کد خبر: ۱۶۸۷۹۹
تاریخ انتشار:

پژو – مژده -- ژیان

اتفاق رفتن من به جبهه از یک خواب شروع شد

 داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز از کار افتاده بسیجی خاطرات جبهه خود را به رشته تحریر درآورد.

به گزارش بولتن نیوز، یکی از خاطرات وی در ادامه آمده است:

اتفاق رفتن من به جبهه از یک خواب شروع شد من در خانواده ای بزرگ شده بودم که انشالله اگر خدا عمری بدهد خاطرات جبهه ام را به طور کامل تر خواهم نوشت اینک به خاطر روز سی و یک شهریور امسال که سالروز جنگ تحمیلی می باشد و به خاطر برگزاری وبلاگ نویسی خاطرات جبهه در سایت ارزشمند نوبت شما و همچنین سایت نقل قول وبلاگ نویسی زیر نور جبهه تصمیم گرفتم قسمتی از خاطرات جبهه ام را به صورتی خلاصه وار بنویسم چرا که تصمیم دارم در موقعیتی مناسب تر کتابی لایق و در خور رزمندگان اسلام در جبهه ها که محبان خاص حضرت علی (ع) بودند را بنویسم چرا که وظیفه الهی، انسانی، تاریخی و وجدانی من است که طرز تفکر بچه هایی را که در جبهه شهید و زخمی می شدند و در جنگ به پیشوایشان حسین بن علی (ع) اقتدا کرده بودند را بنویسم و اگر به خوبی از عهده این کار بر نیایم پیش خداوند قادر متعال و پیش دوستان شهیدم و همه شهدا و جانبازان و پیش رهبر عزیز و بزرگوارم و در مقابل تاریخ جنگ تحمیلی و مردم مسلمان ایران شرمنده خواهم شد.

یک هفته قبل از حمله دوم بیت المقدس ما را به خط مقدمی بردند که به آن منطقه جبهه دب وردان می گفتند تاریخ حدودا پنجم اردیبهشت1361 بود البته شاید یک روز پس و پیش باشد ولی میدانم در همین روز بود بچه های خط شکن آن منطقه را دو روز قبل از آن گرفته بودند و ما برای پشتیبانی و تحویل گرفتن خط به آنجا رفتیم تا ما که نیروهای تازه نفس بودیم بهتر بتوانیم خط را حفاظت کنیم و همین کار را هم کردیم و آنها که خط را گرفته بودند برای استراحت عقب نشستند و خودشان هم بارها به ما محکم هشدار دادند گفتند که ما نتوانستیم تمام منطقه را کامل بگیریم و ارتفاعات اصلی و قسمت هایی مهم در ارتفاعات دست عراقی ها مانده است و شما همگی در تیررس آنها هستید شدیدا به ما سفارش کردند که چون شما را به راحتی می بییند باید خیلی مواظب باشید.

منطقه کوهستانی نبود و ولی تپه ای بود که بیشتر پستی و بلندی تپه های  آن در یک تا دو کیلومتری باعث شده بود فاصله ما تا عراقی ها بیشتر از دو کیلومتر و کمتر از یک کیلومتر نباشد و نیمه شب در تاریکی و زیر خمپاره ها ما را با ماشین و نفربر به خط بردند تاریک بود و خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد فهمیده بودند داریم جابجایی نیرو می کنیم.

در همان روز اول که آنجا بودیم و در سنگرها وسائل خود را مرتب می کردیم برادری بارها فریاد می زد که یک یا دو نفر داوطلب می خواهم تا به بچه هایی که حدود سیصد متر جلوتر از خط مقدم حفره و نقب زده بودند تدارکات برسانیم من هم چون خیلی زیاد پر شور بودم بلافاصله دستم را بالا بردم و گفتم من حاضرم ولی جهانگیر فرمانده من به من اجازه نداد که بروم کمکش کنم می گفت تو اگر بروی صد در صد کشته میشوی و نگذاشت به کمک این برادر بروم.

توضیح اینکه هفت هشت نفر از بچه های شهادت طلب حدود سیصد متر جلوتر از خط مقدم حفره هایی حفر کرده بودند تا زمانی که عراقی ها پاتک می زنند آنها با عراقی ها درگیر شوند تا ما در اینجا و در خط اصلی وقت بیشتری داشته باشیم تا با بی سیم درخواست کمک کنیم.

به شدت کمبود سلاح داشتیم در آن زمان برای پاتک عراقی ها فقط دو تا توپ106 میلیمتری داشتیم که روی جیپ روباز نصب شده بود و مخصوص شکار تانک بود این دوتا توپ چندین خط از آن منطقه بزرگ را باید پوشش می دادند و بعضی وقت ها هم یکی شان خراب بود در حقیقت برای بچه هایی که در خط مقدم جبهه در بسیج و قبل از آزاد سازی خرمشهر در ماههای اول سال1361 خدمت کردند به خوبی میدانند که به شدت کمبود تجهیزات داشتیم تمام خط ما و چندین خط دیگر برای دفاع از پاتک عراقی ها فقط همین دو تا توپ106 میلیمتری بود تا بی سیم می زدیم و آنها می آمدند بیست دقیقه تا نیم ساعت شاید هم کمی بیشتر طول می کشید.

توضیح اینکه: تجهیزات ما به قدری ناکافی بود که به خوبی یادم می آید وقتی که روزهای اول اردیبهشت ماه1361 از کاشمر به پادگانی در اهواز رسیدیم اسلحه کم داشتیم شب بود که یک دفعه فرمانده ای آمد و گفت چه کسانی میتوانند با سرعت یک اسلحه کلاشینکف را جمع کنند من و شهید محمد شوقی بچه کاشمر که هم شهری ام بود و بچه محل هم بودیم با چند نفر دیگر اعلام آمادگی کردیم ما را بردند و چند صندوق آکبند را که مارک سوریه را داشت را به مت تحویل دادند.

ما صندق های چوبی بسیار محکم را با چوب های زیبایش را یا شکستیم یا باز کردیم و شروع کردیم اسلحه های کلاشینکف صفر کیلومتر را سر هم کردن، چقدر جالب بود سر هم کردن اسلحه هایی که در کاغذ های قرمز رنگ و زیبایی که آلوده به روغنی شفاف و گریسی خاص بود انجام میدادیم تا نیمه های شب در روشنی اندکی که داشتیم ادامه دادیم و همه کلاشینکف ها را سر هم کردیم و دستمزد مان هم این شد که همه اسلحه های خودمان را که همان روز تحویل ما داده بودند و کارکرده بودند با اسلحه های نو عوض کردیم.

روز دوم شد که نزدیک های ظهر بود که جهانگیر رفت به خط های دورتر سری بزند و مرا سپرد که حواست را جمع کن اگر پاتک زدند سریع با گروهای دیگر بی سیم بزنید و بچه ها در سنگرهای استراحت در پایین پناه بگیرند و فقط در سنگرهای دیدبانی برای دیدن عراقی ها یک الی دو نفر بیشتر نباشید جهانگیر رفت ولی یک ساعت نگذشته بود که دوباره همان برادر دیروزی آمد، برادری که من حتی بعدش هم قسمت نشد که اسمش را بپرسم، آخه بچه ها بیشتر به نام برادر همدیگر را صدا می زدند و اگر برخورد و دوستی شان زیاد می شد با اسم همدیگر را صدا میکردند و یا مثلا میگفتیم برادر علی یا برادر رمضانی و غیره..... 

این برادر به همه گفت که فقط غذا و چند تا گلوله آر پی جی می بریم لازم نیست شهید برگردونیم حتی گفت فقط یک نفر بیاید کافی است یکی بیاد با هم برویم، و من که جهانگیر نبود دیگه موقعیت را مناسب دیدم و دوباره اعلام آمادگی کردم او هم چون میدانست اگر فرمانده ام بیاید مثل دیروز مخالف می کند با سرعت زیاد همان اول یک نوار تیربار به دور شانه هایم پیچید و چند تا گلوله آر پی جی را به پشم بست و چند تا هم به دستم داد و مقداری از غذاهای مردمی البته غذا نبود بیشتر کمک های مردمی بود از شکلات و کتاب و خوردنی های دیگر و در هر کدامشان نامه های زیادی هم قرار داشت به دست دیگرم داد.

کمک های مردمی بود که مسئولین برای بچه های رزمنده فرستاده بودند خود آن برادر هم خیلی خیلی بیشتر از من با این که چهار یا پنج سال از من بزرگتر بود ولی او دو برابر من وسائل از سلاح و غذا و کمپوت و یک صندوق پر از مهمات و گلوله های آر پی جی برداشت حتی کتاب درسی هم از قبل برداشته بود و آماده کرده بود عجیب روحیه ای داشت ماشاالله نه اینکه من کم کاری کنم ولی او خیلی با حرارات تر از من بود اصلا با من قابل قیاس نبود برای همین هر چی میگفت دقیقا انجام می دادم دعا و صلوات و الله اکبر خواندیم و راه افتادیم.

ولی همان طور که گفتم دیروز فرمانده ام جهانگیر افخمی که بچه سبزوار بود و من معاونش بودم و با رفتن من مخالفت کرده بود و راضی نبود من داوطلب بشوم و بروم به من روز قبل گفته بود که اگر بچه ها بروند یک شهید را بیاورند و یا آذوقه و سلاح ببرند حتما یکی شان و یا هر دوتا شان که رفته اند شهید می شوند و جسدشان هم در همانجا می ماند جهانگیر تاکید داشت که خطرش خیلی زیاد است، گفت مخصوصا تو که سری اول است که به جبهه آمدی و تازه واردی، ده متر هم نمی توانی جلو بروی، البته بعد که من رفتم حرف های منطقی اش را خوب خوب باور کردم. 

من و خود برادر راه افتادیم به دستور همین برادر عزیز گلوله آر پی جی خیلی برداشته بودیم اصرار داشت که هیچی در آنجا مثل آر پی جی کاری تر نیست و میگفت تنها چیزی که با آن بچه ها می توانند جلو تانک های عراقی ها را بگیرند همین گلوله های آر پی جی است واقعا که این بچه که کرد بود بچه پر دل و جگری بود با این که حتی اسم همدیگر را نمی دانستیم و با کلمه برادر همدیگر را صدا می زدیم با چند تا الله اکبر و صلوات فرستادن راه افتادیم باید نزدیک به سیصد متر را در ناهمواری هایی پیش میرفتیم که زیر دید عراقی هایی قرار داشتیم که مجهز به تک تیراندازها و تیربارچی ها و خمپاره هایشان که در ازتفاع بالای ما در یک یا دو کیلومتری قرار داشتند بودیم و ما را قشنگ میدیدند در حقیقت رفتن ما مسئله ای حیثیتی بود جدای از مسئله جنگ نیروهای عراقی همگی زرهی بودند به لشکری زرهی می گویند که هفت تا هشت سربازش یک تانک دارند یک گردانشان هواپیما دارند و به همین طریق وکپلی ما نیروهای ایرانی همگی پیاده بودیم و بی مهابا به طرفشان که جلو می رفتیم و همین مسئله آنها را بیشتر سرشکسته تر می کرد.

توضیح اینکه خمپاره های صد و بیست و هشتاد و یک سوت می کشند و به ما هم یاد داده بودند از زمانی که سوت خمپاره را مشنوید تا ترکش وارد بدن شما شود سه ثانیه طول می کشد و در این سه ثانیه باید دراز می کشیدیم و هزاران باز این حرکت دراز کش سه ثانیه ای را در پادگان صفر چهار بیرجند و حتی در جبهه تمرین کرده بودیم ولی خمپاره شصت صدای خیلی ضعیفی دارد و اگر گوشهایت هم تیز باشد فقط در سکوت به خصوص سکوت شب ها شنیده میشود و من و این برادر از خمپاره های شصت شان بیشتر نگران بودیم  .

الغرض این برادر به من گفت اگر میخواهی تا به بچه های شهادت طلب برسیم فقط باید دل به دریا بزنیم ما دعا خواندیم ولی دوستم حتی شهادتین را هم خواند و به راه افتادیم در این سیصد متر تا رسیدن به بچه ها به قدری جسد عراقی ها ریخته بودند و در آن هوای گرم وحشتناک جنوب چنان بو گرفته بودند که حال تهوع به انسان دست می داد و بعضی از آنها در آن هوای گرم مثل بشکه باد کرده بودند، چند تا شهید خودمان را هم در میانشان می دیدم یکی شان رو به آسمان افتاده بود و یکی از پاهایش نبود حالت چهراه اش آرام و راضی به نظر می رسید و نشان میداد در لحظه مرگ اصلا ترس و هراسی نداشته است و در صورتش رضایتی عمیق وجود داشت، در حالی که فقط چند متر آن طرفتر صورت جنازه های عراقی ها تبدیل به کرم شده بود مثلا قسمتی از گونه اش تبدیل به کرم شده بودند که وول می خوردند و بدتر از آن هیکل شان بود که مثل بشکه دویست و بیست لیتری باد کرده بودند این صحنه ها من را به شدت تکان می داد و شاید از معجزه های بی شمار جبهه و زیاد که در جبهه ها دیده بودم عجیب ترینش از دید من همین مسئله بود.

در آن زمان هر وقت به شهدای خودمان نگاه میکردم که روی پیشانی یا روی بازوی آن عزیزان که در خون خود خفته بودند پارچه ای قرمز رنگ  قرار داشت که نام مبارک امام حسین (ع) و یا زهرا (س) نوشته بود و یا پرچم ایران که روی اسلحه شهدا بود و من وقتی به چهره های این شهدا نگاه می کردم نه آن بوی کراهت زا را حس میکردم و نه ترسی به دلم راه می یافت آخه ما هر بیست قدم یا سی قدم که با سرعت و با حالت دویدن سریع میدویدم و از ترس تک تیراندازنشان به چپ و راست مایل می شدیم چون به شدت در دید آنها بودیم بلافاصله بعد از بیست متر یا کمی بیشتر یا کمتر که گلوله دوربرمان زیاد به زمین میخورد یا خمپاره های بی صدای شصت ناگهان کنارمان منفجر می شد مجبور می شدیم ده دقیقه پشت سنگری که خراب شده تا تپه ای یا مخزنی یا چاله ای پناه بگیریم و یا دراز بکشیم دیگر خبر نمیکرد دقیقا کجا و در کنار چه کسی دراز کشیدم و یا رویش افتادیم یک دفعه میدیدی کنار یک مرده عراقی دراز کشیدی که بوی تعفنش و آن صورت کریه المنظرش در آن هوای گرم گوشت صورتشان به صورت کرم هایی شده بودند و وول میخوردند به شدت چندش آور و ترسناک بود و به قدری بوی زننده ای میداد که انسان حالت تهوع می گرفت.

بعضی وقت ها هم همین قضیه برعکس اتفاق می افتاد مجبور بودم از انفجار خمپاره یا گلوله هایی که در دور و برم صدای سوت شان را کنار گوشم میشنیدم مجبور میشدم ده دقیقه شایدم بیشتر در جایی دراز بکشم و کمین بگیریم تا گلوله ها کمتر شود و فکر کنند ما را زدند یا زخمی شدیم، دراز می کشیدم و ناگهان می دیدم در کنار یکی از بچه های شهید خودمون دراز کشیدم و صورت آن شهید با صورت من یک متر بیشتر فاصله نداشت و این شهید را مجبور بودم چند دقیقه نگاه کنم و تا چند دقیقه که مجبور به نگاه کردن به این شهید و دراز کشیدن در کنارش بودم هیچکدام از آن مسائل مثل اجساد چندش آور عراقی ها را نداشتند جدای از اینکه هم وطن و هم رزممان بودند ولی اولین چیزی که انسان را به تعجب می انداخت بوی خوش آن شهیدان در میان آن همه مرده های عراقی بود چهره آرام و سالم آنها به خصوص صورت تمیز و شسته شده آنان حتی کمی خاک هم روی صورتشان نمی دیدم چهره نورانی آنان در آن هوای گرم آن روزها خیلی عجیب بود طوری در صورتشان آرامش خاصی داشتند مثل اینکه به هر چه میخواسته اند رسیده اند و با خیالی راحت در آرامش بودند همزمان که نگاهشان میکردم بوی خوشی هم به مشامم میخورد، خداوند بزرگ تو خود شاهدی اون آرامش چهرهای آنان در برابر صورت های کرم خورده و وحشت زده عراقی ها که دقیقا مثل بشکه های دویست و بیست لیتری باد کرده بودند نه قابل مقایسه بود که بسیار اعجاب برانگیز بود چه از لحاظ ظاهری از بو و کرم خوردگی ها و چه از لحاظ باطنی مثل همین بوهایی معطر و چهره های آرامش یافته این شهیدان عزیز که جلوتر از زمان خود حرکت کرده بودند.

وقتی جسدهای زیاد عراقی ها و بچه های شهید خودمان را می دیدم که روی زمین افتاده اند باورم شد که جهانگیر حق داشت، چرا که عراقی ها در ارتفاعات بالا بودند و قشنگ به ما تسلط داشتند حدود شصت تا هفتاد تا از عراقی ها در بین راه در این فاصله سیصد متری مرده بودند چند تا شهید خودمان هم میانشان بود حدود هشت تا ده تا شهید در بین شان بود و دو دفعه که بچه ها برای آوردن شهدا رفته بودند هم شهید و هم زخمی شده بودند و همین باعث شده بود که روحیه بچه ها برای آوردن شهدا و اذوقه بردن پایین بیاید.

ای کاش قدرت قلم و بیانم را چنان که باید می بود تا می توانستم فرق جنازه ها را بیان کنم، دیگر این را نمیشود گفت که اگر بارها و بارها گلوله ها و ترکشها از کنارت صورتم رد میشده اند که صدایشان را می شنیدم و خمپاره ها در کناره منفجر می شده اند شانس پشت شانسی بزرگتر بوده است ولی این را که دیگر نمی شود گفت شانس بوده است چطور می شود در یک حمله که چندی پیش انجام شده و جنازه های هر دو طرف در آن هوای گرم جنوب در آفتاب گرم آنجا افتاده باشد حدود شصت تا هفت تا عراقی بویشان حالت استفراق به آدم دست بدهد و چهره هشت تا ده تا از شهدای ایرانی متبسم با رضایت و ایمنی خاطر و با آرامشی که بیشتر شبیه خواب است باشد، در یک سنگر دوتا عراقی مرده را دیدم که روی هم افتاده بودند و چون هر دوتا در آن گرمای بسیار زیاد به طرز وحشتناکی باد کرده بودند ارتفاع این دوتا جنازه عراقی که روی هم افتاده بودند تا ارتفاع سنگر که نزدیک دو متر ارتفاع داشت می رسید و بوی گندشان باعث شد تا قی کردن جلو بروم، برادری که با هم بودیم وقتی دید هم پای او، همه دستوراتش را درست و دقیق انجام می دهم به من گفت موقع برگشتن حاضری یکی از شهدا را با خودمان ببریم این را با کمی خجالت گفت چون موقعی که از بچه ها خواست کمکش کنند گفته بود که لازم نیست شهید بیاریم فقط چند تا ار پی جی ببریم، من هم با کمال میل خواسته او را قبول کردم و اتفاقا جریانی شد که باعث شد عوض یک شهید دوتا از شهدا را برگرداندیم که همین مسئله در روحیه بچه ها تاثیر خیلی خوبی گذاشت و حتی بعدا که جهانگیر فهمید از من تشکر هم کرد.

اگر بچه ها برای آوردن شهید زیاد مایل نبودند البته حق هم داشتند می گفتند بلاخره بعد از چند روز و یا چند هفته شهدا آورده می شوند ولی اینکه ما خودمان را در تیر راس تک تیراندازها که در ارتفاعات هستند قرار بدهیم درست نیست و فرماندهان رده بالا هم گفته بودند اکثر تک تیراندازهای حرفه ای را عراقی ها از مصر آورده اند و بیشترشان تک تیرانداز مصری بودند من خودم با چشمان خودم به شماره سه تا شهید که دوتا شان فرمانده بود را دیدم که پیشانی و گلوی آنها در حالی که با همین گلوله های تک تیراندازها سوراخ شده بود را دیدم که شهید شده بودند و در لحظه اول که نگاهشان میکردی انسان فکر می کرد که همین الان از حمام آمده اند و هم اکنون خوابیده اند چرا که هیچ خونی در صورت پر نورشان نبود و برعکس لباسهایشان که به شدت خاکی بود صورتی و پوستی بسیار تمیز داشتند فقط یک خال کوچک قرمز رنگ روی پیشانی یا گلوی خود داشتند که جای گلوله تک تیراندازها بود.

ولی از نظر من این برادر که با او سلاح و آذوقه میبردیم درست تر میگفت، چرا که این برادر می گفت که اگر یک شهید را برگردانیم یک خانواده را برای همیشه از بلاتکلیفی نجات میدهیم از این لحاظ حرفش منطقی تر بود چرا که عراقی ها برای اینکه اجساد نزدیک به خودشان گندیده نشوند و باعث مریض شدن خودشان نشود شبانه می آمدند و جسدهای ایرانی و عراقی را در همان جایی که افتاده بودند دفن میکردند و من چند روز بعد و در شب حمله که زخمی شده بودم به درستی، حرف این برادر عزیز پی بردم که می گفت یک خانواده را از بلاتکلیفی نجات می دهیم. 

چون قبلا این منطقه در دست عراقی ها بود به راحتی گرای ما را داشتند به خصوص که می دیدند دو نفر راه افتاده اند تا برای بچه های جلو آذوقه و سلاح ببرند و آنها هم با آن همه سلاح مجهز نمی توانستند جلوی اراده ایرانی ها را بگیرند اگر موفق می شدیم بد جوری به آنها بر میخورد و ترسویی و حقارت خودشان برای خودشان هم محرز می شد و رسواترشان می کریم، چرا که در نظر آنها که آن موقع هنوز خرمشهر و قسمت هایی مهم از خاک کشورمان در دست آنها بود باید هر طوری بود بچه ها را به هر طریقی بود بزنند اگر من و این برادر که من او را رزمنده ای واقعی می دانستم سالم سلاح ها را به بچه ها می رساندیم و یک شهید هم سالم برمیگرداندیم روحیه خوبی برای بچه های خودی می شد و شجاعت ایرانی ها و ترسویی عراقی ها را بیشتر آشکار می کرد و بچه ها هم روحیه خوبی می گرفتند.

در حال حرکت به جلو بعضی وقت ها فکر می کردم مگسی چیزی از کنار گوشم رد می شود یا لحظه ای یک سیاهی از کنار گوشم و جلو چشمم رد می شد و من این صحنه ها را علنا و بارها در آنجا دیدم، من کم کم فهمیدم اینها گلوله است که وقتی یک لحظه از کنار چشمم با صدای سوتش رد می شود حتی مسیر حرکت گلوله را در لحظه ای کوتاه از کنار و گوشه چشمم با اینکه نگاهم به جلو بود تشخیص میدادم با آن صدایی که مثل اینکه یک مگس با سوتی سریع از کنار سرم می گذشت، تا رسیدن به بچه ها صدها معجزه دیدم در هر چند ثانیه دو الی سه تا گلوله و یا ترکش را در اطراف چشمهایم به راحتی میدیم و صدایش همانطور که گفتم تقریبا مثل مگسی که با سرعت زیاد و خیلی خیلی سریع با صدا رد میشود بود زمانی که سایه های گلوله هایی که از زاویه چشمم زیاد بود و صداها و سوت هایشان هم زیاد و پشت سر هم بود میفهمیدم که تیر بار است ولی اگر یک سیاهی را در گوشه چشمم و یا سوت می شنیدم می فهمیدم که یک تک تیرانداز شلیک کرد .

حتی بعضی وقت ها که دراز کشیده بودم با اینکه هم همین گلوله ها را که از کنار سرم رد می شد نمی دیدم اولش متوجه نمی شدم ولی زمانی که دیدم دراز کشیده ام و به خیال خودم مرا نمی بینند بارها و بارها گلوله ها در یک وجبی سر و صورتم به زمین میخورد و شن ها و سنگ ریزه ها را چنان با شدت به صورتم می کوبید که از سوزش آنها مجبور بودم دستی به صورتم بکشم تازه متوجه می شدم جایی که دراز کشیدم دارند مرا می بینند و برای همین هم مدام به طرف من شلیک می کنند و آن همه گلوله آر پی جی که در پشت و در دست من بود فقط کافی بود یکی از گلوله ها به یکی از آر پی جی ها بخورد و سریع کمینم را عوض می کردم، الان متوجه میشوم که چند دقیقه زیر دید دشمنی باشی که تیربار چی ها و خمپاره زن هایشان و مهمتر از همه تک تیراندازهایشان که مثل آب خوردن و دقیق هدف را میزدند آن هم از فاصله بسیار نزدیک و یک کیلومتری به ما شلیک می کنند و یکی از گلوله ها هم به من و دوستم همین برادر نخورد و آر پی جی هایی که پشتم و در دستمان بود کوچک ترین آسیبی نبینند من که خودم را ابدا نه آن موقع و نه الان لایق نمیبینم ولی میتوانم حدس بزنم که با این کار چه تحقیری بزرگی را به عراقی ها وارد می کردیم چرا که همه آن اتفاقات و امدادها، کمک های غیبی بود که ما را حفظ می کرد نه محاسبات عقلی رایج در ارتش های دنیا.

مهمتر از همه اینها معجزه بزرگ گذشتن از رودخانه کوچکی بود که تا سی متر طولش بود و باید از پل رد می شدیم و جایی برای پنهان شدن هم نبود اگر مایستادی یا می نشستی بلافاصله با گلوله میزدنت بدتر اینجا بود که گرای دقیق پل را داشتند و به لطف خدا خمپاره ها هم همیشه در کنار پل و در میان آب می افتاد و اثر ترکشش کم میشد ولی موجش بعضی وقت ها بچه ها را به داخل رودخانه پرت میکرد این را دوستم گفت و حتی گفت که یک روز از صبح تا شب خمپاره زدند تا به پل بخورد و پل را خراب کنند ولی نتوانستند چون حتی یکی از خمپاره ها هم به خود پل نخورده بود عرض پل هم، از یک متر عرض کمی بیشتر بود.

این طور بگویم تا به بچه های جلو رسیدم هم از تک تیراندازها هم از تیربارها و هم از خمپاره شصت استفاده کردند دوستم گفت هر کاری کردم تو هم بکن برای گذشتن از پل پشت تپه ای با هم و در کنار هم کمین کردیم تا نیم ساعت تکون نخوردیم، این برادر که از بچه هایی بود که خودشان همین خط را فتح کرده بودند همه گدارهای اونجا را به خوبی می شناخت به من گفت اگر یک ساعت تکون نخوریم این طوری فکر میکنند که حتما ما را زده اند و ما مردیم یا زخمی شدیم و یا از ترس جا زدیم و شب که تاریک شد برخواهیم گشت باید یک ساعت صبر کنیم.

ولی بعد از نیم ساعت در آن هوای گرم به من گفت هوا گرم است باید غافلگیرشان کنیم گفت من میدوم و خودم را به آن طرف پل می رسانم بعدش دیگر تا رسیدن به بچه ها زیاد راه نیست سوره الحمدالله و قل و هواالله را خواند و با چند دفعه الله و اکبر مثل باد در یک چشم بر هم زدن شروع به دویدن کرد هنوز به وسط های پل نرسیده بود که خمپاره ای در سمت راستش و در ده متری اش در آبهای رودخانه افتاد و منفجر شد و خمپاره بعدی هم که به روی زمین سی متر آن طرف تر به زمین خورد.

وای که چه روحیه ای گرفتم دوست من خودش را به آن طرف رسانده بود و آن هم سالم و همه آن اذوقه ها و گلوله های آر پی جی اش و صندوقی که پر از غذا و کمپوت بود و همراه داشت سالم بودند و حتی خراشی هم برنداشته بود این را هم بگویم که سوای این دو خمپاره صدها گلوله که از تیربارها صداهایشان می امد به طرفش هم زمان شلیک شد.  

قرار بود تا صدایم نکرده من حرکتی نکنم ولی چند دفعه تاکید کرده بود اگر دیدی به دلت اومد که میتوانی رد بشی منتظر علامت من نشو اینجا باید خودت هم ابتکار داشته باشی و به من گفت باید با توکل به خدا حرکت کنی همچنین گفت فقط زمانی که حرکت کردی و شروع به دویدن کردی به انفجارهایی که دوروبرت منفجر میشه محل نذار حتی اگه زخمی هم شدی محل نذار فقط به این فکر کن که باید هر طور شده خودت را از پل عبور بدهی و به من برسی و حتی این را هم به من گفته بود که اگر من زودتر افتادم و نتوانستم با تو بیایم بعد که از پل رد شدی مستقیم بروی ده دقیقه بعد به بچه ها می رسی، ولی هنوز نیم دقیقه نشده بود که دوستم رفته بود نمیدانم شاید هم به خاطر ترس بود حقیقتش نمیدانم ولی در چند لحظه شایدم چند ثانیه با سرعت سوره الحمدالله و قل هوالله را نیمه کاره خواندم و با چند تا الله و اکبر و با سرعت حرکت کردم چنان با سرعت دویدم و خودم را به آن طرف رساندم که این برادر گفت مگر قبلا هم به اینجا آمده بودی گفتم نه و خیلی از این حرکت من خوشش آمد البته در حقیقت من به خاطر ترس از جانم نبود که زود حرکت کردم فکر میکنم ترسم از این بود که کار را خراب نکنم، در حالی که برای او دوتا خمپاره زده بودند ولی من چنان سریع دویدم که انتظارش را نداشتند و فرصت یک خمپاره انداختن هم پیدا نکردند در حقیقت غافلگیر شدند اصلا فکر نمی کردند یکی نیم ساعت منتظر بگذاردشان نفر بعدی به نیم دقیقه هم نرسد دوستم خیلی از این حرکت من خوشش آمد و وقتی هم به بچه های پاک و آسمانی و شهادت طلب در جلو رسیدیم شیرین کاری من را برایشان تعریف کرد و گفت که این تازه وارد دماغ همه شون رو سوزوند.

در آنجا قشنگ عراقی ها را می توانستم ببینم ولی در فاصله خیلی دوری بودند و آتشی هم روشن کرده بودند که دودش معلوم بود بارها همه بچه های آنجا که هفت نفر بودند ما را بوسیدند و اینقدر از ما تشکر میکردند که من خجالت زده می شدم بچه ها چون دیدند خیلی علاقه دارم عراقی ها را ببینم قشنگ یادم دادند وقتی می خواهی نگاه کنی باید سرت را از خاکریز بالا ببری و به یک طرف حرکت بدهی و یک متر آن طرفتر سرت را بیاری پایین، یادم دادند به هیچ عنوان نباید سرم را از خاکریز بالا آورده و ساکن نگه می داشتم تا جایی را ببینم باید با حرکت سر از چپ به راست و یا برعکس جلو را ببینم چون تک تیراندازان شان بلافاصله با سیمینوف بچه ها را می زدند بارها انها را دیدم که غذا یا چای درست می کردند به راحتی دود آتش آنها را می دیدم و اصلا هم از ما نمی ترسیدند چرا که ما در پایین بودیم و اصلا بر آنها تسلطی نداشتیم و تک تیرانداز هم که نداشتیم برای همین راحت رفت و آمد می کردند برعکس ما چرا که ما حتی در خط اول هم در تیر راس آنها بودیم چه برسد در این نقطه که فاصله مان از آنها حداکثر یک کیلومتر بیشتر نبود.       

با همه بچه های آنجا که شش یا هفت نفر بودند سلام وخسته نباشید گفتیم و حرف زدم برادر دیگری که با او آمده بودیم از قبل با همه آنها دوست بود و همه آنها از بچه های خط شکن آنجا بودند که همین منطقه را چند روز قبل گرفته بودند ولی نتوانسته بودند ارتفاعات را بگیرند برای همین عده ای از همان بچه ها داوطلبانه جلوتر رفته و نقب زده بودند، در میان آنها پسر بچه پانزده ساله ای بود به نام علی که بچه اهواز بود بدون تعارف و خیلی خودمانی به من گفت بیا کنار من بشین مثل اینکه دوست داشت با کسی حرف بزند و من هم مشتاق تر از او بودم و تمام دو ساعت و کمی بیشتر را که در آنجا بودم فقط با او حرف زدم، پرسید بچه کجا هستم من هم باهاش حرف می زدم در وسط حرفهایمان گفت من از یک چیزی در اینجا خیلی خوشم می آید بیا به تو هم یاد بدهم یک بسته در آورد از کمک های مردمی بود که قبل از ما بچه های دیگر برایشان آورده بودند یکی از آنها را باز کرد یک مشمایی از داخلش درآورد چند تا شکلات با بیسکویت با یک نامه که داخلش بود.

یک شکلات به من داد یکی هم خودش خورد و نامه را خواند بعد به من داد، خدای بزرگ عین نوشته این بود، من زهرا هستم کلاس چهارم دبستان از چهار محال بختیاری، این شکلات و بیسکویت ها را به برادران رزمنده ام در جبهه ها تقدیم می کنم و از رزمندگان تعریف کرده بود و شعری هم برای امام خمینی رحمت الله گفته بود و جملاتی دیگر هم نوشته بود که ما برای شما دعا می کنیم و از این حرف ها که دقیقا یادم نیست وای خدای بزرگ و متعال، تو چقدر این پسر پانزده ساله را که سه سال از من کوچکتر بود را از می معرفت سیراب کرده بودی چنان منقلب شدم که خودم را در پیش او خیلی بی ارزش میدانستم این حرکتش من را زیر و رو کرد و در آن دو ساعت بارها با پرروئی البته ازش اجازه میگرفتم یکی یکی از مشما ها یا کیسه ها را برمیداشتیم و میخواندیم و خوراکی هایش را هم بین همه بچه هایی که آنجا بودند و میل داشتند تقسیم میکردم حتی به من گفت دیدی چقدر جالب بود اگر اینجا بمانی چیزهای بهتری هم بهت یاد میدهم خیلی دوست داشت که من در آنجا بمانم.

این برادر عزیز علی آقا که تازه باهاش دوست شده بودم از خانواده اش به من گفت که پدر و مادرش زیر بمباران عراقی ها در شهر اهواز شهید شده بودند یکی از برادرانش هم در جبهه شهید شده بود دو ساعت را بیشتر با این پسر مظلوم و دوست داشتنی گذراندم و من هم از شهر خودمان و زندگی ام برایش میگفتم که دیپلمم را نیمه کاره رها کردم که تا جنگ تموم نشده به جنگ بیایم که حتی گفت دیپلمت را می گرفتی بعد به جبهه میآمدی من هم گفتم ترسیدم جنگ تموم بشود چون در تلویزیون دیدم که حصر ابادان شکسته شد و عملیات فتح المبین و از این حرف ها، الغرض میخواهم بگویم که در این دوستی دو ساعته چنان با این برادر رفیق فابریک شدم که روی هم رفته تمام حرف ها و سلام و احوالپرسی و خوش و بش هایم با دیگر بچه های آنجا یک ربع بیشتر طول نکشید ولی همون برادری که باهاش به آنجا رفته بود جدای از اینکه شدیدا با همه آنها دوست صمیمی بود فکر کنم یکی از اقوامش آنجا و در میان آن بچه ها بود فرصت نکردم بپرسم ولی حدس زدم برادرش باشد این را موقع آمدن از خداحافظی شان با هم متوجه شدم.

در راه برگشت راحت تر برگشتیم هر چند عراقی ها به شدت لج کرده بودند و میخواستند هر طوری شده ما را بزنند ولی ما راحت برگشتیم و در بین راه فقط به حرف های علی فکر می کردم چنان علی این دوست و برادر دو ساعته ام من را زیر و رو کرده بود که در آن لحظه نمی توانستم بفهمم در دل من چه چیزی گذشته است در این دو ساعت حرفهایی خیلی زیادی دیگری هم زدیم که فرصت گفتن همه اش در این نوشته نمی گنجد نمیتوانستم بفهمم دقیقا چه شده ام حتی زیاد هم کمین نمی کردم این برادر که من را می دید که حتی زیاد کمین هم نمی کنم و زیاد چپ و راست هم نمیشوم گفت ماشاالله چه زود یاد میگیری ولی مستقیم نرو و حماقت را با شجاعت یکی نکن این را هم بگویم که این برادری که باهاش سلاح و آذوقه بردم واقعا بچه شجاعب بود و هم بدون تعارف حرفش را می زد و بسیار فهمیده بود و از اهالی کردستان یا کرمانشاه دقیق نفهمیدم ولی حرف زدن و خداحافظی اش با همون فامیل یا برادرش زبان کردی بود.

در آن لحظه نمیدانست که این برادر علی پسری که سه سال از من کوچکتر بود و فقط پانزده سال سن داشت و تا دوم راهنمایی یعنی شروع جنگ درسش را اجبارا رها کرده بود اصلا کی بود چرا آدرسی چیزی نگرفتم کسی که من را صدا کرد با آن صورت معنوی اش و معصومیت خاص اش در صحبت کردن و خیلی دوست داشتنی و مظلوم، اصلا این برادر چه کسی بود و اینکه گفت اگر اینجا باشی چیزهای بهتری هم بهت یاد می دهم خدایا چی چیزی میتوانست به من یاد بدهد همون کاری که به من یاد داد و نامهای مردم به رزمندگان را خواندم من را زیر و رو کرد خدایا این کی بود هر چی بیشتر زمان میگذشت مثل خوره سوال های بیشتری برایم پیش می آمد.

 فعلا بگذریم ما نه یک شهید که دوباره سریع برگشتیم و یک شهید دیگر را برگرداندیم گفتیم چون انتظار ندارند باید همین الان در روشنایی و با پرروئی این کار را بکنیم بلافاصله هم چون انها انتظار همان یک شهید را هم نداشتند که بتوانیم برگردانیم توانستیم یک شهید دیگر را برویم و با برانکادر بیاوریم شهید اول را این برادر با کمک من به پشتش گذاشت و برگردانده بودیم ولی دومین شهید را با برانکادر برگرداندیم اری جمعا دو شهید را برگرداندیم به خط و آنها را بردند که به خانواده شان تحویل بدهند، البته هنوز هم شهدایی بودند که رها شده بودند ولی عراقی ها حتی فکر برگرداندن اجساد خودشان را به پشت خط شان را در مدتی که آنجا بودیم برای هم رزمشان همه بچه ها ندیدند که انجام بدهند یعنی همه میدیدند که انجام نمی دهند که هم رزمانشان را که در میان اجساد افتاده بخواهند ریسک کنند و به عقب جبهه خودشان برگردانند در حقیقت به خاطر ترس بود چون به طرز وحشتناکی و خیلی زیاد از ایرانی ها می ترسیدند چرا که آنها در آن موقعیتی که داشتند خیلی راحت تر می توانستند اجساد عراقی خودشان را به عقب منتقل کنند ولی اصلا برایشون مهم نبود نه عرق ملی نه مذهبی هیچی البته الان می فهمم که به خاطر دیکتاتوری صدام بود که سربازانش به حزب جنایتکار بحث وابسته نبودند چون به هر حال حس ناسیونالیستی در همه جوامع است.

خدایا چقدر این کمک های مردم برای بچه ها دلگرم کننده بود، با خواندن هر نامه گرمای مطبوعی در درون من وارد شده بود که وقتی برگشتم فهمیدم که چه امتهان سختی را پشت سر گذاشته ام و در یک امتهان الهی به شدت مردود شده ام به هر حال آن نامه و نامه های بعدی که همراه خودم برداشته بودم انشالله در کتاب خاطراتم خواهم گفت آن نامه و نامه های دیگر که مردم غیرتمند ایران اسلامی برای بچه ها با آذوقه و کمک های مردمی می فرستادند منظورشان همه رزمندگان بوده است آن نامه که فقط برای علی یا فقط برای من نیامده بود آن دختر ده یازده ساله از چهار محال بختیاری که شکلات و بیسکویت که خورک بچه هاست را برای ما به عنوان یک رزمنده و سرباز اسلام فرستاده بودند و یا پسته ای که در نامه اش نوشته بود بخورید و بر دشمن بتازید که پیروزی از آن لشکریان خداست معلوم بود که آدم بزرگ آن را نوشته است، سالها گذشت تا توانستم حسرت و ندانم کاری و غفلت این حرفهای علی آقا را که روح و جسمم را در حسرت فرو می برد کم کنم مدام حرف هایش در گوشم می پیچید اینکه می گفت هر چند ساعت یکی از مشماها را در می آورم و می خوانم و از نو متولد می شوم و روحیه می گیرم به من گفت نرو عقب همین جا باش پیش من بمان طوری حالیم کرد که اگر انجا بمانم خیلی خوشحال میشود به من گفت اگه اینجا بمانی با هر مشمایی که باز میکنی و نامه را می خوانی مثل من تازه متولد میشوی، مهم تر اینکه گفت اگر اینجا بمونی چیزهای بهتری هم به تو یاد می دهم اخه چه چیزی بهتری پسر پانزده ساله ای میتوانست به من یاد بدهد همان چیزی که یادم داده بود و خواندن نامه ها، چنان من را تکان داده بود که هضمش در آن سن برایم سخت بود ای وای از کور و کر و لال بودن دل آدمی.

خدا را شاهد می گیرم که نمی دانم چرا نماندم؟ بیشتر فکر میکنم چون دعوتش غیره مننتظره بود و زود اتفاق افتاد نمیدانم شاید هم چون غافلگیر شدم یا به خاطر جهانگیر که مرا مسئول اداره گروه کرده بود و یا به خاطر مسائل پیش افتاده و بهانه آوردن های دیگر، و یا بهتر بگویم چون به آن درجه از خلوص و معنویت نرسیده بودم، من فکر میکنم میبینم میتوانستم بمانم ولی خوب اگر قرار بود من در این امتهان قبول بشوم که لیاقتم مثل همون بچه ها بود شهادت را که به راحتی و بدون امتهان نصیب کسی نمی کنند همچون شهید بزرگوار دکتر بهشتی که میگفت بهشت را به بها می دهند نه به بهانه، و من از خجالت و فقط با سکوتم به علی نشان دادم که بر می گردم، و علی این دوست تازه و دوساعته ام با دوستان دیگرش همگی شان شهید شدند، البته نه من که همه بچه ها در خط مطمئن بودند که اینها شهید میشوند چرا که شهادت طلب بودند آنها جلوتر از زمان خود حرکت کردند و پیشتازان قافله انفلاب اسلامی و یاران مخلص امام زمان(عج) و دوستداران واقعی حضرت امام (ره) بودند، آنها تاریخ را ورق زدند و خودشان تاریخ را نوشتند، روحشان شاد باد.

و حالا چرا و چگونه ما خط را رها کردیم همان طور که گفتم در یکی دو روز آخر در خط این صحبت بین بچه ها شایع شده بود که قرار است خط را تخلیه کنیم چون ارتفاعات در اختیار آنهاست تلفات ما زیادتر است و روز چهارم ساعت ده یا ده و نیم صبح بود روز نهم اردیبهشت ماه1361 فرمانده من جهانگیر طبق معمول رفته بود به خط های دیگر سر و گوشی آب بدهد ذاتا دوست داشت به همه جا سر بزند ولی موقع پاتک عراقی ها بلافاصله خودش را می رساند او رفت و به من هم سپرده بود که اگر پاتک زدند سریع با سیم چی ها خبر بدهید تا توپ های106 بیایند توضیح اینکه در زمان پاتک عراقی ها کافی بود که دوتا یا یکی از این جیب های روباز بیاید که مجهز به توپ های صد و شش بود پاتک عراقی ها با اولین شلیک با این توپ ها تانک های عراقی بلافاصله عقب نشینی می کردند و حتی بارها پاتک میزدند و ما خبر میدادیم ولی چند صد متر با تانک هایشان جلو می آمدند و قبل از اینکه توپهای ما برسد و بدون هیچ درگیری بر می گشتند فرماندهان می گفتند می خواهند ما را گیج کنند که اگر پاتک واقعی زدند ما غافلگیر شویم بعضی از فرماندهان هم می گفتند به این خاطر هم هست که به شدت ترسو هستند و جرات نبرد با ما را ندارند.

ولی آن روز یعنی روز چهارم ساعت ده صبح شده بود جهانگیر هم نبود و من در سنگر دیدبانی در بالای خاکریز بودم و یک ساعتی میشد که خمپاره های عراقی ها کم شده بود و دیدبانهای دیگر هم این موضوع را متوجه شده بودند که شاید عراقی ها میخواهند پاتک بزنند کم کم یک خمپاره در بیست متری خط ما خورد چند دقیقه سکوت باز یک خمپاره در چند متری ان طرف خط به زمین خورد چند دفعه این حالت تکرار شد بچه ها همه گفتند ممکن است که عراقی ها بخواهند گرای ما را بگیرند تا ما را خمپاره باران کنند توضیح اینکه در این مواقع یک یا چند عراقی به دویست سیصد متری خط ما میآیند و با بی سیم اطلاع می دادند که با توپ یا خمپاره یک عدد بزنند اگر خمپاره در پنجاه یا سی متری شمال یا شرق یا هر طرف خط ما برخورد می کرد با بی سیم به عراقی های دیگر اطلاع می دادند که به طرف چپ یا راست پنجاه متر و یا سی متر میشود خط ایرانی ها و دوباره با انفجارهای چند دقیقه ای دیگر در نیم ساعت تمام خط را گرایش را می گرفتند به این مرحله می گویند دارند گرای ما را می گیرند و زمان پاتک واقعی که عراقی ها جلو می امدند خط ما زیر خمپاره باران انها بود.

 همه بچه ها طبق دستور وارد سنگر استراحت گاه در پایین رفتند و هیچ کس حق بیرون آمدن نداشت فقط دیده بان ها در سنگرهای بالای خاکریز بودند من هم در آنجا در سنگر بالای خاکریز بودم ده دقیقه گذشت و صدای خمپاره هایی که کم و بیش میزدند قطع نشد و جهانگیر هم نمی دانم چرا آن روز نیامد همیشه بلافاصله خودش را می رساند از همان زمان بود که من دیگر جهانگیر را ندیدم ولی همه اینها را به من یاد داده بود گفته بود که مثلا ده دقیقه میکوبند و دیگر نمی زنند و بارها این کار را تکرار می کنند تا عادت بشود و ما فکر کنیم که اگر ده دقیقه ما را با خمپاره زده اند طبق معمول دیگر نمی زنند ولی بارها تاکتیک عوض می کردند و بچه ها را به تور انداخته بودند.

در همین اوضاع که در سنگر بالای خاکریز ما و دیدبان ها همه چیز را زیر نظر داشتیم که تانک های عراقی اگر راه افتادند سریع به بچه های بی سیم چی اطلاع بدهیم تا توپ ها بیایند یک ربع گذشت یکی از بچه ها که هیکل درشتی داشت و از بچه های گروه خودمان بود از سنگر پناهگاه بیرون آمد و با صدای بلند گفت تموم شد بچه ها بیایید بیرون دیدید گفتم که پاتک نمی زنند و الکی در سنگر پخته شدیم هوای داخل پناهگاه ها به شدت گرم بود بیرون یک بادی به آدم می خورد ولی داخل پناهگاه ها روزها دقیقا مثل حمام عمومی می شد برای همین این برادر عزیز بیرون زده بود من بلافاصله با تندی با او برخورد کردم که برگرد وگرنه به برادر جهانگیر میگم او هم گفت بگو من گرممه الان هم پاتک نیست تموم شد بهم گفت چند دفعه ما را در آن هوای گرم الکی نگه داشتید خبری هم نشد.

من باید این را هم بگویم که جهانگیر خودش هم زرنگ بود و هم جذبه داشت و سنش هم حدود سی سال بود ولی در آن لحظه نبود و من هم با سن کم و بی تجربه بودنم به خصوص در صحبت با برادران دیگر ضعیف بودم چرا که سن من هم کم بود زیاد حرفم را جدی نمی گرفتند و بیشتر چون دیپلم داشتم و سرشماری را دقیق انجام میدادم معاون فرمانده شده بودم با اینکه بارها جهانگیر به همه تاکید کرده بود و گفته بود باید سلسله مراتب را حفظ کنید هر چی به این جوان گفتم که الان بازم ممکن است خمپاره بزنند لااقل بیرون پناهگاه بشین گوش نکرد یکی من بگو یکی اون بگو که باعث شد چند تا از بچه های دیگر هم از پناهگاه های بغلی بیرون بیایند.

من دیگر به شدت ناراحت شدم ولی کاری از دستم بر نمیآمد در حقیقت این جوان کشاورز و قوی هیکل بیست و هفت هشت ساله شاید بی دلیل هم نبود که نه حرف های من را گوش کند و نه حرف بقیه بچه ها را چون در این چند روز پاتک های عراقی ها که چون در ارتفاعات بودند روزی چندین دفعه پاتک میزدند البته همانطور که اشاره کردم بارها بدون اینکه توپ های ما برسند خودشان عقب می نشستند پاتک شان فقط برای این بود که برتری خودشان را به ما نشان بدهند و روحیه بچه های ما را به هم بریزند.

بدتر از پاتک ها زمان زدن خمپاره های عراقی ها بود که به صورت روانی بچه ها را گیج کرده بود بی دلیل هم نبود که بچه ها گیج شوند سر و صدای من با این جوان باعث شد که چند نفر دیگر هم از پناهگاه بیرون بیایند بچه های دیگر که مثل من در سنگر بالای خاکریز بودند حرف مرا تایید کردند و به او گفتند برو داخل چند دقیقه دیگر هم صبر کن تا ببینیم چه می شود ببین بچه های دیگر را هم بیرون کشاندی من دیگر چون دیدم حرف های بزرگتر از خودش هم گوش نمی کند با تندی و با صدای بلند بهش گفتم مگه نمیبینی مگه نمیفهمی بچه های دیگر را بیرون کشاندی اصلا چرا داد میزنی و در همین گیر و دار که با این برادر کشاورزمان مشاجره میکردم ناگهان دودی سیاه و خفه کننده وارد حلقم شد و به شدت پرده های گوشهایم درد گرفت.

نفهمیدم چه شده است خمپاره یا خمپاره صد و بیست و یا خمپاره هشتاد و یک بود چرا که خیلی خیلی صدای وحشتناکی داشت و بین من و آن برادر کشاورز که داشتم باهاش مشاجرعه می کردنم که ده متر با هم فاصله داشتیم به زمین خورد و خوشبختانه روی خاکهای شیب دار خاکریز فرود آمد و ضربه اصلی اش در خاک گرفته شد بعد از چند لحظه که گرد و غبار و دود کنار رفت دیدیم این جوان قوی هیکل به زمین افتاده است و ترکشی بزرگ به قفسه سینه اش خورده بود ولی خدا رو شکرزنده مانده بود چون ترکش خیلی بزرگ بود وارد بدنش نشده بود و یک نفر دیگر هم که از پناهگاه کناری بیرون آمده بود ترکش خمپاره دوتا از انگشت هایش را برده بود و سومین انگشتش به پوست کف دستش آویزان بود و به شدت وحشت کرده بود من هم که در سنگر بالا فقط سر و کمی از سینه ام از بالای سنگر بیرون آمده بود فقط میدانم چند گرم خاک را خوره بودم با اینکه تا چند لحظه شوکه شده بودم ولی بچه های دیگر سریع با آمبولانس آنها را به درمانگاه فرستادند من منتظر جهانگیر بودم تا بیاید که نیامد و دیگر هم او را ندیدم و در همین زمان دستوری آمد برای همه فرماندهان که دو تا نفربر می آید و بچه ها همگی با سلاح و وسائلشان سوار شوند و به عقب برگردند و خط را رها کنند.

خط ارزش نگه داشتن نداشت بچه های زیادی شهید و زخمی می شدند و حتی موقعیت جغرافیایی خاصی هم نداشت چون حمله بچه ها در یک هفته قبل به طور کامل انجام نشده بود و ارتفاعات دست عراقی ها بود فرماندهان باید در همان یکی دو روز اول خط را رها می کردند در آن چهار روز ما بارها زیر تیر مستقیم خمپاره ها و حتی گلوله های عراقی ها قرار داشتیم همان روز اول که آنجا بودم و یکی از بچه ها زخمی شده بود کمک کردم و او را به آمبولانس رساندیم که یک خمپاره در چند متری امبولانس فرود آمد و یکی دیگر از بچه ها را زخمی کرد و امبولانس هم از کار افتاد خیلی خط بدی بود

 در همین زمان هم بود که پاتک خودشان را شروع کرده بودند خمپاره ها زیادی مثل باران بهاری فرود می آمد و چون فهمیده بودند داریم خط را ترک میکنیم با سرعت با تانک هایشان راه افتاده بودند همه بچه ها بدون توجه به خمپاره ها و گلوله ها فقط در حال جمع کردن وسایلشان بودند و هر فرمانده ای مجبور بود گروهش را در گوشه ای جمع کند چون جهانگیر نبود من با کمک محمد شوقی سریع همه را جمع و جور کردیم.

این را هم بگویم این زمانی که من از آن تاریخ سخن می گویم زمانی بود که حدود هشت ماه بود بنی صدر فرار کرده بود بنی صدر خائن کسی بود که اجازه نمی داد نیروهای مردمی به جبهه ها اعزام شوند و دائم برای بچه های سپاه و بسیج و داوطلب مردمی مانع تراشی ایجاد میکرد و با طرح خائنانه اش میگفت ما باید زمین بدهیم و زمان بخریم و یا میگفت سپاه و بسیج و نیروهای داوطلب اجازه حضور در جنگ را ندارند، این شهید رجائی عزیز و بزرگوار بود که با اینکه قدرت نظامی نداشت و نخست وزیر بود وقتی این وضع را میدید خلاقانه با کمک بازاریان تهران و شهرستان ها مواد غذایی و خیلی مایحتاج ضروری دیگر را از پتو لباس و غیره... برای بچه های داوطلب به جبهه ها میفرستاد با اینکه قدرت نظامی نداشت ولی هر طوری بود برای کمک به بچه ها کارهایی خلاقانه انجام می داد بله این زمان، زمانی بود که تازه هویت کثیف منافقین و گروهک های ضد انقلاب را مردم شناخته بودند و بنی صدر خائن هم فرار کرده بود و در همان ماههای اول که بنی صدر فرار کرده بود فرماندهان و بچه ها سپاه و بسیج و ارتش توانسته بودند در عملیات فتح المبین حصر آبادان را بشکنند و در این زمان هم که من از آن سخن می گویم فرماندهان هم داشتند برای آزاد سازی خرمشهر برنامه ریزی می کردند

بگذریم قرار شده بود بعدا دوباره حمله ای جدید بشود و بچه ها دوباره با حمله ای حساب شده همه این منطقه با ارتفاعاتش را از عراقی ها بگیرند ولی ما خط را بعد از چهار روز رها کردیم که در زمانی که دستور عقب نشینی به ما داده شد ساعت یازده ظهر نهم اریبهشت ماه 1361 بود ومن داشتم سریع وسائل خودم و وسائلم را در ساکم جمع و جور میکردم هر چی نارنجک و خشاب بود را به خودمان بستیم و وسایل و لباس هایمان را با سرعت جمع کردیم تا نفربرها که امدند سریع سوار شویم و چون در دید عراقی ها بودیم هر لحظه ممکن بود خمپاره ای به نفربرها برخورد کند بچه های دیگر هم همین کار را می کردند و در حال جمع کردن اسباب هایشان بودند.

من دوستی داشتم که بچه درونه بردسکن و بچه انابد بود به نام جواد احمدی که از کاشمر با هم اعزام شده بودیم همان زمان که در حال جمع کردن وسائلم بودم یک مرتبه با صدای بلند گفت داریوش، من بلافاصله برگشتم و دیدم بلافاصله یک عکسی از من گرفت شاید الان کسانی که عکس را می بیند بگویند با ژست خاصی ایستاده ام و با خیال راحت عکس گرفتم در حالی که لحظه ای که آن عکس گرفته شد همه در حال جمع کردن وسائل و مهمات بودند خمپاره ها از چپ و راست و بالا و پایین و همه دوروبر ما فرود میامدند و به شدت ما را می کوبیدند در هر دقیقه حداقل حداقل یک یا دو تا از بچه ها شهید و زخمی می شدند آن عکس را که اینک ضمیمه همین مقاله کردم دقیقا در تاریخ نهم اردیبهشت1361 ساعت حدود یازده شایدم یازده ونیم ظهر در جبهه دب وردان گرفته شد، دو روز مانده به شروع مرحله دوم عملیات بیت المقدس و سه شب مانده به حمله ما برای آزاد سازی جاده خرمشهر اهواز در محله کرخه نور.

چند لحظه بعد نفربرها رسیدند و عراقی ها هم با هجوم تانک های خودشان که راه افتاده بودند داشتند جلوتر می آمدند و با بچه های شهادت طلب در جلو که علی هم در میانشان بود درگیر شده بودند همانطور که بچه ها سوار نفربرها می شدند گاهی که بالای خاکریز می رفتم تا اوضاع تانک های عراقی و در گیری بچه ها را ببینم به یک باره گلوله ای از تانک در پشت خاکریز ولی در ده متری من منفجر شد سریع نگام کردم دیدم که تانک های عراقی از بچه های جلو گذشته اند و دارند به خط ما نزدیک می شوند فهمیدم شهید شده اند یک تانک هم در آتش میسوخت و دو تا تانک دیگر هم تکان نمی خوردند با اینکه بچه های شهادت طلب آنها را معطل کرده بودند ولی در خط هم بچه ها اکثرشان با ترکش های خمپاره زخمی میشدند راننده ها بلافاصله همه را بار کرده و از خط دور شدیم البته قصه این راننده ها هم خیلی جالب است یکی شان کمی می ترسید و با داد و بیداد فریاد میزد سریعتر سوار شوید که من رفتم بچه ها هم به خاطر این که جا نمانند سریع سوار می شدند هنوز یک سوم نفربر اولی خالی بود که ترکشی امد و برزنت را پاره کرد و به پشت یکی از بچه اصابت کرد و به کف نفربر افتاد راننده تا این صحنه را دید گازش را گرفت و یک سوم ماشین خالی ماند دور و بر نفربر هر چند لحظه یک خمپاره میخورد و بارها نزدیک بود نفربر چپ کند.

ولی من با این که مثل همه کف نفربر دراز کشیده بودم از عقب نفربر همانطور که دور می شدیم برزنت عقب نفربر با باد این ور و آن ور می رفت من به خوبی راننده دومی را که تک تک بچه ها را داشت سوار میکرد میدیدم همه را سوار کرد و اصلا هم عجله نمی کرد و زمانی که به عقب برگشتیم دیدیم همه بچه ها را آورده است و همانطور که ما در نفربر یک زخمی دادیم او هم بر اثر ترکش دو زخمی داده بود ولی بچه هایی که برگردانده بود تقریبا سه برابر ما بود.

در این میان فقط آن بچه های شهادت طلب بودند که به چیزی که می خواستند رسیدند و اگر آنها در آن منطقه نبودند و تانک های عراقی را معطل نمی کردند قبل از اینکه نفربرهای ما برسند تانک های عراقی به ما رسیده بودند و همه ما را از بین می بردند ده تا نفربر در مقابل یک تانک چه کاری می تواند انجام بدهد درست است که علی دوست تازه و دو ساعته ام در آنجا به من گفته بود اگر اینجا باشی چیزهای بهتری هم بهت یادت می دهم ولی من معتقدم آنها حتی به تاریخ هم درس یاد دادند و اینک که جمهوری اسلامی بر قله های افتخار و عزت و صلابت ایستاده است وام دار آنهاست آنها ایثار و فداکاری را هجی کردند و ایران اسلامی را به قله های عزت و اقتدار رساندند رادمردانی که بدون توجه به سن و سال شان با رشادت و اقتدار درخت تنومند انقلاب اسلامی را با خون های پاک خود آبیاری کردند.

 

شروع حمله دوم بیت المقدس

 

بعد که ما را از جبهه دب وردان آوردند دو روز در پادگان استراحت کردیم و عده ای از ما برای حمله دوم بیت المقدس اعلام آمادگی کردیم محمد شوقی هم شهری ام و بچه محل خودم هم کسی بود که زودتر از من دستش بالا رفته بود فرمانده گردان برادر باقری بود جوانی تقریبا تنومند با قدی متوسط کمی بلند که بعدها شنیدم شهید شده و این شهید گرامی در فاصله یک ساعت دو بار برای بچه ها حرف زد، گفت بچه ها خوب فکر کنید هنوز وقت دارید امشب حمله خیلی خطرناکی داریم من نمیخواهم خدای نکرده دروغی به شما بگویم و خطر این حمله را چندین بار به ما گوشزد کرد و گفت هم حمله سختی است و هم دشمن خیلی قوی است، خوب فکر کنید اگر نمی خواهید در حمله شرکت کنید بگوئید امکان خطر خیلی بالاست، این شهید والا مقام دو بار با مظلومیت خاصی این حرف ها را تکرار کرد انگار می خواست هر طور بود به بچه ها بفهماند که حتما عده ای از شما کشته و زخمی می شوید، نمی خواست مدیون نگفتن این حقیقت به بچه ها را بر دوش داشته باشد و هر طوری بود به همه ما فهماند که امشب جانتان در خطر قرار می گیرد یادمه دو دفعه این جمله را به همه ما با تاکیدی خاص گفت بچه ها ممکن است فردا خیلی از ما در بین همدیگر نباشیم ولی اراده و تصمیم بچه ها برای شرکت در حمله قطعی بود.

ما باید جاده خرمشهر اهواز را در محله کرخه نور از چنگ عراقی ها بیرون می آوردیم، روز یکشنبه دوازدهم اردیبهشت ماه سال1361 ساعت شش بعداظهر ما را با ماشین که دو ساعت طول کشید به قسمتی از رودخانه کرخه نور بردند برای حمله دوم بیت المقدس و گرفتن جاده خرمشهر وقتی رسیدیم ساعت حدود هشت شاید هم نه شب بود و هلی کوپترهای ارتش ایران از پایگاهشان حرکت میکردند و مقداری جلو می آمدند و با موشک هایشان چند کیلومتر جلوتر از خودشان را که مواضع عراقی ها بود را با موشک هایی که از پایین هلی کوپتر پرتاب می شد مورد هدف قرار میدادند و من اولین دفعه بود که در عمرم شلیک یک موشک هلی کوپتر را از نزدیک می دیدم و ما به نزدیکی های جاده خرمشهر اهواز در پانزده کیلومتری خرمشهر در اطراف رودخانه کرخه نور رسیده بودیم. 

ساعت یازده شب همان شب یعنی دوازدهم فروردین1361 بود و یک ساعت مانده بود حمله را شروع کنیم که نماز شهادت خواندیم نمی دانم چرا آب نبود یا کم بود دقیقا یادمه اکثر بچه ها با تیمم نماز شهادت خواندند ساعت یازده و نیم بود که نماز را تمام کردیم حتی چند تا از عکاسان و خبرنگارانی که آنجا بودند برای ما سخنرانی کردند یکی از انها نمیدانم از کدام مجله یا روزنامه یا از کجا آمده بود که حرفهایش و با قدرت بیانش در ما روحیه خوبی را بوجود آورد چون نمی خواهم وارد جزئیات شوم، چند دقیقه هم بعد از نماز در سکوت دعا کردیم و من این چند دقیقه را در سجده در حال دعا بودم و از ته دل از خدا شهادت را طلب میکردم ولی امان از غفلت آدمی، هم زمان که شهادت را از خدا طلب میکردم خواسته ای از خدا خواستم که بزرگترین اشتباه زندگی ام شد ای دل غافل نمی توانم کسی را مقصر بدانم ولی در دعایم از خدا شهادت در راه خودش را با التماس طلب کردم و در صورت شهید نشدن شرط کوچکی گذاشتم با اینکه شرطش نه مادی بود نه ربطی به زندگی دنیایی داشت که خودش مفصل است و در این نوشته نمی گنجد ولی می گویند گاهی عمری عبادت و سر به سجده گذاشتن با خوردن یک خرمای غصبی بر باد می رود و حکایت همین دعای من شد.

بعد از نماز و دعا و پایان نماز ساعت یک ربع به دوازده بود و ما باید ساعت دوازد حرکت می کردیم چرا که توپخانه ارتش ایران از ساعت دوازده شب تا نیم ساعت قرار بود منطقه عراقی ها را بکوبد تا ما راحت بتوانیم به نزدیکی هایشان برسیم فرمانده های گردان ها و گروهها در گوشه ای دور هم و در روی زمین و روی خاک طرح حمله را برای آخرین بار مرور کردند، فرمانده گروهان ما هم اسمش برادر باقری مثل فرمانده گردان که او هم برادر باقری بود بعضی ها می گفتند پسر عموی برادر باقری است که فرمانده گردان است و بعضی ها هم می گفتند برادرش است به هر حال ما به او برادر باقری کوچک می گفتیم، برادر باقری کوچک که فرمانده گروهان ما بود با من خیلی دوست بود و شهید محمد شوقی هم در گروه ما تک تیرانداز بود، نوجوان شانزده ساله ای که با اینکه شانزده سال بیشتر نداشت ولی دفعه دومی بود که به جبهه آمده بود و ما در شهر خودمان بچه محل بودیم.

من اولین بارم بود که به جبهه آمده بودم و چون محمد شوقی این شهید عزیز و گرامی تجربه اش در جبهه بیشتر بود نمی دانم از کجا در هوای گرم جنوب آب یخ و خاک شیر و شربت آب لیمو گیر می آورد و در آن هوای گرم هر چند زیاد نبود با هم می خوردیم، مرحله دوم عملیات الی بیت المقدس در تاریخ دوازدهم اردیبهشت ماه1361 در محله کرخه نور نرسیده به جاده خرمشهر اهواز شب ساعت دوازده نیمه شب شروع شد یعنی اولین ساعات روز سیزدهم اردیبهشت ماه1361 ما حمله خودمان را با رمز یا علی ابن ابی طالب شروع کردیم ولی رمز خودمون بین بچه ها پژو مژده ژیان بود و در کل جملاتی که در آن کلمه ژ داشته باشد را باید استفاده میکردیم چون عربها کلمه ژ را نمی توانستند تلفظ کنند هر چند در منطقه ای که ما بودیم به ندرت جنگ تن به تن بوجود می آمد و سختی کار و تصرف خطوط دشمن رسیدن به نزدیک خطوط عراقی ها بود و زمانی که صدای الله و اکبر بچه ها را می شنیدند به گفته خود اسرای عراقی همه آنها با شنیدن این نام مقدس لرزه بر بدنشان می افتاد و یا فرار میکردند و یا از ترس دست ها را بالا برده و اسیر می شدند.

رسیدن به عراقی ها سخت ترین قسمت کار بود و آنها وقتی می دیدند با کمک مستشاران نظامی دنیا نمی توانند به قول خودشان جلو پیشروی بچه های بی ترمز بسیجی را بگیرند برای آنها عاقلانه تر این بود که تسلیم شوند چرا که صدام دستور داده از خط دوم و سوم هر عراقی که از خط اول فرار کرد و به عقب برگشت به او شلیک کنند ولی فایده ای نداشت و باعث شد که عراقی ها بیشتر تسلیم شوند و بچه ها هر طوری بود خودشان را به خط عراقی میرساندند.

بچه های حفاظت اطلاعات جبهه که چشم جبهه بودند ما را تا جاهایی به خصوص که قبلا شناسایی کرده بودند و زمین را از مین ها پاکسازی کرده بودند رساندند، گروهان ما در زمان شروع حمله اول زیر پشتیبانی توپخانه های ارتش ایران نیم ساعت به راحتی جلو رفتیم و صدای توپخانه خودمان را به راحتی میشنیدیم که از پشت سر زده میشد و صدای سوت گلوله های ارتش خودمان را که از بالای سرمان رد میشد و در جلوترها که عراقی ها بودند به زمین می خورد اول نوری میدیدیم و بعد صدای انفجارش را میشنیدیم قدرت توپخانه ای ارتش با آن انفجارهای پر سر و صدا در آن تاریکی شب امیدی برای ما بود و هراسی برای عراقی ها بود چرا که زیر آتش توپخانه خودمان که نیم ساعت طول کشید به راحتی و بدون هیچ گونه زحمتی جلو رفتیم تا اینکه بعد از نیم ساعت توپخانه ایران قطع شد چرا که دیگر ما به جلوها رسیده بودیم و ممکن بود گلوله ها به بچه های خودی بخورد.

توپخانه ما که قطع شد بعد از چند دقیقه توپ ها و خمپاره های دشمن شروع شد ما تازه باید زیر خمپاره ها و توپ های دشمن جلو می رفتیم ما بیشتر از نیم ساعت و نزدیک به یک ساعت زیر توپخانه و خمپاره های عراقی ها جلو می رفتیم گلوله های رسام در همه سطح میدان جنگ پراکنده بودند چند متر جلو میرفتیم و کمین می کردیم تمام فضای منطقه را گلوله های رسام پر کرده بود بچه ها کم و بیش زخمی و یا شهید می شدند خطرناکترین مرحله حمله همین جا بود تا بتوانیم به نزدیک عراقی ها برسیم.

در همین گیرو داری که زیر خمپاره های عراقی ها جلو می رفتیم چند متر می رفتیم و دوباره کمین می کردیم و دوباره چند متر میرفتیم و باز کمین میکردیم یکی از بچه ها که فکر میکنم فرمانده یا بچه کار کشته ای بود از پشت سر ما می آمد و از همه ما جلو می زد و باز به عقب بر میگشت و باز به جلو می آمد و دائم جلو و عقب میرفت و اصلا کمین نمیکرد فقط کمی سرش را پایین میگرفت و با صدای بلند و روحیه بخشش فریاد میزد بلند شو برادر روحیه بقیه بچه ها رو ضعیف نکن بلند شو الله و اکبر می گفت و داد می زد بلند شین برادران زیاد کمین نگیرید و با همان صدای امید بخش و روحیه بخشش به جلو و عقب بچه ها میرفت و می آمد و فریاد میزد که برادر به جلو حرکت کن و بچه هایی را که زیاد در کمین می ماندند را بلند میکرد که حرکت کنند و زیاد در کمین نمانند این صحنه چنان برای من دلچسب و روحیه بخش بود که من هم شروع کردم به تقلید از او و حرف های او را تکرار کردم و داد میزدم برادر حرکت کن روحیه بچه ها رو خراب نکن و چند تا از بچه ها را هم با خودم حرکت دادم و جلو می رفتیم. 

ولی عده ای از بچه ها تکان نمی خوردند و من نادان هم فکر میکردم که حتما ترسیده اند و بلاخره بلند خواهند شد تا اینکه چند دقیقه بعد به یک باره چند تا خمپاره با هم به دور و برم خورد و من بلافاصله مجبور شدم در اولین جا کمین کنم در جایی که کمین کرده بودم یکی از بچه ها هم همانجا کمین کرده بود بعد از چند لحظه بهش گفتم پاشو برادر روحیه بچه ها را ضعیف نکن بیا با هم حرکت کنیم و شانه اش را گرفتم که با خودم حرکتش بدهم که دیدم در همین کمینی که کرده بود شهید شده نمیدانم گلوله یا ترکش چه چیزی باعث شهید شدنش شده بود ولی معلوم بود زمانی شهید شده که در حال کمین بوده و شهادتش آنی بوده است و من بی خبر شانه اش را یک لحظه گرفتم تا بلندش کنم و با هم راه بیفتیم یک لحظه احساس کردم مثل چوب شانه اش خشک است که با فشار من به شانه اش که تصمیم داشتم بلندش کنم باعث شد به پشت بیفتد و در آن تاریکی شب فقط بعضی لحظه ها برای یک لحظه روشنایی انفجاری تاریکی را از بین میبرد من فقط توانستم یک لحظه کوتاه در زیر نور یکی از انفجارها صورت این شهید عزیز را ببینم چشمهایش باز بود و به آسمان دوخته شده بود تبسمی زیبا و با شکوه هم در چهره اش بود یک ثانیه بیشتر طول نکشید که من چهره این شهید بزرگوار را دیدم.

چنان این صحنه مرا منقلب کرد که دیگر تا به جاده خرمشهر برسیم حتی یک بار هم نه حرفی زدم و نه اینکه بخواهم به بچه ها روحیه بدهم چون قبل از این صحنه چندین بار بچه هایی که کمین کرده بودند و حرکت نمی کردند را چون از آن برادر یاد گرفته بودم به بچه هایی که کمین کرده بودم داد میزدم بلند شو برادر چرا روحیه بچه ها رو ضعیف میکنی و حتی در حال رفتن به جلو با پا چندین بار به بچه هایی که کمین کرده بودند زدم و گفتم پاشو راه بیفت و چون این صحنه عجیب و تکان دهنده برایم اتفاق افتاد به خاطرم رسید نکند به کسانی که داد میزدم و یا با پا به آنها میزدم که راه بیفتند و تکان نمی خوردند گفتم نکند آنها هم مثل این برادر شهید شده بودند و من هم ناخواسته به یک شهید بی احترامی کرده بودم من اجبارا بلافاصله راه افتادم چون به ما یاد داده بودند اگر بی احتیاطی کنید و زخمی شوید نیروی یک یا دو نفر دیگر را که مجبور می شوند برای نجات شما بیایند به هدر میدهید ما رفتیم تا بلاخره به جاده خرمشهر رسیدیم جاده ای دو طرفه و در اصل همان جاده خرمشهر اهواز بود بعد از جاده هم صد متر آن طرفش راه آهن سراسری بود و بین جاده و راه آهن را باتلاقی مصنوعی و حشتناکی درست کرده بودند تا جلوی پیشروی بچه ها را به طرف خرمشهر بگیرند.  

در سطح جاده گلوله های رسام خیلی زیاد بودند و ما به خوبی می دانستیم که در کنار هر گلوله نورانی رسام نه تا گلوله معمولی هم وجود دارد و چون عراقی ها می دانستند ما مجبوریم برای دور زدنشان از جاده عبور کنیم، سطح جاده را تا ارتفاع دو متری با گلوله های بسیار زیادی پوشانده بودند و محال بود کسی بتواند خودش را از جاده ای که حدود ده متر عرض داشت را سالم به آن طرف جاده برساند حتی یک ثانیه این گلوله ها در سطح جاده کم نمی شد، دوباره همان برادری که به همه روحیه می داد و بچه ها را تشویق به ادامه رفتن به جلو می کرد صدایش را شنیدیم که جلوتر از همه بود و نشان می داد می خواهد اولین نفری باشد که از عرض جاده رد بشود و خودش را به آن طرف جبهه برساند و من در تاریکی مطلق ان شب باز هم نتوانستم صورت و قیافه این برادر را درست ببینم ولی همان صدای روحیه بخش و بسیار دلچسبش را دوباره شنیدم وای که چقدر خوشحال شدم که در بین ما بود این برادر که نمیدانم فرمانده یا سرباز یا از کدام گروه بود عجیب روحیه ای داشت و اولین نفر بود که با گفتن یک الله اکبر بلند و با سرعت تمام عرض جاده را در چند ثانیه و با سرعت رد کرد و کوچکترین خراشی هم برنداشت.

جاده ای که یک ثانیه گلوله های رسام اجازه نمی داد کسی جرات کند از عرض جاده رد شود اگر به دلیل عقلی بخواهم ساده تر بگویم این طور بود که اگر یک توپ فوتبال را با دست به آن طرف جاده می انداختی تا رسیدن به آن طرف جاده حداقل ده تا گلوله به توپ اصابت می کرد و تا ارتفاع دو متری از سطح زمین به همین طریق بود و این برادر شجاع وقتی هم به آن طرف جاده رسید بدون اینکه کمین کند یا بنشیند فقط سرش و کمرش را کمی پایین آورده بود و منتظر بقیه بچه ها بود که به او ملحق شوند و دومین نفر و الله واکبر بعدی و نفر بعدی و الله واکبر بعدی نوبت من شد و الله اکبر و باز هم نفر بعدی و الله اکبر بعدی، تمام بچه ها عرض جاده خرمشهر اهواز را به طور معجزه آسایی یک به یک رد کردند بدون کوچکترین خراشی، بعدها برایم یقین شد همه ما با همان باور قلبی به الله و اکبر بود که توانستیم جاده را رد کنیم خداوندا به حقانیت الله و اکبرت شهادت می دهم که همه بچه ها رد شدند و جالب اینکه حتی یک نفر از بچه ها در جاده نیفتاد چرا که اگر یک نفر در جاده می افتاد در روحیه بچه های دیگر برای رد شدن اثر می گذاشت حتی یک نفر در میان جاده و حتی در اطراف جاده هم من یک زخمی یا شهید هم ندیدم.

گروهان ما تا به جاده خرمشهر برسد از نود نفر به کمتر از بیست نفر رسیده بود هوا هم که از همان اول تاریک بود نمیدانم چرا تاریکی اش بیشتر شد فکر میکنم به خاطر دور شدن از محل انفجارها جایی که ما بودیم نه خودی و نه نیروهای غیر خودی نمی توانستند خمپاره و یا توپخانه بزنند تاریک بود و اصلا نمیتوانستیم جلوی خودمان را به راحتی ببینیم در میان راه تا به جاده برسیم عده ای از بچه ها زیر خمپاره ها و گلوله های دشمن شهید و عده ای هم زخمی شده بودند و عده ای هم که سالم بودند خیلی از انها مجبور می شدند زخمی ها را به پشت جبهه ها بر گرداندند ولی هر چقدر ما نزدیک تر می شدیم خطر کمتر میشد چرا که فقط خطر گلوله بود و از خمپاره عراقی ها خبری نبود ما دیگر به نزدیک عراقی ها رسیده بودیم و در آنجا فقط خطر گلوله وجود داشت و آر پی جی.

بعد که از جاده رد شدیم تازه باید با یک باتلاق مصنوعی دست و پنجه نرم میکردیم عراقی ها با کمک بهترین مستشاران نظامی دنیا برای جلوگیری ایرانی ها به خصوص از دست ندادن خرمشهر با کمک آب رودخانه کرخه نور باتلاقی مصنوعی و وحشتناکی بین جاده و راه آهن درست کرده بودند و بین جاده تا راه آهن سراسری حدود صد متر فاصله داشت و ما باید این مسیر را از باتلاق رد می کردیم که تا قفسه سینه مان در باتلاق فرو رفته بودیم.

این را هم بگویم که قبل از حمله در بین بچه ها حرف هایی که با هم می زدیم بعضی برادران میگفتند امام فرموده اند خرمشهر باید آزاد شود و این وظیفه سنگینی روی دوش بچه ها به خصوص فرماندهان گذاشته بود و البته اراده ای محکم هم در بین بچه ها به وجود آورده بود که باید خرمشهر را بگیریم بعضی از بچه ها هم می گفتند صدام در یکی از سخنرانی هایش گفته اگر ایرانی ها بتوانند خرمشهر را پس بگیرند من کلید بصره را هم به آنها میدهم و اسم شهر خرمشهر را شهر محمره گذاشته بود و امیدش به مستشاران نظامی امریکایی غرب و شرق بود و در افکار عمومی دنیا بهترین سطح تبلیغاتی را برای صدام بوجود آورده بودند و سران کشورهای مزدور عربی هم چون خرمشهر دست صدام بود از او یک قهرمان عربی ساخته بودند.

ولی این امدادهاتی غیبی بود که رزمندگان اسلام را هدایت می کرد در باتلاق با اینکه هزاران گلوله از دوروبرمان می گذشت اصلا به آنها توجه نمی کردیم به شدت هوای همدیگر را داشتیم که اگر کسی زخمی شد نگذاریم به ته باتلاق فرو رود چون که باتلاق مصنوعی بود و بعد از خشک شدنش بچه ها مفقود الاثر میشدند ولی همه ما از باتلاق رد شدیم و خود من و هجده تا از بچه ها از باتلاق سالم و بدون هیچ خراشی بیرون آمدیم و سریع یک سازماندهی بین خودمان انجام دادیم هیچکس در باتلاتق نیفتاد اگر کسی به داخل فرو میرفت به راحتی می فهمیدیم چون همه ما پشت سر هم حرکت می کردیم ولی هیچ کدام از بچه ها در باتلاق نیفتادند مگر معجزات جبهه که بارها و بارها من و دوستانم می دیدیم چه چیزی می توانست باشد.

خیلی از بچه ها تا رسیدن به جاده زخمی و شهید شده بودند و به دلدار رسیده بودند چرا که در آن مرحله تا رسیدن بچه ها به جاده به خاطر انفجار مداوم خمپاره ها و توپخانه عراقی ها و پرتاب ترکش ها و سنگ ریزه ها و موج های انفجار و صدای زیاد انفجارها از خمپاره های خوشه ای و معمولی و کمک کردن بچه ها به زخمی ها برای برگرداندن آنها به پشت سر باعث می شد که نیروی ما بیشتر بر اثر ترکش و موج انفجار از کار بیفتند ولی در جاده و باتلاق اگر انفجار خمپاره ها نبود در عوض هزاران هزار گلوله وجود داشت که به طرفمان می آمد با منورها به خوبی محل ما را بارها و بارها می دیدند و معجزه مهم اینجا بود که اگر یک نفرمان در جاده و یا در باتلاق به زمین می خورد جنازه افتاده او در جاده و یا فرو رفتن او در باتلاق روحیه همه بچه ها را به هم می ریخت و ممکن بود حتی عقب نشینی کنیم ولی در این قسمت ها هیچ کدام زخمی یا شهید نشدند.  

باتلاق جایی بود که کوچکترین جراحتی یا زخمی شدنی باعث فرو رفتن در باتلاق و مفقود الاثر شدن بچه ها می شد چرا که بیشتر از یک متر به زیر زمین فرو رفتن و بعد از خشک شدن باتلاقی که مصنوعی درست شده بود بعدا پیدا کردن جسد به راحتی برای زمینی که در اطراف شهر بایر است به راحتی امکان پذیر نبود.

باتلاقی مصنوعی و وحشتناکی بوجود آورده بودند که تا کمر نزدیک سینه در باتلاق فرو رفته بودیم و این مسیر صد متری باتلاق را زمان زیادی طول کشید تا طی کردیم و با هزاران دعا و به هر زحمتی بود مسافت را در باتلاق طی کردیم و خودمان را به آن طرف باتلاق و به راه آهن رساندیم بعد از باتلاق راه آهن سراسری بود و ما همه هجده نفرمان سالم به آن طرف باتلاق رسیده بودیم.

فقط آن برادری که در زمان پیشروی به طرف جاده خرمشهر و زیر خمپاره ها و توپ های دشمن به همه ما با آن صدای بسیار عجیبش که امید و قدرت و روحیه ما را یک دفعه به بالاترین درجه می برد و در جاده اولین نفری بود که الله و اکبر را گفت و رد شد و منتظر بقیه بود و همه را تشویق میکرد نه بعد از جاده دیدمش و نه در باتلاق دیدمش و نه در آن طرف باتلاق با ما بود اصلا یک دفعه خبری ازش نبود یک دفعه غیبش زده بود در حالی که وقتی از جاده رد شدیم و به آخر باتلاق رسیدیم هیچ کدام خراش هم برنداشتیم و چون در یک ردیف حرکت می کردیم اگر یک نفرمان شهید یا زخمی می شد همه ما میفهمیدیم ولی این برادر را دیگر من ندیدم خدایا او چه کسی بود صدایش صدایی بود که نیرویی عجیبی وارد بدن ما می کرد الله اکبر گفتنش چنان بود که مثل اینکه از یک خواب ابدی ما را دارد بیدار می کند تلاشش در جلو و عقب رفتن و روحیه دادن به ما لحظه ای قطع نمی شد و مهمتر اینکه در همه کارهایی که می کرد به تنها چیزی که توجه نمی کرد صداهای انفجار و ترکش و گلوله و غیره بود مثل اینکه در پادگانی دارد به بچه ها آموزش می دهد اصلا ترس برایش معنی نداشت من میدانم اگر او نبود ما به راحتی نه به جاده می رسیدیم و نه میتوانستیم عرض جاده را در چند لحظه رد کنیم.

از باتلاق که رد شدیم بلافاصله سازمان دهی کردیم و یکی از فرماندهان میان ما بود که بلافاصله کار سازماندهی مجدد را انجام داد از همه سمت هایشان را پرسید من هم معاونش شدم و بقیه بچه ها پشت سرهمدیگر راه افتادیم فرمانده جلو من پشت سرش بی سیم چی و بعد او هم آر پی جی زن ها و تیراندازها بودند قبل از حرکت فرمانده به همه ما گفت برای اینکه در این تاریکی همدیگر را گم نکنیم در یک خط و در کنار هم حرکت کنیم و حرف هایی دیگری را هم زد و به ما روحیه می داد حرف هایی که قبل از حمله هم فرماندهان و خود بچه ها بارها و بارها به همدیگر گفته بودیم و آنها را حفظ کرده بودیم ولی دوباره به ما یاداوری کرد مثلا اینکه زمان حمله به طرف خط عراقی ها سلاح اصلی ما در فتح خاکریز دشمن باید با فریادهای بلند الله و اکبر همراه باشد و بسیار تاکید داشت که با فریاد های الله و اکبر بلند میتوانیم به یاری خدا خطوط جبهه را فتح کنیم و ترسی هولناک را در جان عراقی ها بیندازیم همچنین این فرمانده که چند لحظه بعد جلوی من شهید شد تاکید زیادی کرد که به همه ما بفهماند برای گرفتن خط تعدادمان کافی است و درست هم می گفت صحبت هایش منطقی بود هجده نفر به خاکریزی حمله کنند که سربازانش حق فرار کردن نداشتند چرا که صدام دستور داده بود اگر کسی از خط اول عقب نشینی کرد نیروهای خودی خوشان از خط عقب تر آنها را بزنند در حقیقت نیروهای خودشان از پشت سر مواظبشان بودند که فرار یا عقب نشینی نکنند و همین مسئله بدترین روحیه را در آنان ایجاد کرده بود و با فریادهای الله اکبر به راحتی می توانستیم اسیرشان کنیم.

این را هم بگویم در آن نیمه شب که به جاده رسیدیم و محمد شوقی هم شهری ام در جاده بین ما نبود بعدا فهمیدم در میانه راه در همان اطراف کرخه نور شهید شده و پیکرش را به شهرمان برده بودند و من زمانی که چند ماه بعد از بیمارستان تبریز مرخص شدم و به کاشمر آمدم فهمیدم محمد شهید شده است و من هم نتوانسته بودم در تشیع جنازه این شهید بزرگوار شرکت کنم.

خلاصه ما به راه افتادیم تا با هجده نفر خط را فتح کنیم ولی هنوز بیست قدم به صورت سر و کمر به پائین جلو نرفته بودیم که با رگباری از گلوله های کالیبر پنجاه از خط دوم عراقی ها به رگبار گرفته شدیم معلوم و واضح بود که ما را دیده اند ولی چطوری ما را دیده اند؟ در آن تاریکی که خود ما دو متری خودمان را با چند لحظه تاخیر میدیدیم چند لحظه طول می کشید تا تشخیص بدهیم که جلوی ما چیست در آن تاریکی که از ماه خبری نبود چطور یک ردیف رگبار دقیق می آید و بچه ها مثل آب خوردن درو می شوند هشت نفر پشت سر من و فرمانده جلوی من بلافاصله شهید شدند، چرا که گلوله کالیبر پنجاه یک نوعی از پدافند هوایی است و من هم استخوان ران پایم ترکید و استخوانش ران پای چپم از وسط دولا شد و استخوان رانم از وسط رانم بیرون آمد و تا صبح استخوان سفید و کلفت رانم را می دیدم بقیه بچه ها بلافاصله پناه گرفتند و بعد از پانزده دقیقه چهارتا از بچه ها را دیدم که برگشتند و عقب نشینی کردند یکی از آنها موقع رفتن به دیگران گفت بیاید این را ببریم زنده مانده گفتند بدون برانکادر نمی توانیم از باتلاق ردش کنیم و من تا شش صبح در میان بچه های شهید شده تنها ماندم البته نمیدانستم هشت تا شهید پشت سر من افتاده اند فقط فرمانده را که جلو من بود و با من افتاد میدیدم.

تا صبح بارها معجزهایی دیدم که باورش هنوز هم برای خودم سخت است نه از اینکه معجزات را باور نکنم چرا که هزاران بار دیده بودم بلکه از این جهت که آیا من به راستی اینقدر لایق بودم که این اتفاقات حیرت انگیز را ببینم برای همین فعلا در این نوشته از این مسئله می گذرم، بله بارها تا صبح صداهایی میشنیدم که تا نزدیک من می آمدند من فقط دستم روی ماشه تفنگم بود قدرت اینکه تفنگم را حرکت بدهم یا حتی کمی بچرخانم و لوله آن را جهت بدهم را هم نداشتم فقط آماده بودم اگر صداها نزدیک تر شدند ماشه را فشار بدهم تا اسلحه ام شلیک کند و فرار کنند، لوله اسلحه ام بیشتر به سمت چپ بود در حالی که مسیر ما جلو بود و حتی صداها هم از جلو می آمد برای من کافی بود که شلیک کند همین باعث می شد عراقی ها فرار کنند میدانستم اگر بیایند و مرا زنده ببینند دو حالت دارد اگر زخمی سطحی و تقریبا سالمی می بودم که می توانستم راه برود امکان داشت مرا به عنوان اسیر ببرند هر چند که به شدت از بسیجی ها و مخصوصا سپاهی ها کینه داشتند ولی کسی مثل من را که استخوان شکسته و سفید رنگ ران پایم از وسط ران پایم بیرون آمده بود را نمی بردند بلکه به احتمال صد در صد تیر خلاص میزدند و برای اینکه من و همه شهیدانی که آنجا بودند و در نزدیکی آنها قرار داشتیم برای بهداشت خودشان هم که شده بود همانجا تیر خلاص به من میزدند و با شهدای دیگر دفن مان می کردند.

دیگر یک ساعت گذشته بود و من خوابم گرفته بود شروع کردم که نماز بخوانم اوایل تا قل و هو الله هم میتوانستم نمازم را ادامه بدهم و در ذهن خودم رکوع و سجود هم میکردم ولی نمیتوانستم نمازم را به پایان ببرم عراقی ها هم چون همه جا را سکوت فرا گرفته بود بیشتر وحشت کرده بودند و چپ و راست آر پی جی در دور و برم منفجر میشد آر پی جی چون نور بسیار زیادی دارد و برای اینکه یک لحظه همه چیز را ببینند زیاد آر پی جی میزدند حتی آر پی جی را به صورت افقی میزدند و بعضی وقت ها گلوله آر پی جی مثل توپ فوتبال کله می کرد و جلو می آمد و مثل نورافکن صد هزار وات همه جا را روشن می کرد و بعد منفجر می شد و خیلی اتفاقات عجیب و معجزات دیگری هم می افتاد که از حوصله این مقاله خارج است.

ساعت حدود یک و نیم شب بود که ما به رگبار گرفته شدیم من بارها و بارها بی هوش می شدم و دوباره به هوش میامدم باز همین که شروع به ذکر خدا و نماز میخواندم بعد از چند لحظه باز میخوابیدم در حقیقت از لحاظ پزشکی چون خون بدن کم می شود انسان در اغما فرو می رود ولی یادمه طلوع خورشید را در سمت چپم دیدم درست در زاویه دیدم خورشید طلوع کرد تازه هوا سرخ رنگ و بیشتر زرد رنگ شده بود همان گوشه آسمانی که من تمام شب بهش زل زده بودم طلوع خورشید داشت از همانجا طلوع می کرد و روشن تر میشد چنان شعف خاصی کردم که نمیتوانم بیان کنم چون دیگر آن شور و شعف را در زندگی ام تجربه نکردم آخه زمانی که گلوله به من خورد و من بی اراده زمین خوردم قوزک بیرونی پای چپم به گوش چپم چسبید یعنی دقیقا وسط رانم مثل زانوی پایم پیچ خورد برای همین طوری زمین خوردم که تا صبح فقط قسمتی از گوشه آسمان را در سمت چپم میتوانستم ببینم کمی از پایم را میدیدم که جلو صورتم بود و جلو دیدم را به عقب گرفته بود و تا صبح نفهمیدم که هشت تا شهید پشت سرم افتاده است فقط فرمانده را جلو خودم می دیدم و فقط با چشمهایم دوروبرم را میتوانستم ببینم هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم و کلاه آهنی ام هم تا ابروهام پایین آمده بود و من تا صبح نتوانستم مگس هایی که سر و صورتم را پوشانده بودم از خود دور کنم.

صدها بار گلوله های عراقی به دوروبرم میخورد و چنان ماسه ها و شن ها را به صورتم می کوبید که سوزش آنها باعث می شد درد اصلی ام را از یاد ببرم عراقی ها چون میدانستند ایرانی ها اهل عقب نشینی نیستند وحشت کرده بودند که این آرامش ایرانی ها حتما استراتژی جنگی است و از ترس حتی به شهدا و زخمی های روی زمین بارها و بارها شلیک می کردند حدود دو ساعت گذشته بود که سرو صدایی خاصی مرا بیدار کرد لا اله الا الله چی دیدم، دیدم گلوله ای از آر پی جی به صورت افقی شلیک شده است و دارد مثل توپ فوتبال کله میکند و مستقیم دارد به طرف من می آید چشمانم از حدقه و از ترس داشت بیرون میآمد همانطور که جلو میامد سطح وسیعی از منطقه را با نوری زیاد و زرد رنگ روشن میکرد یادمه فقط توانستم بگویم ای خدا و در چهل شایدم پنجاه متری من راهش کج شد به طرف راستم که من دید نداشتم رفت و منفجر شد چنان انفجاری مهیبی داشت که این دفعه از ترس و از صدای مهیب او بی هوش شدم.   

همانطور که زمان می گذشت به شدت سرد سردم شده بود و از سرما میلرزیدم و من از اینکه دیدم خورشید درست در دید من دارد طلوع می کند چند بار خدا را شکر کردم و نیرو گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن گفتم این دفعه باید نماز صبح را حتما بخوانم ولی چند لحظه نگذشت که دوباره و برای آخرین بار بی هوش شدم، سرو صدایی مرا بیدار کرد و دیدم آفتاب یک ساعتی میشد که درآمده است سر و صدا از عقب بود چون از زمانی که افتاده بودم نتوانسته بودم کوچکترین تکانی به خودم بدهم و نتوانستم حتی سرم را کمی به عقب برگرداندم ولی صبح که این صداها را در پشت سرم شنیدم نیرو گرفتم و با تمام توانم سرم را برای اولین بار توانستم کمی به عقب بچرخانم دو نفر جوان را دیدم که از قیافه و صحبت کردنشان معلوم بود بچه های جنوب هستند و یک برانکادر در دست دارند و یک پیرمرد هم با آنها بود، دیدم که آن پیرمرد سر بچه ها را برمیداشت نگاه میکرد و زمانی که می دید شهید شده به زمین میگذاشت باز سراغ شهید بعدی میرفت و همین کار را دقیقا تکرار کرد آنجا بود که فهمیدم بچه هایی هم پشت سر من شهید شده اند.

خدای بزرگ یک دفعه یکی از جوان ها مرا دید که دارم نگاهشان می کنم بلند گفت اون زنده است پیرمرد مثل قرقی خودش را به من رساند و شروع کرد مرا بوسیدن من را می بوسید چنان صورتش گرم بود که همه بدنم را گرم میکرد چه لذتی برای من داشت گریه می کرد و هی بوسم می کرد چقدر لذت بخش بود گرمای بدنش بوی بدنش، من که خیلی از خون بدنم رفته بود و سردم شده بود با چسباندن صورتش به من و بوسیدن من همه بدنم گرم گرم می شد و خلاصه اینکه چطور توانستند در برانکادر مرا از همان باتلاق عبور بدهند که زیر خمپاره های عراقی ها بود خود حکایت عجیبی دارد.

گلوله ای که وارد ران پایم شده بود سوراخی ایجاد کرده بود که به راحتی یک گردو وارد آن سوراخ می شد تنها شانس من اینجا بود که چون گلوله داغ بود گوشتهای دور سوراخ را سوزانده بود و همین باعث شده بود که در این شش ساعت خون من کم کم خارج شود و تا صبح دوام بیاورم در باتلاق قشنگ میدیدم که گل و لای به راحتی وارد سوراخ پایم میشود و بیرون می آید چند دفعه به خاطر گلوله ها و موج خمپاره ها برانکادر از دست برادران افتاد و من داشتم با برانکادر به ته باتلاق فرو میرفتم و در بیمارستان جندی شاپور اهواز هم هر چی از من پرسیدند من جواب میدادم ولی نمی شنیدند حتی گوش هایشان را به لبم می چسباندند ولی دیگر قدرت حرف زدن هم نداشتم به خیال خودم جوابشان را با صدای بلند میدادم ولی ظاهرا لب هایم فقط کمی تکان می خوردند.

در بیمارستان تبریز از مجروحان دیگر فهمیدم که چطور شد که ما زخمی شدیم عراقی ها آن شب با دوربین های مادون قرمز ما را دیده بودند در آن زمان کسی باور نمی کرد کسی بتواند در تاریکی با دوربین بقیه را ببیند و اسم دوربین مادون قرمز را اولین بار بود که می شنیدیم و آن شب حمله ما ناموفق بود روز بعد که فرماندهان از وجود دوربین های مادون قرمز نیروهای بعثی مطلع شده بودند، و فهمیدند که شوروی به صدام این دوربین ها را داده است، شنیدم که فرماندهان به تلافی این حمله ناموفق، شب بعد با حمله ای دیگر با بچه ها حمله بسیار موفقی انجام داده بودند.

ولی عراقی ها در آنجا نبودند جسارت و شجاعت بچه های ایرانی باعث شده بود که عراقی ها تا پادگان حمید مجبور به عقب نشینی شده بودند و صدام هم با تبلیغات وسیع اعلام کرده بود که ما خودمان تا پادگان حمید عقب نشینی کرده ایم ولی در حقیقت اراده بچه ها و کمک های غیبی بود که او را به این کار مجبور کرده بود، رد شدن یک گروه بیست نفره از عرض جاده ای که رگبار گلوله های فراوان سطح آن را پوشانده بود را نمی شود یک شانس و یا اتفاقی قلمداد کرد یا نیفتادن بچه ها در زمان رد شدن از باتلاق را شانسی زیادتر و اتفاقی کم نظیر نامید، وقتی که ما از عرض جاده می خواستیم رد بشیم به خوبی می دانستیم طبق محاسبات عقلی99 درصد تیر می خوریم ولی حتی یک نفر هم در جاده تیر نخورد چرا که اگر یکی از بچه ها در وسط جاده می افتاد به شدت در روحیه بچه های دیگر تاثیر می گذاشت معجزات جبهه به قدری زیاد بود که من بارها و بارها دیده و تجربه کرده ام که انشالله در کتاب خاطرات جبهه ام یکی به یکی شرح خواهم داد. 

این در تاریخ جنگ تحمیلی بسیار ناعادلانه خواهد بود که عده ای بگویند ایرانی ها شجاعت بسیار زیادی داشتند ولی از امدادهای غیبی در جبهه ها سخنی به میان نیاورند و یا از کمک های مردمی و دعاهای مردم ایران برای رزمندگان چیزی نگویند سلاح واقعی بچه ها ایمان آنها بود و در زمان حمله فریاد الله و اکبر بود که ترس را تا اعماق استخوانهای دشمن فرو می برد یادمه در بیمارستان امام خمینی تبریز بعضی از هم رزمانمان بودند که تقریبا نظیر همین اتفاقات را حتی به طوری رساتر و خیلی واضح تر در جبهه های دیگر دیده بودند و بارها برای همدیگر تعریف می کردیم و زمان گفتن چنان با شور هیجان میگفتند که چشم هایشان پر از اشک میشد ما اگر این همه اتفاقات غیبی و جورواجو را شانس یا چند شانسی بزرگتر بنامیم به کلمه معجزه توهین کردیم و فلسفه وجودی معجزه را بی معنی می کنیم مگر معجزه چیست مگر حتما باید زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید که بگویم معجزه شده است وقتی در یک دقیقه پنجاه تا گلوله از کنار گوش و چشمت رد می شوند خمپاره ها در چند متری ات بارها و بارها به زمین میخورند و فقط دودش سینه ات را اذیت می کند و خراشی هم برنمیداری متوجه میشوی که چیزی غیر از محاسبات عقلی رایج در بین انسانها در اینجا حاکم است.

قدری هم از پشتیبانی مردم از رزمندگان بگویم بیست روز بود در بیمارستان تبریز بودم و یک هفته بود که عمل اصلی مرا انجام داده بودند بعضی وقت ها و در زمان حمله ها بچه های زخمی اینقدر زیاد بودند که تختخواب نبود و مجبور می شدند بچه ها را در راهروها بخوابانند و ویزیت کنند زمان آزادی خرمشهر من بیست روز بود که در بیمارستان بودم و دردم کمی کم شده بود و فقط شب ها درد داشتم یک دفعه رادیو اعلام کرد خرمشهر شهر خون و قیام آزاد شد، خدای بزرگ مردم شهر تبریز به بیمارستان ریخته بودند و دست های ما را می بوسیدند و گریه میکردند قسمشان میدادیم که این کار را نکنند ولی فایده نداشت یکی از بچه ها میگفت من خاک پای شما هم نیستم چرا این کار را می کنید بچه دیگری که پایش قطع شده بود می گفت به خدا در آن دنیا ازتون نمیگذرم این کار را نکنید ولی فایده نداشت مردم ذوق زده با کلی شیرینی و کتاب و رادیوهای کوچک که برایمان هدیه می آوردند سر تا پایمان را میبوسیدند و اشک ذوق و شادی می ریختند.   

بعد از چندین ماه که از بیمارستان امام خمینی تبریز و مردم بسیار بسیار مهمان نواز شان مرخص شدم چندین ماه بعد از آن در آبان ماه سال1361 بود که دوباره راهی جبهه ها شدم همینکه به جبهه رسیدیم در پادگان از ما خواستند بچه هایی که سابقه جبهه دارند و در حمله ها شرکت داشته اند به خصوص اگر زخمی هم شده اند و تمایل دارند به حفاظت اطلاعات بیایند بگویند من هم با چندین نفر دیگر دست هایمان را بالا بردیم و اعلام آمادگی کردیم وای که چه بچه هایی نصف شان که بچه های خود شهر مشهد بودند تند و تیز و بسیار دوست داشتنی بقیه از دو روبر بودند ولی بچه های مشهد مرا در بین خودشان قبول کردند هیچ کدامشان بی استعداد نبودند لحظه ای هم بیکار نمی ماندند شب ها دو نفرشان بودند که با صدای معجزه گرشان نوحه هایی در باره حضرت زهرا (س) میخواندند مثل ابر بهار گریه میکردیم اگر با مینی بوس به جایی میرفتیم وقت را غنیمت شمرده و با صدایشان دل هایمان را جلا میدادند و با صدای بسیار زیبایشان بارها از مادرمان فاطمه الزهرا (س) و یا حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) برای همه بچه ها نوحه می خواندند خیلی برای من تازگی داشت و دلهای همه بچه ها جلا می یافت.

اینها بچه هایی بودند که حتی شهادت را به هم تعارف می کردند من طبق معمول باز هم سعادت نداشتم و نتوانستم با پایی که پلاتین چهل سانتی داشت دوره سخت حفاظت اطلاعات را به پایان ببرم دوره هایش به قدری سخت بود که حتی در هر دوره یکی یا دو تا از بچه زخمی شاید هم شهید می شدند و این دفعه به کوههای ایلام غرب اعزام شده بودیم و من به شدت و خیلی بد ترکیب می لنگیدم.

ولی اصلا نظم جبهه ها زمین تا آسمان عوض شده بود به خصوص که فرماندهان بسیار پخته تر شده بودند و می توانستند بچه ها را مثل کتاب همه خصوصیات و روحیات آنها را بخوانند و بفهمند چه کسی در چه کاری بیشتر مهارت دارد و ما برای یک دوره سخت راهی کوههای ایلام غرب شدیم. 

ولی بعد از ده روز نتوانستم آن عملیات به شدت سنگین را با پای ناقصم سپری کنم در نماز جماعت و نمازهای شب پایم دراز بود در غذا خوردن پایم دراز بود پای چپم اصلا خم نمی شد در هشتاد درصد تمرینات نمی توانستم شرکت کنم و باعث شده بود بچه ها اذیت بشوند و چون وقتی به دستشوئی می رفتم پایم خم نمی شد اکثر مواقع با تیمم نماز میخواندم حتی فرمانده ما که به قول خودش از من به خصوص از کم حرفی من خوشش آمده بود به من کمک کرد و من را مسئول پیک موتوری کرد یعنی بدون اینکه آن تمرین های بسیار بسیار سخت را انجام بدهم جز بچه های اطلاعات می شدم ولی در موتورسواری ام با آن همه مهارتی که داشتم و حتی این را فرمانده بارها و بارها به همه بچه ها گفته بود ولی زمانی که موتور می ایستاد باید حتما موتور را به سمت راست متمایل می کردم چون ابدا نمی توانستم به سمت چپ با پای چپم موتور را نگه دارم و همین باعث شد که بارها که موتور به سمت چپ مایل می شد نتوانم با پای چپم موتور را نگه دارم و من و موتور بارها از سمت چپ زمین می خوردیم و همین مسئله باعث شد که نتوانم در گروه حفاظت اطلاعات بمانم.

خدا شاهد است که عجب فرمانده ای بود و عجب بچه هایی بودند یا امام رضای غریب (ع) مومن، زرنگ، شجاع، خوش اخلاق و همه درس خوانده و با سواد و وارسته بودند درست است که ده روز بیشتر با آنها نبودم ولی کلی با هم رفیق شدیم بارها با هم در هوای سرد آبان ماه در رودخانه آب تنی میکردیم من ده روز با این بچه ها بودم و عجیب ترین چیزی که از این بچه ها یاد گرفتم این بود که حتی شهادت را به همدیگر تعارف میکردند خیلی برایم شیرین بود روز دهم بود که فرمانده و بچه ها گفتند یا برگرد به خط مقدم مثل بقیه بچه ها و یا باید به شهر خودت برگردی تا پایت خوب شود که من برگشتم به شهر خودم و دیگر قسمت من نشد که به جبهه بروم و توضیح اینکه من نزدیک به دو سال مجبور بودم با عصا راه بروم.

 

در پایان سخنم را با رهنمودهای بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی رحمت الله علیه به پایان می برم

 

فتح خرمشهر فتح خاک نیست، فتح ارزشهای اسلامی است

خرمشهر شهر لاله های خونین است، خرمشهر را خدا آزاد کرد.

از بیانات رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی (قدس سره)

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین