ایران:
مهتاب مهاجر
مثل هر روز منتظرش شده بود. ولی انگار قرار نبود که او را ببیند، قلب
کوچکش پر از غصه شده بود. چه اتفاقی افتاده بود که او امروز نیامده بود.
مگر قرار نبود که سر کارش حاضر شود.
تا ظهر صبر کرد. از او خبری نبود. تا عصر منتظر ماند، ولی او نیامده بود. هر طور بود وارد مغازه شد.
- ببخشید آقا! اون خانم فروشنده.
صاحب مغازه سرش را بالا برده و نگاهش کرده بود.
- هی بچه! با او چکار داری؟ نکند آمدهای که به این بهانه چیزی از مغازه من برداری.
یک قدم عقب گذاشته بود.
- نه آقا! من دزد نیستم. آن خانم پول گل به من داده بود. قرار بود هر روز برایش یک شاخه گل بیاورم.
دخترک شتابزده یک شاخه گلی جدا کرد و روی میزی که زن جوان پشت آن مینشست گذاشت.
روز دوم هم هرچه منتظر ماند، او نیامد. عصر شده بود. دوباره وارد مغازه
شد. هنوز شاخه گل دیروز همانجا بود. شاخه گل دیگری کنار آن گذاشت و سراغ
خانم را گرفت، ولی صاحبکار انگار حال و حوصله نداشت. هر روز به او جواب
سربالا میداد.
10 روزی بود که به مغازه رفت و آمد میکرد. 10 شاخه گل کنار هم چیده
شده بودند. صاحبکار حالا دیگر از دیدن او متعجب نمیشد. انگار عادت کرده
بود که هر روز دخترک به مغازهاش سر بزند و بعد از یکی، دو سؤال، یک شاخه
گل همانجا روی میز بگذارد و برود.
آن روز باران بشدت میبارید. صاحب مغازه کرکره را که بالا زد، فروشنده جوان از راه رسید.
مرد با لبخند گفت:
- سفر خوش گذشت؟
فروشنده کیسه سوغاتیها را به دست صاحبکارش داد و از او تشکر کرد.
دختر جوان همین که پشت میز نشست با دیدن شاخههای گل یکه خورد. مرد که از زیر عینک به او نگاه میکرد، متوجه تعجب او شد.
- این گلها مال شماست؟
صاحب مغازه سری تکان داد و گفت:
- نه مال شماست.
دختر جوان وقتی متوجه شد هر روز عصر دخترک گلفروش یک شاخه گل برایش
میآورده است، بغض گلویش را فشرد. از مغازه بیرون زد. اثری از دخترک نبود.
از بچههای گلفروش سراغ او را گرفت. هیچکس از بهار خبری نداشت. بهار رفته بود.
زن جوان گلها را درون گلدان گذاشت. صاحب مغازه گلدان را میان ویترین قرار داد.
بهار رفته بود. اما 10 شاخه گل به یادگار گذاشته بود. گلهایی که برای
تشکر از فروشنده جوان به او هدیه شده بود. فروشنده هیچ گاه روزی را که
دخترک از سرما و گرسنگی چشم به غذا خوردن خانوادهای دوخته بود را از یاد
نمیبرد. آن روز فروشنده جوان برای دختر گلفروش غذا خریده بود و در کنار او
غذا خورده بود. دختر گلفروش از آن به بعد تا روزی که بود یک شاخه گل به
رسم تشکر به او هدیه کرده بود. فروشنده به این فکر میکرد که میشود
زیباترین و ماندگارترین درس زندگی را از دختری گلفروش گرفت حتی اگر بهار
رفته باشد.