سیدعلی میرافضلی در مقدمه کتاب «شش دفتر»، نوشته است: «کمتر پیش آمده است که تاریخ در قضاوت خود درباره افراد، بهویژه شاعران و هنرمندان به خطا رود و ناراست و نابحقی را بر کرسی عزت بنشاند و حق شایستگان را به فراموشی بسپارد...» اما همانطور که ایشان در ادامه اشاره کرده است، این قانون استثناهایی نیز دارد و محسن پزشکیان یکی از آن استثناهاست.
به گزارش بولتن نیوز ، مرحوم محسن پزشکیان از شاعران و هنرمندان انقلابی است که در سالهای پیش از پیروزی انقلاب، با تحول روحی عمیقی که در او رخ داد، با سیل خروشان مردم مسلمان و انقلابی همراه شد و قلم و هنر خود را در خدمت باورها و آرمانهای ملت خویش قرار داد. او در روزهای داغ مبارزات مردمی، اشعار بسیاری را در همنوایی با صدای خروشان ملت سرود و حتی گاهی بهصورت پنهانی وظیفه ساختن شعارهای مردم در راهپیماییها را نیز بر عهده گرفت. اما شگفت آنجاست که با این بیقراری و با وجود آثار ارزشمند بهجای مانده از وی، هیچگاه جایگاه ادبی او آنچنان که شایسته شاعری متعهد و توانمند است در اندازههای واقعیاش، شناخته نشد و بسیاری از علاقهمندان و دوستداران شعر انقلاب، تا دهههای بعد، هیچگاه حتی نامی از وی نشنیدند. اما از آنجا که پنهان ماندن چنین گوهر تابانی در لابهلای گرد و غبار زمان، کار آسانی نیست، در سالهای اخیر با اقدام فرهنگستان زبان و ادب فارسی در انتشار کتاب«شش دفتر»، قدمهای مهمی برای معرفی این چهره روشن ادبیات انقلاب برداشته شد.
از جمله کسانی که نقش مؤثری در معرفی و بازشناساندن مرحوم محسن پزشکیان بهجامعه ادبی کشور داشت، دکتر محمدرضا ترکی بود. همچنین دوست قدیمی مرحوم پزشکیان، محمد تمدن نیز در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نکرده... ما نیز در تهیه این چند صفحه ناقابل، سپاسگزار محبت این دو استاد گرانقدر هستیم
سالشمار زندگی محسن پزشکیان، شاعر، هنرمند و پژوهشگر مردمشناسی
1326| 6 بهمن ماه، تولد، کازرون
1333| دبستان ابنسینا، کازرون
1339| طراحی و خوشنویسی در مرکز تربیت معلم ارتش تهران و ادامه تحصیل بهصورت متفرقه
1343| دوره دبیرستان رشته ریاضی، دبیرستان شاپور کازرون و دبیرستان سعادت بوشهر
1345| سال سوم و چهارم رشته ادبی، دبیرستان داریوش کبیر بوشهر
1349| پذیرش در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران، پایان سرودن دفتر اول اشعار
1350| ازدواج با خانم ملیحه کشاورز
1350-1354| همکاری با گروه ایران زمین رادیو و تلویزیون ملی ایران، گردآوری قصههای مردم کازرون، قصههای کمارج و ممسنی و سنتها و ضربالمثلهای کازرونی
1351| فعالیتهــای سیاســی، نویسندگی و بازی در نمایشنامههای سیاسی و اجرا در آمفیتئاتر دانشگاه تهران، پایان سرودن دفتر دوم اشعار
1352| پایان سرودن دفتر سوم اشعار
1353| تابستان، بازداشت به دست ساواک و انتقال به زندان اوین و قزلحصار
1353| سوم آذر ماه، تولد اولین فرزندش «نازنین»
1353| آذر ماه، آزادی از زندان
1354| اخذ مدرک لیسانس
1355| خدمت سربازی در سپاه دین، مأمور اداره اوقاف کازرون، پایان سرودن دفتر چهارم اشعار
1356| تیر ماه، استخدام در وزارت آموزش و پرورش
1357| اسفند ماه، پیشنهاد اولین ســرود جمهوری اسلامی(شعر، موسیقی و اجرا)
1358| 22 خرداد ماه، دریافت حکم مأموریت برای همراهی مردم کازرون به منظور سفر به قم و دیدار با رهبر فقید انقلاب
1358| 24 خرداد ماه، تصادف و عروج خونین همراه با پدر و دختر خردسالش «نازنین» در جاده قم
1358| شهریور ماه، تولد دومین فرزندش «منصوره»
شاعر پيشگام اما ناشناخته
مروري اجمالي بر زندگي کوتاه محسن پزشکيان
مرحوم محسن پزشکیان (1326 ـ 1358) مردمشناس، هنرمند، مبارز و زندانی سیاسی در سالهای پیش از انقلاب اسلامی و از شاعران ارزشمند ادبیات انقلاب اسلامی است که تاکنون جز به ندرت و پراکنده، نامی از او به میان نیامده و آثار او به رغمِ پختگی و زیباییهای فنی و مضمونی، متأسفانه در سی و چند سال اخیر شناسانده نشده است.
از مرحوم پزشکیان، شش دفتر شعرِ چاپ نشده در حجم نزدیک به 400 صفحه بر جای مانده است. این سرودهها در قالبهای کهن، نو و سپید هستند. بخشی از اشعار ایشان نیز به لهجه محلی مردم کازرون (زادگاه شاعر) سروده شده است.
کارنامه شاعری پزشکیان، یک دهه پُرتلاطم از سال 1348 تا 1358 را در بر میگیرد. مجموعهای از تغزلهای لطیف و اشعاری با محتوای سیاسی و اجتماعی، صبغه اصلی سرودههای این شاعر جنوبی را شکل میدهد. رفتهرفته با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب اسلامی، پرداختن به مفاهیم اسلامی در شعر او اوج میگیرد، به گونهای که در سالهای 1357 و 1358 با توجه به ضرورتها و شرایط اجتماعی بیشتر به سرودن تصانیف و اشعار انقلابی میپردازد.
زندگانی کوتاه و پُربار این شاعر متعهد در سال 1358 هنگامی که بههمراه جمعی از فرهنگیان و مردم زادگاهش به دیدار رهبر فقید انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی (رحمتاللهعلیه)، میرفت، براثرِ سانحه رانندگی در جاده قم به پایان رسید.
اشعار بر جای مانده از مرحوم پزشکیان به خوبی جایگاه او را به عنوانِ شاعری جدی، توانا و دارای حساسیتهای انقلابی تثبیت میکند. شعر پزشکیان بسیار گیرا، پخته و پیشگامتر از شعر بسیاری از شاعران دیگر ارزیابی میشود. تسلط پزشکیان بر زبان و ادبیات فارسی، به واسطه تحصیل وی در این رشته کاملا آشکار و تواناییهای او در سرودن قالبهای کهن از جمله غزل، قصیده و رباعی در کنار قالبهای نو کاملا بارز است.
تاکنون بخشی از تحقیقات و اشعار ایشان به همت خانواده و دوستانش به چاپ رسیده است:
قصههای مردم کازرون (مشتمل بر ۵۳ قصه محلی مردم ممسنی و کمارج)؛ با گردآوری محسن پزشکیان و به اهتمام عبدالنبی سلامی؛ ناشر: کازرونیه، اردیبهشت، 1384
سنتهای کازرون؛ به قلم محسن پزشکیان و بهکوشش سیده فرزانه پناهی؛ ناشر: مرکز نشر زرینه، خرداد 1392
شش دفتر (مجموعه اشعار محسن پزشکیان، ۱۳۲۶-۱۳۵۸)، به کوشش عمادالدین شیخالحکمایی و علی میرافضلی؛ ناشر: فرهنگستان زبان و ادب فارسی/ انتشارات کازرونیه، ۱۳۹۰
انتشار مجموعه اشعار مرحوم محسن پزشکیان به کوشش گروه ادبیات انقلاب اسلامی در فرهنگستان زبان و ادب فارسی، یکی از نمونههای قابلِ تأمل شعر پیشگام ادبیات انقلاب اسلامی را فراروی دوستداران شعر قرار میدهد.
امید است، انتشار شش دفتر محسن پزشکیان، غبار غربت از چهره دیوان او بزداید و اسباب توجه منتقدان و سخنشناسان به این مجموعه نفیس را فراهم آورد.
نمونههایی از اشعارپزشكيان :
در روزهای خلوت دلگیر برفی
نام مرا
بر شیشه سرد زمستان
با آههه
بنویس!
تاب نسیم و رقص ناب نسترن، من
عطرتر باران و آواز چمن، من
رفت آن شبان همخانه هیهات بودن
اشراق صبحْآغاز و نور شبشکن، من
دیری چو مرغ کورِ شب بودم دریغا
گفتی که مُهر مرگ دارم بر دهن، من
گردیدهام، گردیدهام، بسیار بسیار
بر آتش حسرت، چو مرغ بابزن، من
در من کسی میکند گور خود به ناخن
وینم عجب هم مُرده من، هم گورکن من
گندیدن است آری سزای ماندگاری
کی دادهام بر ماندن مرداب، تن، من
من ماهی آبِ توام ای عشق، دریاب
تا وارَهم زین رنج مرداب عَفَن، من
رودم، بلندای سرودم، گرم و نارام
پیچنده در غوغای سودای «شدن» من
تا بولهبوارم نگندد تن به خواری
بوجهل خود را کشتهام در خویشتن، من
گمگشته در ظلمات خود بودم زمانی
در وحشتستان درون، فریادزن من
از سر مپرس، از پا مگو، نشناسم اینک
پا را ز سر، در شادی خود یافتن من
مهتاب شب، شبخوانی مرغان شنیدی؟
شور تمام عاشقانم در سخن، من
تا صبح رحمان سر زد از آفاق جانم
صد کهکشان خورشید، گرمِ تافتن، من
وینک سرآغاز گُلم، خون بهارم
سرسبز من، پیروز من، گلگونکفن من
تاب نسیم و رقص ناب نسترن، من
عطرتر باران و آواز چمن، من
خدعه میبارد از این ابر که بارانش نیست
بوی خون میوزد، این عطر بهارانش نیست
قفل بر حنجره شهر تو گویی زدهاند
که دگر ولوله نعره مردانش نیست
دردمندان جهان در پی درمان رفتند
درد ما چیست که امید به درمانش نیست؟
واژگونی سزد آن کاخ که از بیخ بنا
خشتی از راستی اندر همه ارکانش نیست
به عیان پنجه به خون کرده فرو این جلاد
شرمی از رنگ و ریاکاری پنهانش نیست
روی این دیو پریچهر مبین کز همه ننگ
لکهای نیست که بر گوشه دامانش نیست
به قصاص همه گلها که برآشفت به باغ
دست هر شاخه دراز است و گریبانش نیست
ایبسا جان دلاور که به خون غلتیدهست
خون اینان تو مپندار که تاوانش نیست
باش تا شهر مصیبتزده بیدار شود
که دمی بیشتر این شعبده مهمانش نیست
آنکه را خانه و شهر و در و کو زندان است
بیم بیمونسی گوشه زندانش نیست
گر بگیرند و ببندند و به دار آویزند
نقش اندوه به چشمان پریشانش نیست
تشویش
چه غمناک و سردَرگریبان و خستهست!
چه سرخ است چشمانش
-از گریه گویی-
نسیمی که از مرز آگاهی خاک
میآید امشب
خدا را کدامین پرنده
بر اندیشه باد پَرپَر زد امشب
و بر غنچه سُربی سُرخفام گلوله غزل خوانْد
که اینسان دلم شور دیوانگی دارد امشب؟
تصویر
پا تا به سرش جامه فولاد
با آینه استاده برابر
از هیبت تصویر
شمشیر بر آیینه کشیدهست
بگذار بجنگد
بگذار که با خویشتن خویش بجنگد
آنگاه که آیینه فروریخت
بیگانهتر از او
در خاک کسی نیست
تنهاتر از او در همه افلاک کسی نیست
درخت و باغ و بهارم! چه بر تبار تو رفت؟
به باد وحشت توفنده برگ و بار تو رفت
تو ذات جنگلی اما بلند و بالنده
دوباره، چندی اگر رونق دیار تو رفت
ز خون سرخ شقایق ـ شهید دشت ـ ببین
سموم ظلم سیاهی که بر بهار تو رفت
بسا نثار تو خونهای بیدریغ شدهست
نمیشود به دریغایی از کنار تو رفت
تو را سلامت و مردان مرد بیتسلیم
اگر به خندق تزویر تکسوار تو رفت
اجابـت همه استغـاثههای سیـاه!
بیا که عمر اسیران در انتظار تو رفت
به کار توست همه دست و دیده و دل و جان
مباد آنکه بگویم ز دست، کار تو رفت
مراست ظلمت اگر، پیرهن ببخشای نور
نمیشود به سیاهی در استتار تو رفت
تنهایم و در جهان کس انبازم نیست
صد شعله به دل دارم و آوازم نیست
ای بال بلند، زین سکون شِکوه مکن
با شبْپرگان رغبت پروازم نیست
مناظره خزه و جگن
دل گیردم از ماندن، شوق سفری دارد
دُزدانه پی رفتن، پایی و پری دارد
آن را که سکون مرگ است چون آب نمیماند
از ماندن و گندیدن،گر خود خبری دارد
ای پای توام رفتار، ای بال توام پرواز
دریابم اگر لطفت با ما نظری دارد
جانمایه سپر کردند مردان خدا، چون گل
کز برگ تن خونین، بر سر سپری دارد
باکت نه اگر چون تاک، از درد به خود پیچی
کین شاخ خَم اندر خَم، شیرین ثمری دارد
آن کاخ ستم خوش سوخت در آتش خشم خلق
آن سوز نهان، باری، اینسان شرری دارد
بر معبر طوفانها، رشک آیدم از لاله
کو خنده به لب، اما خونینجگری دارد
دیشب خزه جوبار، با طعنه جگن را گفت
کای سربههوا! هستی زیر و زبری دارد
افراشتهای قامت در باد و نمیبینی
پای ستم و دست تاراجگری دارد
زیباست به رعنایی سربَرزدنت از آب
تا خلق بگویندت بالندهسری دارد
اما نه ز روی رشک، من گویمت این معنی
بینامونشان مُردن، لطف دگری دارد
خندید جگن کای خام! اینم نه عجب از تو
این منطق ویران، هر بیپاوسری دارد
آرامش عمق آب، یکسر به تو ارزانی
ما سرکش و آزادیم، ور شور و شری دارد
بنگر همه تن شمشیر در پیکر بادم من
کاینسان ز چه از بیداد بر ما گذری دارد
گاهش بدرم سینه، گاهش بخراشم تن
ور بشکندم قامت، بر خود ضرری دارد
کز ریشه من، فردا، صد شاخ دگر روید
وآن یاوه ز هر سویی، جان در خطری دارد
گفتند بس این تمثیل، تازهست هنوز اما
هر تیره شب مُظلم، خونینْسحری دارد
گفتی که چو نِی پوکی، تلخ آمدت این، لیکن
نِی با همه بیمغزی، گاهی شکری دارد
شعری از مرحوم پزشکیان با لهجه کازرونی خطاب به عکس شاه که در کلاس نصب شده بود
دِ بَسَن اُی عامو وَردار بُرو اَروا مُردَت
اَرزونیت باشه هَمَش رُفته و خورده و بُردَت
موشو سَر سُمباقِ نَحسِت بِبَره عَسکِ دیوار
ایزو سِیلُم نکُ وُ چیش قَلاغ دَروُردَت
خلقِ ایرون دُز ُ راهزن شده یار سفرت
حیف راه بیم و درازَن وُ اینا سربُردَت
روز روشن می بَرَن دارُ ندارِت پیشِ روت
خَر تو خور تو درزو دوز و جمله و خُردَت
بشری؟ سنگی؟ چِنی ؟ مِی نَم بینی شُو روز؟
می زَنَن شلاق بیداد ا زنده وُ مُردت
انگا عُمرِش رَسیده کرده آخر که ایزو
می کنه همسون خاک آفت ظلمش کردت
پُش حواست خو کو مَحضیک تا بِپِلکی مِیلن
هر چی گالت بیگیره بار ستم رو گُردت
-----------------------------
1. بسن: بس است
2 . اروا مردت: تو را به ارواح مرده ات قسم
3 . موشو: مرده شور (موشوت ببره: مرده شورت را ببرند)
4 . سرسمباق: ترکیب بد، چهرة زشت
5 . عسک: عکس
6 . نک: نکن
7 . چیش: چشم
8. قلاغ دروردت: کلاغ آن را بیرون آورده است (وصف چشمی که از حدقه برآمده باشد؛ قلاغ: کلاغ)
9 . دز: دزد
درزودوز: همهچیز (درز: ناز و نعمت دنیا و لذت آن)
10 . چني: چگونهاي
11. همسون: همسان، یکسان
12 . پش: پاشو
13 . خو: كه
14 . محضیک: برای اینکه (محض: برای)
15 . بپلکی: تکان بخوری (پلکیدن «از پلك زدن»: تکان خوردن بدن)
16 . میلن: می گذارند (از هلیدن)
17 . گالت: خورجینت (گاله: جوال)
18 . گردت: شانه ات، دوشت (گرده: شانه)
نظر يوسفعلي ميرشکاک درمورد پزشکیان
يوسفعلي ميرشکاک کسي است که به گفته خود با اشعار محسن پزشکيان دو سال پس از درگذشت او آشنا شده است. او حساسيت بالاي خانواده پزشکيان و شرايط خاص آنها را که در اثر شوک حاصل از مرگ ناگهاني وي ايجاد شده بود، عامل مهمي در ناشناخته ماندن جايگاه ادبي اين شاعر گرانقدر انقلاب دانسته است. ميرشکاک هميشه در عرصه نقد شعر، بياني صريح و منحصر به فرد داشته است.
مرحوم محسن پزشکيان، که مجموعه آثارش بعد از سي و چند سال منتشر شد و به دست اهل شعر و ادب رسيد، يکي از استوانههاي شعر جنوب است. در کنار مرحوم استاد منوچهر آتشي و محمدرضا نعمتيزاده و ديگر شعراي جنوب، مرحوم پزشکيان امروزه ميتواند جايگاه خودش را در تاريخ شعر معاصر پيدا کند. جا دارد زحمات فرهنگستان زبان و ادب فارسي و تمام عزيزاني که زحمت کشيدند و آثار ايشان را گردآوري و منتشر کردند، را ستود.
شعرهاي مرحوم پزشکيان چند وجه مختلف دارد. دوره اول دورهاي است که شاعر هنوز منش مشخصي پيدا نکرده است. هم در شعر کلاسيک و هم در شعر نيمايي، هنوز هويت ويژهاي از آنِ خودش ندارد. اما اندکاندک با نگاهِ به شعر مرحوم آتشي و کلا ادب جنوب، بوميگرايي در شعر ايشان آغاز ميشود و آثار ايشان شکل هويتمندانه به خودش ميگيرد. در اين دوره غزلهاي ايشان قابل اشاره است و آثار نيماييشان. در دوره سوم ايشان به شعر آزاد بهويژه شعر کلاسيک توجه بيشتري ميکند و رويکردش رويکرد شعاري ميشود. با عشق و علاقهاي که به امام و انقلاب داشت، آن وجه ستيزنده و مبارزهجويانه جناب پزشکيان در آثارش بهقدري منعکس ميشود که زبان شعرش را تحتتأثير قرار ميدهد. براي برخي از آثار ايشان، بهويژه آثار مربوط به سالهاي 56، 57 و 58، نميشود، از حيث ادبي تراز بالايي قائل شد. ورود پزشکيان به عرصه سياست و در افتادنش با نظام پهلوي، باعث شد در دورهاي از زمان شعر او بوي شعار بگيرد و تأثير بيشتري بر روي مخاطب زمان خودش بگذارد؛ اما همانطور که ميدانيد شعر شعارگونه داراي تأثير موقتي است و به دهههاي بعد منتقل نخواهد شد. در واقع آن حالت انقلابيگري باعث شده که شعر ايشان صورت تقويمي پيدا کند.
شعرهاي فارسي پزشکيان با آنکه حاصل بيش از يک دهه شاعري است در سالهاي اوليه چهره آشکاري ندارد. تأثيرپذيري از شاعراني مانند سپهري، اخوان، شاملو و نيما در آثار او مشهود است. اما آشنايي پزشکيان با مرحوم نعمتي و آتشي باعث شد که اندک اندک، حالوهواي بومي و استفاده از واژههاي محلي برشعرهايش چيره شود و بتوان به او براي چهره شاخص ادبي شدن اميد بست.
پزشکيان به يقين در برانگيختن احساس شاعران جنوب به سرايش اشعاري به لهجه کازروني، بوشهري، برازجاني و ديگر لهجهها که فاصله چنداني با يکديگر ندارند، تأثير بهسزايي داشت و موجي بهراه انداخت که تا خوزستان هم کشيده شد. از اين نظر ما هنوز شاعري نداريم که با مرحوم پزشکيان قابل مقايسه باشد.
لذا مهمترين آثار پزشکيان را بايدغزلهايي دانست که به زبان کازروني گفته است. يعني اگر روزي همه آثار ايشان هم فراموش شود، غزلهاي ايشان و بوميسرودههاي ايشان محال است که فراموش بشود. يکي به اين خاطر که در حوزه خردهفرهنگ است و حوزه خردهفرهنگ، دستکم در آن دايره، هنوز شاعر اولش محسن پزشکيان است. چون مرحوم مرداني هم که از همدورهايهاي ايشان و دوست ايشان بود، يا مثلا حسين عسگري عزيز و ديگران، هيچکدام از حيث غزل بومي به اقتدار مرحوم پزشکيان نيستند. درخشش او در اين زمينه به شدت محسوس است. لحن سخن او در اين اشعار حيرتانگيز است و البته کساني که با اين لهجه آشنا باشند از اين اشعار لذتي دو چندان ميبرند. در رتبه دوم، غزلها و آثار نيمايي پزشکيان قرار ميگيرد.
اگر مخاطب پيشاپيش الفتي با فضاي شعر جنوب که خواسته و ناخواسته با جهان پيرامون شاعر عجين شده است، نداشته باشد، ممکن است لحن پزشکيان اندکي او را برنجاند. اما بايد دانست که هر شعر متناسب با همان فضا سروده شده و براي درک بهتر بايد در همان محيط خوانده شود. محسن پزشکيان در حالي از دنيا رفت که همکلام با انقلاب، زبان مردم و امام خميني بود و به يقين پزشکيان اگر ميماند، يکي از درخشانترين شاعران فارسي لقب ميگرفت.
گذشته از آثار، زندگي ايشان نيز زندگي بسيار شگرف و شگفتي بود که بهتر است راجع به آن سخني نگفت. همسر ايشان که يکي از مظاهر حيرتانگيز عشق و وفاداري است، بهتر ميتواند راجع به منش، بينش و شخصيت مرحوم پزشکيان سخن بگويد. او عشق و علاقهاي بسيار به شخصيت امام راحل داشت و جزو اولين کساني هم شد که در اين راه جانباخت. او در راه نيل به ديدار اسطورهاي که مورد ستايش قرار ميداد جان به جان آفرين تسليم کرد
پزشکيان به يقين در برانگيختن احساس شاعران جنوب به سرايش اشعاري به لهجه کازروني، بوشهري، برازجاني تأثير بهسزايي داشت و موجي بهراه انداخت که تا خوزستان هم کشيده شد. از اين نظر ما هنوز شاعري نداريم که با مرحوم پزشکيان قابل مقايسه باشد
گفتوگو با مليحه کشاورز همسر محسن پزشکيان
شايد هيچکس بهتر از مليحه کشاورز مرحوم محسن پزشکيان را نشناسد؛ کسي که سالهاست تنهايياش را در ميان انبوهي از شعرها و نقاشيها و نوارهاي پزشکيان، با خاطرههاي همسرش سهيم شدهاست و نگاهبان ميراث فرهنگي اوست. با اين همه بيشک مرور اين خاطرات فراموش ناشدني براي کسي چون او کار سادهاي نيست؛ و اين يعني بايد براي اين گفتوگو قدردان او باشيم.
بگذاريد گفتوگو را از ماجراي دستگيري و زنداني شدن آقاي پزشکيان شروع کنيم. چه شد که ساواک ايشان را دستگير کرد؟
پس از ازدواج ما در سال 53 مرحوم پزشکيان براي ادامه تحصيلش به تهران آمد. آن زمان سال سوم دانشگاه بود و بعد از تعطيلات فروردين، برگشت به تهران. پس از آن من در خود احساس تغييراتي کردم. به دکتر مراجعه کردم و متوجه شدم که باردارم. آنموقع مثل حالا وسايل ارتباطي نبود؛ تنها امکان موجود نامه بود. اين نامه هم تا ميرفت و برميگشت 15ـ20 روز و حتي بيشتر طول ميکشيد. نامهام بيجواب ماند. نامه دوم را نوشتم. ميدانستم که او فرد بيتوجهي نيست. منزل برادرشان يک تلفن داشتند که من حتي دو بار به آنها زنگ زدم. برادرش گفت که محسن بهاندازهاي درگير کار و درس است که حتي فرصت ندارد زنگ بزند، ما به او اطلاع ميدهيم. برايم اصلا قابل قبول نبود. چند ماه گذشت و نگرانيام بيشتر شد. همه به اين فکر افتادند که دليل چي است؟ ناراحتيام بهحدي رسيد که يکي از برادرانم گفت نگران نباش، من ميروم و اين مسأله را روشن ميکنم. وقتي برگشت متوجه شديم بهخاطر يک تئاتر، گروهشان را دستگير کردهاند.
آن زمان معلم بودم. با توجه به شرايط سختي که داشتم، از نظر کاري اُفت کردم. نگراني در خانواده بهحدي رسيد که قابل توصيف نيست. بعد از حدود 4 ماه يکي از برادرهايش تماس گرفت و گفت که سرانجام فهميدهاند کجا زنداني شده و به من اجازه ملاقات دادند.
برادرش به او اعتراض کرده بود که تو فکر نميکني که زن داري؟ ميداني که الآن يک بچه در راه داري؟ در جواب برادرش گفته بود ميدانم که يک بچه در راه دارم، بچهام هم دختر است و نام دخترم را هم نازنين ميگذارم. اين حرف او واقعا چيز بسيار عجيبي براي خانواده ما بود. حتي به برادرش گفته بود که من اينجا يک شعر لالايي براي دخترم گفتهام. اين شعر الآن ملکه ذهن من شده، زماني که ميخواهم نوههايم را بخوابانم، همين شعر لالايي را زمزمه ميکنم.
همين که ازش خبري داشتم و ميدانستم کجاست، خوب بود 20ـ25 روز مانده بود به زمان تولد بچه که باز هم برادرش به من پيغام داد که محسن را دارند آزاد ميکنند. خيلي خوشحال شديم. ايشان آزاد شد و به کازرون آمد. روحيه خوبي نداشت، اما خانواده خوشحال بودند. حال و هوايمان آن روزها معجوني از اين احساسها بود.
بچه متولد شد. همانطور که حدس زده بود دختر بود. اسمش را هم نازنين گذاشتيم. بعد از آن برگشت تهران و درسش را هم تمام کرد. در آن مدت خانواده او و خودم براي تحمل آن شرايط بسيار به من کمک کردند.
بعد از آن ديگر به کازرون برنگشتند؟
نازنين يک سال و نيمش بود که ايشان درسش تمام شد و به کازرون برگشت. بلافاصله بهعنوان سرباز در اداره اوقاف کازرون مشغول بهکار شد. سربازياش که تمام شد، بلافاصله استخدام آموزش و پرورش شد. از زندگيام رضايت داشتم. دبير سه مدرسه کازرون شده بود؛ در دو هنرستان و يک دبيرستان تدريس ميکرد. در سالهاي 56 حدسهايي ميزد که انقلابي در کشور ما به وقوع خواهد پيوست. ما هم مثل همه همشهريان خود و همه ملت ايران، آماده چنين انقلابي شديم. سر و صداها بيشتر شده بود و پزشکيان هم فارغ از اين ماجراها نبود. حتي شعارهاي راهپيماييهاي کازرون را شبانه ميساخت و وقتي فردا ميرفتيم در سطح شهر، ميديديم که ورد زبان مردم شده است؛ بيآنکه کسي از اطرافيان بداند اين شعارها سروده اوست.
از ماجراي ديدار حضرت امام بگوييد و حادثهاي که براي شما در جاده رخ داد. برخيها به استناد آخرين شعري که از ايشان باقي مانده، معتقدند او به نوعي از اين اتفاق خبر داشته است.
بعد از پيروزي انقلاب، مردم کاروانها را هماهنگ ميکردند براي ديدار امام. يکي از آنها هم کاروان ما فرهنگيان بود. هم من فرهنگي بودم، هم او. استقبال بينظيري شد. همه نامنويسي کردند. همکارانم پيشنهاد دادند که حالا که همه ما اسم نوشتهايم، با اتوبوس برويم که با هم باشيم. پزشکيان که به خانه آمد گفت ترجيح ميدهد با ماشين خودش بيايد. پدر من هم گفت که دوست دارد بيايد پدر ايشان و يکي از برادرهاي من هم به ما اضافه شدند. قرار بود صبح جلوي آموزش و پرورش کازرون باشيم. آن زمان آموزش و پرورش کازرون در خيابان شريعتي بود. رفتيم آنجا، آن خيابان مالامال از مردمي بود که مشتاق اين ديدار بودند. اتوبوسها و سواريهاي زياد ديده ميشد. مرد و زن و بچه، همه بودند. ميديدم که همه ميگويند و ميخندند و از اين سفر ميگويند. تنها کسي که سکوت کرده بود پزشکيان بود. اصلا ميان مردم نميرفت که ببيند مردم چه ميگويند. ساعت مقرر رسيد و حرکت کرديم.
به شيراز که رسيديم، يک استراحت نيمساعته کردند. بعد از آن کاروان حرکت کرد و نزديک غروب به شهرضا رسيديم. قرار بود شب را آنجا استراحت کنيم. ماشينها به ترتيب پارک کردند. سلام و صلوات و جنب و جوشي ميان مردم بود. واقعا جو خيلي قشنگي بود.
دوست داشتم که بروم پيش همکاران و دوستان خودم. هرجايي که ميرفتم تعقيبم ميکرد. مثلا وقتي از يک پله ميرفتم بالا، ميديدم تا پايين پله آمده. ميرفتم براي نماز، ميديدم که در همان اطراف ميپلکد. هيچ حدسي نميزدم. گفتم شايد چون جمعيت زياد است، ميخواهد گم و گور نشوم. صبح که براي وضو آمديم، انگشترش را درآورد. اولينباري بود که حلقهاش را بيرون ميآورد. گفت پيش تو باشد که گم نشود. گفتم که تو هميشه وضو ميگيري، چطور است که ايندفعه ميخواهي انگشترت را به من بدهي؟ بعد از نماز و صبحانه، کاروان باز با سلام و صلوات و سر و صدا حرکت کرد. نيم ساعت نگذشته بود که آن حادثه رخ داد. من اصلا ديگر چيزي در خاطر ندارم؛ تا زمانيکه بههوش آمدم و توانستم اطراف را ببينم کاروان بههم خورده بود. البته خيليها رفته بودند، اما با نارحتي و گريه و زاري. اقوام نزديک و دوستانم مسافرت را تمام نکرده، برگشته بودند. نميدانستم چه اتفاقي افتاده. اصلا نميدانستم کجا هستم. متوجه نبودم که چرا اينجا هستم. هيچ حدسي نميزدم...
ممکن است آن لالايي را که به آن اشاره کرديد، برايمان بخوانيد؟
لالا کن نازنينِ نازنيم
لالا کن شب درازه
لبات گلبرگ نازه
دو چشمت جنگل خاموش رازه
لالا کن شب درازه
تنت خسته است لالا کن
دلت گنجشک پربسته است لالا کن
تنت خسته است لالا کن
لالا کن بسترت سرده ميدونم
دلت درياچه درده ميدونم
بخواب سنگ صبور کوچيک من
که دنيا
همينجوري نميگرده ميدونم
چشِ گرگ بيابون، پسِ در انتظاره
ديگه طاقت ندارم لالا کن
ميرم گرگو بگيرم
چشاشو دربيارم
لالا کن
ميآم پيشت دوباره
اگه چنگال تيزش
نکرد امشب تنم رو پارهپاره
لالا کن
چشِ گرگ بيابون
پسِ در انتظاره
لالا کن شب درازه
لبات گلبرگ نازه
دو چشمت جنگل خاموشِ رازه
لالا کن شب درازه
لالا کن شب درازه
هنوز هم اين لالايي را براي نوههايم زمزمه ميکنم. آنها هم به آن عادت کردهاند. نوه بزرگم که الآن ده ساله است، کنارم ميخوابد و ميگويد همان لالايي را که براي نازنين ميخواندي، برايم بخوان...
هنگام ازدواج ميدانستيد که مرحوم پزشکيان شعر هم ميگويند؟
بله. بههرحال کسي که ذوقي داشته باشد، فکر ميکنم هميشه در وجودش هست. البته محسن يک حالتي داشت ـ نميدانم چطوري بگويم ـ به هنرهايش اهميت نميداد. بيشتر وقتها که به اتاق کارش ميرفتم ميديدم يک نقاشي با آن آبرنگهاي مخصوص يا مقواهاي مخصوص کشيده است، خيلي هم وقت رويش گذاشته بود، از وقت زندگياش و ديد و بازديدهايش زده بود، ولي خيلي بهش اهميت نميداد. يکبار ديدم که بعضي از نقاشيهايي را که کشيده، گذاشته گوشه اتاق. گفتم تو براي اينها زحمت کشيدي، بيا با هم برويم لااقل اينها را قاب بگيريم. يا مثلا شعرهاي کازرونياش. يک روز رفتم و ديدم که يک شعر جديد روي ميزش گذاشته، همانشب دوستانمان آمدند مهماني. گفتم محسن يک شعر جديد کازروني گفته و برايشان خواندم. بعد که رفتند گفت ديگر شعرهاي مرا در جمع نخوان؛ اصلا زيبنده نيست، تظاهر ميشود. گفتم اگر ناراحتي بنشين، زماني که من هم نباشم، اين دوازده غزل کازروني را بخوان و ضبط کن. بعد از آنها هم ديگر غزلي نگفت، اينهايي هم که الان با صداي خودش باقي مانده با پافشاري من ضبط شد وگرنه اينها هم باقي نميماند. اين غزلها الآن ريخته ميشود روي سيدي و در شهر ما، بين دوستان دستبهدست ميشود.
زندگي ما خيلي کوتاه بود؛ 5 يا 6 سال. در اين مدت کم خاطرات زيادي نميتواند باشد، ولي کم هم نبود. مسائل نگرانکننده بيشتر بود تا خوشي. زندان بود، بعدش مشکلات اول زندگي بود، کمبودها بود. بعد هم که يکمقدار ميخواست اوضاع روبهراه بشود، آن اتفاق افتاد ما هم راضي هستيم به رضاي خداوند.
خود ايشان هيچگاه براي چاپ شعرهايشان اقدامي نکردند؟
دوست داشت، اما همين که ميرفت و به بنبست ميخورد ديگر تلاش نميکرد. ميگفت زماني که در تهران دانشجو بودم، شعرهايي را که تا آن موقع داشتم برده بودم...
کي دانشجو شدند؟ قبل از ازدواج با شما؟
بله. سال دوم دانشکده بود که ما عقد کرديم و اواخر سال سوم بود که ازدواج کرديم. وقتي در شهرضا آن اتفاق افتاد، من را به بيمارستان منتقل کردند. بعد از آنکه از بيمارستان بيرون آمدم و به کازرون رفتم، روزي که دکتر ميخواست از شکستگيهاي بدنم عکسهايي بگيرد، متوجه شد که يک بچه در راه دارم؛ بچهاي که من هيچ اطلاعي از آن نداشتم. لازم به گفتن نيست که در چه شرايطي آن بچه متولد شد. همه گفتند که ميخواهيم اسم اين بچه را نگين بگذاريم که مثل يک نگين انگشتري بين خانواده ما باشد و از آن نگهداري کنيم...
از اينکه در اين سالها در کنار يک شاعر زندگي کرديد چه احساسي داشتيد؟
اتفاقا روحيه خود من هم يکمقدار به همين حالت متمايل بود. من هم به ادبيات و هنر خيلي علاقه داشتم، ولي هنرش را نداشتم. در خانه به او سخت نميگرفتم. درست است که وقت براي اين چيزها زياد ميگذاشت؛ اما حقيقتا براي خانواده کم نميگذاشت.
همان شبي که صبحش قرار مسافرت داشتيم، من 2 نيمهشب بيدار شدم. ديدم چراغ اتاقش روشن است و در اتاق هم بسته بود. همين که در را باز کردم، مثل آدمي که کار خلافي انجام ميدهد، وسايل روي ميزش را جمع و جور کرد. چراغ را خاموش کرد و از اتاق آمد بيرون که من وارد اتاق نشوم. من هم کنجکاو نشدم. گفتم مگر نميخواهيم صبح ساعت 5 جلوي اداره باشيم؟ بعد از آن اتفاق وقتي که برادرهايش وارد خانه شدند تا شناسنامه يا مدارک ديگر را بردارند، با اين شعر شهادت که روي ميزش بود روبهرو شدند؛ شعري که در آن ميگويد که من کجا ميروم و چه اتفاقي ميافتد و ضربه به کجاي من وارد ميشود و در نجف آباد و اصفهان تشييع ميشوم و به چه شکلي من را به کازرون ميبرند. انگار آدمي اين شعر را نوشته که در حالت نيمهخوابي و نيمههشياري قراردارد؛ با خط خودش زمين تا آسمان فرق داشت. وقتي سالها بعد اين خط را ديدم، گفتم فکر نميکنم اين خط خودش باشد. نميدانم در چه حالي اين را نوشته که به اين شکل است؟
ميشود بخشهايي از آن را بخوانيد؟
البته شعر خيلي طولانياي است. يک بخشش را ميخوانم:
طوفان خشم فرومرده در درونم را ديدم
که از گلوي اباذر ميوزيد و دستهاي علي را ديدم
عاشقانه در شنهاي امالقري فرو رفته
مينوشت کتاب باروري را
و ميکاشت بذر نمونه محمد را
بلال را ديدم، عريان
زير تازيانه دژخيمان
غلطان بر شنهاي سرخ
و حمزه را ديدم
بيزره به ميدان رفته
حسين را ديدم، آن قله سرافراز
سر برکشيده از اقيانوس خون
و کشتي رهايي را بر شط پرخروش شهادت
هر ذره از دلم، دهاني شد به فرياد
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمداً رسول الله
اشهد ان علياً ولي الله
در گير و دار خويش و خدا بودم
که ناگهان قرچ قرچ خشک دندههايم را
در حال خردشدن در زير پاي اژدهاي آهن
در آسفالت قم شنيدم
و زير باران گرم و سرخ سرب در اصفهان تطهير يافتم
مشتي شدم درشت، در ميان ميليونها مشت
در اصفهان، در شيراز، در کازرون
و قطرهاي شدم از اقيانوس مردم، در مردم گُم
نهنگ آب شهادت شدم و با هزاران فرياد آميختم
در نجفآباد، در اصفهان، در کازرون
ما ايستادهايم، بزن دژخيم
ما ايستادهايم، بزن جلاد
درباره روحيات و خصوصيات محسن، دوستانش چيزهايي را بايد بگويند، گفتهاند و اگر من بگويم، شايد تکراري باشد.
محسن يک حالت خاصي داشت. خيلي متين و آرام بود. ميدانست که کجا چه حرفي زده بشود و کجا چه حرفي زده نشود. از هر دري حرف نميزد. جايي که ميدانست مطلبي لازم است، بيان ميکرد. جايي که ميدانست ضرورتي ندارد ساکت بود و فقط مستمع بود.
اگر بخواهم درباره کتاب «قصههاي مردم کازرون» صحبت کنم که الآن 5ـ6 سال است به همت آقاي شيخالحکمايي به چاپ رسيده است، به اندازه آن زماني که تا حالا صحبت کردم، طول خواهد کشيد. آن زمان وسيلهاي در اختيارش نبود. يکي از دوستانش موتورسيکلت يا دوچرخه داشت. ايشان همراه با آن دوستش و با يک ضبط کوچک، ميرفت و با چادرنشينهاي بيرون از شهر صحبت ميکرد. يا به خانه مادر يا پدر فلاني ميرفت. خيلي باحوصله پاي قصههاي اينها مينشست و قصههايشان را گوش ميداد، ضبط ميکرد، ميآمد خانه و اين قصهها را روي کاغذ پياده ميکرد. آنموقع برادرم مسئول کتابخانه کازرون بود. از برادرم خواست که برود آنجا آنها را تايپ کند و چون استفاده از اموال دولتي محسوب ميشد، هزينهاش را هم ميپرداخت. يک کتاب ديگر هم از او راجع به آداب و رسوم و سنتهاي کازرون به تازگي چاپ شده است به نام «سنتهاي کازرون» که فکر ميکنم مخصوصا در شهر خود ما استقبال خوبي از آن بشود. کتابي است درباره گويشها، غذاها و بازيهاي بچههاي کازرون
محسن يک حالت خاصي داشت. خيلي متين و آرام بود. ميدانست که کجا چه حرفي زده بشود و کجا چه حرفي زده نشود. از هر دري حرف نميزد. جايي که ميدانست مطلبي لازم است، بيان ميکرد. جايي که ميدانست ضرورتي ندارد ساکت ميشد و فقط مستمع بود
ذرهبین
محسن خيلي متين و آرام بود
ايشان همراه با آن دوستش و با يک ضبط کوچک، ميرفت و با چادرنشينهاي بيرون از شهر صحبت ميکرد
شعارهاي راهپيماييهاي کازرون را شبانه ميساخت
محسن پزشکيان به روايت يکي از دوستان و همکلاسيها
محمد علي شاکري يکتا
سال49 سهراه ژاله
سال 61؛ روزهاي آخر تابستان بود و تازه پاييز ميخواست جلوپلاسش را روي خيابانهاي تهران پهن کند. در يک جلسه ادبي يکي از همکلاسيهاي دانشکده را ديدم. سراغ دوستان را گرفتم. او بود که خبر مرگ محسن را به من داد. باورم نميشد. فقط يادم ميآيد به خانه که رسيدم بغضم شکست. شعري به ياد او گفتم و در کتاب شعرم که در سال 68 چاپ شد، گذاشتم.
محسن پزشکيان شاعر توانايي بود. نقاش بدي نبود. خطاط چيره دستي بود و گاهي هم در نمايشنامههاي دوست عزيزم فرامرز طالبي بازي ميکرد. خودخواه نبود. خُلق و خويش به ما آرامش ميداد. کارهايش را اغلب به من و ديگر دوستان نزديکش نشان ميداد. او شاعر و هنرمند بود و جهان و جامعه و کلا زندگي را آنگونه که درک ميکرد در شعرش بازتاب ميداد. هيچوقت دردهاي عمومي مردم را در شعر و طرحهايش ناديده نميگذاشت. نظريهپرداز سياسي هم نبود. در آن زمان افکار سياسي امثال ما بسيار محدود بود. بهدليل اختناق و فقدان منابع اصلي، برداشتها و گرايشها بيشتر احساسي بود. اما همين احساسي بودن با نوعي هوشمندي همراه ميشد و بازتابش را مثلا در شعرها و يا طرحهاي امثال پزشکيان ميشد ديد.
دوستي ما از سال 49 در سه راه ژاله، ساختمان قديم دانشکده ادبيات دانشگاه تهران (واقع در سمت شمالي سازمان برنامه) شکل گرفت. در جمع همکلاسيها، چند نفر ديگر هم بودند. پايههاي دوستيمان آنقدر محکم شد که ساليان دراز به طول انجاميد. يکي، همين دوست نازنينم دکتر محمد تمدن است، هوشنگ خزاعي بود که حالا باستانشناس و سکهشناس است و در يکي از دانشگاههاي اروپا کار ميکند. عباس عارف، شاعر و خطاط، فرامرز طالبي که پژوهشگر تاريخ و نمايشنامهنويس است، زندهياد رضا شريفي که فيلمبردار و عکاس بود روانش شاد! و بسياري ديگر. حالا پس از گذشت ساليان دراز ميکوشم پازل خاطرههاي آن زمان را کنار هم بگذارم و قطعات گمشده را پيدا کنم.
انتشار دفترهاي شعر محسن براي من و ديگر دوستانش فقط خوشحالکننده نيست. پس پشت اين خوشحالي چيزهاي ديگري هم پنهان است گرد و غبارش را که پس بزني نقش و نگاري از زندگي نسلي را ميبيني که در کمال سادگي و بيپيرايگي تصور ميکرد، مفاهيم ناشناخته زندگي را به زلالي آينهها ميشود شناخت. در صورتي که بعدها زندگي به ما آموخت اين مفاهيم چندان هم قابل درک نبودند. با اين حال هرچه بودند و هستند، امروزه روز و در غيبت بيپيرايگيها و يکرنگيهاي زمانه، صيقلزده و شفافتر از آينهها، تنها در مهرورزي و شفقتهاي انساني معنا پذيرند. امروز هرچه بيشتر شعرهاي محسن را ميخوانم به اين معنا بيشتر باورمند ميشوم. گرچه در جايگاه نقد و تحليل پارهاي از کارهايش ترجيح ميدهم لب فروبندم. آرزويي محال در ذهن من شکل ميبندد که اي کاش خودش بود و من حرفهايم را رو در رو با او ميگفتم.
حالا ميخواهم با چند خاطره نقبي به آن سالها بزنم، شايد در شناخت شخصيت او؛ آنگونه که بود و نه آنگونه که ما پس از از دست دادن عزيزي باورش ميکنيم، مفيد باشد.
دو زخم روشن
زمستان 52 براي همه کساني که اختناق رژيم شاه را برنميتابيدند، فضايي ابرآلود و تيره بود. اعدام گلسرخي و دانشيان در بهمن آن سال، سنگين و ناباورانه بود. در محفلهاي خصوصي نامشان زمزمه ميشد و استعاره گل سرخ کم کم در شعر آن روزگار به نمادي سياسي تبديل ميشد. ما هم به فراخور توانمان در شعرهايمان از اين استعاره استفاده ميکرديم. يادم هست اواخر اسفند ماه يکروز صبح من و محسن از بوفه دانشکده بيرون ميآمديم و طبق معمول از تازهترين سرودههاي يکديگر پرس و جو ميکرديم. از او پرسيدم چه خبر؟ گفت: اينو گوش کن. کاغذي از جيبش درآورد و خواند:
دو زخم روشن بر گُرده سپيده دم افتاد
دو تک ستاره در کرانه شبگير سوخت
يکي تبسمش انگيزه بهار بهار گل سرخ...
شعرش که تمام شد، چشم در چشم هم دوختيم و تا به خود آمديم ديديم در حياط دانشکده با يکي دو نفر ديگر از دوستان زير درختان سرمازده نشستهايم و به صداي محسن گوش ميدهيم:
... بغض بزرگ ابر
ترکيد
و آفتاب نيامد
هنوز دستنوشته او را، همان کاغذ چهارتا شده را دارم. آن را لاي کتاب «عزاداران بيل» غلامحسين ساعدي گذاشتهام. اين کاغذ و اين کتاب تنها يادگارهايي هستند که به من داد.
قصههاي عاميانه
بيپولي که گريبانمان را ميگرفت، ميزديم به اين در و آن در، دنبال کار. اين قضيه کاريابي و کار دانشجويي معضلي شده بود. محسن ازدواج کرده بود و منهم کم کم داشتم وارد معرکه ميشدم. يک روز رفتم سراغ دکتر جليلي، رئيس دانشکده. او هم مرا معرفي کرد به دکتر بهرام فرهوشي که استاد ما بود و زبان پهلوي درس ميداد. دکتر فرهوشي مرا به گروه ايرانزمين راديو تلويزيون ملي ايران معرفي کرد. برنامه از اين قرار بود که ما بايد ضبط صوت و نوار کاست برميداشتيم، به اطراف و اکناف مملکت ميرفتيم و قصههاي عاميانه را ضبط ميکرديم. نوارها را روي کاغذ و بيکم و کاست پياده ميکرديم و سپس ميداديم به تايپيستهاي حرفهاي برايمان صفحهاي پانزده ريال تا دو تومان تايپ ميکردند. بعد صحافي ميکرديم و تحويل گروه ايران زمين ميداديم. در ازاي هر صفحه دستمزد ميگرفتيم. تمام هزينهها را هم گروه، در ازاي فاکتورهاي خريد به ما پرداخت ميکرد. من خرمآباد و کوهدشت و قم را انتخاب کردم. لرستان را به اين خاطر انتخاب کردم که ميتوانستم از امکانات يکي از دوستانم در آنجا استفاده کنم، قم هم که شهر خود من بود و آنجا بزرگ شده بودم. کارتي هم براي ما صادر کردند که رويش نوشته بود «پژوهشگر راديو تلويزيون ملي ايران». همين کارت چندين بار مرا از کنجکاوي ژاندارمها، در روستاهاي لرستان در امان نگاه داشت. قبل از اينکه به اولين سفرم بروم، قضيه را با محسن در ميان گذاشتم و او را هم به دکتر فرهوشي معرفي کردم. قرار شد محسن هم قصههاي کازرون و ممسني و بويراحمد را جمع کند. چند نفر ديگر از دوستان هم بدين طريق جاهاي ديگر را گرفتند. اين يک پروژه گسترده بود و براي ما تجربهاي ارزشمند به حساب ميآمد که مشکل مالي ما را هم حل ميکرد و البته با فرهنگ و آداب و رسوم مردم مناطق مختلف نيز آشنا ميشديم. ناگفته نماند که بعضي مواقع هم باعث ميشد به درسهايمان نرسيم. و من به همين دليل، دو ترم مشروط شدم. ولي امروز که به آن روزها ميانديشم ميبينم درسهايي که از سفرهايم گرفتم آموزندهتر از واحدهاي دانشکده بودند.
نمايشگاه طرحهاي سياسي و زندان
در سالشمار زندگي محسن، تاريخ بازداشت او ارديبهشت 53 و آزادياش آذر 53 نوشته شده است. با اين حساب او مدتي نزديک به هشت ماه در دست ساواک اسير بوده است. اما درست بهخاطر دارم در تير ماه همان سال، حدود يکي دو روز مانده به دستگيرياش، از طريق تلفن عمومي به او زنگ زدم و قرار گذاشتيم پس از بازگشتم از قم همديگر را ملاقات کنيم. سفر طول کشيد. پس از بازگشت متوجه شدم او را دستگير کردهاند. تا جايي که بهخاطر دارم او حدود ششماه ميهمان آقايان بود. آنچه مهم است علت دستگيري اوست. يعني برگزاري نمايشگاهي از طرحهايش در سالن دانشکده ادبيات. طرحهايي ساده با خطوطي قوي، محکم و درونمايهاي کاملا سياسي، مخازن نفت، دکلهاي حفاري و آدمي که به آنها تکيه داده و دستش را مثل گداهاي کنار خيابان به اميد سکهاي دراز کرده است؛ بهطوري که دست، از دور دست بزرگنمايي و نقطه ديد موضوع شده است. يا عدهاي که تابوتي را حمل ميکنند که در آن خورشيد مرده همچنان نور ميافشاند يا درختي که بهجاي ميوه از آن بلندگوهاي تبليغاتي حکومت روييدهاند.
يادم هست در يک شب سرد زمستاني محسن از من خواست به خانهاش در تهران پارس بروم، هوا تاريک بود و زمين يخ بسته عوعوي چند سگ ما را ترساند. آن شب اولينبار بود که طرحهايش را نشانم داد. ميدانست که من هم کمي با نقاشي رنگ و روغن و طراحي آشنا هستم. نظرم را درباره فرم آنها جويا شد. همين طرح درخت و بلندگوها بيشتر توجهم را جلب کرد. گفتم: اين طرح مرا به ياد داستان کوتاه «ما نميشنويم» غلامحسين ساعدي مياندازد. ولي يک اشکال کوچک دارد. اين خطوطي که نمايشگر صوت هستند و از بلندگوها خارج ميشوند، نبايد اينطور بهصورت شعاع نور کشيده شوند. بايد از خطوط منحني و موازي هم استفاده کني. کمي فکر کرد و طرح را کنار گذاشت تا دوباره بکشد. انتقادپذير بود و اگر سخني را درست و منطقي مييافت، حتي درباره خودش، به دل نميگرفت.
منبع: هفته نامه پنجره