گروه فرهنگی، پیرو کلیپ جدیدی که در فضای مجازی مربوط به موضوع متهم چای دبش انتشار یافته و بنوعی مجددا این سوژه به صدر اخبار امده، طنزنوشته ای از سیدمحمود کمال آرا منتشر می شود.
به گزارش بولتن نیوز، سیدمحمود کمال آرا (زکریا) پیرو کلیپ جدیدی که در فضای مجازی مربوط به موضوع متهم چای دبش انتشار یافته و بنوعی مجددا این سوژه به صدر اخبار امده، طنزنوشته ای نوشته که در ادامه منتشر می شود:
سلام. من یک دانه چای هستم. از همان اول که در تخمِ مرغوبِ پدر جدم یعنی بزرگ خاندان، چای آقاخانِ مرغوب زاده بودم، بوته ما با دیگر بوته ها فرق داشت. فرق ما از اینجا شروع شد که بوته های دیگر را همان اول، شاخه شان را می خواباندند و قلمه شان می زدند، اما ژنِ ما را در خزانه می کاشتند. اگر با کاشت چای آشنا باشید می دانید تخمُ، شاخه و قلمه و خزانه یعنی چه. تخم مرغوب ما را طوری تربیت کردند تا دیگران هم برای استفاده از خزانه ی خوب بتوانند از ما تخم گیری کنند. از تخممان نمی شود بگذرم چرا که باید بگویم که این دانه های دم کشیده ی چای دیشلمه و لب سوزی که شما می خورید از صدقه سرِ همین تخمِ خوب ماست که به فاصله ی 4 تا 6 متری در خزانه کشاورز مدت ها ما را خوابانده اند و هر چند وقت یکبار سیخک می زنند تا شاید برایشان گل بدهیم. از این ها که بگذریم، به منِ دانه کوتاهِ سیه چرده انقدر ساده نگاه نکنید، ما وقتی به عمل آییم حداکثر تخم را که تقریبا چیزی نزدیک به 185 کیلو می باشد از خود در می دهیم و از همان جا من و کل نوادگانِ چای آقاخان مرغوب زاده می رویم در قوریِ آشپزخانه دفتر مدیری، که شاید شما که سهل است بلکه پدر جد مرغوب زاده تان هم تا بحال از اینجور دفترها نرفته باشد. با این حال هر کدام از ما تخمِ یک لیوان چای مدیر هم نیستیم، چرا که در آن لیوان از ما تخم بهتران را که همان قهوه زاده ها و دمنوش زاده ها باشند، ریخته اند و به خوردش داده اند و اینجا جا دارد تا بگویم یکی نیست تا ببیند ما داریم اینجا درون این قوری ها زحمت می کشیم، شما نمی دانید چه بلایی سر ما آمده است. من از همان مدیری حرف می زنم که به ما کود داد، آب داد و شاید هم رانت داد. بالاخره من و دیگر دانه چای ها، از این هورت کشیدن ها زیاد دیده ایم. شاید باورتان نشود ولی گاهی اوقات سر یک میز که هم دانه های ما هستند و هم دانه های قهوه، مدیران ما را به قهوه ها می فروشند و ما در قوری بهم می گوییم شاید قهوه دوستی لازمه ی یک مدیر رانتی باشد.
ما دانه های چای چیزهای زیادی دیده ایم. روزی روزگاری در دمای 100 درجه در حال خودم بودم و در قوری دفتر یک مدیر قُل میخوردم و بخار آب دور و برم را گرفته بود و چشمم نمیدید که یهویی گوشم تیز شد و شنیدم یک آقای جنتلمنی از من و دوستانم مایه گذاشت و به آبدارچی گفت: این هم پول چای بچه ها. من که عرق کرده بودم و داشتم از خودم رنگ بیرون میدادم، با دمای آب بالاتر رفتم و تیزتر شدم تا بهتر بتوانم این مردِ دست و دلباز را ببینم. او کمی جلوتر رفت و به منشی دفتر مدیر، یک بسته کوچک داد. بسته اش اندازه ی بسته های دوستِ خوبم، هِل خشک شده بود. اما نمی دانم چرا یواشکی از زیر میز، پاکت هِل را جابجا کردند. تا اینکه من دَم کشیدم و من را ریختند در لیوان و گذاشتند داخل سینی و بردند داخل اتاق مدیر. من را تعارف کردند به آقای مدیر و دوستم را که در لیوان دیگری بود مقابل آقای جنتلمن گذاشتند تا ما را هورت بکشند. دو سه باری من را تا نزدیکی صورتش برد و حتی موهای زیاد صورتش آنقدر بلند بود که عرقمان خیسش کرد اما آنقدر موضوع بین آن دو جدی بود که دوباره ما را روی میز گذاشت. کمی بعد، جنتلمن کیف خود را روی میز باز کرد و دیدم پُر از همان بسته هایی است که گمان میکردم درونش، دوستِ خوبم هِل و دیگران باشند.تا اینکه مدیر، یکی از آن ها را باز کرد و گوشه اش را دید و بست. هِل نبود، چیزی گرد و براق، شبیه پولکی هایی بود که من و امثال من را همیشه و یکجا با آن بالا می کشند. اما نمی دانم چه شد که مدیر، معاونش را صدا کرد تا پولکی ها را بشمارد. پولکی ها درون بسته هایی بود که هیچوقت نمیشد آن ها را با من خورد. تا حالا ندیده بودم به پولکی انقدر احترام بگذارند و لابلای طلق و مُهر و موم بپیچندش. خلاصه معاون، معاونش را صدا کرد و معاونش، معاونش را و به همین ترتیب پولکی بود که بین آن ها تقسیم می شد و من و دوستم این طرف تر در لیوان این دو نفر، سردتر از قبل شده بودیم. سرد از این همه توجهی که به پولکی ها می شد و مایی که به تُخمِ قهوه هایی که داشتند برایشان می جوشاندند ترجیح داده شده بودیم. حالا که من سوختم بگذارید شما را هم بسوزانم، وقتی که بعد از جلسه همه لیوان ها را جمع کردند و داخل سینی آشپزخانه بردند، تُخمِ قهوه های سوخته ی لیوان بغلی به ما گفتند که بحث جنتلمن و مدیر بر سر تُخم چای هایی بود که شاید هیچوقت در دهان شما که سرگذشت من را می خوانید، چشیده نشود.
ماه ها و سال ها از آن جلسات می گذرد و حالا من و دوستانم در بسته بندی های مختلف بر روی کِشتی به این ور و آنور می رویم و با هم می خوانیم:
حالا صد دانه چایی بسته به بسته، با ارز دولت به خاک نشسته
چایی ها را با خاک و برگش، گرفته با هم یک رانت، با ارزَش...
ما کماکان قُل میخوریم و در بخار قوری دَم میگیریم و در فکریم که اگر جنتلمن پولکی داد، چرا مدیر گرفت. بله، مدیر به ما نوادگان تُخمِ چای آقاخان مرغوب زاده، کود داد، آب داد و شاید هم رانت داد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com