به گزارش بولتن نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران، وبلاگ خاطرات جبهه در جدیدترین نوشته خود آورده است:
روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. سینه زنی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدن شان سالم است ...
جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه ...
*
چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمی شد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی می گفتم، سریع بهانه می تراشید. نه سابقه جبهه برای شان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا.
*
ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را می اندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه می گیرد. می گویم:
- می رم معراج شهدا عکس بگیرم.
می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی می خوای عکس بگیری؟!
ولی می روم. خیابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را می گیرم. ذکریات ومراثی ای را که درذهن دارم، با خود زمزمه می کنم. همه اش فکر این هستم که با چه صحنه ای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّی در میان است؟ در همین افکار غوطه ورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم.
می رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازی در را باز می کند و داخل می شوم. کامیون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که می گیرم پیدایش می کنم. در حیاط پشت دارد ترتیب قرارگرفتن شهدا را درکامیون وارسی می کند. خیلی دقت دارد تا اشتباهی صورت نگیرد. جلو می روم و خسته نباشید و سلام و علیک. تعجب می کند. چشمش که به ساک دوربین عکاسی روی دوشم می افتد، با خنده ای که انبوه خستگی کار چندروزه اخیر از آن سرازیر است، می گوید:
- این وقت شبم ول نمی کنی خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگی نداری؟
- خودتون گفتین که بعدا بیام. حالا هم اومدم ...
با تعجب می گوید:
- برای چی؟
تا می گویم آمده ام تا از آن شهدا عکس بگیرم، خنده ای می کند و می گوید:
- وقت گیر آوردی ها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟
و نمی شود.
سرشان بدجوری شلوغ است.حق هم دارند. اصرارهایم ثمری نمی بخشد، ناکام و شکست خورده برمی گردم خانه. خیلی حالم گرفته می شود. بغض گلویم را می خراشد که نکند نتوانم آنها را ببینم. می گویند دوتای آنها پلاک ندارند، فقط چهره شان مشخص است. هرکس می تواند باشد. هاتفف بوجاریان، طوقانی، دائم الحضور یا ...
*
چه قدر سخت بود و عذاب آور. چشم ها زُل زده بودند به محلی که پاکت بیل مکانیکی فرود می آمد. همه را هیجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس می خواست اولین نفری باشد که بدن شهید را می بیند. لب ها می جنبیدند. همه ذکر می گفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی، بر سنگر دیده بانی پاسگاه30 فکه در احتزاز بود. خورشید دیگر داشت درپشت تپه ها فرومی رفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بیل مکانیکی زمین را می کند، با خود می گفتم:
حالا کدام شهید را با چه چهره و مشخصاتی پیدا خواهیم کرد؟
ولی نشد. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، دیگر هوا تاریک بود. کسی جز ما، در راه نبود. جاده شنی را زیرپا گذاشتیم تا دوباره فردا صبح به امید خدا، همین راه را باز گردیم.
*
دو روزی از وعده ای که حاجی بیرقی داده، می گذرد. هرچه اصرار می کنم، ثمری نمی بخشد. هزار صلوت نذر می کنم. و این آخرین سلاح درماندگی ام است.
صبح است و یک راست از سرکار آمده ام معراج شهدا. همه هستند. سیداحمد حسینی را می کشم یک گوشه و می گویم:
- پدرآمرزیده بگم جدّت چی کارت کنه؟ مگه خودت نگفتی بعدا؟
می خندد و می گوید:
- من که به کسی قول ندادم!
رنگین هم می اندازد گردن حاج بیرقی و می گوید:
- هر چی که حاجی بگه.
آقای آشنا هم که دیگر هیچ؛ تا حاجی بیرقی نگوید اصلا نمی خندد! بدجوری حالم گرفته می شود. دست از پا درازتر می خواهم برگردم. دو سه روز دیگر تاسوعا و عاشوراست.
می گویند یکی از آنها را می خواهند روز عاشورا تشییع و دفن کنند. اگر او را نبینم، خیلی بد می شود. حتما باید او را ببینم.
*
آفتاب بهاری در فکه با گرمای تابستانی می تابید. عرقِ صورت ها با چفیه پاک می شد. کنار سیداحمد میرطاهری ایستاده بودم. علی آقا محمودوند - همان گونه که بچه ها صدایش می زنند - پشت بیل مکانیکی نشسته بود و کار می کرد. بر روی بازوی بیل، این شعر با خطی زیبا نوشته شده بود:
گُلی گم کرده ام می جویم او را به هر گُل می رسم می بویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان به آب دیدگان می شویم او را
هربار پاکت بیل میان گُل های کوچک سفید و زرد در سینه سخت زمین فرومی رفت، این شعر را با خود زمزمه می کردم.
چشم هایم گرد شده بود به زیر پاکت بیل. در همان حال با آقاسید حرف می زدم. از خاطراتش می گفت ... ناگهان سیاهی پوتینی مرا واداشت تا فریاد بزنم:
- علی آقا نگه دار ... علی آقا نگه دار ...
به محض این که بیل از حرکت بازایستاد، پریدم وسط چاله. خودش بود، شهید. ذکر صلوات فراگیر شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهبانی، سرک کشید تا ببیند چه پیدا کرده ایم.
آرام و با احتیاط فراوان، پنداری ارزش مندترین چیز را یافته اند، خاک ها را با ملایمت تمام کنار زدند. آرام و بدون این که ضربه ای به استخوان ها و اسکلت بدن شهید وارد شود. چه قدر احساس دل سوزی! انگار بدن انسان زنده ای را از زیرخاک بیرون می آورند. به شایعات و چرت و پرت هایی که در شهر و حتی بین بچه های خودی رواج داشت، نمی آمد. باید دید تا فهمید.
جمجمه شهید که پیدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهیدی که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد.
*
گلعلی بابایی هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمی کنم تا به حاجی بیرقی بند کند. حاجی می گوید:
- روز تاسوعا بیایید برای دیدن و عکس گرفتن.
ساعت شش یا هفت است دیگر آفتاب می خواهد وداع کند. خیلی حالم گرفته می شود. سه چهار روز است می آیم و می روم، ولی سعی می کنم از پا نیفتم. اگر قرار باشد در تهران این گونه زود ناکام و ناامید شوم، پس بچه هایی که یک هفته یا ده روز تمام زمین و زمان فکه را می کاوند بلکه یک شهید پیدا کنند، باید چه کنند؟
دیگر واقعا ناامید شده ام. آخرش حاج بیرقی راضی می شود و به آشنا می گوید:
اینارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهید رو نشون شون بده. بذار اینم عکس بگیره.
کلی خوشحال می شوم. باورش برایم مشکل است. داخل سالن می شویم. سر از پا نمی شناسم. آشنا جلوتر می رود و درِ سردخانه را باز می کند. وقتی علت در سردخانه گذاشتن آنها را می پرسم، جواب می گیرم:
- از بس بچه ها می آیند اینها را نگاه کنند، در سردخانه پنهان شان کرده ایم.
دوتابوت کوچک شاید هرکدام به طول یک متر، از سردخانه خارج می شوند. در ندارند، فقط روی شان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو می روم. گلعلی بابایی هم فقط ذکر می گوید. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار می زنم. الله اکبر!
چهره ای به روشنی خورشید مقابل دیدگانم ظاهر می شود. چه قدر زیباست. هرچه بخواهم بگویم، خود تصویر می گوید. یک لحظه احساس می کنم تابلوی نقاشی ای جلویم پرده برداری می شود! گیج و مبهوت می شوم. مقابلش زانو می زنم. جلوتر می روم. گلعلی بابایی می گوید:
- مگه نمی خوای عکس بگیری؟
یادم می اندازد! سریع دوربین را آماده می کنم. از پشت ویزور دوربین هم می شود حال کرد!
هر چه صورت را در چشم دوربین قرار می دهم، راضی نمی شوم و شاید او هم راضی نیست. هر دفعه دکمه شاتر را می زنم، قدمی جلوتر می روم. و بازعکس دیگر.
*
محل کشف بدن را کاملا وارسی نمودیم. خاک های منطقه را با سَرَند جست وجو کردیم؛ ولی از پلاک شهید هیچ خبری نشد. سرانجام وقتی ناامید از یافتن پلاک خواستیم به مقر برگردیم، سید میرطاهری درحالی که شهید را داخل کیسه ای پارچه ای سفید بردوش می کشید، رو به محل کشف، ادای برنامه های روایت فتح را درآورد و آوینی وار گفت:
- ای شهید، تو خود نخواستی پلاکت را به ما نشان دهی و خودت را به ما بشناسانی، اما چه باک. هر چه خودت می خواهی ..!
*
حاجی بیرقی می گوید:
- این دو شهید پلاک ندارند و فعلا مجهول الهویه هستند؛ مگر این که خانواده های شان از روی چهره آنان را بشناسند. ولی آن یکی "عبدالله علایی کاشانی"، پلاک دارد. آن هم پلاکی که پوسیده و نصفه نیمه است و خیلی سخت توانستیم او را شناسایی کنیم.
گلعلی پرچم روی آن یکی را نیز کنار می زند. این چهره اش کامل تر است. نیمه بالایی بدن و یک دستش هم وجود دارد. حال اینها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم.
ولی آن چهره چیز دیگری است. آرام صورت را برمی دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شده اند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا.
عکس پشت عکس. سیر نمی شوم. رویش را می بوسم. محاسن نرم و مژه ها برجای خود قراردارند. دستی برپیشانی و ابروهایش می کشم. سرگرم او هستم. سربازها می روند .فقط من می مانم و گلعلی بابایی. کلی صفا می کنیم. سعی می کنم از هر زاویه ای عکس بگیریم.
نیم ساعتی که می گذرد، آشنا می آید و می گوید:
- کارتون تموم نشد؟ بازم می خوای عکس بگیری؟
و من که نگاهم پشت دوربین است، فقط تبسمی تحویلش می دهم. بار دیگر پرچم را کنار می زنم و نگاهی و بوسه ای دیگر. هردو را می گذارند داخل سردخانه. می خواهیم برویم که حاجی بیرقی وارد سالن می شود. رو می کند به آشنا و می گوید:
- پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید.
جا می خورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، می آورند وسط سالن. پرچم را از روی آن می کشند. همه می نشینند. انگشت ها را می گذارند روی تابوت و ... فاتحه.
درِ تابوت باز می شود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون می آورند و روی زمین می گذارند. باز که می کنند، مات می مانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. می گویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافته اند. حاجی می گوید:
- هنگامی که بچه ها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا می کنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت می کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون می زند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانواده اش چیزی بگیم، چندتایی از بچه های سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نمی شد، خیلی مقیّد بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می رفت.
نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین می گذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه می زنم. چند عکس که می اندازم، فیلم تمام می شود. بدن را داخل پارچه ای سفید می گذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل می کنند.
خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچه های معراج شهدا تشکر می کنم. با گلعلی خداحافظی می کنم و سریع می روم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ...
و چندتایی از آن عکس ها می شوند این که می بینید.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
وچه خوب گفت شهید آوینی براستی چقدر دور شده ایم از شهدا آنقدر وامانده ا یم که حتی خا طراتشان را هم غبار فراموشی وغفلت پوشانده است ؟!!!!!! براستی از خود پرسیده ای این حکایت مر بوط به چند سال قبل است چقدر دیر؟.....
احوال ما با حالت ني هم صدا بود
اي كاش شور جنگ در ما كم نميشد
اين نامرادي شيوه مردم نميشد
اي كاش رنگ شهر، بازيم نميداد
در جبهه، يا زهرا (سلام الله عليها) مرا بر باد ميداد
امشب دل از ياد شهيدان تنگ دارم
حال و هواي لحظههاي جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادي محبت
با يك دل خسته زنيش سنگ تهمت
مسموم شد ساقي و پيمانه شكسته
از بخت بد، درب شهادت گشته بسته
من ماندم و متن وصيتنامهي پير جماران
من ماندم و شرمندگي از روي ياران
من ماندم و شيطان و نفس و جنگهايش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهايش
از زرق و برق شهر خود، نيرنگ خوردم
آن معنويتهاي جنگ از ياد بردم
خود را به انواع گنه آلوده كردم
در راه ناحق كوششي بيهوده كردم
از دفتر دل نام الله پاك كردم
دل را به زير كوه عصيان خاك كردم
اكنون پشيمان آمدم با اين تمنا
يا رب نظر كن جرم و عصيانم ببخشا
عالی بود.
انشالله مورد شفاعتشون قرار بگیریم . آمین
حریم دوست بوسیدند و رفتند
خوشا آنان که در میزان و وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند
خوشا آنان که پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند
خوشا آنان که با عزّت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنان که بهر یاری دین
به خون خویش غلطیدند و رفتند
خوشا آنان که وقت دادن جان
به جای گریه خندیدند و رفتند
خوشا آنان که با ایثار هستی
ز هستی چشم پوشیدند و رفتند
خوشا آنان که بهر حفظ اسلام
علیه کفر جنگیدند و رفتند
الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم
دست ما را بگیرید
زبان قاصر است در وصف چنین شهدایی
چشم از نگاه کردن عاجزاست به این سیمای خوبرویان خداکند که ما هم ذره ای از کرامات ومعرفت ایشان را داشته باشیم
خداوندا بازهم پیامی به ما ازسوی تو از طریق برگزیدگانت در این زمان مگر بیدار شویم!
اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک
یاعلی
مثلا: موسوی در بالا نظر داده: شهیدان زنده ان الله اکبر این صحنه ها برای بیداری و عبرت ماست.
عزیز من این جسد چه ربطی داره به عبرت و بیداری،حداقل کمی علمی و عقلانی فکرکن.
جسد انسان و بعضی حیوانات در شرایطی خاص مانند جاهایی که نمک زیاده یا سرده یا یکسری عوامل دیگه دیرتر میپوسن و باقی میمونن هیچ ربطی به زنده بودن و عبرت و اینها هم نداره!
قطعا اين صحنه ها براي بيداري و عبرت ماست قطعا ...ماهيچ شكي نداريم بهش چون معجزه معجزه اس نميشه با دلايل تجربي و عقل بشر اثباتش كرد.
چند سال قبل دكتر ولايتي دربرنامه "صندلي داغ" از خاطرات دوران جنگ صحبت ميكردن يكي از خاطراتشون اين بود كه بعضي وقتها ميشد كه پيكر و بدن شهداي ايران داخل آب مي افتاد و باجريان آب تا كويت ميرفت (يعني چندين روز جسد شهدا در آب بود زير نور آفتاب) و همين وضعيت براي كشته شده هاي عراقي هم به وجود مي اومد در حالي كه جسد عراقي ها بسيار متعفن ميشد پيكر پاك شهداي ايران سالم به كويت مي رسيد! و در همون حالت به سفارت ايران در كويت تحويل داده ميشد.
شهیدان! ما جاماندگان را نیز دعا کنید.
شهدا در قهقه مستانه اشان و در شادی وصولشان عند ربهم یرزقون اند
دو یو آندرستند مسترناشناس؟
زندگی بی شهدا ننگ بود
اللهم الرزقنا توفیق الشهادت
این ما هستیم که مرده ایم
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
ومپندارید انان که درراه خدا کشته شدند مرده اند بلکه انان زنده اند وپیش خدا روزی میخورند خدایا توفیق قتلوا فی سبیل الله را نصیب ما هم بگردان
اما در مورد شهید سرهنگ محمود بهبودی ، جزو مفقود الاثر ها بودند. پیكر ایشون سالهای زیادی پس از جنگ تحمیلی یافت نشد. پدر و مادر و خواهر ایشون با اینحال كه خبر شهادت ایشون رو طی سال اول جنگ بعنوان فرماندهی تیپ زرهی (تانك) براشون آوردند و دیده بودند سرهنگ شهید مفقود الاثر طی حمله ی هوایی با دهانی پر خون از روی تانك به زمین افتادند اما همیشه تصور میكردند خدا بیامرز اسیر شدن.
سال ها بعد خودم نیز در هفده سالگی كه یك سال بود به ایران آمده بودم با مامان شاهد بودم درست مثل عكس از شهید نشان داده شده پیكری شامل تعدادی استخوان و پلاكی تقریبا متلاشی شده از سرهنگ بهبودی به تهران فرستاده شد در بهشت زهرا در یكی از قطعه های شهدا مدفون شدند و مجددا براشون مراسمی برگزار شد.
خداوند بیامرزتشون. پدر و مادر این شهید پس از مدفون كردن فرزند مدت زیادی نتونستن این دنیای فانی رو تحمل كننده و هر دو یكی پس از دیگری فوت كردن.
خدا بیامرزتشون.
من هنوز هم نگاه و اشگ های مادر و پدر و خواهر ایشون در هنگام خاكسپاری فرزند شهیدشون جلوی نظرمه...
و در خاتمه، آقای مرتضی ام از شعرهاتون تشكر میكنم. اكثرا قشنگ هستند.
جستجوی مرگ در زیر زمین
همدم شبهایمان سجاده بود
حمله کردن ، خط شکستن ساده بود
حسرت رفتن در این دل مانده است
دست و پایم سخت در گل مانده است
عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم
زیر بار غصه ها وا مانده ایم.
به یاد شهدا صلوات
اینجا خونه ی خودمون نبود
ایشالا خود همین شهدا سفارش مارو به اون بالا بالاییه بکنن
اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
این عکس و این مطن خیلی چشمو به این دنیا باز کرد
الان میفهمم ما کجاییم اونا کجا
ما تو چه فازی هستیم و اونا تو چه فازی
ممنون
زندگی ما متصل به خون شهداست
شادی روحشان صلوات.
آنانکه پای بند دنیا و فریبش نبودنی سبک بال پرواز کردند و رفتنند
ما که گیر این دنیای هزار رنگ بودیم و سنگین شدیم و ماندیم
حالیه حسرت میخوریم که چقدر ضرر کردیم
خوشا به حالتان ای سبک بالان پرواز
آمین یا رب العالمین
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
یکی از بزرگترین آرزوهام اینکه،همون شهیدی که اصلا احل دین و نماز نبوده و از پیکر پاکش هیچی جوز یه تیکه استخون و یه پلاک پوسیده باقی نمونده،روحشون دعا گوی ما جوونا باشه.
اونا هرچی بودن مرد بودن ،،غیرت داشتن..پاک رفتن..پیش خدا خیلی عزیزن..
ازتون خواهش میکنم در مورد شهیدامون هیچ نظریه علمی یا فقهی ندید.اونا خیلی مقامشون بالاست.
ما همیشه محتاج شهدا هستیم.صلوات