کد خبر: ۱۴۹۴۴۴
تاریخ انتشار:

شعـرخـوانی


قصیده ناتمام
قیصر امین‎پور

خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
دوباره خواب شب شوم را بیاشوبیم
به رغم خوف و خطر جاده را ادامه دهیم
بیا به سنت پیشینیان کمر بندیم
که یا ز‎پای درآییم یا ادامه دهیم
شکست کشتی دریادلان اگر در موج
از آن کرانه که ماندند ما ادامه دهیم
اگر ز مرز زمین و زمان فرا رفتی
تو را در آن سوی جغرافیا ادامه دهیم
اگرچه عکس تو در قاب تنگ دیده شکست
تو را به وسعت آیینه‎‎ها ادامه دهیم
تو آن قصیده شیوای ناتمامی، کاش
به شیوه‎ای که بشاید تو را ادامه دهیم

غرق خجالتیم
علیرضا قزوه

با آن‎که آبدیده دریای طاقتیم
آتش گرفته‎ایم که غرق خجالتیم
امروز اگر به سایه راحت نشسته ایم
مدیون استقامت آن سرو قامتیم
دیری است چشم‎ها همه مبهوت آن لب است
عمری است سر سپرده آن خال وحدتیم
این دست‎ها ادامه دست وفای توست
امروز اگر بزرگ‎تر از بی‎نهایتیم
ما بی‎تو چیستیم؟ چه می‎دانم‎ای عزیز
ما هیچ نیستیم، سرا پا حقارتیم
باشد که دست دوست تسلایمان دهد
ما را که تا همیشه قدح نوش حسرتیم
تنها تو بد ندیده‎ای از واعظان شهر
ما نیز در شمار شهیدان تهمتیم
رونق فزای میکده عشق , بعد از این
تا صبح وصل تشنه جام ولایتیم

چرا گریه کنیم
محمدعلی بهمنی

زنده‎تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟
مرگ‎مان باد و مباد آن ‎که تو را گریه کنیم
هفت پشتِ عطش از نام زلالت لرزید
ما که باشیم که در سوگِ شما گریه کنیم
رفتنت آینه آمدنت بود، ببخش
شب میلادِ تو تلخ است که ما گریه کنیم
ما به جسمِ شهدا گریه نکردیم مگر
می‎توانیم به‎جانِ شهدا گریه کنیم؟
گوشِ جان باز به فتوای تو داریم بگو
با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم؟
ای تو با لهجه خورشید سراینده ما
ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم؟
آسمانا! همه ابریم گره خورده به هم
سر به دامان کدام عقده‎گشا گریه کنیم؟

فتنه بیدار شد
علی معلم دامغانی

مفت حیرت‎سبقان‎، سیلی الفت کاری است‎
رخ مأنوس‎ترین آینه‎‎ها زنگاری است‎
حسن خون می‎مزد و عشق نمک می‎ریزد
شش جهت زخم بر این هفت فلک می‎ریزد
خستگان ـ پاس حیا ـ دعوی راحت دارند
خنده‎‎ها ـ‎گر برسی ـ بوی جراحت دارند
محض زخم است شکرخند گل‎، اما تازه است‎
بوسه ـ تا غنچه دهانی بدرد ـ خمیازه است‎
گرچه ناسورترین لاله ایاغی دارد
نشنیدیم کسی را که دماغی دارد
جوش داغ است چمن‎، رخت شقایق نیلی است‎
لاله سرخ است‎، نه از باده‎، که سرخ از سیلی است‎
گر شمیم است‎، در این بادیه شومش یابی‎
ور نسیم است‎، به یک عشوه سمومش یابی‎
دوش ناموس غمش گفت نوا بنمایید
لاف و دعوی بگذارید و گوا بنمایید
عشق داوی است که بر نرد قلندر بازند
دنیی و عقبی و پیوند و سر و زر بازند
گریه باجی است که از نقد کرامت گیرند
دیت از قاتل و از کشته غرامت گیرند
جوش‎ جور است‎، یلی هفت‎خطی می‎جوییم‎
لایق لجه تقدیر بطی می‎جوییم‎
غیرت بت‎شکنش گفت که آتش بنمای‎
تا خط جور حریفم‎، می ‎بیغش بنمای‎
هله با ماه در این پرده رسیلی خواهم‎
همچو دف آینه را رنجه سیلی خواهم‎

مفت حیرت‎سبقان‎، سیلی الفت کاری است‎
رخ مأنوس‎ترین آینه‎‎ها زنگاری است‎
حسن خون می‎مزد و عشق نمک می‎ریزد
شش‎جهت زخم بر این هفت‎فلک می‎ریزد
زین سبق وحشت سیماب ظریفان را بس‎
عبرت آیینه مهتاب حریفان را بس‎
ای نسیم سحر! از بادیه مجنون برخیز
ای شمیم جگر! از چاه نفس خون برخیز
ای نشاط گل شبگیر! نیازی گل کن‎
ای شب گریه مستانه‎!‎ گذاری گل کن‎
ای شرار دل افروخته‎! در بسمل گیر
ای گداز نفس سوخته‎! در محمل گیر
ای سحر! ـ شادی شب ـ روزِ وداع است امروز
بی تو بازارِ جهان هیچ‎متاع است امروز
بار می‎بندی و داغ از سفر اینک ماییم‎
بی تو از بار فروبسته‎تر اینک ماییم‎
ای رفیقان سفر! این ره‎ پر خون چون است‎؟
غم یک لیلی و صد طایفه مجنون چون است‎؟
هله‎، حنظل شکن‎ای چشم‎ غبارآلوده‎!
یا تو بیدار شو،‎ ای بخت‎ خمارآلوده‎!
ای کبود شب وادی یله در خون بی‎تو!
خفته در آغل گرگان گله در خون بی‎تو!
ای دلت جوشن ایمان یلان در ناورد!
وای دعایت سپر زنده‎دلان در ناورد!
بی‎تو صعب است که سودای نخستین گیرند
پی آزادی لبنان و فلسطین گیرند
بی‎تو صعب است که سیمرغ بپرد تا قاف‎
بی‎تو صعب است که هموار شود استضعاف‎

فتنه بیدار شد،‎ ای طالع خواب‎آلوده‎!
شرق شیطان زده و غرب شراب‎آلوده‎
موج کشتی‎شکن‎،‎ ای نوح موید! دریاب‎
دشمنان طعنه‎زن‎، ‎ای روح مجرد! دریاب‎
آفتابا! شب محنت مَه این صحرا باش‎
هله‎گر ماه نه‎ای‎، در شب ما شعرا باش‎

زورق و دریا
بهمن صالحی

تابوت خالی او
بر روی دست‎ها بود
چون زورقی بر امواج
- بی‎ناخدا -
ر‎ها بود
   
خورشید، گریه می‎کرد
نورش، نوازش آب
بر روی سوگواران
گوئی که باز می‎ریخت
بر جام هرم آتش
سیل نجیب باران
   
چشمم به جست‎ وجویش
تا انتهای دریا، تا مرز ناکجا بود
پروانه غریبی در باغ لحظه‎‎ها بود
   
طوفان گریه،
سنگین
بر صخره‎‎های دنیا،
می‎خورد و باز می‎گشت
قلبم پرنده‎ای سرخ
در بهت وسعت آب
پژواک ضربه‎هایش
تا عمق جنگل سوگ
عزا، عزا، عزا بود...
   
زورق ر‎ها به دریا
- بی‎ناخدا و خسته
چون قلب من شکسته –
مانند پاره ابری، آرام و بی‎صدا بود.
بر دست‎های یاران
تابوت خالی او،
گویی که قطره اشکی
 از چشم روزگاران
گوئی که شعر تلخی،
در سوگ قلب ما بود...
   
زورق به کام دریا
دریا ولی غریقی
در روح ناخدا بود

پتک سنگین در آیینه
محمدرضا عبدالملکیان
دلی داشتم، شانه بر شانه رفت
دریغا که خورشید این خانه رفت
دریغا از آن شور شیرین، دریغ
از این‎جا، از این داغ سنگین، دریغ
از این‎جا که غم روی غم می‎رود
و اندوه و دریا به هم می‎رسد
از این‎جا که کوه است و پژواک غم
و جنگل که سر برده در لاک غم
از این‎جا که از سینه خون می‎رود
و ماتم ستون در ستون می‎رود
از این‎جا که قامت، دو تا کرده‎ام
خبر را لباس عزا کرده‎ام
خبر، فرصت تیغ با سینه بود
خبر، پتک سنگین در آیینه بود
خبر آمد و هرچه بر پا شکست
خبر آمد و پشت دریا شکست
خبر، تیشه بر ریشه جان گرفت
خبر، از دلم بود و باران گرفت
خبر آمد و چشم این خانه رفت
دلی داشتم شانه بر شانه رفت
دلم رفت و شیون تماشایی است
و دیگر غم این‎جا، غم این‎جایی است
غم و غربت و من به هم آمدند
شب و شهر و شیون به هم آمدند
در این شهر و شیون کسی گم شده است
و در سینه من کسی گم شده است
دریغا ستون‎‎های این سینه سوخت
و یک شهر در سوگ آیینه سوخت
بیا سوز ماتم که می‎خواهمت
خرابم کن ‎ای غم که می‎خواهمت
خرابم کن ‎ای غم، که بارانی‎ام
سزاوار آوار و ویرانی‎ام
خرابم کن امشب شکستن سزاست
غریبانه با غم نشستن سزاست
سزاوار دردم صدایم کنید
به درد آشنا، آشنایم کنید
به آنان که شیپور شیون زدند
خبر را چون آتش به خرمن زدند
به آنان که کاری گران کرده‎اند
و بر شانه تشییع جان کرده‎اند
به آنان که در خود خجل مانده‎اند
به آنان که در سوگ دل مانده‎اند
به آنان که آیینه گم کرده‎اند
و خورشید در سینه گم کرده‎اند
به آنان که بی‎گاه پژمرده‎اند
و بر شانه چشم مرا برده‎اند
نمی بینم او را، خدایا کجاست؟
و آن چشم محراب و معنا کجاست؟
   
خبر آمد و چشم این خانه رفت
دلی داشتم شانه بر شانه رفت

در سوگ آینه
محمدکاظم کاظمی
امشب خبر کنید تمام قبیله را
بر شانه می‎برند امام قبیله را
ای کاش می‎گرفت به‎جای تو دست مرگ
جان تمام قوم، تمام قبیله را
برگرد‎ای بهار شکفتن! که سال‎هاست
سنجیده‎ایم با تو مقام قبیله را
بعد از تو، بعد رفتن تو ـ گرچه نابه‎جاست ـ
باور نمی‎کنیم دوام قبیله را
تا انتهای جاده نماندی که بسپری
فردا به دست دوست، زمام قبیله را
زخم‎ایم، خنجر یمنی را بیاورید
زنجیر‎های سینه زنی را بیاورید
   
دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند
با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند
بادی وزید و قافله‎ای در غبار ماند
رنگی شکست و آینه‎ای سوگوار ماند
دیشب طلایه دار اجل باز فتنه کرد
ننگی دگر به دامن این کهنه کار ماند
گرد رهی به دامن پرچین ما نشست
ما را از آن سوار، همین یادگار ماند
ما وارثان آینه‎‎های شکسته ایم
واماندگان قافله‎ای باربسته ایم
   
رفتی و از بهار چمن ریخت رنگ‎ها
رفتی و باز بر سر گل خورد سنگ‎ها

آتش رکاب ناز گذشتی و فخرها
حسرت نصیب حادثه ماندیم و ننگ‎ها
توفان سفر شتاب زدی باره را و باز
ما مانده‎ایم دلدله سنج درنگ‎ها
خوش می‎روی رهاتر از اندیشه نسیم
خوش می‎روی، بگیر دمی دست لنگ‎ها
رفتی سبک عنان و ندیدی که بعد تو
دیشب چه قصه داشت سر ما و سنگ‎ها
رفتی و بیم‎دار اجل‎ها نشسته‎ایم
در انتظار مزد عمل‎ها نشسته‎ایم
   
ای خفته در نگاه تو صد کشور آینه
شد مدتی نگاه نکردی در آینه
رفتی و روزگار سیه شد بر آینه
رفتی و کرد خاک جهان بر سر آینه
رفتی و شد ز شعله برانگیزی جنون
در خشکسال چشم تو خاکستر آینه
چون رنگ تا پریدی از این خاک خورده باغ
خون می‎خورد به حسرت بال و پر آینه
درد افتاده کار دل ما به دست چرخ
یعنی که داده‎اند به آهنگر آینه
در سنگ خیز حادثه تنها نشاندی‎اش
ای سرنوشت رحم نکردی بر آینه
امشب در آستان ندامت عجیب نیست
ای مرگ اگر ز شرم بمیری هر آینه
ای سنگدل دگر به دلم نیشتر مزن
بسیار زخم‎ها زده‎ای، بیشتر مزن

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین