جرج برنارد شاو در یکی از شاهکارهای نمایشنامه نویسی خود به نام «مرد و ابرمرد» تصور سنتی از بهشت و جهنم را وارونه کرده است. او جهنم را مکانی توصیف می کند که در آن، تمام تمایلات انسان، آزادانه و به راحتی برآورده می شود و مسئولیت شخصی جایی در آن ندارد.
روان یار: بر عکس، بهشت جایی است که ساکنان آن مسئول اعمالشان هستند و مکانی است برای رویارویی با واقعیتها و کنترل آنها. و نکته جالب آن است که ساکنان جهنم هر وقت از آنجا خسته شدند می توانند آزادانه آنجا را ترک کرده و وارد بهشت شوند.
هر چند این یک استعاره بحث انگیز است، اما استعاره خوبی درباره چگونگی زندگی ما انسانها در این جهان است. این مفهوم از «جهنمی که هرگاه از آن خسته شدید می توانید ترکش کنید»، به درستی توصیف گر تغییرات روان شناختی نیز هست. بسیاری از انسانها به «جهنم» روان شناختی خود چسبیده اند و درد و رنج آن را تحمل می کنند زیرا از نظم لازم برای سلامتی، ترس بیشتری دارند. اما سرانجام، هنگامی که بتوانند تنها نگاهی به منجلابی که در آن گرفتارند بیاندازند، به کلی از آن بیزار می شوند و تصمیم می گیرند این شرایط را پشت سرگذاشته و به سراغ «واقعیت ها» بروند.
دانش در برابر درک
برنارد شاو هر چند که فردی مذهبی نبود اما با وجود این کشف درخشانی کرده است: زندگی معنوی، زندگی واقعی و عملی نیز هست. و این عملی بودن بیشتر به «درک» وابسته است تا به «دانش».
امروزه بسیاری از ما نقش فوق العاده ای برای دانش قائل هستیم، که در واقع نیز همین طور است، اما در این میان از اهمیت درک و شعور غافل مانده ایم. چرا؟ زیرا «درک»، تعهدآور و مسئولیت بخش است. و ما انسان ها می خواهیم از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کنیم.
نادانی
هر کودکی که زاده می شود، پا به دنیای اجتماعی و از پیش شکل گرفته زبان، علم، فناوری، هنر، ادبیات و... می گذارد. اما پیچیده تر از رمز و راز مجموعه این اطلاعات واقعی، رمز و راز بدن خود کودک است. کودک خود را از طریق فرایندهای زیست شناختی که کنترلی روی آن ها ندارد مانند خوردن، استفراغ کردن، اجابت مزاج، ادرار کردن، خونریزی و ... کشف می کند. و همچنین کودک به درستی احساس خواهد کرد که دنیا چیزی «می داند» که او نمی داند. بنابراین، از همان ابتدا، کودک در یک فضای هیجانی و سنگین «نادانی» و احساس «گمگشتگی» قرار می گیرد.
مکان ناراحت و عذاب آوری برای بودن است. و بنابراین، همه ما انرژی فوق العاده ای برای غلبه بر احساس «نادانی» صرف می کنیم. ما از طریق آموزش های رسمی به جستجوی دانش می پردازیم. ممکن است درگیر پژوهش های علمی شویم. ممکن است به عضویت انواع سازمانها و گروههای اجتماعی که ادعای عرضه نوعی «دانش» پنهان دارند، در آئیم. ممکن است به تماشای تصاویر هرزه نگاری روی آوریم تا بتوانیم چیزهایی که معمولاً مخفی نگاه داشته می شوند را ببینیم. ممکن است به جستجوی «دانش جنسی» از طریق بدن فردی دیگر برآئیم و سعی کنیم مشکلات روان شناختی خود را با لذت- یا درد- دیگری تسکین بخشیم. یا ممکن است با افکار و تصاویر شهوانی برای خود دنیای خیالی و رویایی بسازیم و هویت و قدرتی که به شدت بدان نیازمندیم را در عالم خیال به دست آوریم.
پرده
با وجود این، تمام «دانشی» که در جهان وجود دارد، چیزی نیست جز پرده نازکی که بر روی «نادانی» های ما کشیده شده است. ایستادن در مقابل این پرده و حدس زدن درباره آنچه در پس آن قرار دارد، ما را گیج، ضعیف، بیزار و گمراه می کند.
ژاک لاکان، روانکاو مشهور فرانسوی، در کتاب «چهار مفهوم بنیادی روانکاوی»، داستان رقابت دو نقاش عهد کهن، زوکسیس و پاراسیوس را نقل می کند. زوکسیس ادعا کرده بود که خوشه ای انگور را آنچنان طبیعی نقاشی کرده است که حتی پرندگان نمی توانند تشخیص دهند و به سراغ آن می آیند تا آن را نوک بزنند. زوکسیس با چنین غروری به دیدن نمایشگاه نقاشی پاراسیوس رفت. اما تنها تابلویی که در نمایشگاه دید با پرده ای پوشانده شده بود. بنابراین درخواست کرد که پرده را کنار بزنند تا او بتواند نقاشی پاراسیوس را ببیند. اما نقاشی پاراسیوس همین پرده بود! آنقدر این پرده ماهرانه نقاشی شده بود که استادی چون زوکسیس هم نتوانسته بود طبیعی نبودن آن را تشخیص دهد. لاکان پس از بیان این داستان، خاطر نشان ساخته است که اگر می خواهید کسی را گمراه کنید، به او آنچنان «پرده ای» نشان دهید که کنجکاوانه از شما بپرسد پشت آن چیست.
اگر بپذیریم که تمام دانش ما همچون پرده گمراه کننده ای بر روی واقعیتهای جهان هستی کشیده شده است، در این صورت باید بپذیریم که ما نومیدانه در برابر سد کمبودها و محدودیت ها قرار گرفته ایم. و بدین خاطر، در این شرایط تنها یک امیدواری وجود دارد: درک روح (منظور از روح، جنبه های عاطفی و هیجانی شخصیت در مقابل وجوه تحلیلی و عقلانی آن است).
فقدان روح
اگر بخواهیم به زبان روان شناختی عبارت لاکان را بیان کنیم باید بگوئیم «روح» چیزی است که ما را برای تحمل چیزهایی که غیرقابل تحملند و کمبود آنها در دنیای انسانی حس می شود، قدرت و توان می بخشد.
در دنیای مدرن امروز، اغلب جوامع ما روح خود را از دست داده اند. بدین خاطر، به سادگی ممکن است که ما درک نادرستی از زندگی به دست آوریم و پذیرش دروغین را با شکیبائی راستین، غرور دروغین را با پارسایی راستین، و احساس دروغین را با عشق راستین اشتباه بگیریم.
و با از دست دادن روح، امروزه بسیاری از ما مفهوم «گناه»- یعنی خودشیفتگی موجود در ما که باعث می شود به جای خدمت به دیگران در خدمت خود باشیم- را نیز کنار بگذاریم و از فضای فکری خود خارج سازیم. در نتیجه، به جای آن که تصمیم گیریهای زندگی را با توجه به مسئولیتهای شخصی انجام دهیم، آنها را بر حسب راحتی خودمان انجام می دهیم. امروزه هر چیزی که «داغ» باشد، قابل پذیرش به نظر می رسد. و گناه به مفهوم روان شناسی اش، چیزی است که چشم ما را بر درک این واقعیت که برای زندگی چیزهای بیشتری از آنچه دنیا به ما «نشان می دهد» وجود دارد، می بندد. بنابراین، گناه ما را از عشق واقعی دور می سازد و در باتلاق لذت گرایانه خودشیفتگی فرو می برد. و در آن ناکجا آباد، روح گم می شود.
سنت آگوستین هیپو، روحانی برجسته آفریقایی، گفته است که «گناه، مجازات گناه است.» این جمله هنگامی بهتر فهمیده می شود که ما درک کنیم که دنیای انسانی چیزی نیست جز انبوهی از دفاعهای روان شناختی (غرور، خشم، رقابت، موقعیت اجتماعی و...) که در ظلمت ناشی از غافل شدن از روح، ما را محافظت می کند. تمام این دفاع ها ریشه در دوران کودکی دارند: آن زمان، راهی برای کمک به بقاء بوده اند اما به طور ناخودآگاه به دوران بلوغ و بزرگسالی راه یافته اند و همان دفاع هایی که روزی از ما محافظت می کردند امروز ما را به هیچ چیز جز مجازات مکرر به خاطر سوء رفتارهای اجتماعی و روان شناختی رهنمون نمی گردند.
آنچه گفته شد را سوء تعبیر نکنید. همه ما اساساً خوبیم. اما خوب ماندن به کار زیاد سختی نیازمند است که از جمله مهمترین آن کارها، انکار خود است. زیرا بدون انکار غرور شخصی و دفاعهای آن، عشق واقعی، خالص ترین و ناب ترین عشقی که می توانید تصور کنید، در پشت دفاعهای روان شناختی از دید ما پنهان می ماند.
و عشق واقعی، اگر فدا کردن خود برای نجات دیگران- حتی آن هایی که از شما نفرت دارند- از ظلمتی که در آن قرار دارند نیست، پس چیست؟
سمت و سوی معنی دار
بنابراین، درست همان طور که گناه، مجازات گناه است، جهنم، یعنی مکانی که مسئولیت و شعور در آن جای ندارد نیز مجازات خود جهنم است. شگفت انگیز آن که دو بیماری مهلک عصر حاضر، یعنی سرطان (تکثیر نامحدود برخی سلول ها) و ایدز (زوال بی رویه بدن توسط سیستم ایمنی خودش) چنین استعاره هایی هستند: رشد غیرمسئولانه و فقدان شعور.
با وجودی که اغلب موارد ایدز و برخی از اشکال سرطان مستقیماً به رفتارهای شخصی بستگی دارند، اما هنگامی که کسی سرطان یا ایدز می گیرد همه ما مسئولیم. تراژدی و مصیبتی که در اینجا وجود دارد این است که فرهنگ این قابلیت را دارد که تک تک اعضای جامعه را با یده آلهای تدافعی که هیچ سمت و سوی معنی داری ندارند، آلوده کند.
و در نتیجه، ما به عنوان یک فرد، باید امروز به خوبی متوجه گناهان باشیم و به یاد داشته باشیم که عبور از مرز گناه و معنویت، فقط یک انتخاب شخصی است و هر فرد آزادانه می تواند به «هر طرف» که خواست برود. روان شناسی، حداقل در غرب، عمدتاً به دنبال تامین شادی برای انسان هاست و از کمک به افراد در درک زندگی و یافتن حس جهت گیری معنی دار و عملی، غافل است. روان شناسی به خودی خود نمی تواند هیچ معنی خاصی برای زندگی ارائه کند اما می تواند به افراد کمک کند تا خود را از دام هویت های واهی اجتماعی که آن ها را در تاریکی نگاه می دارد و به خود-تخریبی می کشاند، رها سازند.
من نمی توانم وجود خدا را «اثبات» کنم و نیز نمی توانم ثابت کنم که روح وجود دارد و معنویت چیزی فراتر از ساخته و پرداخته ذهن انسان است. اما این گونه نگاه کنید: اگر برای معنویت ارزش قائل شوید، چه چیزی را از دست می دهید؟ هیچ چیز. و چه چیزی را به دست می آورید؟ همه چیز.