کد خبر: ۱۰۷۴۸۳
تاریخ انتشار:

در اتاق عمل بیمارستان طالقانی چه گذشت

حالا آن حماسه در اطاق عمل بیمارستان طالقانی دیده می‌شد هر بار که خواستیم برادر روحانی که از ناحیه سینه ترکش خورده به اطاق عمل ببریم ممانعت می‌کرد و می‌گفت من حالم بهتر است.
به گزارش فرهنگ به نقل از فارس، آنچه می خوانید خاطره ای است از یک جوان خراسانی که روزهای سخت خرمشهر به این شهر رفت و در کنار مردم این شهر شجاعانه ایستادگی کرد.
 
 *یکماه و نیم از شروع جنگ می‌گذشت بهداری استان خراسان نیرو جمع می‌کرد تا اولین گروه پزشکی و پیراپزشکی خود را به کمک خوزستان جنگ زده و مجروح بفرستد. خیلی این در و اون در زدم تا تونستم من هم به عنوان تکنسین رادیولوژی راهی آن دیار بشم. هشتاد و شش نفر بودیم که در جمع بدرقه دوستان با اتوبوس به هلال احمر تهران رفتیم و از اونجا به قسمت‌های مختلف تقسیم شدیم البته اون زمان وضع به مرتبی و منظمی حالا نبود عده‌ای به طرف غرب و عده‌ای به طرف جنوب با هواپیمای سی یکصد و سی روانه شدیم.
 
در فضای آسمان اهواز وضعیت قرمز بود به اصفهان رفتیم و روز بعد مجددا رهسپار اهواز گشتیم. می‌گفتند انبار مهمات، راه آهن و فرودگاه اهواز توسط افلقیهای دون بمباران شده. در حاشیه ترمینال فرودگاه عده‌ای مجروح منتظر هواپیما بودند به تهران و مناطق دیگر برده شوند.
 
ما وقتی پیاده شدیم در حالی که همگی شعار (ما مسلح به الله اکبریم) را می‌خواندیم به طرف ترمینال هواپیمایی که مجروح وجود داشت رفتیم. به وضوح دیده می‌شد که وضع غیر عادی بود ولی مجروحین و کادر پرسنلی بهداری روحیه خوبی داشتن و به ما خوش آمد می‌گفتن و خوشحال بودن و بر حسب وظیفه‌ای که داشتیم هر یک به طرف مجروحی روانه شدیم. اعم از پزشک و بهیار و امدادگر و تکنیسن و دیگر کادر و از همان ابتدا شروع به پرستاری و درمان و تزریق و بررسی وضع عمومی مجروحین کردیم.
 
از هلال احمر اهواز با مینی بوس به طرف آبادان حرکت کردیم. از دور دود سیاهی از آبادان بلند بود و در گوشه و کنار جاده لوله‌های نفت خراب و آتش گرفته بود از دارخوین گذشتیم و به مدخل شهر آبادان رسیدیم، دل توی قفسه سینه می‌طپید. سنگر بندی کرده بودن و صدای توپ و خمپاره می‌آمد.
 
نامه را نشان دادیم و اجازه ورود به شهر گرفتیم راننده مینی بوس یک راست ما را به بیمارستان هلال احمر آبادان برد. محلی را برای اسکان ما در نظر گرفته بودند. ساک‌هایمان را گذاشتیم و به محوطه بیمارستان آمدیم، در مهد کودک بیمارستان‌ عده‌ای که نتونسته بودن از شهر خارج بشن و یا نمی‌خواستن خارج بشن چادر زده و اینجا و اونجا مشغول ساختن سنگر و پر کردن کیسه‌های شنی و ساختن کوکتل بودن. دنیای دیگری بود همه منتظر بودن. منتظر چی. خدا می‌دانست، شاید منتظر ایثار. صدای خمسه خمسه مرتب بگوش می‌رسید که به یک جای شهر اصابت می‌کرد. اصلا وضع اینجا با جاهای دیگه که ازش رد شده بودیم زمین تا آسمان فرق می‌کرد.
 
همه جورش بودن از بچه بغلی نیمه سال، پیرزن و خانم‌های جوان مردان جوان و پیر همه رقم بودن پا برهنه و با کفش‌ بی جان و مکان صدای عجیبی مثل انفجار بگوش رسید، هم همه شد گفتن لامروت‌ها پمپ بنزین زدن.
 
عده‌‌ای به طرف پمپ بنزین روانه شدن تا احیانا به مجروحین و محل حادثه دیده کمک کنند. دود غلیظی هم از طرف شمال بلند بود.
 
هنوز چند قدم در محوطه برنداشته بودیم که با بلندگو گروه پزشکی و پیراپزشکی خراسان را به کمک خواستن همه چیز برایمان تازگی داشت.
 
هنوز به در ساختمان اصلی بیمارستان نرسیده بودیم که وانتی به سرعت جلوی پای ما ترمز کرد. پشت وانت مجروحی که حال وخیمی داشت دیده می‌شد، همگی بسیج شده بودن تا نفس رو به مجروح بر گردونن ولی مثل اینکه قدری دیر شده بود. ماساژ خارجی قلبی هم کاری از پیش نبرد. بی فایده بود زیرا شهید شده و به عرش اعلاء پیوسته بود. این اولین شهیدی به حساب می‌آمد که ما در محل دیدیم در عین متاثر بودن نفرین نثار صدامیان کافر می‌کردیم.
 
پزشکان به اطاق عمل و بهیار سر کار تعین شده رفتن و من هم طبق دستور پزشکان مشغول رادیو گرافی با دستگاه پرنابل از مجروحین شدم خیلی کارها می‌شد کرد.
 
آری دوست عزیز این عکس بچه‌ای رو که توی این کتاب می‌بینی من ازش عکس گرفتم در حالی که با چشمان عسلی خودش که گریان هم بود و نور امید و عشق درش موج می‌زد نگاهم می‌کرد. رادیو گرافیش را انجام دادم یک دستش قطع شده و پایش زخمی بود بچه را بغل کردم در حالی که چیزی نمی‌گفتم یعنی در واقع چی می‌تونستم بگم، خواباندمش و بکار عادی خود که همانا عکسبرداری از زخم‌ها باشه مشغول گشتم.
 
شب چند دقیقه‌ای دست داد تا استراحت کنیم. در محوطه داخل بیمارستان داخل سنگر دراز کشیده بودیم که ناگاه صدای رگبار ضد هوایی بلند شد تمام آبادان یک پارچه آتش شده بود و پدافند‌ها بطرف هواپیمای دشمن که از فاصله خیلی دور رد می‌شدن آتش کردند مگر می‌شد خوابید. یه ریز خمسه خمسه می‌زدن، هر آن فکر می‌کردی یکیش به بیمارستان اصابت می‌کنه ویژ ویژ ویژ ویژ و بعد بمب، بمب، بمب، بمب و همینطور تا صبح ادامه داشت. هر چه فریاد می‌زدن برید توی سنگر خواهر و برادارا سنگر بگیرین، اما گوش شنوا نبود. انگار نقل و نبات بود که از آسمان می‌بارید.
 
 
بکار معمولی و کمک به همدیگر مشغول بودن روز بعد زمزمه بین مردم پیچید.
 
 
- خبر دارین؟ اومدن دارخوین رو گرفتن و دارن محاصرمون می‌کنن.
 
 
شاید اکثر غریب با اتفاق می‌گفتن هیچ اشکال نداره تا آخرین نفر همینجا می‌میریم و دفاع می‌کنیم خیلی‌ها ناراحت بودن و ناسزا می‌گفتن پس دولتی‌ها چکار می‌کنن پس این کمکی که می‌خواستن بفرستن چی شد؟ چهل روزه که می‌خوان کمک راهی کنن حتما وقتی خرمشهر و آبادان از دست رفت می‌خوان کمک و نیرو بفرستن.
 
 
می‌گفتن یک عده رو موقع بیرون رفتن از شهر و ورود به شهر گرفتن و به اسیری بردن. بی‌دین‌ها به زن و بچه‌ مردم هم رحم نمی‌کنند از این طرف هم مرتب به کوی ذوالفقاری نیش می‌زدن و حمله می‌کردن. همین بچه‌های آبادان و خرمشهر خرد و کلان و پیرزن و پیرمردا بودن که شجاعانه جلوی اونها رو سد کرده بودن هر چی نیرو بود فقط میشه گفت محلی بودن. دقیقا نمی‌دونم شاید از جاهای دیگه هم بودن ولی هر چه بود کم بود و مقاومت شجاعانه مردم تا حالا جلوی عراقی‌ها را گرفته بود.
 
خبر آوردن که بیمارستان آرین سابق یا طالقانی بین راه آبادان و خرمشهر احتیاج شدید به پزشک و کادر پیراپزشکی دارده، تقریبا غیر از یکی دو نفر از بچه‌های اعزامی از خراسان بقیه به بیمارستان طالقانی رفتیم بیمارستانی محکم و بتون آرمه‌ای بود. چهار طبقه فورا تقسیم شدیم به بخش‌هایی مختلف، میشه گفت بیشترمون به اطاق عمل بیمارستان رفتیم.
 
لباس سبز برایمان آوردن و پوشیدیم و بلافاصله به اطاق عمل وارد شدیم.
 
وضع عادی نبود مرتب آمبولانس‌ مجروح و شهید می‌آورد من هم قبول کردم که رادیو گرافی‌های فوری اطاق عمل را به صورت پرتابل بگیرم و در همان اطاق عمل گوشه‌ای را به عنوان تاریک خانه درست کردم و شروع به کار نمودم.
 
هنوز چند دقیقه‌ای از ورودمان به محل جدید نگذشته بود که مجددا تعدادی مجروح و شهید آوردن. صحنه‌ای روحانی پیش آمده بود.
 
مجروح‌ها را یکراست به اطاق عمل آورده بودند. یکی از همکاران که خرمشهری و از پرسنل اطاق عمل بود مسئول تزریق آمپول و سرم به مجروحین شد. 
 
روی چند نفر را با ملافه پوشانده بودن به خیال اینکه هنوز زنده‌ان یکی از خواهرا وقتی ملافه یکی از شهدایی که اشتباها به بالا آورده شده بود پس زد ناگهان مثل دیوانه‌ها و افراد غیر عادی فریاد جگر خراشی کشید و خود را روی نعش جوانش انداخت. به طوری که کسی را یارای نگهداری او نبود. خشم و غضب تمام وجودش را فرا گرفته بود جنون گرفته و شعرهای حماسه‌ای می‌خواند.
 
آخه اون شهید، برادرش بود که ناگهان مواجه شده با خواهرش، بدون اینکه هیچ کدوم متوجه این موضوع باشند. کربلایی بود و زینب (س) و امام حسین (ع) لحظه لحظه شکوه بود و عظمت، کجا بهتر از این میشه خاطره دهم محرم را زنده کرد و خون‌ها را بجوش نیاورد.
 
گریه‌ امان نمی‌داد. من چی داشتم براش بگم من کجا و گفته‌هام کجا و شکوه و عظمت آن صحنه کجا زبان قادر به بازگو کردن نبود.
 
راهب ابراهیم جعفری را آورده بودن، از شیعه‌های جنوب لبنان بود. در خرمشهر می‌جنگید از ناحیه ناف ترکش خورده بود. می‌خواستیم عملش کنیم. گفت: قدری صبر کنید لحظه مرگ و زندگی بود. زمانی که با مرگ فاصله‌ای نبود دستور داد برام خاک بیارید فورا از توی حیاط براش خاک آوردن ریخت روی زانو‌هایش و تیمم کرد گفت مرا رو به قبله کنید همانطور که روی برانکارد خوابیده بود رو به قبله کردیمش و شروع به نماز خواندن نمود. بچه‌ها دورش خلقه زده بودن و منتظر بودن که نماز تمام بشه بالاخره نمازش تمام شد. یکی از نادر چیزها اینکه، ترکش نزدیک ستون فقرات کمرش قرار داشت و از ناحیه ناف به داخل رفته بود. بدون اینکه روده کوچک و یا روده بزرگ و یا دیگر احشاء شکمی آسیب دیده باشد همه چیز سالم بود.
 
 
پزشک جراح می‌گفت: معجزه است ترکش به این بزرگی و پاره نشدن روده‌ها امکان نداره. چرا جناب دکتر پیش خدا همه چیز امکان داره تازه این یکی از کارهای خیلی کوچیک خداست.
 
یکی از شب‌ها خبر آوردن که خوابگاه مجروحین بیمارستان هلال احمر آبادان با راکت زدن چند مجروح و پرسنل شهید شدن و از بیمارستان طالقانی کمک خواستن.
 
شبانه با مینی بوس به هلال احمر آمدیم. به استراحتگاه مجروحین راکت خورده بود و بعضی از مجروحین مجروحتر شده بودن و بعضی هم شهید، مجروحین حادثه جدید را به قسمت بیمارستان انتقال داده و مجددا پانسمان و دارو و درمان شدند و بعضی را به بیمارستان طالقانی منتقل نمودند.
 
وقتی با مینی بوس به بیمارستان طالقانی بر می‌گشتیم با خمپاره مورد حمله قرار گرفتیم مینی بوس چپ شد و باز عده‌ای به جراحتشان افزوده شد و بعضی از همکاران هم مجروح گردیدند.
 
یادم می‌آد که آب خوردن نداشتیم به علت محاصره بیماران را هم نمی‌توانستیم به جاهای دیگر منتقل نماییم لباس استریل در اطاق عمل وجود نداشت. بیماران را با سرم فیزیولژی شستشو می‌دادن بچه‌ها مجبور بودن آب شط را که بوی نفت می‌داد بخورن. موقع شام و یا نهار همه دور هم به نون و خرما قناعت می‌کردیم دیگر از خواب خبری نبود مگر می‌شه خوابید مرتب مجروح بود که می‌امد آخر مگر امکان داشت در چنین وضعی مجروحین را گذاشت و خوابید ولی از حق نباید گذشت که همه تشنه خواب بودند. بعضی‌ها با قرص و دارو و بر خواب غلبه می‌کردن و بعضی از فرصت‌ها استفاده می‌کردن و در گوشه‌ای چرت می‌زدن هر کس هر کاری از دستش می‌آمد انجام می‌داد گاهی به تنهایی نمی‌رسیدم که عکس بگیریم دیگران کمک می‌کردن.
 
چند بار بیمارستان مورد حمله قرار گرفت ساختمان می‌لرزید دکتر جراح فریاد می‌زد بی دین‌ها لحظه‌ای دست نگهدارید تا شکم پاره شده این مجروح را بخیه کنم.
 
لحظه به لحظه خبر می‌آوردن که خرمشهر داره سقوط می‌کنه تکاوران از جان و دل مایه می‌ذاشتن تا از حمله صدامیان کافر جلوگیری کنن.
 
شب سقوط خرمشهر بود تاب و توان وجود نداشت در یک آن 60 مجروح آورده بودن از همه نوع تکاور بسیجی، سپاهی، مردمی، روحانی، بزرگ و کوچک و دختر و پسر.
 
حتی خواهران هم شجاعانه دفاع و جنگ می‌کردن و یک نمونه بارز آن را دیدم.
 
مژده را می‌گویم نمونه کامل یک شیرزن خواهری که هم امداد گر بود و هم رزمنده اسلحه به دست و جعبه کمک‌های اولیه به پشت قدم بقدم خرمشهر  را راه می‌رفت جایش تیر می‌انداخت و بالا سر مجروح که می‌رسید پانسمان اولیه انجام می‌داد و به پشت جبهه می‌فرستاد وقتی او را به اتاق عمل آوردند دیدمش همین که ازش عکس رادیوگرافی گرفتم متوجه شدم که دست و پا و دنده‌هایش شکسته و نفس به سختی می‌کشه.
 
بیمارستان طالقانی 5 اطاق جهت عمل جراحی بیشتر نداشت و مجروح در حدود 60 الی 70 نفر بودن با 5 اطاق چکار میشه کرد؟ به طرف هر کس که می‌رفتی تا او را به اطاق عمل ببری می‌گفت: برادر من حالم بهتره اون یکی که حالش بدتره اول ببرید و نفر بعد و انسان یاد مجاهدین اسلام و قضیه تشنگی مجروحین می‌افتاد که می‌گفتند آن یکی از من تشنه‌تر است اول به او آب بدهید و نفر بعد می‌گفت برادر دیگرمان تشنه‌تر است و همینطور الی آخر.
 
و حالا آن حماسه در اطاق عمل بیمارستان طالقانی دیده می‌شد هر بار که خواستیم برادر روحانی که از ناحیه سینه ترکش خورده به اطاق عمل ببریم ممانعت می‌کرد و می‌گفت من حالم بهتر است یکی دیگر را ببرید در آخر وقتی خواستیم برادر روحانی مان را به اطاق عمل ببریم دیگر دیر شده بود و او به شهادت رسیده بود.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین