او هر روز و شب به مسجد ميآمد و ميرفت: ولي چنين حرفي از او نشنيده بودند. خبر برگزاري مراسم چهلم 19 دي قم، در شهر پيچيده بود و دانشگاه، بازار و مساجد در تب و تاب برگزاري اين مراسم بودند. از ده روز پيش اعلاميهاي با امضاي علماي تبريز در شهر پخش شده بود. محل برگزاري مراسم اربعين شهداي قم، مسجد قيزيلّي (ميرزا يوسف) بود. از جمعه 28 بهمن، شهر در كنترل نيروهاي شهرباني و ساواك بود و بيشتر نيروهاي مبارز در مساجد جمع شده بودند در منتظر فردايي متفاوت از ديگر روزها.
آن شب همه در فكر فردا بودند و گوش تيز كرده بودند تا اگر اشارهاي از سوي علما به خصوص آيتالله قاضي شود فوراً به سرانجام برسانند.
محمّد آن شب تمام بيست و دو سالگياش را مرور كرد. او به سال 1335 در اردبيل به دنيا آمده بود و بعد به تبريز آمده بودند و حالا دانشجوي رشتهي مهندسي دانشگاه تبريز بود. تمام سالهاي 56- 55 كارش شده بود انتقال اعلاميه از قم به تبريز و تكثير پخش آنها. حالا كه تلاشهاي او و يارانش داشت به ثمر مينشست احساس خوبي داشت. در روزهاي مبارزه براي اينكه از سينجيمهاي ساواك در امان بماند نام خانوادگياش را از زنوزي به عراقيان تغيير داده بود به تجلا.
صبح 29 بهمن، وضو گرفت و رفت مسجد. دوباره برگشت خانه و اين بار با دوچرخهاش ركابزنان از خانه بيرون رفت تا برگردد يك ساعتي طول كشيد؛ مادرش دلنگران شده بود كه محمّد آمد. مادرش پرسيد: كجا بودي محمّد؟
گفت: رفته بودم اعلاميه بچسبانم.
صبحانهاش را خورد. وقتي خواست از خانه بزند بيرون، رو به اهالي خانه گفت: «امروز شهر كاملاً تعطيل است و ممكن است شهر شلوغ شود. سعي كنيد از خانه بيرون نرويد».
بعد برگشت همه مدارك شناسايي و شناسنامهاش را داد به مادر و از خانه رفت بيرون. تا چند دقيقه همه اهالي خانه چشم دوخته بودند به در. امّا ديگر رفته بود. با خود فكر كردند: اگر قرار است شهر شلوغ شود پس چرا خود محمّد ميرود؟
محمّد در طول مسير به مراسم فكر ميكرد. به شعارهايي كه حاضر كرده بود. به حركت مردم از خيابانهاي مختلف و... مقصد حركت محمّد و تمامي آنهايي كه صبح از خانه بيرون آمده بودند مسجد قيزيلّي بود. محمّد وقتي رسيد مقابل مسجد، جمعيت انبوهي جلو مسجد بود. جمعيت را شكافت و خود را رساند به جلوي در مسجد. رئيس كلانتري بازار جلوي مسجد ايستاده بود و خشمگين مردم را نگاه ميكرد. جمعيت منتظر بودند مسجد باز شود و بروند تو.
صبح بهمن ماه تبريز، هوا سوز سردي داشت. ساعت 9 صبح بود. مشهد محمّد، كفشدار مسجد با عجله خود را به در مسجد رساند، وقتي خواست در را باز كند حقشناس، رئيس كلانتري بازار چنين اجازهاي را به او نداد. همهمهاي از ميان مردم برخاست و رفته رفته سروصدا بلندتر شد؛ مسجد را باز كنيد... محمّد در نزديكي حقشناس ايستاده بود. كم كم اصرار و فشار مردم براي باز شدن مسجد زياد شده بود كه حقشناس رو به جمعيت منتظر با صدايي بلند گفت: «نميشود. در اين طويله بايد بسته بماند».
محمّد وقتي كتابها را به كتابخانه مسجد تحويل ميداد شايد اين لحظه را به چشم خود ميديد. او صبح وقتي به اهل خانه سفارش ميكرد كه امروز شهر شلوغ ميشود...، خودش را سينه به سينه سرگرد حقشناس ديده بود.
با چشمهايي از حدقه بيرونزده، سرگرد را پاييد ولي نتوانست اهانت به ساحت مقدس مسجد را تحمل كند. محمّد سيلي محكمي به گوش حقشناس خواباند و نفرت درونياش را از دستگاه فاسد پهلوي بيرون ريخت.
همهمه جمعيت بالا گرفت و همه در دل خود اين جوان را تحسين كردند و صلواتهاي بلند از حنجرههاي مردم خشمگين پشت سر هم فضا را پر كرد. حقشناس از سر تا پا خيس عرق شد و تا گوشهايش سرخ شده ديگر نتوانست اين همه خفت و شرمساري را تحمل كند. دستش را برد و كلتش را بيرون كشيد و سينه محمّد را نشانه رفت. محمّد همچنان با وقار تمام چشم در چشم سرگرد ايستاده بود. صداي شليك گلوله همه را به هم ريخت و خون از سينه محمّد فوران كرد. سرگرد دو گلوله ديگر به سينه آسمان خالي كرد. پيكر بيجان و غرق به خون محمّد افتاد. امّا زمين نماند و سريع رفت بر روي دستهاي مردم و حركت شروع شد. شعارها كمكم شكل منظم به خود ميگرفت: «درود بر خميني»، «مرگ بر شاه» نيروهاي شهرباني باتوم در دست هجوم بردند به طرف مردم. امّا كثرت جمعيت به حدي بود كه نتوانستند دوام بياورند و پا به فرار گذاشتند. جنازه محمّد بر سر دستها ميرفت و ديگر اوضاع از كنترل نيروهاي امنيتي خارج شده بود. حقشناس كلاه به دست ميدويد. به طرف دكه راهنمايي و رانندگي سر بازار و دو پاسبان هم به دنبالش. امّا پيش از رسيدن آنها دكه و موتورسيكلت موجود در آن در آتش قهر مردم انقلابي ميسوخت. دو تن از تظاهراتكنندهها يكي پاره آجر و ديگري هم چوب در دست دنبال سرگرد و پاسبانها بودند. در ازدحام مردم، حقشناس با استفاده از فرصت ايجادشده از صحنه متواري شد. جنازه محمّد روي دستهاي مردم خشمگين از دست رژيم ستمشاهي ميرفت و فرياد «لاالهالاالله» به آسمان بلند شده بود.
حركت مردم از مقابل مسجد قيزيلّي كشيده شد به طرف خيابان فردوسي و بعد هم مركز شهر. سينماها، مراكز فساد، مشروبفروشي و برخي بانكها از جمله مراكزي بودند كه مورد تهاجم تظاهراتكنندهها قرار ميگرفتند. شعار درود بر خميني، مرگ بر شاه همهجا را فرا گرفته بود و شهر يكپارچه انقلاب بود عليه نظام ستمشاهي. عكسهاي شاه از ديوارها و بانكها پايين كشيده و زير دست و پا له ميشد.
نيروهاي شهرباني و ساواك تاب مقابله با مردم را نداشتند، به ناچار ساعت 30/12 ارتش وارد شهر شد. دو دستگاه تانك چيفتن، دو دستگاه نفربر و يك دستگاه تانك اسكورپين در مقابل استانداري و بانك ملي ايستاد. ميخواستند با اين حركت نمايشي مردم را بترسانند. بعدازظهر شهر در اختيار نظاميان بود و آرامش نسبي در شهر حكمفرما بود. آن روز علاوه بر محمّد پنچ تن ديگر نيز شهيد شدند و 8 زخمي از خيل عظيم زخميها نيز روزهاي بعد شهيد شدند.
با فرا رسيدن شب، آرامش نسبي در ظاهر به شهر بازگشت امّا هنوز داغ محمّد تجلا و يارانش در دلها تازه بود. و نويد روزهاي پرآشوبي را ميداد.
مادر محمّد هر چقدر منتظر ماند، خبري نشد و ديگر محمّد را نديد. جنازه محمّد تجلا به صورت ناشناخته در گورستان اماميه تبريز به خاك سپرده شد؛ ولي پس از يك ماه با اجازه شهيد محراب آيتالله قاضي طباطبايي نبش قبر شد و شناسايي گرديد.
پس از پيروزي انقلاب سرگرد مقصود حقشناس دستگير شد امّا هويت او به درستي شناخته نشد. مردم تبريز و بازاريان دلخوشي از او نداشتند و در شمار افسران بدنام شهرباني بود.
در روزهاي بعد در شهر شايعه شد كه سرگرد حقشناس به يك حمام زنانه پناه برده و توانسته از آنجا جان سالم به در برد. پس از چند روز سرگرد مقصود حقشناس از تبريز به تهران منتقل شد و آزاد گرديد.
بار ديگر توسط كميتههاي انقلاب اسلامي در كرج دستگير و به زندان افتاد. او در دوران دانشكدهي افسري، با ديگر همرديفهاي خود در سركوب قيام 15 خرداد 42 شركت داشت. اين بار پس از شناسايي محاكمه و به اعدام محكوم شد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com