [چیز دیگر اراده شده] مثل اینکه ما مىگوییم «رأیت اسدا» و از «اسد» مستقیماً رجل شجاع اراده شده؛ نه، از شراب، شراب اراده مىشود ولى شراب را وقتى که توصیف مىکند هدفش از توصیف شراب چیز دیگر است، نه اینکه لفظ «شراب» که مىگوید، مجازاً مىگوید و بجاى لفظ «شراب» باید یک چیز دیگر بگذاریم. در مَجازاتى که ادبا به کار مىبرند این طور است که لفظى را بجاى لفظ دیگر به کار مىبرند که اگر لفظ اصلى را بگذاریم معنا تغییر نمىکند، ولى در بیان سمبلیک چیز دیگر است و آن این است که درباره یک معنى بحث مىکند، این مطلب او ظاهرى دارد که ظاهرش هم درست است، یعنى یک معنایى دارد، ولى روحش [چیز دیگرى است و] یک باطن دیگرى در کار است. این عین اقتباس از همان کار قرآن است: ظاهر و باطن. «ظاهر و باطن» معنایش این نیست که لفظ قرآن وضع شده براى معناى باطنى و معناى ظاهرى مَجاز است، بلکه به این معنى است که در آنِ واحد بطون متعدده دارد؛ یک ظاهر دارد و یک باطن؛ اهل ظاهر ظاهرش را مىفهمند و اهل باطن باطنش را. بعد مىگوید:
و لم ازل فیما نظمتها فى هذا الجزء على الایماء على الواردات الالهیة و التنزلات الروحانیة و المناسبات العلویّة جریا على طریقتنا المثلى فانّ الاخرة خیر لها من الاولى.
و بعد مىگوید خود آن خانم هم مىدانست: «و لعلمها (رضى اللَّه عنها) بما الیه اشیر و لا ینبّهک مثل خبیر و اللَّه یعصم قارئ هذا الدیوان من سبق خاطره الى ما لایلیق بالنفوس الابیّة.» او خودش هم مىدانست و مبادا کسى که این دیوان را مىخواند خیال کند که مقصود ما فقط همین معناى ظاهرى بوده.
بعد مىگوید دیوان من که منتشر شد بعضى از علما نقد کردند، ایراد گرفتند، شاید بعضى از فقها تفسیق و تکفیر کردند. وقتى که مقصود اصلى را براى او شرح دادم او توبه کرد: «فلما سمعه ذلک المنکر تاب الى اللَّه سبحانه تعالى و رجع عن الانکار على الفقراء» وقتى که آن منکر شرح مرا شنید توبه کرد از اینکه بر فقرا انکار کند «و ما یأتون به فى اقاویلهم من الغزل و التشبیب» اینکه آنها در غزلیاتشان تشبیب مىکنند کلیت دارد. «تشبیب» یعنى مطلب خودشان را به نام یک معشوق و یک محبوب آغاز مىکنند ولى هدف چیز دیگرى است. مثلًا قصیده بُرده که از بوصیرى است و از عالى ترین و پرسوزترین و با اخلاص ترین قصایدى است که در اسلام گفته شده، چگونه شروع مىشود؟ با غزل شروع مىشود. یک مقدماتى دارد، هفت هشت قسمت است و بعد وارد مدح رسول اکرم مىشود و خیلى قصیده عالى و عجیبى هم هست، ولى چگونه شروع مىکند:
أمِنْ تَذْکُرُ جیرانَ بِذى سَلَم
مَزَجْتُ دَمْعاً جَرى مِنْ مُقْلَةٍ بِدَمِ
أمْ هَبَّتِ الرّیحُ مِنْ تِلْقاءِ کاظِمَة
وَ اوْمَضَ الْبَرْقُ فِى الظَّلْماءِ مِنْ اضَمِ
مثل کسى که درباره یک معشوق ظاهرى دارد حرف مىزند. همین شعراى خودمان که بعدها مدح حضرت امیر و حضرت امام حسین و ... را گفتهاند، اول از زلف و رخ و این حرفها مىگویند، بعد وارد مدح على مىشوند.
* آیا شیخ بهایی هم اپیکوریست است؟
ما مىبینیم افرادى در این زمینهها شعر گفتهاند که درباره هرکه بشود احتمال داد، درباره آنها دیگر نمىشود احتمال این حرفها را داد. مثلًا شیخ بهایى، فقیه عصر و شیخ الاسلام زمان خودش، از این حرفهاى رندى به اصطلاح، آن قدرى که در کلمات حافظ آمده در کلمات او هم آمده، کمتر نیامده، مثل این شعرهاى معروفش که مىگوید:
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم «5»
در قمار عشقاى دل کى بود پشیمانى
سجده بر بتى دارم، راه مسجدم منما
کافر ره عشقم، من کجا مسلمانى
ما ز دوست غیر از دوست مقصدى نمىخواهیم
حور و جنتاى زاهد بر تو باد ارزانى «6»
زاهدى به میخانه سرخرو ز مىدیدم
گفتمش مبارک باد ارمنى مسلمانى
خانه دل ما را از کرم عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانى
* عرفان و شعر حافظ
اگر شعرهایى که مجتهدها و فقهاى زمان و مراجع تقلید زمان در این زمینهها گفتهاند، همانها را بخواهیم جمع کنیم، مثل شعرهاى مرحوم میرزا محمدتقى شیرازى و شعرهاى مرحوم نراقى «7»، خودش یک داستانى دارد، که دیگر خیلى معطلتان نمىکنم، ولى خوشم مىآید که شعرهایى از استاد خودمان علامه طباطبایى سلّمه اللَّه تعالى را براى شما بخوانم، ببینید که این مفسرین مادى حافظ اینجا چه مىگویند. ایشان مىگوید:
همى گویم و گفتهام بارها
بود کیش من مهر دلدارها «8»
پرستش به مستى است در کیش مهر
برونند زین جرگه هشیارها
به شادى و آسایش و خواب و خور
ندارند کارى دل افکارها
بجز اشک چشم و بجز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوى دلدادگان
میان دل و کامْ دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلّاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر تودههایى ز پندارها
ولى رادمردان و وارستگان
نیازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزادهاند
بریدند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند
چه گلهاى رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبار
در آیینه آب رخسارها
رود شاخ گل در بر نیلُفَر
برقصد به صد ناز گلنارها
درد پرده غنچه را باد بام
هزار آورد نغز گفتارها
به آواى ناى و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن تارها
به یاد خم ابروى گلرخان
بکش جام در بزم میخوارها
گره را ز راز جهان باز کن
که آسان کند باده دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز «9»
که آینده خوابى است چون پارها «10»
فریب جهان را مخور زینهار
که در پاى این گل بود خارها
پیاپى بکش جام و سرگرم باش
بهلگر بگیرند بیکارها
* حافظ گلى است از بوستان معارف اسلامى
تا اینجا ما رسیدیم به این مطلب که حافظ گلى است از یک بوستان. بوستانى را شما در نظر بگیرید که صدهزار متر مربع است و در آن دهها هزار گل وجود دارد و یک گلش حافظ است و آن بوستان، بوستان معارف اسلامى است که گسترده بوده، نیمى از جهان را فرا گرفته، به زبانهاى مختلف، تازه من عربى را آوردم، در زبانهاى دیگر هم همین جور بوده، اختصاص به آن ندارد. اینکه ما حافظ را تنها از این بوستان بچینیم، بعد بخواهیم مطابق دل خودمان تفسیر کنیم درست نیست، حافظ را فقط در داخل همان بوستانى که رشد کرده- که آن، بوستان فرهنگ اسلامى است- مىتوانیم مطالعه کنیم. ما تا استادهاى حافظ را، استادهاى استادهاى حافظ را، جوّ حافظ را، فضایى که حافظ در آن فضا تنفس کرده به دست نیاوریم محال است [شناخت درستى از او پیدا کنیم] و این کار، کار یک ادیب نیست. اشتباه این است که در عصر ما ادبا مىخواهند حافظ را شرح کنند. بزرگترین ادیب جهان هم بیاید نمىتواند حافظ را شرح کند. حافظ را عارفى باید شرح کند که ادیب هم باشد و به همین دلیل این بنده با تمام صراحت عرض مىکنم هیچ مدعى شرح حافظ نیستم چون نه عارفم نه ادیب، عارفى ادیب مىباید که حافظ را شرح کند، آنهم ادیب به معناى جامع علوم عصر و زمان حافظ، ادیب زمان حافظ.
پی نوشتها
(1) سودى یک مرد ترک زبانى بوده که با ادبیات فارسى آشنا بوده، دیوان حافظ را به فارسى شرح کرده، ولى شرحش شرح لغوى و ادبى است، شرح عرفانى نیست، به مقاصد حافظ هیچ کارى ندارد، فقط براى ترکهایى که با فارسى آشنا باشند در واقع ترکیب مىکند: این مبتداست، این خبر است؛ چنین چیزى.
(2) او «بى حساب» نوشته ولى مسلّم «بى همال» است، غلط از سودى است.
(3) آل عمران/ 7
(4) البته «صوفى» را خیلى اوقات نقد هم مىکند. بعضى از اینها را نقد کرده ولى بعضى را نقد نکرده است.
(5) راجع به این مسئله که مىگوید دین را دادیم، مقصودشان چیست، بعدها ان شاء اللَّه بحث مىکنیم.
(6) البته این شعر تفسیر مىکند، مثل شعرهاى خود حافظ.
(7) [و شعرهاى امام خمینى (ره) که پس از رحلت ایشان منتشر شد و به عنوان نمونه یکى از آنها را مىآوریم:].
من به خال لبتاى دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدارِ سردار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم شررى
که به جان آمدم و شهره بازار شدم.
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتى و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند مىآلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادى بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
(8) دین را از خودش یکجا سلب کرد!
(9) همان نقد حافظ که آنهمه خواندیم، دم حافظ.
(10) انکار قیامت است آنطور که این آقایان از حافظ استفاده مىکنند!
***
منبع: عرفان حافظ، انتشارات صدرا، صفحات 38-58.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
ایدل غلام شاه جهان باش وشاه باش/
پیوسته درحمایت لطف اله باش/
ازخارجی هزار بیک جو نمی خرند/
گوکوه تا به کوه منافق سپاه باش/
چون احمدم شفیع بود روزرستخیز/
گواین تن بلاکش من پرگناه باش/
آنراکه دوستی علی نیست کافراست/
گو زاهدزمانه وگوشیخ راه با ش/
امروززنده ام به ولای تویاعلی/
فردا بروح پاک امامان گواه باش/
قبرامام هشتم وسلطان دین رضا/
ازجان ببوس وبر در آن بارگاه باش/
دستت نمیرسدکه بچینی گلی زشاخ/
باری بپای گلبن ایشان گیاه باش/
مرد خدا شناس که تقوی طلب کند/
خواهی سفیدجامه وخواهی سیاه باش/
حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن/
وآنگاه درطریق چومردان راه باش