ناحیهای که این خانواده در آن پیدا شدند، موسوم به تایگا است، چایی که تابستانهای بسیار کوتاه، جنگلهای عظیم درختهای سوزنیبرگ، خرسهای خوابیده و گرگهای گرسنه دارد، ناحیه تایگا در جنوب نواحی توندرا قرار گرفتهاست. تایگا گستردهترین زیستبوم زمینی در جهان است. مساحت این قسمت ۴ میلیون مایل مربع است، اما جمعیت کل این منطقه پهناور به زحمت به چند هزار نفر میرسد.
علیرضا مجیدی: با گرم شدن هوا، برای مدت زمان محدودی، سر و کله عدهای از جستجوگران و مکتشفان پیدا میشود که با عزم کشف منابع نفت و سایر منابع معدنی سیبری، از تایگا عبور میکنند.
در سال ۱۹۷۸، زمانی که جغرافیدانهای شوروی با هلیکوپتر از روی منطقهای از تایگا که حدود ۱۰۰ کیلومتر با مرز مغولستان فاصله داشت، عبور میکردند، متوجه شدند که قسمتی از جنگل صاف و مسطح شده است. هلیکوپتر چند بار از روی ناحیه عبور کرد و آنها متوجه آثار حیات انسانی در آن قسمت شدند.
چهار دانشمندی که با هدف کشف منابع آهن اعزام شده بودند، یک محل اسکان موقت در ۱۰ مایلی این منطقه ساختند و با ترس و لرز و در حالی که هدایایی به همراه داشتند، برای کشف ساکنان احتمالی حرکت کردند. در مسیر آنها آثار فعالیت انسانی را کشف کردند، تا اینکه در کنار رود یک کلبه کشف کردند که تنها یک پنجره بسیار کوچک داشت. به سختی میشد باور کرد در این کلبه درب و داغان کسی زندگی کند، اما به محض ورود مکتشفان، پیرمردی از خانه خارج شد. او لباسهای وصلهزده به تن داشت، ریشش را اصلاح نکرده بود و موهایش ژولیده بود، او بسیار هراسان بود.
در پاسخ به سلام دانشمندان، او با تأخیر به آنها خوشامد گفت. همه وسایل خانه او از مواد ابتدایی ساخته شده بودند، کلبه فقط یک اتاق داشت و در آن پنج نفر دیگر هم زندگی میکردند.
در خانه دو زن بودند، یکی از آنها هرسان مشغول دعا و استغفار شده بود: این برای گناهان ماست، گناهانمان! آن دو دخترهای پیرمرد بودند، قوتی به آنها چای و نان تعارف شد، آنها از پذیرفتن این هدایا خودداری کردند، پیرمرد گفت که آنها تا حالا نان نخوردهاند.
سرانجان داستان کامل خانواده معلوم شد: اسم پیرمرد کارپ لیکوف بود، او یک روسی بنیادگرای ارتودوکس بود. زمانی که انقلاب روسیه اتفاق افتاد و بلشویکها قدرت را در دست گرفتند، مذهبیهای سرسخت ترجیح دادند که بگریزند و به سیبری بروند. زمانی که یک گشتی شوروی به برادر او تیر زد، او وادار شد که خانوادهاش را بردارد و به دل جنگل بزند.
زمان، سال ۱۹۳۶ بود، او آن زمان همراه همسر، پسر ۹ ساله و دختر ۲ سالهاش به سیبری رفتند. آنها همراه خود وسایلی محدود به هماره بذرهای زراعی برده بودند، در تایگا او صاحب دو فرزند دیگر شد، هیچ یک از این دو فرزند کوچک او، هرگز تمدن انسانی را ندیدند. تنها تصور آنها از دنیای خارج حرفهای والدینشان بود و تنها سرگرمی خانواده رؤیاهایشان بود. تصور آنها از شهرها و کشورها، یک تصور کاملا انتزاعی بود. تنها چیزهایی که میتوانستند بخواند، کتابهای دعا و یک انجیل بسیار قدیمی بود.
انزوای این خانواده باعث شده بود، انها مجبور شوند به خود اتکا کنند، و مثلا بعد از اینکه بارها لباسهایشان را وصله زدند، از گیاهان برای خود لباس بسازند. البته جایگزین کردن برخی از وسایل مثل طروف فلزی برای آنها مشکل بود، مثلا آنها از پوست درخت غان برای گرم کردن غذاهیشان استفاده میکردند،اما نمیتوانستند مثل ظروف فلزی، این ظرفهایی ابتدایی را روی آتش بگذارند.
با بالغ شدن پسرشان -دیمیتری-، او برای شکار جانوران و تأمین گوشت بیرون میرفت، چون اسلحه و حتی کمانی در کار نبود، او از روشهای ابتدایی مثل کار گذاشتن تلههای ابتدایی استفاده میکرد. او استقامت زیادی داشت و با پای برهنه در زمستان حرکت میکرد، گاهی چند روز بیرون خانه به سر میبرد و بعد در حالی که یک گوزن شمالی روی شانه داشت برمیگشت. البته همیشه اوضاع خوب نبود، مثلا دهه ۱۹۵۰ خیلی به آنها سخت گذشت و آنها اغلب با خوردن گیاهان سر میکردند. در سال ۱۹۶۱، شدت سرما همه کاشتههای آنها را در باغچه کوچکشان از بین برد، طوری که آنها تا بهار مجبور شدند پوست درخت و حتی کفشهایشان را بخورند!
در شرایطی که همه محصولات آنها از بین رفته بود و آنها بذری نداشتند، یک معجزه اتفاق افتاد و آنها یک دانه چاودار پیدا کردند، از همین دانه با سختی محافظت کردند، آن را کاشتند و از شر سنجابهاپ و موشها در امان نگه داشتند تا تکثیر شد و باغچهشان احیا شد.
این خانواده با وجود انزوایشان، هوش و توانایی قابل توجهی داشتند، اما آن را دستکم میگرفتند، مثلا گرچه نمیتوانستند راه رفتن انسان را روی ماه پیدا کنند، اما وقتی در مورد ماهوارهها به آنها گفته شد، باورش کردند. چرا که در سالهای دهه ۱۹۵۰، آنها بارها «ستارههایی» را که با سرعت در عرض آسمان حرکت میکردند، دیده بودند و با خودشان گفته بودند، حتما مردم چیزهای ساختهاند و آتشهایی به آسمان فرستادهاند که بسیار شبیه ستارهها به نظر میرسند.
این خانواده که در ابتدا تنها نمک را به عنوان هدیه پذیرفته بودند، به تدریج هدایای دیگری مثل قاشق و کارد از دانشمندان قبول کردند، اما به برخی از مظاهر فناوری مثل تلویزیون روی خوش نشان ندادند.
اما وجه تأسفبرانگیز این داستان مرگ سریع این خانواده بعد از برقراری ارتباط با دنیا خارج بود، در سال ۱۹۸۱، سه فرزند از ۴ فرزند، به فاصله چند روز از هم فوت شدند، شاید به خاطر عدم مقاومت در مقابل بیماریهایی که تا آن زمان هیچ برخوردی با آنها نداشتند. البته نارسایی کلیه ناشی از رژیم غذایی سخت را علت زمینهای مرگ دو نفر از آنها میدانند، پسر بزرگ خانواده -دیمیتری- هم به خاطر ابتلا به ذاتالریه مرد، شاید او به عفونتی مبتلا شده بود که از دوستان جدیدش گرفته بود.
دانشمندان بسیار تلاش کردند که جان دیمیتری را نجات بدهند و با هلیکوپتر او را به بیمارستان بفرستند، او خود او خانوادهاش این اجازه را ندادند، اعتقادات مذهبی آنها و باور به اینکه هر کس باید تا زمانی که خدا اجازه میدهد، زنده بماند، مانع شد که آنها قبول کنند.
سرانجام در سال ۱۹۸۸، کارپ لایکف بعد از فوت همسرش درگذشت، دخترش -آگافیا- او را با کمک جغرافیدانها دفن کرد، یک چهارم قرن گذشته و آگافیا که در دهه هفتم زندگی خود است، هنوز به تنهایی در تایگا است و حاضر به ترک محل نشده است، اما دانشمندان دیگر باید منطقه را ترک میکردند و او را تنها میگذاشتند.
خانواده روسی از تمدن بریده بودند، این داستان را که میخوانیم شاید برای سرسختی آنها، عدم انعطافپذیریشان و اینکه نخواستند از مظاهر تمدن انسانی استفاده کنند، تأسف بخوریم، اما اگر آنها در همین زمان در روسیه بودند، چه بر آنها میگذشت؟
از زاویه دید عجیب و غریبی، آنها دنیایی معصومانه و غیر قابل باوری برای خود درست کرده بودند، دنیایی که در آن خبری از فجایع جنگ جهانی دوم، جنگ استالینگراد، کشتارهای کمپها و فاجعه درسدن آلمان نبود. اما بیایید و پیش خودمان فکر کنیم که چقدر خوب میشد، برای داشتن یک زندگی معصومانه، نیازی به بریدن از جامعه و صرفنظر کردن از همه خوبیهای آن نباشد!از زاویه دید عجیب و غریبی، آنها دنیایی معصومانه و غیر قابل باوری برای خود درست کرده بودند، دنیایی که در آن خبری از فجایع جنگ جهانی دوم، جنگ استالینگراد، کشتارهای کمپها و فاجعه درسدن آلمان نبود. اما بیایید و پیش خودمان فکر کنیم که چقدر خوب میشد، برای داشتن یک زندگی معصومانه، نیازی به بریدن از جامعه و صرفنظر کردن از همه خوبیهای آن نباشد!
دیروز وقتی این داستان را خواندم و یک ترانه دیگر را شنیدم، به یاد یک داستان قدیمی افتادم که زمانی در هشت سالگی خوانده بودم، این داستان با گذشت سالهای مفهومی دیگر و نو برای من پیدا کرده است. داستان را از روی کتاب قدیمی که دیگر جلد هم ندارد، برایتان اسکن کردم. داستان پسرکی که ترجیح داد در چشمان زمردین یک اژدهای مهربان زندگی کند!
من هم اين داستان را در بچگي خوانده بودم و واقعا" متاثر شده بودم.
جالب بود...