کد خبر: ۱۱۵۲۰۸
تاریخ انتشار:

دست نوشته‌اي از شهيد "سيدمحمد شكري"

مقداري آن دو را زير نظر داشتم. تقريباً به فاصلة 50 قدمي ستون كه رسيدند براي يك لحظة چشم به آسمان دوختم و نظري به صورت فلكي دب اكبر انداختم. ناگهان صداي مهيب انفجار مرا متوجه خود كرد. فكر كردم كه صدا مربوط به اصابت خمپاره با توپ مستقيم است؛ ولي حالت بهت و تحير بچهها و آتشي كه در جلوي چشمانم – در محلي كه بصيري و هاديان بودند – مرا متوجه واقع كرد. فهميدم كه آن دو با تله مين برخورد كرده اند.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از عمارها؛ « بسم رب الشهداء والصديقين» ((خط فكه)) گرچه ياران فارغند از ياد من از من ايشان را هزاران ياد باد 65/2/18 از مأموريت فاو به پادگان دوكوهه برگشتيم. دوازده روز مي‌شد كه در فاو بوديم. از اين مدت حدود 5 شب آن را در خط دوجداره گذرانديم. در تمام مدت مأموريت 9 شهيد تقديم اسلام و انقلاب شد كه 5 نفرشان را در حال عبور از اروندرود از دست داديم. قايق آنها در غروب آفتاب هنگام عبور، با امواج برخورد كرد و تعادلش را از دست داد. موتور قايق هم از كار افتاد كه منجر به غرق شدن آن عزيزان شد. آنها با فرياد« يا حسين» و« يا زهرا» از ديگر دوستان كمك خواستند. محل چپ شدن قايق با تيراندازي شهيد كاووسي مشخص شد و با زحماتي كه بچه‌ها كشيدند توانستند سه تن را از آب بيرون بكشند كه «يگانه» و « حسين لعامي» و ... بودند. بقية بچه‌ها كه از دستة جهاد بودند شهيد شدند. 4 شهيد ديگرمان در خط ما را تنها گذاشتند. از جملة اينها دوست عزيز و گراميم« رسول اسرنيا» بود. از تعداد زخميها اطلاعي ندارم. شش تا از نيروها در برخورد با مين زخمي شدند. از جملة اينها« علي صالحي» بود كه بر اثر برخورد با مين پاي چپش آسيب ديد و از ناحية مچ قطع شد.« رسول اسرنيا» نيز هنگام بازگشت از كمين مورد اصابت تركش خمپارة 120 قرار گرفت و به شهادت رسيد. بعد از گذشت 12روز، گردان عمار عازم اردوگاه كرخه مي‌شود. به نيروها استراحت مي‌دهند تا كمي به وضع خود برسند. براي حمام، ماشينها و اتوبوسها، نيروها را به شهر انديمشك مي‌برند. قرار مي‌شود كه تا ساعت 5 بعدازظهر تمامي نيروها به اردوگاه برگردند. من و« محمد ابريشم‌باف» و« حيدر احمدي» و« حبيب خوشروش» (شهيد) در اردوگاه باقي مانديم. حدود ساعت 5 بعدازظهر« رضا جانفزا» (شهيد) و يك سري از نيروها آمدند و تمام وسايل بچه‌ها را كه در اردوگاه بود جمع كردند و گفتند كه برنامه تغيير كرده و قرار است فردا به نيروها مرخصي داده شود. شب را در پادگان بوديم و فرداي آن روز اعلام شد كه بعد از برگزاري مراسم براي شهداي گردان، بعدازظهر بليط قطار تهيه خواهد شد. من، محسن قياسي(شهيد)، محسن و محمد ابريشم‌باف و رضا جانفزا خيال مرخصي رفتن نداشتيم. به طور غيرمستقيم توسط بچه‌هاي گردان حبيب و برادرم حسن، خبر لغو مرخصي به گوش مي‌رسيد، ولي خبر موثقي در بين نبود. از طرفي هم بچه‌ها به طور كامل خودشان را براي مرخصي آماده كرده بودند و لباسهاي شخصي را پوشيده بودند. تا نزديكيهاي ساعت 6 بعدازظهر وضع مشخص نشده بود؛ تا اينكه خبردار شدم قرار است يكي از گردانهاي لشكر عازم فكه شود و خط پدافندي تشكيل دهد. مأموريت را به گردان حبيب سپرده بودند؛ ولي به خاطر اين كه تعدادي از نيروهاي گردان روز قبل به مرخصي رفته بودند و فرماندة گردان و معاون اول او نيز مرخصي بودند، برايم حتمي شد كه گردان ما بايد به طرف فكه راه بيفتد. ساعت 6 نيروها را به خط كردند و بعد از قرائت قرآن توسط« مالك» (شهيد)، برادر« يزدي» فرماندة گردان طي سخناني اعلام كرد كه گردان را مأمور كرده‌اند خود را براي رفتن به فكه آماده كند. نكتة قابل توجه اين بود كه نيروها با وجود اين كه براي مرخصي آماده شده بودند و جديداً هم از مأموريت فاو برگشته بودند، كاملاً پذيراي اين مأموريت شدند. 65/2/20 تمامي نيروها را مسلح كردند و آماده‌باش داده شد. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا نيروها فرا خوانده شدند. نه دستگاه اتوبوس جلوي گردان پشت هم به خط شدند. قبل از اينكه نيروها سوار شوند برادر« محمدي» (شهيد) از تبليغات گردان مرا به كناري كشيد و قول شفاعت گرفت. قولش را در صورت شهادت هر كداممان به هم داديم. بچة ساده و خوبي بود. به طبقة دوم ساختمان رفتم. شروع كردم به نوشتن وصيتنامه، در همان حال نيز« محمدحسين تنها» (شهيد) مشغول نوشتن وصيتنامه بود. حدود ساعت 9:45 شب بود كه نيروها را سوار اتوبوسها كردند و به سوي فكه به حركت درآوردند. علت اعزام اين نيرو به فكه اين بود كه طي تكي كه عراق به اين منطقه كرده بود توانسته بود عمق تقريبي 7 كيلومتر را اشغال كند. ادامة اين پيشروي مي‌توانست عواقبي در بر داشته باشد. در وهلة اول براي جلوگيري از حركت عراق، تيپ سيدالشهدا وارد عمل شده و با 6 تيپ از نيروهاي عراق روبه‌رو مي‌شود. به همين دليل در مأموريت خود موفقيت چنداني كسب نمي‌كند. طي مأموريتهاي بعدي كه توسط نيروهاي ديگر انجام مي‌گيرد حدود 5 كيلومتر از خاك اشغالي آزاد مي‌شود. و حالا براي حفظ اين منطقة آزاد شده گردان عمار را براي پدافند نياز داشتند. حدود ساعت 1صبح 65/2/21 به بنه رسيديم و سپس تك‌تك دسته‌ها را از هم جدا كرده و هركدام را در يكي از آشيانه‌هاي تانك جاي دادند. هوا سرد بود و محل نيز پر از خار و سنگلاخ. 35 نفر را در جاي تنگ و كوچكي به طور فشرده جا دادند. زيراندازي هم پهن كردند و براي خواب به ازاي هر دو نفر يك كيسه خواب دادند. شريك من« محمدحسين تنها» بود. شب را به هر زحمتي كه بود گذرانديم. در عين سختي، شب شيريني بود. وقت اذان بود كه بيدار شدم. وضو گرفته و نماز خواندم. بچه‌ها هم بيدار شدند. به صلاحديد مسؤولين و« رضا جانفزا» نيروها تيمم كردند و نماز خواندند. بعد از اقامة نماز حدود ساعت 6 صبح بود كه گروهان رجايي را عازم خط كردند. همراه گروهان نيز برادر« غلامرضا آبرودي» رفت و من هم با دو گروهان « باهنر» و« بهشتي» ماندم. بعد از مدت زماني دستة« هجرت» را به كنار آب كه سايه هم داشت بردند. مقداري پايين‌تر دستة جهاد را مستقر كردند. حدود ظهر بعد از اقامة نماز كه رضا جانفزا پيش‌نماز بود، بچه‌ها مدتي آبتني كردند. بعد هم در چادرهاي ادوات« ذوالفقار» كه خيلي نسبت به بچه‌ها لطف داشتند استراحت كرديم. ساعت 3 بعدازظهر بود كه اعلام آماده‌باش دادند. گفته شد كه آرپي‌جي‌زن‌ها و تيربارچي دسته با كمكهايشان حاضر باشند. با صحبتي كه با« محمد هاديان» كردم قرار شد من هم با آنها همراه شوم. قرار بود در عرض 10دقيقه نيروها آماده شوند. اما چند دقيقه تأخير شد كه اين موضوع سبب شد كه گروهان باهنر را به جلو بفرستند. بعد از ظهر خبر درگيري تن به تن بين گروهان رجايي و بعثيها به ما رسيد. گروهان باهنر براي كمك به گروهان رجايي فرستاده شد. نزدكيهاي غروب، بعد از انتظار زياد و كلافه‌كننده، گروهان بهشتي نيز به خط فرا خوانده شد. موقعيت خطي كه به گردان سپرده بودند به طور مختصر به اين شكل بود كه خط ما به شكل نعل اسبي در محاصرة بعثيها قرار داشت. يعني از سه جهت جلو و راست و چپ در برخورد با عراقيها بود. تمامي نيروهاي گردان در كانالهايي كه معلوم نبود توسط بعثيها ساخته شده بود يا ارتش، مستقر بودند. كانالهايي كه خيلي سردرگم بود وراههاي فرعي زيادي داشت. در انتهاي كانال كمين گروهان رجايي بود كه تعدادي از نيروهاي دستة هجرت نيز در آنجا مستقر شده بودند. گروهان را همراه با تويوتا به نزديكي سنگرهاي تدراكات و استراحتگاه رساندند. همين جا بود كه آمبولانسها براي حمل مجروحين توقف كردند. وارد كانالها شديم و با حالت نيم‌خيز به طرف جلو حركت كرديم. در طي مسير، در فواصل مختلف تعدادي از نيروهاي گردان« قمر بني‌هاشم» از لشكر علي ابن ابيطالب(ع) مستقر بودند. وقتي به آنها مي‌گفتيم كه از لشكر حضرت رسول(ص) هستيم، ابراز خوشحالي مي‌كردند. ستون گروهان، راحت به طرف جلو حركت نمي‌كرد. چرا كه هم عرض كانال كم بود و هم اينكه نيروهاي قمر بني‌هاشم در كانالها دراز كشيده بودند. دستة هجرت يك سرش به كمين وصل بود كه در رأس آن« رضا جانفزا» و بعضي ديگر از نيروها از جمله« الله آبادي» و« پازوكي» و ... بودند و انتهاي ستون را من و« محمد هاديان» و« محسن قياسي» و« محمدرضا صدهزاري» تشكيل مي‌داديم.« سيد احمد حسيني» هم در نزديكي ما بود. « رضا جانفزا» قصد داشت كه من را با خودش جلوتر ببرد ولي« محمد هاديان» اجازه نداد و گفت كه بهتر است پيش او باشم. فراموش كردم بنويسم كه در استراحتگاه،« رضا آبرودي» را ديدم كه دستش را موج گرفته بود و ديگر نمي‌توانست به جلو برود. همانجا كلاه خود و پيشانيبند خود را به من داد. قرار شد كه آن شب هر نفر 2 ساعت نگهباني بدهد. در آن سنگر من بودم و« محسن قياسي». سرش را روي پايم گذاشته بود. خوابيده بود. هوا آن قدر سرد بود كه بدنم مي‌لرزيد. البته از سرما نه از ترس. هر چند دقيقه يك بار گلوله‌هاي خمپاره و توپ مستقيم روانه مي‌شدند. تير دوشكا هم كه فراوان مي‌باريد. بعدها خبردار شدم كه در همان شب« سيدعلي دانشور» كه يك دست بيشتر نداشت و شكارچي تانك گردان به حساب مي‌آمد، بر اثر اصابت توپ مستقيم به شهادت مي‌رسد. فرداي آن روز نماز صبح را در كانال نشسته خوانديم. حدود ساعت 7:30 صبح يكباره آتش بعثيها شديد شد. پاتك عراق هنوز شروع نشده بود، اما هر لحظه شدت آتش تهيه افزايش مي‌يافت. نيروها به طور كامل آماده بودند تا جواب هر گستاخي بعثيها را شجاعانه بدهند. در كنار« محمدحسين تنها» بودم. كاظم بصيري هم در يكي از سنگرهاي ديگر بود. بعد از مدتي خبر رسيد بچه‌هاي كمين درگير شده‌اند. حجم آتش بسيار زيادي كه روي سر بچه‌ها مي‌ريخت اين امكان را به عراقيها داده بود كه از درون لانه‌هاي نمور و كثيف خود به بيرون بخزند و جرأت نزديك شدن به نيروهاي خودي را پيدا كنند. با گذشت زمان، درگيري شديدتر شد و آتش شوق و عشق وصال در دل عاشقان ديدار خدا افزايش يافت. حدود ساعت ده اوج درگيري بود. به تدريج مجروحين ما زياد شدند. اولين مجروحي كه پانسمان كردم« بيات»، پيك گروهان رجايي بود كه تركش به سينه و بازويش خورده بود. بعد« سيد سعيد سيدين»،« مهدي حقيقي»،« لطيفي» يكي از امدادگرها، « مسگرها» و ... را ديدم كه با بدني مجروح به عقب برمي‌گردند. با« محمدحسين تنها» هر چندگاه يك بار شعارهايي را مي‌خوانديم كه هم براي تقويت روحيه بود و هم يك تذكر و يادآوري كه ما تنها نيستيم. كسي كه براي رضاي خدا، به عشق او و براي او كارزار مي‌كند هرگز تنها نيست. باهم مي‌خوانديم: « الله مولانا و لا موليكم، الله ينصرنا و لا ينصركم» « خدا مولاي ماست و نه مولاي شما» كه عزيزان و ديوانگانش را غرق به خون مي‌كنيد. خدا ما را نصرت و ياري مي‌دهد و نه شما را كه سد راه او شديد. خدايا! در عين شدت هيجان و شوق كه اين شعارها را بر زبان مي‌راندم احساس شرم مي‌كردم، چرا كه نمي‌توانستم خودم را جزو دوستانت، عزيزانت و عاشقانت به حساب آورم. اما چه كنم كه خودت لطف كردي، فضل خودت را شامل حال ما نمودي و روسياهي را، درمانده و حيراني را با روسفيدان درگاهت محشور كردي تا شايد هرچه بيشتر به بدبختي و روسياهي خودش پي ببرد. خداي من! حبيب من! فهميدم كه چقدر بدبخت و بيچار‌‌ه‌ام! فهميدم كه چقدر زياد با عزيزانت فاصله دارم. خدايا! با وجود تمام اين نقصها و عيبها كه در وجود من جمع شده است خودت مي‌داني زبانم به مدح و ستايش عاشقانت مشغول است. حال چقدر زبان و دلم باهم همراهي مي‌كنند، نميدانم؟ تو خودت بهتر مي‌داني. خدايا! با تمام وجودم ترا شكر مي‌كنم. دوست دارم شكر كنم اما عملم با زبانم همنوايي ندارد. خودت همنوايي ايجاد كن! درگيري در كمين تن به تن شده بود و از طرفي تانكهاي عراقي با كاليبر داخل كانال را نشانه گرفته بودند. كار به جايي رسيد كه دو طرف نارنجك به طرف هم پرتاب مي‌كردند. تعداد مجروحين و شهدا بيشتر و بيشتر شد. مشغول پانسمان يكي از مجروحين بودم كه« حسين سعيدنيا» آمد و با فرياد گفت كه عراقيها در حال پيشروي هستند و مقداري از كانال را گرفته‌اند، زودتر به عقب برگرديد. نيروها هيچ ميلي به عقب نشيني نداشتند حتي به اندازة يك قدم جانبازي مي‌كردند و هستي و جان خود را به هيچ گرفته بودند.« يارجانلو» را ديدم كه آرپيجي به دست، از كانال خارج شد و بطور كامل در معرض ديد و تير دشمن قرار گرفت. بدون هيچ واهمه موشك آرپي‌جي را روانة تانك بعثيها كرد و سالم به درون كانال خزيد. جنب و جوش بچه‌ها زياد بود و مدام در حال حركت بودند.« حيدر احمدي»،« محسن اميدي»،« تنها»،« محمد ابريشم‌باف»،« باقري» و « علي دارابي» را در اطراف خودم مي‌ديدم. حدود ساعت 10:30 بود كه احساس خستگي كردم. از پس گرفتن آن مقدار از كانال كه در دست عراقيها افتاده بود قطع اميد كردم. در همان حال ديدم نيروهاي تازه نفس آرپي‌جي‌زن به طرف جلو اعزام مي‌شوند. اول، گروه« امير اربابي» (شهيد) بود كه با قدمهايي مصمم حركت مي‌كردند. با ديدن اين صحنه اميد به دلم برگشت و خوشحالي سراسر وجودم را گرفت. يكي از آرپي‌جي‌زن‌ها كه مي‌خواست به عقب برگردد، قبضه‌اش را« علي دارابي» گرفت و خودش جلو رفت. بعد از مدتي با صورتي خونين به عقب برگشت. آنطور كه بچه‌ها مي‌گفتند پره‌هاي آرپي‌جي به چشمانش برخورد كرده بود و از ناحية هر دو چشم آسيب ديده بود. در جناح راست كانال، شيار بزرگي وجود داشت كه از آن جناح نيروهاي ما را دور زده، قيچي كند. بچه‌ها متوجه جريان شده بودند.« ناصر توحيدي» تعدادي آرپي‌جي‌زن را همراه خود به آن جناح برد و شكار تانك شروع شد.« عباس بيات» هم در همان جناح بود كه توانست دو تانك را به آتش بكشد. بقية بچه‌ها هم به طرف تانكها يورش بردند. خودم تانكها را در حال فرار ديدم و يكي از بچه‌ها را كه به دنبال تانك مي‌دويد. ساعت 11 بود كه كارآيي خودم را از دست دادم. از طرفي هم وسايل كوله پشتي‌ام ته كشيد و مجبور شدم به استراحتگاه برگردم. تا بعدازظهر در بنه ماندم. بعد يك كوله‌پشتي تهيه كرده، به همراه دو پزشكيار و سه امدادگر كه كمكي فرستاده بودند به كانال برگشتم. به كانالي كه مذبح عزيزانمان شده بود. در يك گوشه كانال« محمدحسين تنها» را ديدم كه در كنار شهيد« بدايي» چشم از تعلقات دنيوي بسته بود. در جاي ديگر از كانال« حسينيان» روي زمين افتاده بود. كمي آنطرف‌تر شاملو و شهيد ديگري در كف كانال دراز كشيده بودند.« نجارباشي» در قسمت ديگري از كانال افتاده بود. در نزديكي يكي از سنگرهايي كه در جناح راست كانال بود، بدن« امير اربابي» را ديدم. تير به سرش خورده بود. خيلي راحت چشمانش را بسته بود. با« عباس بيات» بالاي سرش رفتم. مدتي نگاهش كردم. بعد پيشانيش را بوسيدم. تسبيحي هم كه در جيبش بود درآوردم و بنا به تقاضاي عباس به او دادم. كارت شناسايي« محمدحسين تنها» و« نجارباشي» را هم جلوتر برداشته بودم. در خود كمين و ابتداي كانال عزيزان ديگري را تقديم كرديم:« سيد متوليان»،« بهمن بابايي»،« محمدحسين تنها» و« مجيد فاضل» كه همگي از دستة ما به شهادت رسيدند.« رضا جانفزا» از ناحية دو دست و شكم مجروح شده بود كه بعدها در بيمارستان به ديار باقي شتافت و دوري ديگر دوستان خالص خود را نتوانست تحمل كند. « محمدي» از تبليغات نيز به شهادت رسيد. از شهداي ديگري كه مي‌شناختم،« عموحسن»،« خاكي»،« قاسم وكيلي»، « شجاعي»،« سيدعباس» و ... بودند. حدود 40 شهيد يعني 40 گل را باغبان از گلستان خودش چيد. در اين عمليات« محمد هاديان» را موج گرفت و« محسن افخمي»،« بدري»،« .هدي حقيقي»،« سيدين»،« سعيدنيا»،« محسن اميدي»،« صابري»،« عبي دارابي» و خيلي ديگر زخمي شدند. نزديكيهاي غروب يك پيامپي براي جمع كردن شهدا به منطقه آمد. هنوز پيكر چندتن از شهدا را به درون پيامپي متنقل نكرده بودند كه ناگهان مورد اصابت گلولة تانك قرار گرفت و به آتش كشيده شد. شهيد« تنها» و« بدايي» در كنار هم سوختند و جزغاله شدند.« زند بصيري»،« ناصر توحيدي»،« مقصودي»،« رسول شجاعي»،« عملي»،« ملك جان» و« فلاح» هم مورد اصابت تركش قرار گرفته و مجروح شدند. ************** « در مهران» جمعه ـ 65/4/6 ـ ساعت 10:30 گردان حبيت راهي منطقة مهران شد. ما بچه‌هاي گردان را بدرقه كرديم. با سيدمحمد مدني، محمدمهدي حقاني، مهدي كريميان، ابراهيم خلج، عادل، مقدم، جمال مهديفر، غلامي، حاج حميد و حسن و تعدادي ديگر از دوستان خداحافظي كردم. قبل از حركت، برادر محسن اميدي و امير هادي موفق شدند به گردان حبيب انتقالي بگيرند. به عنوان حمل مجروح رفتند به گروهان« عابس». قصد داشتم هرچه زودتر با گردان حبيب راهي شوم ولي احتمال اين كه گردان« عمار» نيز از خط فاو فرا خوانده شود تا به منطقة مهران عزيمت كند، موجب شد كه تصميم خود را عوض كنم. حوالي ساعت 10 نوحه‌اي خوانده شد و بعد اتوبوس به حركت درآمد. ساعت حدود 12 ظهر: برادرم« حسن شكري» نيروهاي گردان عابس را در مورد عمليات توجيه كرد. آنطور كه مي‌گفت قرار است گردان« حمزه» و « شهادت» ابتدا به خط بزنند و بقية عمليات و پاكسازي منطقه به عمق 5 كيلومتر تا امام زاده حسن توسط گردان حبيب صورت گيرد. حركت‌گردان از طريق دوشيار صورت مي‌گرفت. در جناح چپ گروهان« قيس» و از جناح راست، اول گروهان « عابس» و سپس گروهان« حر» حركت مي‌كردند. حركت دسته‌هاي گروهان نيز مشخص شد. كار مهم گروهان عابس تسخير يك تپه بود - تپة گچي 177 - احتمال داده مي‌شد كه در آنجا 4 يا 5 تك لول و دو لول كار گذاشته باشند. ساعت 5:46 بعد از ظهر: گردان را در حاشيه رودخانه گاوي به خط كردند. روحاني گردان تذكراتي در مورد شب حمله به نيروها داد. نيروها كاملاً مجهز شدند.« سماواتيان» و« توكلي» كنارم هستند. بعد از سخنراني آقاي« نوري» روحاني گردان، حاج آقا« بخشي» نوحه‌اي خواند. همنواي با آن صداي گرم بچه‌ها طنين افكن شد. بچه‌ها مشغول سينه زني هستند. چند قرباني هم مهيا شده تا سمبل تداوم راه ابراهيم باشد كه عزيز و فرزندش را براي رضاي خدا قرباني كرد. همراه نوحه‌خواني ريزش اشك دلهاي تنگ ديدني است! ياران و دوستان با هم وداع مي‌كنند. روبوسي مي‌كنند و تقاضاي شفاعت دارند. بعد از مدتها كنار هم بودن، معلوم نيست كه آيا باز همديگر را خواهند ديد يا نه؟ پس بايد غنيمت شمرد فرصت را. اگر قرار است دوستي به لقاي يار بشتابد پس بايد او را بوسيد، بوييد. بايد پيام داد كه به دوست سلام برساند و پيش او يادمان كند. ساعت 6:30 قربانيها فدا شدند. نيروها به حركت درآمدند. پايكوبان مي‌رفتند به ديدار يار. چقدر مجنون كه به ديدار ليلي مي‌رفتند! قرار است كه اين عاشقان در سنگ‌شكن مستقر شوند. الان در اين فكر هستم كه خدا چه كساني را براي ديدارش انتخاب خواهد كرد؟ در اين فكر كه كداميك از بچه‌ها سبقت خواهد گرفت و خود را در جرگة« السابقون» خواهد انداخت. مارش جنگ را پخش كردند. حماسه آفرينان آمادة كارزارند. خدايا! من لياقت همراهي اينها را ندارم. اما تو اينچنين سعادتي را نصيبم كردي. تو فياض هستي. رحيم و كريم؛ « صبر گدا در برابر كريم، كمال گداست، اما صبر كريم كه گدا به در خانه‌اش بيايد كمال نيست». خدايا گستاخيم را ببخش! گروهان عابس هم حركت كرد. سوار اتومبيل شدند و عازم سنگ‌شكن. با« محمدمهدي حقاني» خداحافظي كردم. بچه‌ها عكس مي‌گيرند. لحظه‌ها را ثبت مي‌كنند تا ضبط ذهن آينده باشد و ياران را در ياد خود زنده نگهدارد.« ماهروزاده» كه سن نسبتاً كمي دارد، مي‌پرسد:« خاطرات را لحظه به لحظه مي‌نويسي؟» تصديق كه كردم از كارم قدرداني كرد. تشويقم كرد اين كار را ادامه دهم. نگاهم بين همه ياران و همسفران، دوستان را مي‌كاود، هرچند مدت يك بار محمدمهدي و حسن و يك سري ديگر از بچه‌ها را مي‌بينم. دوست دارم ببينم! دوست دارم چشمانم ثبت كنند. ساعت 7:59 اولين منور را عراِق پرتاب كرد. ترس در باطل هميشگي است. با محمدمهدي روبوسي كرده و از او خواستم كه اگر رفت سلام برساند به دوستان. ساعت 8:30 « امير هادي» گفت كه بهتر است نماز بخوانيم. همراه« محسن اميدي» و« امير هادي» آماده نماز شديم. پيشنماز« محسن اميدي» بود. براي اين كه بتوانم لحظه به لحظه خاطرات را بنويسم، امير هادي ساعتش را به من داد. ساعت 10:25 با اتومبيلي به منطقه منتقل شديم. منورها آسمان را روشن كرده‌اند. باز هم ترس و واهمه... ساعت 10:34 به خاكريز اول رسيديم. گردان حمزه پشت خاكريز مستقر بود و منتظر عمليات. در جبهة چپ ما لشكرسيدالشهداء وارد عمل شده كه منورهاي زيادي را در مقابل آنها روشن كرده‌اند. شب مثل روز روشن است. هيچ حالتي از دلهره و اضطراب در بچه‌ها مشاهده نمي‌شود؛ اما شور و شوِق آنقدر است كه نشاط در شب جنگ موج مي‌زند. برادر ماهروزاده كنارم نشسته و باز مرا به نوشتن تشويق مي‌كند. هم اكنون برادر« حمال موحدي» از بغل ما گذشت. سخت در فكر آرايش تيمهاي دسته‌اش بود. بچه‌ها را كه مي‌بينم مي‌انديشم: خدايا! لحظه آن فرا رسيده كه به خليفة خود روي زمين مباهات كني. اي جان جانان! آن هنگام كه به ملائكة خويش متذكر شدي خلقت انسان را و آن لحظه‌اي كه ملائكه به مدد خلقت تو جرأت سؤال كردن پيدا كردند و گفتند:« كسي را مي‌آفريني كه روي زمين فساد كند؟» فرمودي:« من چيزي را مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد.» حال خداي من! بنمايان به آنها خلقت خويش را. خلق تو اينجا در شب هول و هراس، شكوه وآفرينش انسان را به نمايش گذاشته‌اند؛ زيباترين تبسم بر هول انگيزترين پديده يعني مرگ. بچه‌ها در سينه كش خاكريز به استراحت مشغولند و در انتظار به سر مي‌برند. خاكريز مقداري از سرجنگلداري جلوتر است. تقريباً مي‌شود گفت كه در مقابل امامزاده قرار گرفته‌ايم. درگيري خيلي سبك است.نمي‌دانم علتش چيست! اما منور مرتب زده مي‌شود. مي‌خواهند ظلمت و تاريكي دلهايشان را با سوسوي فانوسهاي كم نور روشن كنند، غافل از اين كه، ظلمت خانه نشين قلب آنها شده است. چند تير دوشكا هم اكنون از بالاي خاكريزمان رد شد. اين اولين صداي گلوله‌اي است كه شنيدم. ساعت 10:50 يكي از دسته‌ها كه برادرم حسن مسؤول آن بود، از كنار ما گذشت. اين چندمين باري است كه از اينجا مي‌گذرد. نمي‌دانم در چه فكري است. محسن اميدي و امير هادي در كنارم راحت و بدون هيچ دغدغه‌اي خوابيده‌اند. نيروها به تعداد زيادي در پشت خاكريز منتظرند. ساعت 11:40 در حال خواب و بيداري بودم كه« مهدي كريميان» همراه گروهان حر از نزديكي ما گذشت. ساعت 12 نيمه شب دستة 3 - كه من جزء آنها هستم - را به حركت در آوردند. ولي چند دقيقه بعد باز پشت خاكريز نشستيم. حسن يك فانسقه برايم آورد. چون هيچگونه تجهيزاتي به همراه ندارم. قرار است كه در خط تهيه نمايم. گردان شهادت به گفتة حسن جلو رفته ولي گردان حمزه با كمينهاي دشمن برخورد كرده و هنوز سر راه خود مانع دارد. يكي از برادران دستة 3 كه امدادگر تازه كاري است، قرار شد كه با او كار كنم. صداي درگيري بين دشمن و بچه‌هاي حمزه به گوش مي‌رسد. يك شهيد از گردان شهادت را به عقب برگرداندند. ساعت 11:1 دستة 3 را به حركت درآوردند، اما هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه باز به سينه كش خاكريزمان كشاندند. ساعت 25:1 از خاكريز كنده شديم. گردان به حركت درآمد. چند تانك در اطرافمان مشاهده مي‌شود كه جلوتر از ما حركت مي‌كنند. الان در معبر مين عراقيها هستيم. در جلوي مسيرمان سيم خاردار مانع حركت مي‌شود. تانكها به جلو رفتند. يكي از بچه‌ها با مين برخورد مي‌كند و انفجاري صورت مي‌گيرد. از چند سنگر عراقي كه در حال سوختن بودند گذشتيم. بوي سوختن جسدها مشامم را مي‌آزارد. چند دقيقه‌اي نگذشته كه صداي انفجار مين باز به گوش مي‌رسد. تعدادي از بچه‌ها زخمي مي‌شوند. با صلاحديد مسؤولان نيروها از داخل ميدان مين بيرون كشيده مي‌شوند و به صورت ستوني از جادة آسفالتة مهران - دهلران به حركت خود ادامه مي‌دهند. به علت وجود مجروحين ناشي از انفجار مين و براي بستن زخمهايشان من به اتفاق حسين و محسن اميدي وامير هادي و يك سري ديگر از امدادگرها از ستون عقب افتاديم. از بچه‌هايي كه زخمي شده بودند « جمالموحدي» و «كيايي» را مي‌شناختم. كيايي مداح است و از ناحية زانو، پاي چپش قطع شده و دست راست وصورتش نيز جراحاتي برداشته است. جمال نيز از ناحية هر دو پا و شكم زخمهايي برداشته كه مقداري هم درد مي‌كشد. مشغول بستن زخم مجروحين بودم كه يك مجروح روي برانكارد مرا به اسم صدا كرد. نامش« محمدرضا حبيب پناه» بود. يكي از مجروحين نيز از ناحية سر زخمي شده و بقية زخميها كه تقريباً نيم ساعت دو آمبولانس براي حمل مجروحين آمدند. مجروحين را به داخل آمبولانسها منتقل كرديم. گردان از ما فاصله گرفته بود. كاري جز انتظار در آن منطقه نداشتيم. چند دقيقه بعد نيروهاي رزمي - مهندسي به همراه لودر پيدا شدند. پس از پرس و جو گفتند:« قرار است براي گردان حبيب كار كنيم.» همراه آنها به طرف جلو حركت كرديم. در مسير حركت، صداي انفجار خمپاره و توپ مرتب به گوش مي‌رسيد. اطراف ما را گلوله‌هاي آتشين دوشكا و ديگر سلاحهاي سبك فرا گرفته است كه دنبال تن مي‌گردند. چندصدمتر پايين‌تر به گروهان حر رسيديم كه در داخل كانال كم عمقي براي احتياط سنگر گرفته بودند. در ميانة ستون،« صدهزاري» و «محمد عزيزي را ديدم كه بالاي سر مجروحي ايستاده بودند. جلو رفتم و پرسيدم:«كيست؟» « صدهزاري» تا مرا شناخت با دستپاچگي گفت كه كسي نيست. يكي از بچه‌ها است. فهميدم بايد از دوستان باشد. دقت كه كردم. ديدم« سيد محمد مدني» است كه از ناحية ساق پا مجروح شده است. جراحت مهمي نبود فقط به علت ضعف از كار افتاده بود. مقداري با سيد محمد شوخي كردم و در همان حال براي احتياط يك باند ديگري روي زخمش بستم. گروهان عابس طبق مسؤوليتي كه داشت توانسته بود تپة مورد نظرش را بدون برخورد مهمي تصرف كند. مدتي بعد با بي سيم تماس گرفته شد و گروهان عابس براي تثبيت تپه، تقاضاي نيروي احتياط كرد. گردان حبيب حركت مي‌كند. در مسير با« مهدي كريميان» برخورد كردم. بعد از سلام و عليك گفتم كه سيدمحمد زخمي شده باور نمي‌كرد. براي اينكه نگران نشود گفتم كه زخمش سطحي است. همان جا بود كه به من گفتند حسن خودمان و حاج حميد و ذوالفقاري هم زخمي شدند. آنطور كه عزيزي مي‌گفت، عراِق شديداً آن قسمت را با خمپارة 60 مي‌كوبد. ولي حسن در ميدان مين بر اثر اصابت سه ساچمه مين والمري به دست راستش زخمي مي‌شود. بعداً متوجه شدم كه زخم سطحي است. فقط مقداري درد مي‌كشد. شنبه 7/4/65 ساعت 3 صبح دو بعثي به اسارت ما درآمدند. با اسرا شكسته بسته صحبت كردم كه اهل كجا هستند و از چه تيپ و لشكري. يكي از آنها مي‌گفت كه خانواده‌اش همه در ايران هستند. حوالي سال 50 از عرِاق اخراج مي‌شوند و در حال حاضر هم در كرج ساكن هستند. اين اسير از اهالي نجف بود و ديگري از اهالي موصل كه خيلي كم حرف مي‌زد. ما هم از او سؤالي نمي‌كرديم. يكي از بچه‌ها كه آنها را اسير كرده بود به من گفت:« اول خيلي ترسيده بودند. با گريه و زاري مي‌گفتند كه آنها را نكشيم.» براي اين كه ترسشان بريزد جلو رفتم و هر دو را بوسيدم. يك دفعه ترسشان ريخت و دستها را كه بالاي سرشان بود پايين آوردند. مجبور شدم به آنها بفهمانم كه ديگر زياد خودماني نشوند. هر دو از تيپ 705 بودند. يكي از اسيرها مي‌گفت كه نيروهاي همراهمان فرار كردند. فقط ما دو نفر كه مي‌خواستيم تسليم شويم مانديم. سرگرم اسرا بوديم كه حاج حسن مرا صدا كرد و گفت كه يكي از بچه‌ها زخمي شده. اسمش ترابي بود. زخم پايش را پانسمان كردم. زياد مهم نبود. قرار شد كه براي حمل سيد محمد و ترابي از همين دو اسير كمك بگيريم. اسرا اين دو مجروح را كول گرفتند و به اتفاق به طرف عقب حركت كرديم. براي اين كه خسته نشوند ما هم كمك مي‌كرديم. بيش از نيمي از راه خودم سيد محمد را حمل كردم. به سرعت مي‌رفتم. اواخر راه به هنّ و هن افتاده بودم. ترابي را هم مقداري كمك كردم. بردن او راحتتر بود، چون مي‌توانست بايستد. ساعت 4 صبح در نيمه راه بوديم كه نماز صبح را به جا آورديم. باز به حركت ادامه داديم. هوا تقريباً روشن شده بود كه به جادة آسفالته رسيديم. از طرفي، آمبولانس هم تازه از راه رسيده بود. دو مجروح همراه با دو اسير، خودم، محمد عزيزي و حسين فهيمي سوار آمبولانس شديم. در سه راهي كه يك طرفش به اورژانس و سمت ديگرش به سنگ‌شكن مي‌خورد پياده شديم. مجروحين به طرف اورژانس رفتند و ما هم با اسرا به طرف سنگ‌شكن رفتيم. مشكل ما از همين جا شروع شد، چون مقر و كمپ خاصي براي اسرا تعيين نشده بود. از سنگ‌شكن اسرا را به ستاد« فاطمة الزهرا» برديم. از آنجا باز برگشتيم و به سرجنگلداري رفتيم. حاج محمد كوثري آنجابود. اطلاعات كمي را كه در اختيار داشتيم به او گفتم. حاج ممقاني را هم ديدم. مجدداً اسرا را از آنجا به سنگ‌شكن برديم. تعدادي اسير را كه تقريباً 70-60 نفر مي‌شدند به تازگي به سنگ‌شكن آورده بودند. مسؤول اسرا هم« حسن مسرور» بود. اسم و درجه و... را مي‌پرسيد. مترجمش هم يك اسير بود. آن دو اسير را همان جا تحويل داديم. بيرون از چهار ديواري كه اسرا را جاي داده بودند، سه اسيرمجروح بودند كه حال دو تن از آنها زياد خوب نبود. هر سه را به اورژانس منتقل كرديم. اورژانس شلوغ بود. پزشكياران و انترنها مشغول مداواي مجروحين بودند. با بادگير سفيدي در تن، در اورژانس قدم مي‌زدم كه« عليرضا زارع» را ديدم. مشغول كار بود. از ديدن هم خوشحال شده بوديم. سراغ ديگر بچه‌ها را گرفتم. گفت كه« ابطحي» در اورژانس و بقيه در عقب مشغول كار هستند. در اورژانس زياد نماندم. از بچه‌ها خداحافظي كردم و به سنگ‌شكن برگشتم. ساعت 11:30 همراه با ماشين غذا به منطقه برگشتم. بچه‌ها حالشان خوب بود. محمدمهدي حقاني و مهدي كريميان را هم ديدم. حالشان خوب بود. حسن هم خوب بود. حاج حميد را برگردانده بودند عقب. گردان كارش را با موفقيت انجام داده بود؛ هرچند با مقداري تأخير. قرار بود ساعت 11 شب وارد عمل شود؛ولي چون كار گردان حمزه به اتمام نرسيده بود، مقداري تأخير داشت.« ابراهيم خلج» هم حالش خوب بود و هيچ جراحتي نداشت. مي‌گفت كه دوست دارد در مهران شهيد شود. طبق گفتة بچه‌ها تعداد كل شهداي گردان او 5 نفر بيشتر نمي‌شد. البته تا ساعت 15:3 بعدازظهر. 3:15 كنار امير هادي و «محسن اميدي» و تعدادي ديگر از بچههاي گروهان عابس زير ساية پي.ام.پي استراحتميكنيم. در حال حاضر تپة سفيد امام زاده حسن به دست بچههاي گردان افتاد و نيروهاي ديگر نيز قلاويزانرا به تصرف درآورده اند. همين الان رسول گفت كه يكي از تانكهاي عراقي به طرف ما در حركت است. يك ايفا پر از نيرو نيز در كنارتانك مشاهده شده است. تانك و ايفا توسط آرپيجي 11 به آتش كشيده شد. ساعت 7:19 بعد از ظهر كنار محسن اميدي و امير هادي نشستم. در خاكريز خط مقدم هستيم. سمت چپ امام زاده حسن است و درسمت راست تپة 177؛ همان تپهاي كه توسط گروهان عابس تسخير شد. امشب ادامة عمليات در مور حضرترسول(ص) توسط گردان «مالك» و «انصار الرسول» انجام خواهد شد. امروز بارها هواپيماهاي دشمن عقبةما را كوبيدند. بيش از 7-6 بار بمباران كردند. در مقابل جنگندههاي ما خاكريز مقدم عراقيها را بمباراننمودند. چهارشنبه 11/4/65 ساعت 30:6 صبح خمپارههاي 120 عراِ به شدت خط ما را زير آتش گرفته است. در اين بين دو سه نفر مجروح شدند. مسألهايكه خيلي برايم تعجب آور است، اين كه هيچ حركت مهمي از سوي بعثيها مشاهده نشد. به راحتي مقابل قدرتايمان بچهها به زانو درآمدند. ساعت 7 يك ستون اسير به طرف عقب هدايت ميشوند. خفت و ذلت از سر و رويشان ميبارد. بچهها به سويشانرفتند. مدتي بعد يكي از نيروهاي گردان به خط آمد و سراغ مرا گرفت. گفت كه حاج مهدي كارم دارد. برايكسب اطلاعات از اسرا نيازم داشت. پيش حاج مهدي رفتم. در يكي از سنگرها با 6 تن از اسرا مشغول صحبتبود. مقداري هم من كمك كردم. اسرا از تيپ 65 لشكر 3 بودند. طبق گفتة خودشان، شب قبل، آنها را به مهرانآورده بودند و هيچگونه آشنايي با منطقه نداشتند. نميدانم در فكرشان چه ميگذرد و به چه چيزيميانديشند. تعداد اسرا 53 نفر بود كه از اين تعداد 9 نفر درجه دار و افسر بودند و بقيه سرباز وظيفه. وسائليكه همراه داشتند ضبط كرديم. حدود ساعت 9 دو جنگنده غرش كنان به طرف عراقيها يورش بردند كه اولي 5بمب را روانه سنگر بعثيها كرد و سالم بهعقب برگشتند. اسرا به كمك دو كمپرسي به كمپ اسرا منتقل كرديم. در كمپ بيش از 250 اسير را مشاهدهكردم كه تعداد 21 نفر آنها از افسران درجه بالا بودند. با بدنهاي لخت به رديف نشسته بودند. همان جا محسننيلي را ديدم. سلام و عليك كرديم. ميگفت كه در تبليغات قرارگاه نجف است. تعدادي اسير را به همراه خودآورده بود. از كمپ كه سه سنگشكن برگشتم اطلاع يافتم كه «رجبعلي» دوست عزيز زودجوشم - كه زود با بچهها الفتپيدا ميكرد - شهيد شده است. از اهالي ده كارآباد دماوند بود؛ پسري ساده و خوب. علاقة شديدي به او پيداكرده بودم. همان وقت هم شنيدم كه حاج ممقاني به شهادت رسيده است. ناراحتيام حدي نداشت. افسوسزيادي خوردم. چه كسي ميتواند جاي او را پر كند؟ آدم بسيار خوب و باصفايي بود! هميشه از شدتبيخوابي چشمهايش ياد كرده بود. مهربان بود و لبخند از لبانش كنده نميشد. جز خوبي و پاكي و صفا از اونديدم و نديدند. بچههاي بهداري بيشتر از همه ناراحت بودند. ساعت 3:30 گردان را به اردوگاه برگرداندند، مدتي استراحت كنند و آرايش مجدد ببينند تا در صورت نياز بار ديگر بهمنطقه بازگردند. در همين روز نيز مهران از چنگال بعثيان كثيف آزاد شد. رمز عمليات كربلاي يك، «ياابوالفضل العباس» بوده مهران آزاد شد، قلب امام شاد شد. پنج شنبه 12/4/65 گردان حبيب را براي پدافند از منطقه قلاويزان آماده حركت كردند. ساعت 8 شب نيروها سوار كمپرسيشدند. حركت نيروها مصادف بود با اذان مغرب. قلاويزان منطقة عملياتي لشكر 25 كربلا بود. به گفتة بچههااين لشكر كارش را با موفقيت عالي به اتمام رسانده بود. ميگفتند كار سه روز را در عرض يك روز انجامدادهاند. نيروها را از مهران عبور داده و به طرف چپ اين منطقه حركت دادند. قسمتي كه گردان را مأمور كردهبودند، خط پدافندي خاصي نداشت. خاكريز هم زده نشده بود. براي تأمين لودرها، گردان را نياز داشتند. مهران، شهري كه عراِ شديداً روي آن تبليغ كرده بود و آن را برابر با تصرف فاو توسط رزمندگان ما بهحساب آورده بود، پس از سه روز عمليات پيدرپي با رمز «يا ابوالفضل العباس» به تصرف رزمندگان اسلامدرآمد. در اين عمليات تعداد بسيار كمي شهيد داديم. گردان حبيب 7 شهيد و 57 مجروح داده بود و بقية گردانهاهم در همين حدود. براي بچهها خيلي عجيب بود و بقية گردانها هم در همين حدود. براي بچهها خيلي عجيببود كه منطقة مهران به اين راحتي به تسخيرشان درآيد. از كمپرسيها پياده شديم و گردان به ستون يك به حركت درآمد. حاج محمد كوثري آن شب در ابتداي ستونحركت ميكرد. منطقه شديداً توسط توپخانة عراِ كوبيده ميشد و زير همين آتش شديد نيروها جلوميرفتند. تقريباً يك ساعت راهپيمايي داشتيم. پس از طي اين مدت در دامنة خاكريزي نيروها را نگه داشتند.بعد از اقامة نماز، گفتند كه هركس براي خودش سنگري بسازد. در كندن زمين با مشكل عمدهاي برخوردكرده بودم، چون در اين قسمت خاك خيلي نرم بود. با هر كندني، مجدداً خاك به داخل سنگر ميريخت. نهايتاًمن و ابراهيم خلج در فاصلة بين خاكريز و جاده كه مقداري گود و فرو رفته بود استراحت كردي. بعداً فهميدمكه آن جاده همان جادة كربلاست كه به حول و قوة الهي به كربلاي معلي، ميعادگاه عاشقان منتهي خواهد شد. كربلا! كربلا! تا كي بايد دوري تو را تحمل كرد؟ تا كي بايد دشمن كه از عشق و عاشقي هيچ نميداند، تو را دربند نگه دارد؟ تا كي عزيزان بسيجي اسارتت را تحمل كنند؟ كربلا! آتش سوزاني! مشعلي! شمع قلبهايي! از آنهنگام كه تو را خلق كردند سوزنده بودي. حسين و يارانش را كه سوزاندي، بركت يافتي. زينب را به همراهاسرايش كه سوزاندي، قلبشان را به شعلهاي آتشين مبدل كردي! حال ياران حسين و لبيك گويان زينب بهسويت ميآيند، شتابان و هروله كنان. كربلا! اي شمع، اي مظهر عشق و صفا! آغوش بگشا و پروانگان را درخود جاي ده. مگر نميشنوي كه چه ندايي دارند؟ بر لبانشان نداي حسين(ع). گفتارشان اين است كه عشقحسين(ع) ما را به اين وادي كشانده، واله و شيداي حسيناند. ساعت 2 صبح در اين زمان نيروها را آرايش داده و به حركت درآوردند. لودرها هم به سرعت مشغول كار شدند. قبل ازسفيدي صبح بايد كارشان به اتمام برسد. پشت خاكريز شروع به سنگركني كرديم. من و محسن اميدي و اميرهادي با هم براي ساختن يك سنگ شروع به كار كرديم. حوالي صبح مقداري كه هوا روشن شد، ديگر آتشبود كه ميباريد. عراِ شديداً منطقه را ميكوبيد. آتش عراِ هر چند مدت يك بار براي يكي-دو دقيقه قطع ميگرديد اما دوباره شروع ميشد. دامن معراج ازعرش تا زمين ميرسيد و ملائك فوجفوج به استقبال غرِ به خونان ميآمدند. اين كارها براي تضعيف روحية نيروها بود. ميراژهاي عراقي هم مرتباً منطقه را بمباران ميكردند. امروزشايد بيش از صد پرواز داشتهاند. دي يكي-دو نوبت هم اشتباهاً خط خودشان را زير آتش گرفتند. از طرفديگر گرماي زياد منطقه بچهها را كلافه كرده بود. هيچ سايباني وجود نداشت. گرما آنقدر بود كه تعدادي ازبچهها حالت رواني پيدا كرده بودند. تداركات امروز خوب كار كرد. بعدازظهر بود كه يكي دو تا از بچههاي اطلاعت بر اثر بخورد تركش به شهادت رسيدند. سه تا ازهليكوپترهاي عراِ هم وارد صحنه شده بودند و راكت پرتاب ميكردند. دو موشك «ماليوتكا» به طرفشانرها شد كه هيچكدام به هدف اصابت نكرد. خلج از ناحية لب مجروح شد. البته خيلي سطحي. جراحتش را بستم. با اين حال مسؤوليت گروهان به حسنسپرده شد. بعدازظهر كه مقداري هوا خنك شده بود و آتش توپخانة عراِ هم كاهش پيدا كرده بود، به تكميلسنگر پرداختيم. حوالي اذان مغرب و عشا كار ما به اتمام رسيده بود. جمعه 13/4/65 ساعت 2:30 صبح مرا از خواب بيدار كردند و گفتند كه نگهبان هستي. قبلاً پاسها را اعلام نكرده بودند. پاس تا ساعت 5 صبحطول كشيد. طي اين مدت بعثيها خاكريز ما را با آتش سبك و سنگين زير آتش داشتند و متقابلاً ما هم -هرچند گاه با سلاح سبك - به آتش آنها پاسخ ميداديم. به سنگر برگشتم. هنوز يك ساعتي استراحت نكردهبودم كه گروهان عابس را حركت دادند. سمت چپ ما ارتفاعاتي بود كه عراِ كانالهايي را همراه با چند سنگرتجمعي در آنجا ايجاد كرده بود. گاهي اوقات نيروهاي عراقي از آنجا مزاحمتهايي را براي ما ايجاد ميكردند.اين ارتفاعات سمت چپ ما قرار داشت. ما را به آن سنگرها بردند. ارتفاعات را مرتب عراِ زير آتش داشت.كمينهاي عراقي هم با قناسه و گرينف بچهها را تهديد ميكردند. در اين قسمت آتش شديد بود. به ياد فكهافتادم. هرچند كه شدت آتش آن به اندازة فكه نبود. يك شهيد به نام محمدتقي عبدي و چند مجروح داديم. تا ساعت 30:6 بعد از ظهر بدون هيچ كار مهمي در آنجامانديم. قناسهزنهاي عراِ دست زا كار برنميداشتند. كلافه شده بوديم. اما بحمدالله تلفاتي از اين بابتنداشتيم. نيروها را مجدداً به طرف پايين حركت دادند و محدودة ما را به لشكر «علي بن ابيطالب(ع)» سپردند. ستوني و مجزا از ارتفاعات پايين آمديم. در ستون كشي بود كه با اسماعيل معروفي و محتشم برخورد كردم.اسماعيل اظهار گلايه كرد كه چرا به آنها اطلاع ندادم كه به گردان «حبيب» ميروم و بعد گفت كه گردان «عمار»احتمالاً فردا شب در همين عمليات شركت خواهد داشت و ارتفاعات را پاكسازي خواهد كرد. بعد از مدتي پيادهروي سوار ماشين شديم. از مهران گذشتيم. خانههاي گلي و تخريب شدة مهران را پشت سرگذاشتيم. آوارها، دل را به درد ميآورد. اما حماسة آزادسازي شهر تسكين دردها بود. سوار كمپرسيمان كردند. آنجا بود كه خبر يافتم «حاج رضا دستواره» نيز شهيد شده است. تأسف زياديخوردم. به قول يكي از بچهها تنها يار باقيمانده «حاج همت» نيز ما را ترك كرد. خيلي زحمت ميكشيد وهميشه دور و بر بچهها بود. در تپه 177 (تپة گچي) نيز پيش بچهها آمده بود. «حاج حسن محقق» فرماندةگردان هم مجروح شده بود. شنبه 14/4/65 ساعت 10:30 شب به اردوگاه رسيديم و در انتظار رسيدن گردان عمار و الحاِ به آن هستيم. بچههاي گردان عمار به ما ملحقشدند. خيلي خوشحال شدم. دلم براي تكتك بچهها تنگ شده بود. رضا را نيز ديدم. خيلي از بابت «حاجممقاني» ناراحت بود. تمامي بچههاي بهداري از نبودن حاجي ناراحت بودند. اظهار تأسف ميكردند وصورتهايشان عبوس بود و شادي از آن پرواز كرده بود. به بهداري كه رفتيم خبر دادند كه مسؤول بهداري لشكر سيدالشهداء نيز به شهادت رسيده است. سرداراناسلام در اين عمليات به شهادت رسيدند و به معراج رفتند. خدايا! اين عزيزان در راه استحكام مرزهاي اسلامبسيار كوشيدند و رنج بردند. خدايا آنان را با سرداران صدر اسلام محشور بفرما! خدايا! فاني در تو شدند.باقيشان بگردان در خود. دست نوشته در فاو و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا بعد از 5 روز استقرار در خط فاو- بصره با بهداري تماس گرفتم. گفتم كه براي شناسايي منطقه نياز به يك نيروي امدادگر هست. گشت شناسايي از طرف گروهان بهشتي قرار بود فرستاده شود. ساعت 8:30 شب، ساعت حركت بود. شوق زيادي به گشت رفتن داشتم. در حين اقامة نماز مغرب بود كه رضا آزادي گفت: «به شكري بگوييد كه من گشت ميروم.» نماز را با سرعت به پايان رسانديم. پيشنماز «امير آذري» بود. سراسيمه به بيرون از سنگر رفتم و فرياد زدم: «جانفزا!» مبهوت شدم كه چرا جانفزا را صدا كردم. در ساعت مقرر خودم را به سنگر خدمتگزاران بهشتي رساندم. نيروهايي كه براي گشت آماده شده بودند، «محمدهاديان»، «عليرضا زند بصيري»، «حسن قديري»، «نجفقلي»، «مالك»(شهيد)، «رضا صديقي»(شهيد) و يك بيسيمچي، يك تخريبچي و يك امدادگر كه من بودم. قبل از ساعت 9 به آن طرف خاكريز سرازير شديم و بعد از عبور از معبر مين نيروها آرايش داده شدند. رأس ستون «بصيري» و در اطراف ستون محمد هاديان با دوربين مادون قرمز به بررسي محيط اطراف ميپرداختند. 1024 قدم به طرف جلو حركت كرديم. در طي مسير چندين بار وقفه داشتيم. در ابتداي مسير، در حوالي معبر مين و انتهاي راه، كمين گذاشته شد تا خطري گروه را تهديد نكند. هدف از به راه انداختن گشت، آشنايي مسؤولين با منطقه و تا حدودي شناسايي آنبود. يك ربع در انتهاي مسير توقف داشتيم. حوالي ساعت 10 شب بود كه به طرف عقب برگشتيم. در طول مسير رفت و برگشت مكرراً با رضا صديقي شوخي ميكردم. از طرفي محمد هاديان نيز هواي ما را داشت واحوال ما را با گفتن «كيف حالك» حويا ميشد. در برگشت نيز شروع به شمارش قدمها كردم، يك، دو، سه، جهار، ... 998، 1000، ... شمارش در قياس با رفت به اتمام رسيده بود ولي باز خبري از ميدان مين نبود، فكر كردم كه شايد در شمارش خودم اشتباهي صورت گرفته است. مدتي نگذشت كه ستون نشست. «عليرضا زند بصيري» و «محمد هاديان» به جلو رفتند تا شايد حدود ميدان مين را مشخص كنند. مقداري آن دو را زير نظر داشتم. تقريباً به فاصلة 50 قدمي ستون كه رسيدند براي يك لحظة چشم به آسمان دوختم و نظري به صورت فلكي دب اكبر انداختم. ناگهان صداي مهيب انفجار مرا متوجه خود كرد. فكر كردم كه صدا مربوط به اصابت خمپاره با توپ مستقيم است؛ ولي حالت بهت و تحير بچهها و آتشي كه در جلوي چشمانم – در محلي كه بصيريو هاديان بودند – مرا متوجه واقع كرد. فهميدم كه آن دو با تله مين برخورد كردهاند. «حسين قديري» از تحرك نيروها جلوگيري كرد. تقريباً 10 دقيقه هيچگونه حركتي نكرديم. در حالي كه صداي ناله به گوش ميرسيد، صبر كرديم تا وضعيت روشن شود. بعد از آن من و تخريبچي به طرف محل حادثه حركت كرديم. احتياط ميكرديم كه مبادا با مين برخوردي صورت بگيرد. با خنثي كردن يك مين كه حائل بين ما و آن دو بود، به سويشان شتافتم. وقتي بالاي سرشان رسيدم، ديدم كه پشت محمد هاديان در حال سوختن ست. با صورت روي زمين افتاده بود. پيراهنش را پاره كرد. ديدم كه بهتر است روي «بصيري» كار كنم. «محمد» فراق ديدار يار را ديگر نميتوانست تحمل كند. شوق ديدارش، فراق جسم و روحش را موجب شده بود. بالاي سر بصيري رفتم، ناله ميكرد. ناله نبود شايد در دلش زمزمهاي داشت؛ ولي گوش نامحرم قدرت درك آن را نداشت. از بصيري پرسيدم: «كجايت زخمي شده؟» جواب نداد. تكرار كردم. گفت: «دست و پايم.» به هر جاي بدنش دست ميزدم، دستم خوني ميشد. مشغول بستن جراحاتش بودم. در همان حال بود كه نيروهاي كمين اول، دو منور روشن كردند. از نور منورها استفاده كرده و به سرعت شروع به بستن زخمها نمودم. به چيزي فكر نميكردم. با حالت نسبتاً بيتفاوتي به كارم ادامه ميدادم. تقريباً به نهايت كار رسيده بودم كه تعدادي از بچهها براي حمل «بصيري» نزد من آمدند و او را به عقب بردند. هنوز به آن طرف خاكريز نرسيده بودند كه صداي بصيري قطع شد. خون زيادي از بدنش رفته بود. بوي خون به مشامم ميرسيد. به سرعت سوار آمبولانس شديم و به طرف اورژانس حركت كرديم. هوا خيلي تاريك بود. در داخل آمبولانس نيز به بستن زخمها و جراحات ديگرش پرداختم. جراحات زيادي برداشته بود. آمبولانس نيز براي ما مشكلي شده بود. مرتب در دستانداز ميافتاد و موقعيت بد ما را بدتر ميكرد. بعد از نيم ساعت به اورژانس رسيديم. با كمك برادران اورژانس بصيري را به داخل منتقل كرديم. دكتر و پزشكياران حاضر در آنجا به سرعت مشغول كار شدند اما از همان ابتدا شواهد حال، گواهي بر شهادتش ميدادند. چشمهايش رفلكس نداشت و در مجراي تنفسياش خون و غذاي هضم شده جمع شده بود. تزريق آدرنالين به قلبش نيز كاري را از پيش نبرد. نهايتاً آنچه را كه تقدير مقدر كرده بود به وقوع پيوست . بالاي سرش رفتم و پيشانياش را كه سجدهگاهش در مقابل معبود و معشوقش بود، بوسيدم. چندي نگذشت كه محمد هاديان را هم آوردند. امير آذرمي همراهش بود. خيلي جلوتر از اينها حيات دنيوي را ترك گتفه بود. پيشانياش را كه پينه بسته بود بوسيدم و بعد با هر دو خداحافظي كردم. خدايا! مولاي من! ميخواستم ماسكي بر صورتم بزنم تا ناراحتي درونم را بپوشانم، نتوانستم، دلم نيامد. ديدم آن ماسك از صورت خودم زشتتر و كريهتر است. انصاف نديدم كه فراق دوست عزيزم محمد را اينگونه نشان دهم ياد آن دوراني افتادم كه در كنارش در «كاني رشت» بودم، در دوكوهه بودم و ... از سنگ ناله خيزد روز وداع ياران شنبه 24/3/65 در حوالي ساعت 10:30 شب با دو تن از يارانم وداع كردم. «عليرضا بصيري» و «محمد هاديان». فرداي آن روز، صبح خبر حادثه را به «مهدي هاديان» برادرش دادم. خيلي استوار و با استقامت بود. خم به ابرو نياورد. براي برگزاري مراسم برادرش به همراهي «اكبر بديع عارض»(شهيد) و «حسن قديري» به مرخصي رفت. هر دو اين عزيزان، رقيههاي سهماهه از خود به جا گذاشته بودند. هنوز دو روز از واقعه نگذشته بود كه خبري ديگر ما را داغدار كرد. دوشنبه 26/3/65 طبق معمول به خط گروهان بهشتي رفتم تا مدتي را با بچههاي ديدهبان و نگهبان بگذرانم. حدود ساعت 1:30 نصف شب بود. در سنگر نگهباني بودم. نگهبان هم رسول سلطاني(شهيد) و ... بودند. سرگرم صحبت بوديم كه محسن ابريشمباف سراسيمه خودش را به ما رساند و گفت كه خيلي زود با او بروم. كولهپشتي امداد رسول را برداشتم و با سرعت به دنبالش رفتم. د ر راه از او پرسيدم كه چي شده؟ با دستپاچگي و دلهره گفت كه محسن كاشاني در سنگر دوشكا از ناحية سر مورد اصابت قرار گرفته و وضع وخيمي دارد. در طول مسير به سرعت كولهپشتي را باز كردم و باند و پد را آماده كردم. وقتي به بالاي سرش رسيدم، چفيه را به صورتش انداخته بودند و مانع از نزديك شدن بچهها ميشدند. بالاي سرش رفتم و نبض او را گرفتم. هيچ ضرباني نداشت. صورتش خوني بود و با چشمهاي بسته، حيات را بدرود گفته و تولدي ديگر پيدا كرده بود. دوستي ميگفت(حاج مهدي طائب): «گذر از حيات دنيوي به حيات اخروي شبيه پرشي است كه يك انسان از يك طرف پرتگاهي به طرف ديگر ميكند. تمام سختي اين پرش در همان لحظهاي است كه او تصميم به پريدن ميگيرد. سختي در تصميم است. وحشت فقط در همان يك لحظه است. بعد از آن در آسايش و راحتي كامل قرار ميگيرد. متنعم ميشود. نفس راحتي ميكشد و مرتب خود را مورد سرزنش قرار ميدهد كه چرا زودتر از اين اقدام به پرش نكرده است. شهيدان عزيزمان كه جان خودشان را نثار محبوب خود كردند، يك لحظه سختي را با جان خودشان پذيرا شدند.» سوار آمبولانس شديم و «حسين توكلي» نيز همراه ما آمد. در داخل آمبولانس «حسين» برايم صحبت ميكرد. دلي پردرد داشت. ميگفت كه كاشاني به هاديان گفته بود كه اين دفعه بايد با هم برويم. بعد از شهادت هاديان به طور كنايهآميز به كاشاني گفته بود كه چطور شد هاديان رفت و تو هنوز ماندهاي؟ دو روز بيشتر طول نكشيد و كاشاني هم رفت. نماز شبهايش را هنوز به ياد دارم. بچة با اخلاصي بود. اورژانس كه رسيديم، در امر انتقال بدن شهيد به داخل سستي شد. بعد از انتقالش به داخل اورژانس متوجه شديم كه تير به سرش اصابت نكرده بود بلكه از ناحية زير بغل راست به قلبش خورده است. دست نوشته در جبهة شلمچه 26/10/65 ساعت 11:30 ظهر است. تصميم به نوشتن نداشتم، ولي چه كنم كه ياد عزيزان راحتم نميگذارد. مرهم درد خود را جز نوشتن گوشهاي از حماسه، چيز ديگري نيافتم. 17/10 گردان را آماده كردند براي حركت از اردوگاه كرخه، بچهها ساكهايشان را تحويل گرفتند. از آنجا كه وضعيت اعزامم نقص داشت – با سعي و كوشش رضا يزدي هم حل نشده بود – بالاجبار راهي تهران شدم. كارت شناساييام مهر اعزام نخورده بود. براي يك مهر ميبايست 26 ساعت راه رفت و برگشت را تحمل كنم. حوالي ساعت 7 صبح رسيدم تهران. پس از رفع مشكل براي ساعت 6 بعدازظهر توانستم اتوبوس تهيه كنم و راهي منطقه شوم. صبح 19/10 به پادگان دوكوهه رسيدم. از حاج آقا اصفهاني – مسؤول تداركات گردان بود – سراغ نيروها را گرفتم. نتوانست كمكي كند. گردانها حركت كرده بودند. نميدانستم چگوهنه خودم را به آنها برسانم. از كارگزيني لشكر سؤال كردم. گفتند كه حاج محمد كوثري اكيداً ورود نيرو به منطقه را ممنوع كرده است. هرقدر گفتم كه منتظرم هستند و رضا يزدي در جريان است، نپذيرفتند. از طرفي كارگزيني بهداري هم اعصابي برايم نگذاشت. حوالي ساعت 9 صبح صداي مارش عمليات مرا از خود بيخود كرد. داشتم ديوانه ميشدم. هيچ راهي نبود كه خود را به بچهها برسانم. ميخواستم فرياد بزنم. داد بكشم كه خدايا چرا بايد از عمليات عقب بيفتم. خدايا متوسل به خودت شدم. خدايا! اين همه راه را براي تو رفتم و آمدم؛ كمك كن. تا ظهر هيچ كاري جز حرص و جوش خوردن نداشتم. بغض گلويم را ميفشرد. خبري رسيد كه حاجي نوري به بهداري آمده و قرار سات همان روز به منطقة عملياتي برگردد. خوشحال شدم؛ مخصوصاً وقتي كه حاج نوري گفت: لشكر ما هنوز وارد كار نشده.» خدا را شكر كردم. ساعت 6 بعد از ظهر با آ,بولانس از پادگان خارج شديم. نيروها در اردوگاه كارون مستقر شده بودند. ظاهراً قرار بود فردا كارشان را آغاز كنند. ساعت 10:30 شب بود كه به مقر بهداري در كارون رسيديم. حاج نوري خيلي خسته بود. به حدي كه در پليس راه اهواز براي مدتي ماشين را كنار جاده نگه داشت و خوابيد. بعد از اينكه وسائل بهداري را از آمبولانس خارج كرديم، خبر دادند كه گردان عمار از اردوگاه خارج شده و به منطقة عملياتي رفته است. حاجي از آنجا كه وضع مرا ميدانست مجدداً ماشين را به حركت درآورد تا از بچهها عقب نيفتم. خيلي دعايش كردم. در مسير جادة اهواز – خرمشهر نرسيده به خرمشهر جادة خاكي شهيد صفوي بود كه نيروهاي لشكر تماماً در آن جاده مستقر شده و در پشت سيلبند انتظار ميكشيدند. ظاهراً تنها جادة تداركاتي بود. تمام نيروهاي لشكر در داخل سولههايي كه تهيه كرده بودند و سرپوشي نداشت جاي گرفته بودند. حوالي ساعت 12:30 شب گردان را پيدا كردم. خيلي خوشحال بودم و شكر ميكردم خدا را از عنايتي كه شامل حالم كرده بود. همان شب گردان حبيب عازم خط شد. شيخ حسن و سيد محمد مدني، مهدي حقاني(شهيد)، حسن مسرور(شهيد) و عباس پاكراد را ديدم و از آنها خداحافظي كردم. هرچند لحظه يك بار نام شلمچه مرا به خود ميآورد. قبلاً با نامش آشنا شده بودم. احساس ميكردم با او نسبتي دارم. شب را پيش بچههاي هجرت: سيد مرتضي مدني(شهيد)، سيد احمد پلارك(شهيد)، امير وفايي(شهيد)، عباس بيات، حميد حسينيان(شهيد)، عيسي بهاردوست(شهيد)، هوبخت(شهيد) و ديگر عزيزان بودم. در طول شب چندبار بچهها را در سولهها جابجا كردند. صبح كه هوا روشن شد، با و جودي كه مقداري ابر آسمان را پوشانده بود، به طور مرتب و مكرر هواپيماهاي عراقي در آسمان منطقه ظاهر شده و نقاطي را بمباران ميكردند. تعداد پرواز هواپيماها در طول آن روز – 20/10 – از مرز 300 گذشته بود. يكدفعه ميديدي 3 تا 4 تا 6 تا بالاي سرت ظاهر شدند. آتش پدافند مرتب منطقه را پوشش ميداد. قبل از ظهر بود كه خودمان شاهد سقوط يك هواپيما بوديم. آن طور كه اطلاع دادند، گردان حبيب پشت يك دژ مستقر شده و توانسته بود با قدرت در مقابل عراق مقاومت نمايد. به من خبر دادند كه شيخ حسن هم زخمي شده ظاهراًمورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفته بود. همراه گردان حبيب، گردان مالك نيز راهي شده بود. سومين گردان كه بايد وارد عمل ميشد، گردان عمار بود. شب با تاريك شدن هوا، عمار آمادة حركت شد. نيروها سوار ماشين شده و به حركت درآمدند. در طول مسير با تعدادي از اجساد عراقيها برخورد كرديم. منطقه به طور مرتب با منورهاي خوشهاي روشن ميشد و لحظهاي خاموش نميماند. از درياچة پرورش ماهي گذشتيم. سرتاسر منطقه را آب فرا گرفته بود. تنها جادهاي كه به منطقة عملياتي ميرسيد، از وسط آب ميگذشت. مدتي بعد نيروها را پياده كرده و راهپيمايي شروع شد. در طول راه خمپارهها و گلولههاي توپ به اطراف برخورد ميكردند. ولي الحمدلله مجروح چنداني از ما نگرفت. شيخ محمد از ناحية زانو زخمي سطحي برداشته بود. گلولة خمپارهاي در نزديكي ستون منفجر شد، ولي به خواست خدا عمل نكرد. به نزديكي دژ و محلي كه گردان حبيب مستقر بود، رسيدي و در همانجا محمد شريفي معاونت گردان، با اصابت گلولهاي به شكمش مجروح شد. موقعيت گردان حبيب بسيار نامطلوب بود. نيروها پشت سيلبند نيزاري قرار گرفته بودند كه گل و لاي زيادي داشت. پاهايمان تا بالاتر از پوتين در گل فروميرفت. فرود گلولههاي خمپاره هر از چند گاه مجروحي به جاي ميگذاشت. تراكم نيرو در پشت سيلبند زياد شده بود و تردد را سخت ميكرد. نيروهاي گردان حبيب در نسگرهاي انفرادي جاي گرفته بودند و بچههاي ما در بيرون از سنگرها در معرض اصابت تركش گلوله. ساعت از 11 شب گذشته بود كه از ابتداي ستون مرا خواستند. ناصر توحيدي مسؤول گروهان بر اثر موج گرفتگي از ناحية كمر و شانه ناراحتي پيدا كرده بود. بالاجبار او را به عقب برگردانديم. پس از مدتي توانستم يك سنگر خالي پيدا كنم. هوبخت(شهيد) و عبدالعلي هوشيار(شهيد) نيز با من شريك شدند. هنوز يكي دو ساعتي نگذشته بود كه آتش سنگين و پرحجم خمپاره ما را از خواب پراند. شدت آتش آنقدر بود كه آسايش و راحتي را ميگرفت. گروهان بهشتي را آمادة حركت به جلو كردند. در حين حركت گلولههاي خمپاره در بين بچهها منفجر شد و عدهاي را نقش زمين كرد. نيروها پشت سر هم ميافتادند. صداي استغاثه و كم از هر گوشهاي بلند بود. هيچ كمكي از دستمان برنميامد. كار امداد در آنجا امكانپذير نبود. هرطور شده ميبايست نيروها را از پشت سيلبند خارج ميكردند. در طول مسير به قرهگزلو(شهيد) امدادگر دستة جهاد برخورد كردم. صدايم كرد و گفت: «هردو پايم تركش خورده، كمكم كن!» شروع به بستن زخم كردم. در همان حال مرتب سؤال ميكرد: خونريزي شريانيه يا وريدي؟ و من تسلي ميدادم كه به ران سفيد خورده و خطري ندارد. پس از بستن زخمها جايي براي ماندن نبود. هرطور شده به او فهماندم كه بايد خودش راه بيفتد و منتظر برانكارد و حمل مجروح نباشد. خيلي سخت بود ولي با زحمت زياد بلند شد و با يك دست بر شانهام پا به پايم آمد. در نيمههاي راه سعيدي امدادگر ديگر دستة جهاد نيز كمك كرد تا به آمبولانس رسيديم و او را روانة عقب كرديم. ستون گروهان بهشتي از سيلبند گذشته به طرف جلو حركت كرد. در راه تنها چيزي كه از خاطرم بيرون نميرفت، انتقام خون بچهها بود. صداي كمك و نالة بچهها در گوشم زنگ ميزد؛ اما هيچ كمكي از دستمان برنميامد. شهدا و مجروحين را در همانجا گذاشته راهي جلو شديم. البته چون سيلبند در اختيار نيروهاي خودي بود، تخلية آنها بعداً صورت ميگرفت. در طول مسير، گلولههاي تير دوشكا از بين ستون ميگذشتند. خمپارهها گاهگاه در حوالي ستون اصابت ميكردند. سيد احمد پلارك(شهيد) و مرتضي چيتگري(شهيد) در حوالي و ابتداي ستون حركت ميكردند. در بين راه خمپارهاي به ستون اصابت كرده و تعدادي شهيد و مجروح شدند. از چند خاكريز گذشته و نهايتاً به يك سيلبند ديگر رسديم كه ميبايست در همانحا پدافند ميكرديم. در سمت راست، لشكر 25 كربلا سيلبند را محافظت ميكد و در سمت چپ نيز گردان مالك قرار داشت. از پهلوي سمت راست چند دوشكاچي بچههاي ما را هدف قرار داده بودند و مرتب تيراندازي ميكردند. قبل از سپيدة صبح بايد آنها را خاموش ميكرديم وگرنه مزاحمت زيادي ايجاد ميكردند. شروع به كندن سنگر كرديم. من و عباس بيات و حسين جهانديده سنگر مشتركي ساختيم. هوا روشن شده بود و دوشكاها هنوز بچهها را هدف قرار ميدادند. مقدار مهماتي كه همراه داشتيم خيلي كم بود و در مصرف آنها صرفهجويي ميكرديم. با گذشت زمان فشار بر ما شديدتر ميشد. نيروها زخمي و يا شهيد ميشدند. قبل از ساعت 10 صبح بود كه عراق پاتك محدودي را انجام داد؛ اما با آتش بچهها مجبور به عقبنشيني شد. يك تانك عراقي خودش را تا 50 متري سيلبند رسانده بود و ما متوجه نشده بوديم. دو سه خدمة آن از ترس جان، خودشان را پرت كردند بيرون. سيد احمد پلارك(شهيد) نارنجكي برداشت و با قامتي استوار به آن طرف سيلبند رفته آن را به طرف تانك عراقي پرتاب كرد و سالم برگشت. هرچه به ظهر نزديك ميشديم، آتش خمپاره شديدتر ميشد و همچنان زخمي و شهيد ميگرفت. سيد مصطفي رعيت از ناحية شكم زخمي شد. براي پانسمان كه رفتم. حميد فرخنظر را ديدم. بعد از مدتي مرتضي چيتگري(شهيد) نيز از ناحية شانه زخمي شد. عبدالعلي هوشيار(شهيد) هم از ناحية شانه زخم خورد. به تدريج بر تعداد زخميهاي ما اضافه ميدش. كسي نبود كه آنها را به عقب منتقل كند. از سيد مرتضي مدني هم هيچ خبري نداشتم كه چه حال و روزي دارد. ساعت از 11 گذشته بود كه دو تانك در پشت سر ما ظاهر شدند. معلوم نبود، خودي هستند يا بيگانه. موضع گرفته بودند. وقتي به طرف آنها شليك شد، يكيشان فرار كرد. متوجه شديم كه تانكها عراقي بوده و در نظر داشتند ما را محاصره كنند. سه هليكوپتر عراقي هم بدون هيچ مانعي، به راحتي بر بالاي سر بچهها پرسه مي زدند. هيچ عامل بازدارندهاي عليه آنها نداشتيم. حميد حسينيان هم شهيد شد. جبهة سمت راست كه در اختيار لشكر 25 كربلا بود، به علت ته كشيدن مهمات عقب مينشيند و پهلوي ما خالي ميشود. از اين رو عراقيها جرأت كرده و آتش شديدتري را از همان ناحيه به ما تحميل كردند. حوالي ساعت 12 ظهر بود كه سيد احمد پلارك(شهيد) مورد اصابت تير دوشكا قرار گرفت و روي زمين افتاد. پس از زخمي شدن مرتضي چيتگري(شهيد) ادارة گروهان به عهدة سيد افتاده بود. تير از ناحية رية راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالاي سرش رفتم. نفس منتقطع داشت. پلكهاي چشمش جمع شده بود. زخمش را با گاز وازلين بستم و به كمك عباس بيات و سعيدنيا و حميد حسني رفتم. مجروحين را در پتو جاي داده حركت داديم. سيلبند در چند جا قطع شده بود و در تيررس مستقيم دشمن قرار داشت. آن قسمتها را با نداي يا علي يا علي رد كرده و پيش رفتيم. به انتهاي سيلبند كه رسيديم، به چند مجروح و شهيدي كه بدنشان تكه تكه شده بود، برخورد كرديم. از اين قسمت به بعد، كفي بود، يعني در ديد مستقيم دشمن قرار ميگرفتيم. سيد احمد را به بچهها سپردم. قسد بازگشت داشتم كه سيد احمد ممانعت كرد و گفت: ديگر دير شده. فكر كردم از بابت حال خودش ميگويت. ولي گفت: «موقع عقب نشينيه. اگر دير بجنبيم ممكنه مجروحين جا بمونن.» قبل از اين رهبر نيز مجروح شده بود كه توسط حسن جهانپور به عقب برده شد. به كمك عباس و دو سه تا از بچهها سيد احمد، سيد رعيت و شكاري را – كه از ناحية سر زخمي شده بود – حركت داديم. تا مسافتي از راه را زا تيررس دشمن در امان بوديم. بين راه براي مدت كوتاهي استراحت كرديم كه ناگهان تعداد زيادي از مجروحين و بچههاي ديگر را مشاهده كرديم. محلي كه در آن نفسي تازه كرديم امنيت خودش را از دست داده بود. هرچه زودتر ميبايست بچهها به عقب برگردند. چند نفري را هم كه مورد اصابت تير قرار گرفتند با كمك عبدالله اميني و حميد حسني و عباس و يعقوب زاده و پلارك حركت داديم. حالا كاملاً در تيررسي قرار گرفته بوديم... يا زهرا! خودت كمك كن... ذكر يا زهرا و يا علي ورد زبان شده بود. هر چند ده متري كه به جلو ميرفتيم، ناخواسته نقش زمين ميشديم و به خاك ميچسبيديم؛ يكي دو دقيقه استراحت و باز حركت را از سر ميگرفتيم. از يكي دو خاكريز رد شديم. حميد حسني مورد اصابت قرار گرفت و ما را تنها گذاشت. عبدالله اميني كه ظاهراًً براي كمك به سيد رعيت رفته بود، در فاصلة 30 متري در حالي كه به سوي ما برميگشت، مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و متلاشي شد. يعقوب زاده هم از ناحية پا زخمي شد. حالا من مانده بودم و عباس و سيد احمد پلارك. از هركس كمك ميخواستيم، ياراي كمك كردن نداشت. در جلوي روي ما تعداد زيادي از نيروها – زخمي و سالم – به طرف عقب در حال دويدن بودند و گلولههاي دوشكا و خمپاره به طور مرتب به آنها اصابت ميكرد. بچهها جلوي چشمانمان ميافتادند و ديگر بلند نميشدند. خدايا! تو خود گواه بودي. ميديدي كه چه بسيار اسماعيلها در مسلخ تو ذبح شدند. خدايا! خيلي سخت است ديدن قرباني در حال دست و پا زدن. سخت است شاهد بودن و كنار نشستن و از هر كار و كمكي ناتوان بودند. خدايا! در آخرين لحظات حيات، عزيزانم ذكر تو و روي تو را بر دل داشتند. خدايا! در آن لحظه و در آن وضع، آيا ملكوتيان و عرشيان قدرت ديدن چنين لحظاتي را داشتند؟ يا ديده بر هم نهاده و روي برگردانده تا شاهد سوختن اين همه پروانة رنگين پر و بال نباشند. اي شمع! ميدانم كه خودت هم سوختي تا سوزاندي. خدايا! ترا شكر آنچه را خودت ميخواستي نصيبمان كردي. ديگر براي ما امكان نداشت سيد احمد را با برانكارد حركت دهيم. از او خواستيم كه روي پا بلند شود؛ ولي اظهار عجز و ناتواني كرد. هر كاري كرديم كه بلند شود، نتوانست. مجبور شديم به مادرش متوسل شويم كه مادرت زهرا(س) با پهلوي شكسته و با بازوي زخمياش براي دفاع از امانت و ولايت از پاي ننشست. تو كه سرباز زهرا هستي، از مادرت خجالت بكش تا شرمندة مادرت نباشي. به غيرتش برخورد. بلند شد. يك طرف عباس و طرف ديگرش را من گرفتم و شروع به رفتن كرديم. ذكر يا زهرا(س) لحظهاي از زبانمان قطع نميشد. در آن كفي، جملاتي بر زبان رانديم كه خدا ميداند و بس. بهتر است كه بر قلم جاري نسازم، ميشكند. رحيم مقدم نيز ما را همراهي ميكرد. خون از سينة احمد جاري بود، ولي جاي درنگ و ماندن براي بستن زخم نبود. محسن ابريشمباف نيز از ناحية كتف زخمي شده به طرف عقب برميگشت. در پشت سيلبند خيلي از بچهها جا مانده بودند. هوبخت(شهيد) كه از ناحية سر و پا زخمي شده بود، مجيد صفري(شهيد) و ديگر عزيزان كه زخمي شده بودند همانجا ماندند. حاج آقا شيرافكن(شهيد) با زخمي كه داشت اذان سر داده بود. ملكان، سيد مترتضي مدني و ... برنگشتند. مصطفي عرب سرخي نيز از ناحية شكم زخم برداشته بود و كمك ميخواست. او هم جا ماند با تمام لطافت و صفايش. آخرين نفري كه خطر را ترك كرد مالك بود كه سالم خود را به عقب رساند. تا بيمارستان شهيد بقايي همراه سيد بودم و آنجا او را ترك كردم و … 

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین