گروه IT: این مقاله بازنویسی سخنرانیای است که مدیا کاشیگر در سال ۱۳۸۱ انجام داده بود و همان سال در نشریه زیباشناخت منتشر شده بود.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از یک پزشک، بسیار جالب است که کاشیگر که امروز از میان ما رفته، توانسته ۱۵ سال پیش، به چیزی برسد که الان اینترنت به شدت با آن درگیر است: مرگ متن!
در آن سالها البته خبری از تلگرام و اینستاگرام و سرویسهایی که به شدت متن را تحت فشار قرار دادهاند، نبود. اصولا دورهای بود که بسیاری از ما ذوقکنان اینترنت را یک کتابخانه بزرگ و آزاد برای انتشار همه افکار و باورها و عقاید از سخنان عرفا و شاعران و نویسندگان و فلاسفه ماضی تا یادداشتهای مفرح یک زن خانهدار میدانستیم و اصلا نمیتوانستیم تصورش را هم بکنیم که روزی برسد که همین اینترنت، گلوی «متن» را بفشارد.
متن زیر اصلا متن آسانخوانی نیست و باید مدت زمان زیادی در معانی مختلف آن بیندیشید و جستجوهای مفصلی برای درک ساده هر یک از قسمتهایش بکنید.
برای کسانی که حوصله خواندن متنهایی مثل این را ندارند که باید بگویم که کاشیگر با فصاحت و مهارت زیاد، تاریخچه اینترنت را برای ما نقل کرده و مهمتر از آن در انتها یک نگرانی عمده خود را ابراز کرده است.
اینکه همان طور که زمانی نثر، شعر را کنار گذاشت و امکان داد به جای متون کلاسیک، رمانهای پلیسی و عاشقانه مبتدل هم سر در برآورند. همان طور که ماشین چاپ، اجازه داد به جای متون گرانسنگ، هر نوشته سادهای منتشر شود، اینترنت هم که زمانی تصور میکردیم، یک کتابخانه بزرگ لینک شده بشود، عرصهای شد بسیار سهل برای ظهور سطحینویسها. نوشتههای سطحیای که بسیار محبوب از آب درمیآیند.
یعنی اینترنت، متن را به معنای کلاسیک خود از بین برد و آن را به کوتاهنوشت چندرسانهای مرتبط با هم تبدیل کرد.
کاشیگر شاید فرصت نکرد که بعد ا ۱۵ سال، نسخه بهروزشده مقاله خود را بنویسد و به عصر شبکههای اجتماعی اشاره کند.
جایی که در آن دیگر هایپرلینک هم مرده است و جهان اینترنت به مجمعالجزایر جدا از هم ۱۰ – ۲۰ شبکه اجتماعی بزرگ تبدیل شده که هر یک به کاربر خودشان به سختی روادید خروج میدهند و دوست دارند کاربر را در بند خودشان نگاه دارند.
و خوراکی که در هر یک از این جزیرهها جدا افتاده به کاربر داده میشود، نه یک وعده غذایی دست پخت یک آشپز فرانسوی، بلکه پیش پا افتادهترین فست فود ممکن است. منتها این فست فود با مقدار زیادی سس و چاشنی استتار شده تا ذائقه و جس بویایی کاربر را از درک دیگر بوها عاجز کند.
چنین کاربری مسلما اصلا تصور نمیکند که میشود یک وعده غذا را به همراه گوش کردن به نوای زنده پیانو با تأمل یک ساعته صرف کرد. همه چیزی که او از خوردن تصور میکند، بلعیدن سریع و تکانهای یک ساندویچ یا چند برش پیتزاست.
حالا اگر فستفود پسند نیستید، میتوانید یکسره یا در چند نوبت، مقاله زیر از مدیا کاشیگر فقید بخوانید.
برای ژاک دوفرن، اگرچه «رایانه، دسـتگاهی اسـت کـه تاریخ آن با تاریخ اندیشه و روحیهٔ غرب یکی است، اما باید نیای کهن آن را در چین و در قطبنما سراغ گـرفت، دستگاهی که عقربهٔ آن همواره شمال را نشان میدهد، مگر آنکه خطهای نیروی میدان مـغناطیسی زمین واژگون شوند، اتـفاقی کـه ظاهراً در گذشتههای دور افتاده است».
کیهاننوردی را فرض کنیم، با حافظهٔ عالی و مجهز به یک قطبنما که از ردیف درازی از سیارههای کوچک عبور کند که میدان مغناطیسیشان گاه در یک جهت است و گـاه در جهت دیگر. نقشی که این سیارهها، در پایان سفر، در حافظهٔ ا وبر جای خواهد گذاشت، ردیفی از Nها (برای شمال) و Sها (برای جنوب) خواهد بود، دو وضع متفاوت که میتوانیم یکی از آنها را ۰ و دیگری را ۱ بنامیم. اما مـیشود بـه جای این سیارهها، ردیفی از یاختههای زنده را نیز تصور کرد که آنها نیز دو قطبیاند: ۰ و ۱.
قطبنما که برای نخستین بار در کتاب سوکوئین فیلسوف به نام فرمانروای درهٔ شیطان، در سدهٔ ششم پیش از میلاد، به آن اشـاره شـده است، در سدهٔ ۱۲ از رهگذر جهانگردان عرب به اروپا میرسد، یک صد سال بعد، ریموند لویه، فیلسوف کاتالونیایی، در رسالهای به نام صنعت اختصار، طرحی از منطق صوری را به شکل ماشینی برای استدلال میپردازد.
کـمتر از چـهار سده بعد، در ۱۶۴۵، بلز پاسکال، فیلسوف فرانسوی، نخستین ماشین حساب را میسازد، ماشینی که به تعبیر خود او، «به تنهایی و بیآنکه به نیت خاص استفادهکننده نیاز باشد، کلیهٔ عملیات ریاضی را که در طبیعت مـمکن اسـت، انـجام میدهد.» یک سال بعد، در ۱۶۴۶، ویـلهلم لایـبنیتس بـه دنیا میآید که ضمن کشف نظام دوتایی(که به جای ده عدد نظام معروفتر دهتایی دارای دو عدد ۰ و ۱ است) و تکمیل ماشین حـساب پاسـکال، در جـستوجوی زبان جهان شمول، پایههای منطق صوریای را پی میریزد کـه امـروزه شالودهٔ نحو رایانههاست.
یک قرن و نیم دیگر و.جورج بول، منطقدان انگلیسی، با تکمیل طرح لایبنیتس، فرضیهای را اعلام میکند که بـنابر آن، «آنـچه بـر عملیات استدلالی ذهن حکم میراند، شماری از قانونهای جبری است، همانند قـانونهای حاکم بر عملیات آشنای جمع و تفریق و ضرب و تقسیم و…» بدینسان، استدلال به حساب و منطق به جبر فروکاهش میدهد.
یـک صـد سـال بعد، در سال ۱۸۲۰، هانس کریستیان اورستد، فیزیکدان دانمارکی، با مشاهدهٔ تأثیر جـهت-جـریان برق بر جهت عقربهٔ قطبنما، جریان الکترومغناطیسی را کشف میکند. چند سال بعد، فرانسوا آرگو، فیزیکدان فـرانسوی، مـوفق مـیشود یک میلهٔ آهنی را بهطور دائم در یک جهت یا در جهت خلاف آن مغناطیسی کند. از این پس کـافی اسـت ردیـفی از چند میلهٔ آهنی را به ترتیب خاصی در دو جهت متفاوت به شکلی مغناطیسی کرد که بیانگر پیـام خـاصی بـاشند (همان ردیفهای معروف ۰ ها و ۱ ها)، با عبور دادن آنها از جلو یک گالوانومتر، پیامشان خوانده خواهد شـد. بـدینسان، شالودهٔ حافظهٔ رایانههای امروز کشف میشود.
نیم سدهٔ بعد، در ۱۸۷۳، رمینگتون، ماشین تحریر را مـیسازد و سـه سـال بعد، گراهام بل، تلفن را اختراع میکند. بدینسان، در ۱۸۷۶، پیش از آغاز سدهٔ ۲۰، حرکت مکانیستی بشر او را مهیای ورود بـه عـصر رایانهها و اینترنت متنهای ساده کرده است-مگر معنای مکانیکگرای اینترنت چیزی به جـز رایـانههایی اسـت که قادر به تایپ (ماشین تحریر) و تشخیص متناند و از رهگذر یک شبکهٔ تلفنی به هم وصل شدهاند؟
البـته هـنوز باید پیشرفتهای فنی دیگری هم نه تنها حاصل که صنعتی شوند-یـعنی امـکان دسـترسی عمومی یابند. باید صوت و آنگاه تصویر قابلیت ضبط و پخش پیدا کنند: فونوگراف (۱۸۷۷)، سینماتوگراف (۱۸۹۵). صوت و تصویر بـاید گـذشته از ضـبط و پخش، قابلیت انتقال تودهای نیز پیدا کنند: رادیو (۱۹۰۶)، تلویزیون (۱۹۳۷).
پس از کارهای مقدماتی آلن تـورینگ انـگلیسی، کونراد تسوزه آلمانی، پرسپراکرت و جان ماوچلی و جانوان نیومن امریکایی در سالهای ۱۹۳۵ تا ۱۹۴۵، سرانجام نخستین رایانه، در ۱۹۴۸، در دانشگاه مـنچستر انگلستان راهاندازی میشود.
اما مکانیکگرایی علمی و فنی، یک زیربنای فکری هم دارد که میتوان آن را مـسلطترین گرایش نظری ذهن بشر مدرن دانست: شکلگرایی.
جـالب ایـن کـه در نخستین سالهای سدهٔ ۲۰، لودیگ گلاگز، پیدایش رایـانه را پیـشبینی میکند، البته باتلخکامی، چون این فیلسوف و روانشناس نورمانتیک آلمانی به شدت به سـرنوشت تـمدن غرب بدبین است: از یک سـو، از جـدایی ذهن از روح خـبر میدهد و از ایـن مـینویسد که «فعالیت انگلوار ذهن (هوش و تـوانایی فنی)، ضـرب آهنگ طبیعی زندگی روح را شکسته و انسان را با کیهان بیگانه کرده است» و از دیگر سـو، شـکلگرایی را به عنوان جریانی افشا میکند کـه از سدهٔ ۱۷ به بعد، بـهطور تـوأمان، بر چهار عرصهٔ بزرگ و مـتفاوت مالی، ریـاضی، فنی و ورزشی حاکم شده است:
«هدف تفکر شکلگرا، دستیابی به حاصل تفکر بـدون زحمت تـفکر است؛ دستیابی به پاسخ بـدون کـمترین تـحقیق است؛ تحقق سـلطهٔ ذهـن بدون استفاده از وسیله و ابـزار شـعور است» حال آنکه شعور-به تعبیر کلاگز-«همیشه به مقدار زیادی وابسته به زنـدگی اسـت».
پس از این کلمههاست که کلاگز از رایانههای امـروز خـبر میدهد:
«بیگمان، اصـالت کـامل شـکل با دستگاه دقیقی محقق خـواهد شد، تهی از هرگونه شعور که توانایی یک هزار واکنش نگرانکننده را دارد.» راستی، آیا میتوان حرکت بنیانگزاران مـنطق صـوری را در جایی بیرون از شکلگرایی تبیین کرد؟
آیا مـیشود بـرای آن حـرکت لایـبنیتس که سبب کـشف نـظام دوتایی میشود، انگیزهای مهمتر از شکلگرایی، یعنی سلطهٔ صورت بر محتوا، سراغ گرفت؟ آیا جز این است که اگـر سـطح حـاکم، سطح محتوا باشد،۱۰۱۱ درنظام دوتایی دقیقاً بـر هـمان کـمیتی دلالت مـیکند کـه مـراد ۱۱ در نظام دوتایی است؟ در جستوجوی زبان جهان شمول است-که در نوع خود تلاشی ذاتاً شکلگراست-که همین لایبنیتس پایههای منطقی را پی میریزد که امروزه شالودهٔ نحو رایانههاست و نام آن، از قضا، منطق صـوری است و جالب این که او نیز به چین علاقهمند میشود، اما نه به قطبنمایش، بلکه به ییچینگاش، کتاب دگردیسیها یا فالنامهٔ معروف چینی-و مگر فال چیست به جز تعیین حتی محتوای دیـروز و امـروز و فردا از رهگذر چونی آرایش امروزی پارهای ازشکلها؟ ییچینگ در ۶۴ شش خطی، جهان اکبر و اصغر، عالم درون و برون و حلقهٔ هستی را در یک دایره و یک مربع بازمینمایاند-شکل در شکل در شکل-هر شش خطی نیز ترکیبی از شش خـط پیـوسته یا شکسته (دوتایی) است: خط پیوسته، نشانهٔ آسمان یا یانگ یا قطب مثبت است و خط گسسته، به نشانهٔ زمین یا یین یا قطب مـنفی.
آنـچنانکه کوتورا در کتاب منطق لایبنیتس گـزارش مـیدهد، پدر یوآخیم بووه که در چین میسیونر بود، فیلسوف آلمانی را با شش خطیهای ییچینگ آشنا میکند: «از دیدن ۶۴ شش خطی بر ساخته از خطهای پیوسته و شکسته چنان مـنقلب مـیشود که یقین میکند تـفسیری بـه جز همین نظام دوتایی او ندارند زیرا خطهای پیوسته و شکسته همین ۰-ها و ۱-های نظام دوتایی اویند و ترتیبشان از قضا دقیقاً ترتیب طبیعی عددها در این نظام است.».
آنچه لایبنیتس در جستوجوی آن است، شیوهای خللناپذیر بـرای اسـتدلال است. چه چیز خطای استدلال را سبب میشود و انسان را از حقیقت دور میکند؟ پاسخ دکارت به این پرسش، «خطای حواس است»-یعنی اصرار به تبیین محتوایی تجلی بیرونی پدیدهها، یعنی اصرار به دادن محتوا به شکلها و تـبیین شـکلها به واسـطۀمحتوا. از نظر لایبنیتس، تنها راه برای جلوگیری از دخالت حواس و بنابراین امکان خطا، تجرید است، تجرید در مرتبهای که فقط مـیتواند مرتبهٔ منطق صوری باشد.
همین شور تجرید و شیفتگی به عددها، او را پیـشتر، در سـن ۲۰ سـالگی به نوشتن کتاب ناتمام صنعت ترکیب و کشف حساب دیفرانسیل و انتگرال و پیریزی شالودههای شیوههایی برای استدلال کشانده اسـت کـه امروزه مبنای نحو رایانههاست.
پیش از او، هدفی از همین دست، ریموند لویه، فیلسوف کاتالونیایی را به تـلاش بـرای تـبدیل مقولههای ارسطویی به ماشین حقیقت کشانده است. لویه، در رسالهٔ هنر اختصار، مجموعهٔ پیچیدهای از دیسهوارهها و نمادها را ردیـف میکند که باید باز نمایانگر بینهایت ترکیب ممکن عنصرهای شناخت باشند. مینویسد: «هـد فاز صنعتی که در این رسـاله مـعرفی شده، پاسخگویی به همهٔ پرسشهاست با این فرض که آنچه هر نام به آن اشاره دارد، معلوم است.»
آیا هدف رایانه نیز پاسخگویی به همهٔ پرسشها نیست؟ فرض تحقق چنین هدفی نخست این است کـه «آنچه هر نام به آن اشاره دارد، معلوم باشد» و دوم آنکه پرسشها براساس قاعدههایی منطقی و سازگار با مدارهای رایانه پرداخته شوند.
یک صد و پنجاه سال پس از لایبنیتس، جورج بول، منطقدان انگلیسی، کتاب قانونهای حقیقت را مـینویسد، کـتابی که هدف از آن عبارت است از «بررسی آن قانونهای اساسی ذهن که استدلال براساس آنها صورتم یگیرد، بیان این قانونها به زبان نمادی حساب، تدوین علم منطق و ساختن روش منطقی». همچنانکه دیدیم، به اعتقاد بـول، «آنـچه بر عملیات استدلالی ذهن حکم میراند، شماری از قانونهای جبری است، همانند قانونهای حاکم بر عملیات آشنای جمع و تفریق و ضرب و تقسیم و…» بول این قانونهای اساسی را به کمک نمادهای ریاضی باز مینمایاند و آنگاه بـه تـدوین روشی برای حل مسائل منطقی میپردازد. نخست، فرضیهها و اصول موضوعه را به شکل معادله درمیآورد و آنگاه، دستکاری نمادهای منطقی را جایگزین فرایند منطقی آشنای فروکاهش میکند و بدینسان، استدلال را به حساب و منطق را بـه جـبر فـرو میکاهد، یعنی به دو مصطلح «درست» یـا «نـادرست»،۰ یـا ۱ که میتوانند به انواع شیوهها با یکدیگر ترکیب شوند: وقتی حداقل یکی از دومتغیر ۱ است، جمع منطقیشان ۱ خواهد بود؛ وقتی هـر دو مـتغیر ۰ بـاشند، جمع منطقیشان ۰ است؛ وقتی حداقل یکی از دو متغیر ۰ بـاشد، ضـرب منطقیشان ۰ است؛ وقتی هر دو متغیر ۱ باشند، ضرب منطقیشان ۱ است.
یک کشف دیگر بول، بازنمایی عملیات منطقی با «در» ها یـا «دروازه» هـاست: دروازهٔ «و»، ضرب منطقی است؛ دروازهٔ «یا»، جمع منطقی است؛ دروازهٔ «نه» نیز یک داده را به خلاف آن بدل میکند.
واقعیت نیز آنکه با شناخته شدن همانندی میان دروازههای منطقی و رلهها، یا به بـیان دیـگر هـمانندی میانمدارهای منطقی و مدارهای الکتریکی است که گام اساسی به سوی رایـانهها بـرداشته میشود. اگر فرض کنیم ۱، تکانهٔ قوی باشد و ۰، تکانهٔ ضعیف، به سادگی میشود رلهها را به شکلی تـنظیم کـرد کـه فقط تکانههای قوی بگذرند و بدینسان، یک مدار الکتریکی میتواند به یک ماشین جـمعزنی بـدل شـود.
اما برگردیم به قصهٔ خودمان. پس از راهاندازی نخستین رایانه، در ۱۹۴۸، در دانشگاه منچستر انگلستان، دو پیشرفت فنی عـظیم در ۱۹۵۴ روی مـیدهد: از یـک سو، نخستین رادیوی ترانزیستوری به بازار میآید-و ترانزیستور، نیای آیسیهای امروز است؛ از دیگر سـو، آزمـایشگاههای بل، نخستین لیزر را میسازند: نواری نورانی که قادر به انتقال مقدار انبوهی اطلاعات اسـت.
بـدینسان مـیرسیم به ۱۹۵۷ و پرتاب نخستین ماهوارهٔ مصنوعی به فضا: به اسپوتنیک شورویها، جنگ سرد وارد دور تازهای مـیشود و دسـتکم این که در ایالاتهای متحد امریکا، در همین سال ۱۹۵۷، هم سازمان ناسا پدید میآید و هم ایـن کـه وزارت دفاع، آژانس طرحهای پژوهشی پیشرفته یا ARPA را راه میاندازد که هدف آن، تقویت توسعهٔ علمی در خدمت هدفهای نـظامی است.
در اوایـل سالهای ۶۰، دولت ایالتهای متحد امریکا مأموریتی بر عهدهٔ کوروپوریشن رند میگذارد: آیا میشود سـامانهای ارتـباطی ایـجاد و راهاندازی کرد که کلیهٔ پایگاههای امریکا را که در سراسر جهان پراکندهاند به هم ارتباط دهد و در ضـمن آسـیبناپذیر بـاشد، حتی در صورت بروز حملهٔ هستهای؟
در آن زمان، این ارتباط توسط یک رایانهٔ غولپیکر مـرکزی کـه به چندین پایانه وصل بود برقرار میشد و کافی بود رایانهٔ مرکزی نابود شود تا کلیهٔ ارتباطها قـطع شـوند.
پاسخ را سرانجام دو کارشناس رند به نامهای لری رابرتز و پل باران در ۱۹۶۴ میدهند: از آنجا که هـر رایـانه شبکه بهطور بالقوه آسیبپذیر است، باید شیوهٔ ارتـباطی بـه شـکلی باشد که بتواند خروج یک یا چـند رایـانه از شبکه را جبران کند. چگونه؟ هر پیام در مبدأ به چند بسته تقسیم و بر روی هر بسته، یـک شـماره و نشانی گیرنده نوشته میشود. ضمناً هـر بـسته میتواند مـسیر مـتفاوتی بـرای رسیدن به مقصد در پیش گیرد. بـستهها در مـقصد دوباره جمع میشوند تا کل پیام را از نو بسازند و چنانچه بستهای نرسیده باشد، رایـانه آن را از نـو مطالبه میکند و بسته خودبهخود مسیر دیـگری را برای رسیدن به مـقصد در پیـش میگیرد، ضمن آنکه بستهای کـه سـالم به مقصد رسیده میتواند به سایر بستهها اطلاع دهد چه مسیری امن است تـا آن را در پیـش گیرند.
این روش ارتباطی، شالودهٔ هـمان روشـی اسـت که امروزه بـا حـروف اختصاری آیپی میشناسیم.
بـدینسان، هـمه چیز در سالهای ۱۹۶۰، با پیشنهاد رابرتز و باران در آرپا آغاز میشود: شبکهای سوار برشبکهٔ تلفنی، با فـنآوری ارتـباطی بستهای، اما بستههایی آنقدر خودکار کـه خـودشان بتوانند راهشان را بـرای رفـتن از یک رایانه به یـک رایانهٔ دیگر با گذر از شبکهای از رایانهها پیدا کنند. هدف از این عملیات، ایجاد سامانهای از شبکهٔ ارتـباطی اسـت که بتواند در صورت حملهٔ هستهای و نـاکارآمدی شـماری از حـلقههای واسـط، خـودش طرح کلی دوبارهای بـه خـودش بدهد که کارآمد باشد.
با مثبت بودن پاسخ نخستین آزمایشها، در آزمایشگاه ملی فیزیک انگلستان، طرح بـه اجـرا درمـیآید. پاسخ مثبت در صحنهٔ واقعی نبرد ۳۷ سال دیرتر داده مـیشود، در ۱۹۹۱، وقـتی هـمهٔ بـمبارانهای-نـه روسها و بلکه -امریکاییها، از پس سامانهٔ ارتباطی شبکهای بستهای ارتش عراق برنمیآید.
نخستین نکتهای که در طرح رابرتز و یاران چهره میکند، عزم به ایجاد شبکهای است که فاقد کمترین ساختار متمرکز اداری است و هریک از هستههای آن خودمختارند، به نام آرپانت ARPANET-یعنی شبکۀ آرپا.
در ۱۹۶۸، وینت سرف که امروزه در کنار رابرت کان، «پدر اینترنت» شناخته میشود، نخستین پیوند رایانهها در شبکه را برای آرپا انجام میدهد. در ۱۹۶۹، به سفارش آرپا، شرکت آی.بی.ام. شـیوهای بـرای ارتباط بستهای را براساس پروتوکل خودش ایجاد میکند: انسیپی NCP.
یک سال بعد، در ۱۹۷۰، نخستین شبکهٔ بستهای ایالتهای متحد امریکا با اتصال چهار دانشگاه استنفورد، لسآنجلس، سانتاباربارا و سلتلیکسیتی پدید میآید. در ۱۹۷۲، چهل محل و نـهاد بـه آرپانت وصلاند و وینت سرف مأمور میشود پروتکل جهان شمولی را تبیین کند که به همهٔ رایانهها و شبکههای موجود اجازه دهد به هم وصل شوند. سنت پیـشنهاد مـیکند شبکهها به حال خود واگـذار شـوند و همهٔ تلاشها صرف ایجاد شبکهٔ شبکهها شود، نوعی فدراسیون از شبکههای فرعی خودمختار-درست مانند دستگاههای مختلفی که آرپانت را میسازند که با گذرگاهها یا پلهایی ارتـباطی بـه هم وصل شوند.
ویـنت سـرف متخصصان شبکههای رایانهای را خوب میشناسد و در یک مورد کمترین تردیدی ندارد: اگر بنابر حتی کوچکترین تحمیل باشد، هیچ شبکهای راه نخواهد افتاد تا چه رسد به شبکهٔ شبکهها. بنابراین بهترین راه، ایجاد زبانی است کـه بـتواند زبان مشترک همهٔ شبکهها باشد، زبانی که همهٔ شبکهها بتوانند باب هرهگیری از آن، به یکدیگر وصل شوند-همهای که حتی شامل آن شبکههایی است که هنوز وجود ندارند، چون آنچه مسلم مینماید ایـن کـه گذر زمـان از شمار شبکهها نخواهد کاست که بر آن خواهد افزود. از همین رو، سرف و کان به فکر راهی میافتند که بـتواند با کمترین زحمت به همهٔ احتمالها پاسخ دهد و بدینسان اصل زبان ارتـباطی را در انـفورماتیک بـه کار میگیرند، یعنی زبانی که ضمن آنکه همزیستی همهٔ زبانهای محلی را درتنوع بیپایانشان اجازه میدهد، برقراری جـریان مـبادله از راه دور را میسر میکند. نکته خیلی بدیهی است: اگر ده نفر هرکدام به زبانی حرف بـزنند، هـریک بـاید برای ارتباط با بقیه، نه زبان دیگر را بیاموزد، ضمن آنکه یک راه حل سادهتر و عملیتر ایـن است که ده نفری توافق کنند همه یک زبان ارتباطی مشترک را یاد بگیرند.
بـدینسان، با انتشار پروتوکل تـیسیپی-کـه شامل آیپی بعدی است-اینترنت یا شبکهٔ شبکهها در ۱۹۷۲ متولد میشود. دو سال بعد به توسعهٔ نخستین ویژگی نماهای پروتکلهای اینترنت میگذرد و سرانجام، در ۱۹۷۷، نوبت به تعیین قطع پیامها میرسد.
و در ۱۹۸۲، اتفاقی میافتد همانقدر نـامنتظره که ظاهراً بیدلیل موجه: وزارت دفاع امریکا ضمن پذیرش رسمی پروتکلهای تیسیپی/آیپی، آنها را از ردهٔ راز نظامی درمیآورد، و به عنوان معلومات عمومی، بهطور رایگان در اختیار همگان قرار میدهد. انقلابی واقعی چون بدینسان این پروتکلها به صـورت de facto بـه هنجار ارتباطی بین المللی بدل میشوند.
البته این انقلاب احتمالاً نمیتوانست به تنهایی و بدون یک انقلاب دیگر به اینترنت آنچنانکه امروزه آن رامیشناسیم بینجامد: انقلاب پیسیها یا رایانههای شخصی که از اوایل سـالهای ۷۰ بـه بازار میآیند و دو ویژگی دارند:
نخست آنکه برخلاف رایانههای بزرگ آیبیام.یا دیگر شرکتهای رایانهسازی، قیمتشان آنها را دردسترس شمار فراوانی از دانشگاهیان و بنگاههای اقتصادی کوچک و متوسط قرار میدهد؛ دوم این که هریک بـا سیستم عـامل خود عرضه میشوند.
همین تنوع، عدهای از پژوهشگران آزمایشگاههای AT&T را به فکرساختن یک سیستم عامل چند کاره برای پیسیها میاندازد، یعنی سامانهای که همچنانکه از نامش پیداست، بتواند چند کار را بهطور هـمزمان انـجام دهـد. بدینسان یونیکس متولد میشود تـا بـرنامهریزان بـتوانند همبه سادگی ابزارهای انفورماتیک بسازند و هم-مهمتر-ابزارهای ساخته شده را با یکدیگر تقسیم کنند. اندیشۀ شبکه در ذات یونیکس است زیرا در تلقی یونیکس، یـک رایـانه وقـتی واقعاً رایانه است که به رایانههای دیگر وصل بـاشد و تـعداد رایانهها هرچه بیشتر، بهتر. اگرچه یونیکس هیچگاه عمومی نمیشود، اما به خاطر قابلیت انطباقش با انواع ماشینها، ترجمهٔ نرمافزارهای مـاشینهای مـختلف را سـاده میکند.
آنگاه، در ۱۹۷۶، مایک لسک نرمافزاری را مینویسد که به رایانههایی کـه یونیکس را به کار میبرند امکان مبادلهٔ پرونده با استفاده از مودم و خطهای تلفن را میدهد. عدهٔ فراوانی از دانشگاهیان و همچنین بنگاههای اقتصادی کـوچک و مـتوسط امـریکایی، رایانههای خود را به سیستم عامل یونیکس و برنامهٔ ارتباطی جدید که یویوسیپی UUCP نـام گـرفته است، مجهز میکنند و بدینسان، از ۱۹۷۷، نخستین شبکهٔ حقیقتاً سیارهای، سوار بر شبکهٔ تلفن، به هم تنیده مـیشود: یـویونت [USENET] انـقلابی اتفاق میافتد، اما آنقدر در سکوت که کسی به جز متخصصان متوجهش نـیست. در هـمین سـال، یک صد پژوهشگر انفورماتیک دانشگاه ویسکونتین، نامهنگاری الکترونیکی با یویوسیپی را آغاز میکنند.
در ۱۹۷۹، در پی اقدام کمیسیون فـدرال ارتـباطات ایـالتهای متحد امریکا و ممنوعیت هرگونه فعالیت شرکت AT&T در عرصهٔ انفورماتیک، کاربران یونیکس ناچار میشوند شبکهای مستقل را ایـجاد و گـسترشدهند و بدینسان یوزنت را فقط با اتکا به برنامههایی که در خود یونیکس هست پدید مـیآورند، مـانند قـابلیت مبادلهٔ دادهها فقط به کمک مودم و تلفن، شمارهگیری خودکار تلفن، گزینش سندهای ایجاد شـده یـا دریافتی، گروهبندی پیامها با جا دادن آنها در مکانهای خاص. یوزنت به نوعی نیای بزرگوار اتـاقهای وراجیهای الکـترونیکی امـروزی اینترنت است. در همین ۱۹۷۹، آرپا، سیاسنت CSNET را راه میاندازد که به دانشگاهیانی که به آرپانت دسترسی ندارند، امکان مـکاتبهٔ الکـترونیکی میدهد.
۱۹۸۰، سال تثبیت تولد اینترنت با شبکهٔ شبکهها با نصب گذرگاه یا پلی ارتـباطی مـیان آرپانـت و سیاسنتاست. دو سال دیرتر، وزارت دفاع ایالتهای متحد امریکا پروتکلهای PCT و PI را رسماً میپذیرد. سالهای ۸۰، همچنین سالهای چنگاندازی بـاز هـم بـیشتر دانشگاهیان بر شبکهای است که نظامیان هر روز کنترل کمتری بر آن دارند، فرایندی کـه بـا فروریزش دیوار برلین در ۱۹۸۹، این کنترل را به صفر میرساند.
این سالها همچنین سالهای گسترش شبکه به سـراسر جـهان و بین المللی شدن آن به معنای واقعی کلمهاست. شبکه اینک اینترنت نامیده مـیشود، امـا هنوز اینترنت نیست-آنچنانکه آن را امروزه میشناسیم. هـنوز فقط مـخصوص مـتخصصان است و هنوز فقط با متن سروکار دارد.
بـدینسان مـیرسیم به سالهای ۹۰، یک سال دیگر و با انقلاب وب، WEB اینترنت کمکم به همان چیزی بدل خـواهد شـد که امروزه میشناسیم، یعنی یـک ابـررسانهٔ چندرسانهای world wide web، هـمان www یـا W3 یـی که پیشوند نام هر سایت شـده را تـیم برنرز-لی برای نخستین بار در ۱۹۸۹ تجربه میکند: وی با بهرهگیری از SGML (زبان نشانهگذاری سادهٔ عـام) ایـنترفیس یا میان صفحهٔ گرافیکی جدیدی میسازد کـه متن و تصویر و صوت را هـمزمان در خـود دارد، میان صفحهای که نام ایـنترنتی آن هـمان HTML معروف است (زبان نشانهگذاری ابرمتن).
اما پیش از ادامهٔ قصه، باید در یک مفهوم جـدید دقـیق شویم: ابرمتن. برای این کـار نـخست بـاید باز به گـذشته برگردیم، بـه نیمههای دههٔ ۶۰ و حتی احتمالاً بـه باز هم زودتر و سال ۱۹۴۵.
برای تیم برنرز-لی و روبر کایو، یعنی سازندگان وب، این اصطلاح سـاختهٔ رد نـلسن در نیمههای سدهٔ ۶۰ است.
واقعیت نیز آن ;ه دو کـلمهٔ ابرمتن و ابـررسانه را بـرای نـخستین بار رد نلسن، در ۱۹۶۵، برای تـوصیف رسانههای انفورماتیک به کار میبرد. از دید او، مهمترین سرشتنمای ابرمتن، ناخطی بودن آن است، یعنی هنگام نوشتن یا خـواندن یـک ابرمتن، کاربر در قید خطیت تکیهگاه مـتن نـیست. بـرخلاف کـتاب کـه صفحه به صفحه خـوانده یـا نوشته میشود، ابرمتن مجموعهای از صفحههاست که میتوان به انواع شیوهها «ورق» زد.
به اعتقاد نلسن، با رهایی از انـقیادهای کـاغذ، ابـرمتن امکان تجلی چندیها و چونیهای تازهای برای نـوشتن و خـواندن را مـیدهد و بـنابراین، جـنس جـدیدی از ادبیات را پدید میآورد. برای او، ابرمتن شبکهٔ عظیمی است به نام خانادو که همهٔ ادبیات جهان را در خود دارد و برای هرکسی که یک پیسی، یک مودم و یک خط تلفن داشته باشد، قـابل دسترسی است. بدین معنا که میتواند وارد خانادو شود، هر سندی را که میخواهد از آنب ردارد یا-امری که مهمتر است-آفرینش ادبی خود را در آن بگذارد. متنهایی که در خانادو قرار میگیرند از رهگذر پیوندهایی کـه بـیانگر رابطههای میانمتنی آنهاست به هم وصل شدهاند. به بیان دیگر، پیوندهای انفورماتیک میان متنها به خواننده امکان میدهد که در دریای متنها از متنی به متنی دیگر کشتی براند و از رابطههای معنایی ضـمنیای آگـاه میشود که یک متن ادبی را به یک متن ادبی دیگر، یک نقاشی را به نقاشی دیگر، یک متن ادبی را به یک نقاشی و الخ…وصل مـیکنند. گـذشته از پیوندهای موجود، هر کاربرم یتواند پیـوندهایی را کـه به نظر خودش میرسد بر این ابرمتن عظیم بیفزاید و بدینسان به روزآمدی تدریجی شبکهٔ ضمنیای کمک کند که فرهنگ ادبی و هنری و علمی و…بشر میسازد.
خـود نـلسون، در ۱۹۸۰، در تبیین معنای ابرمتن مـینویسد: «مـنظورم از ابرمتن، فقط نگارش ناترتیبمنداست. زبان گفتاری، سلسلهای از کلمهها است، نگارش قراردادی هم جز این نیست و ما آنچنان به نگارش ترتیبمند خو گرفتهایم که به سادگی میپنداریم نگارش باید ذاتاً دارای ترتیب بـاشد. امـا چنین نیست و نباید هم باشد. به دو دلیل اصلی باید بازنمایی ترتیبمند متن را کنار گذاشت. نخست این که موجب تنزل وحدت و ساختار شبکهٔ متن میشود. دوم آنکه ترتیب یکسانی از خوانش را به همهٔ خـوانندگان تـحمیل میکند، بـیآنکه این ترتیب یکسان لزوماً خوشایندشان باشد.»
به اعتقاد او، «ساختار تفکر به خودی خود ترتیبمند نیست، بلکه سامانهای از انـدیشههای به هم بافته است که در آن هیچ اندیشهای لزوماً پیش از اندیشههای دیگر جـا نـمیگیرد». بـنابراین «هر تلاشی برای قطعهبندی اندیشهها و مرتب کردنشان به شکل یک بازنمایی ترتیبمند، فقط فرایندی خودسرانه و پیچیدهکننده است». لذا «تـرجیح آن اسـت که مسیرهای خوانشی گوناگون سادهای برای خوانندگان گوناگون ایجاد شود که با تـخصص، سـلیقه و احتمالاً درکشان مناسبت داشته باشد. باید خواننده بتواند گزینههای گوناگونی برای رویکرد به همان متن داشته بـاشد».
اما جدای از این حرفهای شاید بیش از حد انتزاعی، آنها که سیستم عامل داس را هـنوز فراموش نکردهاند، به یـاد دارنـد که برای جابهجایی میان پروندهها، هر بار باید چه مسیر درازی طی میشد: به پسپس بر روی شاخک، رسیدن به شاخه، حرکت بر روی شاخه، رسیدن به شاخهٔ اصلی، حرکت به روی شاخهٔ اصلی، رسـیدن به شاخهٔ اصلیتر،…باید آنقدر پسپسکی میرفتیم که سرانجام در جایی-شاخهٔ باز هم اصلیتر، تنهٔ فرعی، تنه، تنهٔ اصلی، تنهٔ اصلیتر، ریشه-به یک دو راهی میرسیدیم که آن یکی راهش به پروندهٔ مـوردنظر مـیرسید. موشواره آمد، با یک کلیک نخستین میانبر متنها را پدید آورد، هم مسئله را حل کرد و هم راه را برای تحقق عملی ابرمتن گشود که میتوان آن را، در سادهترین شکل خود، متنی تهی از هرگونه سلسله مراتب تـلقی کـرد که هر کلمهاش میتواند به متنی دیگر پیوند خورده باشد. نوشته، صوت یا تصویر-و پیوند هم خورده است؛ متنی است که کاربر لزوماً به ترتیبی که تهیهکننده مقرر کرده نـخواهد خـواند چون با کلیک دکمهٔ سمت چپ یا راست موشواره-آنچنانکه خود مقرر کرده-میتواند از آن عبور کند و به متنی دیگر برسد، آن را بخواند یان خواند، به متن اول برگردد یا پیوندی دیگر را بـرگزیند و بـه مـتنی سوم برسد و همینطور الی آخر.
از هـمین رو نـیز عـدهای نخستین مبتکر ابرمتن را نه رد نلسن در نیمههای سدهٔ ۶۰ که وینوار بوش، مشاور علمی کاخ سفید در ۱۹۴۵ میدانند- روزگاری که حتی نخستین رایانه هم سـاخته نـشده بـود. وی در مقالهای به نام آنگونهکه ممکن است بیندیشیم به شـرح سـامانهای به نام ممکس میپردازد. طرح او، سامانهای مکانیکی از میکروفیشهایی است که پیوندهایی تداعیگر، محتوای متفاوتشان را به هم وصل میکند. هـدف از ایـن طـرح، حل مسائل ناشی از رشد نمای سندهای علمی و فنی است. مـمکس باید به کاربر اجازه دهد هر نوع سند راب ه سرعت پیدا و ردهبندی کند. دستگاه دارای دو پرده است تا هـم سـندهای مـتنی دیده شوند و هم عکسها ومنحنیها. تأکید بوش بر اهمیت پیوندهای مـیان سـندهاست، پیوندهایی همارز همان تداعیهای معنایی که در ذهن انسان، اندیشهای را به اندیشهٔ دیگر وصل میکنند. برای بـوش، مـمکس «فـقط» همانندسازی سادهای ازشیوهٔ اندیشیدن آدمی است (برای همین هم نام مقالهاش آنـگونهکه مـمکن اسـت بیندیشیم است) یا درستتر بگوییم همانندسازی سادهٔ شیوهٔ تداعی آدمی است، زیرا به باور او، تـفکر از رهـگذر تـداعی صورت میگیرد و نه ردهبندی. البته ناگفته پیداست که ممکس هرگز ساخته نمیشود.
برگردیم به امـروز بـه وب.
برنرز-لی در سال ۱۹۸۹ از HTML به world wide web رسیده، اما مشتری چندانی ندارد زیرا طرحش هم پرهزینه مـینماید، هـم راهاندازیاش سخت است و هم خصوصاً این که دانشگاهیان خوگرفته به متنخوانی خطی، در خود رغبت چندانی بـه ابـرمتن حس نمیکنند.
مشکل دیگری هم در میان است: برنامههای فهرستبردار با بایگانیساز مانند آرشـی (۱۹۹۰) یـا گـوفر (۱۹۹۱) چندان به کار بازدید از یک سایت وب نمیآیند، برای این کار به یک «ورقزن» نیاز هـست، امـا آنچه نخستین ورقزنها از مجموعههای سایتهای وب نشان میدهند، فقط ظاهر کلاسیک رمز ASCII آنهاست. بـرای آنـکه ایـنترنت همگانی شود، نرمافزاری لازم است که امکان کشتیرانی بر اقیانوس وب را از رهگذر یک میان صفحه از نوع صفحههای مـکینتاش یـا ویـندوز بدهد.
در ژانویه ۱۹۹۳، مارک اندرسن، دانشجوی ۲۱ سالۀ دانشگاه ایلی نویز، نرمافزار ایرانیک را مینویسد و چـون هـدف تجارتی ندارد، آن را به رایگان در اختیار همه میگذارد. دیری نمیگذرد اکثریت کاربران، رایانههای خود را به موزاییک مجهز کـردهاند، در سـرتاسر جهان کشتی میرانند و فقط با یک نشانهروی و یک کلیک، به سایت دلخواه خـود وارد مـیشوند. کار چنان آسانم یشود که حتی افراد بـه فـکر ایـجاد «صفحهٔ وب» اختصاصی خود میافتند، شرکتها که جـای خـود دارد. در همین ۱۹۹۳، تکمیلکنندگان تاجرپیشهٔ موزاییک، نستکیپ را راه میاندازند، اما فقط تا ۱۹۹۵، میداندار بازارمیمانند چون هـم جـستوجوگرهای دیگر در راهاند: نتسرچ، وبکراولر،…و هـم جـستوجوگر بایگانیها: یـاهو، آلتـاویستا،…مـوفقیت وب، موفقیت هر جستوجوگر جدید را پیشاپیش تـضمین مـیکند. در مارس ۱۹۹۴، شبکهٔ خصوصی امریکن آنلاین، با بیش از یک میلیون مشترک، اتصال بـه ایـنترنت را جزو خدمات خود پیشنهاد میکند و بیدرنگ ۶۰۰ هـزار نفر به وب هجوم مـیآورند. مـوفقیت آنچنان است که اندکی بـعد، تـعداد شرکتهایی که در دو سوی اقیانوس اطلس، خدمات اینترنتی پیشنهاد میکنند، از شمارش خارج میشود. یک مـاه بـعد، در آوریل ۱۹۹۴، مارک اندرسن، نسخهٔ پیـشرفتهتر مـوزاییک را بـه نام نستکیپ نـویگیتر عـرضه میکند. یک سال بـعد آگـهیهای تبلیغاتی هم وارد اینترنت میشوند. از ۱۹۹۶، تعداد سایتها، بهطور متوسط، هر دو ماه دو برابر شده است.
در ژانـویه ۲۰۰۱، شـمار رایانههای متصل به اینترنت از ۳ میلیون، شـمار ایـنترنتنوردان از ۵۰ میلیون، حـجم تردد مـاهانه از ۱۰ تـترااوکتت، شمار نشانیهای پست الکـترونیکی از ۳۰ میلیون گذشته بود و در ازای هزینۀ کارکرد سالانهٔ ۴۰۰ میلیون دلار، بیش از ۱۰ میلیارد دلار معامله بر روی اینترنت صورت گرفته بود.
صـمیمانه اعـتراف کنم وقتی قرار شد راجع بـه ایـنترنت و گـذشته و حـال و آیـندهٔ آن حرف بزنم و عـنوان حـرفهایم را مرگ متن اعلام کردم، هنوز درست نمیدانستم منظورم از این اصطلاح چیست. فقط دو چیز را میدانستم: از یک سـو بـسته شـدن نطفهٔ اولیهٔ اینترنت با شکافت متن و بـستهبندی پارههای بـه دسـت آمـده از شـکافت؛ از دیگر سو، تحقق انقلاب وب با رفتن به ورای متن. حس میکردم که در هر دو فرایند، متن به نوعی میمیرد.
البته اصطلاح «مرگ متن» را زودتر ساخته بودم، در پاییز ۲۰۰۰، در برابر یک دوسـت «مرگ مؤلفی»، فقط برای این که کمی سر به سرش گذاشته باشم. میخواستم شوخی کنم و بس، اما شوخی هم مانند تعارف است که آمد نیامد دارد. یادم افتاد که قضیه برای خودم یـک پیـشزمینهٔ خیلی جدی دارد و پیشتر نیز به آن پرداخته بودم-البته بدون کاربرد این اصطلاح:
درست در واپسین روز سال ۱۹۹۹، در مقالهای برای روزنامهٔ انتخاب، از «روایت مجازی» به منزلهٔ یکی از شکلهای جدید داستانسرایی فردا یاد کـرده بـودم. نوشته بودم که قصه یا روایتم جازی قصهای است که با ارادهٔ خواننده تغییر میکند و هر گسترشی را که خواننده بخواهد، در دم میپذیرد. واین، یعنی قصهای بـا بـینهایت متن که هیچ فرقی بـا بـیمتنی مطلق ندارد-چون هیچ دو خوانندهای نخواهند بود که متن واحدی از آن را بخوانند؛ یعنی مرگ متن و بنابراین مرگ هرگونه مأخذ مشترکی برای تفسیر و بنابراین مرگ خود تـفسیر و بـنابراین، به دلیل اولیتر، مـرگ هـرگونه تأویل-چون دیگر هیچ اولی نخواهد بود که تفسیر بخواهد به آن بازرسد:
آیا ناخودآگاهم این عنوان مرگ متن را به تعبیر تئاتریها به ما «سوفله» کرده بود تا بحث نسل جدید داستانهای اینترنتی را پیـش کـشم، همان «قصههای مجازی» را که اگرچه هنوز پدید نیامدهاند، اما همهٔ ابزارهای فنی و مادی پیدایششان اینک نه تنها مهیاست که دسترسی همگانی نیز یافته است؟
پس چرا بیدرنگ زیر عنوان گذشته، حال و آیندهٔ ایـنترنت را هـم اعلام کـرده بودم؟ اینترنت که فقط داستانهای مجازی اینترنتی و تصور هنوز اثباتنشدهٔ من از آیندهٔ آنها نیست.
نکند منظورم انبوه بیپایان متنهاست کـه متن قدیمتر را، حتی اگر هنوز زنده باشد، عملاً زیر متنهای زندهتر، یـعنی جـوانتر، زنـده به گور میکند-در وب که تازه ده سالگی را پشت سر گذاشته و به رغم اینقدر خردسالی، از هماینک آنقدر همیشه و هـمهجا حـاضر است انگار از ازل بوده، واحد زمان، نه سال است و نه حتی ماه و هفته و روز، واحد جـدیدی اسـت هـنوز نام نیافته اما نخستین تجربهٔ عینی فراروی عملی از فضا زمان اینشتینی و شکست سرعت مطلق، آن هم نه در یـک برهوت کهکشانی به شعاع میلیونها یا میلیاردها سال نوری که بر صفحهای که قـطرش شاید اندکی بیشتر از یـک مـیلیاردم ثانیهٔ نوری است. باور نمیکنید، اسم همین اینشتین را در یک جستوجوگر، مثلاً گوگل، تایپ کنید. آخرین باری که این کار را کردم ۱۸۸۰۰۰۰ صفحه جلو آمد،
خواستم جستوجو را به دو زبانی که ازشان سر درمـیآورم-یعنی فرانسوی و انگلیسی-محدود کنم،۹۹۱۰۰۰ صفحه شد. یعنی برای انداختن فقط نیم نگاهی و نه بیشتر به کهکشانی که ناگهان در دسترسم قرار میگرفت-به فرض آنکه بشود دقیقهای یک صفحه را دید که امـکان نـدارد-باید نزدیک به دو سال وقت میگذاشتم! و این جستوجو را گوگل در ۱۶ صدم ثانیه انجام داده بود، یعنی با سرعت ۶۲۰۰۰۰۰ عنوان برثانیه!
نکند منظورم نه انبوه متنها که عمر آنها بر روی شبکه است؟ امروز متنی را میخوانی و مـانند دهها متن دیگر که در طول روز خواندهای از آن میگذری، حتی آن را برای خودت چاپ هم نمیکنی-شاید فقط به این دلیل ساده که دیگرنه جایی و نه پوشهای برای نگهداری متنهای اینترنتی داری-و چند روز یا چـند هـفتهٔ دیگر که به آن متن نیازت میافتد، آنچه بر شبکه میبینی، یک متن دیگر است، متن «روزآمد شدهٔ» آن روز است و گاه حتی دیگر ربط چندانی به آن یکی ندارد.
کاری هم نمیشود کـرد: وقـتی سـرگرم نوشتن متن حاضر بودم، در پی مـطلبی، جـستوجوگر گـوگل را راه انداختم. گوگل پس از «تورق» بیش از دو میلیون صفحه، نتیجههای به دست آمده را اعلام کرد. جستوجویم خیلی دقیق بود و بنابراین کمتر از ۱۰۰ صفحه جلو آمده بود، بیآنکه هـیچیک آن صـفحهای بـاشند که درجستوجویش بودم. پس به سراغ ابرجستوجوگر آریان رفـتم-کـه ناگفته نماند تنها ابرجستوجوگر رایگان موجود بر روی وب نیست و میتوانستم به سراغ متاکراولر، سوی سرچ یا ابرجستوجوگر دیگری هم بروم. امـتیاز آریـان اول ایـن است که که فرانسویزبان است-و بنابراین انگلیسی دستوپا شکستهام را کـمتر رنج میدهد-و دوم آنکه میتواند برای جستوجوی اطلاعات درخواستی تا ۱۵ جستوجوگر را باهم به کارب یندازد و چون ۱۱۱۷ فهرست سایت جستوجوگر را میشناسد، حـتی امـکان جـستوجوهای «محلی» را هم میدهد-مثلا دو جستوجوگر «مخصوص» برای ایران دارد.
سرانجام، این آریان بـود کـه صفحهٔ جستوجو شده را برایم پیدا کرد، در سایتی به جز آن دو و نیم میلیون سایتی که گوگل ورق زده بود! و تازه رقم بالاتر-رقـم آریـان-نـه دربرگیرندهٔ آن سایتهایی است که به هر دلیلن خواستهاند و نمیخواهند عمومی باشند و نه لزوماً هـمهٔ وب لاگها.
وبلاگها…نکند منظورم از مرگ متن، هجوم سراسری وب لاگهاست؟
اما وبلاگها بماند برای یک بـحث دیـگر. فعلاً برگردیم به حرفمان، یعنی عددهایمان. همین عدد میلیاردی امروز ضمناً دربرگیرندهٔ آن سایتهایی نیست که تـا هـمین چند ماه و حتی چند هفته پیش بودهاند و دیگر نیستند-یا به حکم دادگـاه یـا بـه دلیل ناتوانی مالی صاحب سایت یا به خاطر ورشکستگی صاحب دومین یاخیلی ساده بـه خـاطر از دست دادن هرگونه جذابیت روزآمدی که متن را سرانجام بدل میکند به صفحهٔ چند صـدم یا حـتی گـاه چند هزارم ورنه چند میلیونم وب سایتهایی که جستوجوگر پیدا کرده، یعنی صفحهای که خودبهخود، به دلیـل ضـیق وقت، هرگز نه تو به سراغش خواهی رفت، نه هیچ اینترنتنورد دیـگری، مـگر آن ک هواقعا وقت خیلی زیاد آورده باشد. شکل امروزی وب هنوز ده ساله نشده است و هماینک شمار متنهای مرده در آن از مـتنهای زنـده پیشی گرفته است-درست مانند زندگی که در آن شمار مردهها همواره بیشتر از شـمار زندههاست.
پس مـنظورم از مرگ متن، اینترنت بهسان بزرگترین گورستان متن تاریخ است؟
منظورم قطعاً همهٔ اینهاست، اما نه فقط هـمهٔ ایـنها…
همچنانکه گفتم دو چیز بود که ذهنم را به شدت مشغول میکرد، دو فرایند کـه ضـمن آنکه در تداوم مستقیم سلطهٔ شکلگرایی قرار داشتند و از هـمین رو-بـه تـصور من-هیچ چالشی با بستر «طبیعی» پیـدایش و گـسترش اینترنت ندارند-نکتهای که دیرتر باز به آن خواهیم پرداخت-دقیقا «متنیت» متنهای اینترنتی را بـه چـالش میخوانند:
فرایند نخست و ضعیفتر همان فـرایندی اسـت که بـه بـسته شـدن نطفهٔ اولیهٔ اینترنت انجامید: اقدام نـبوغآسای رابرتز و بـاران در شکافتن متن، گذاشتن هر پارهٔ آن در بستهای جداگانه، دادن هویت و استقلال و هوش به هـر بسته، و آنـگاه اعلام نکردن مسیر، اما تعیین هـم مقصد و هم مقصود: رسـیدن بـه گیرنده و یکی شدن دوباره.
امـا فـرایند دوم و قویتر، ربع قرنی دیرتر، با «ابرمتن» برنرز-لی و کایو روی میدهد، با انقلاب وب. «ابرمتن» نـیز فـروپاشی متن است، اما فروپاشی خـاصی کـه بـه جای آنکه مـتن را پارهـپاره کند، آن را «پارهٔ» ساختار جدیدی قرار مـیدهد کـه فقط بزرگتر نیست، متفاوت هم است، ضمن آنکه ادعا میکند همچنان «متنیت» دارد-وگرنه اسم خـودش را نـمیگذاشت «ابرمتن».
متن چیست؟ متن، عالیترین فضای تجلی مـعنا و فـضایی است کـه حـتی در گـسترش بینهایت نیز «متنیت» خـود را حفظ میکند-یا دستکم این که تاکنون حفظ کرده است.
نکتهٔ مهمی است: اگر از هـمنشینی واجها کلمه و از همنشینی کلمهها جمله و از همنشینی جـملهها مـتن پدیـد میآید، هـمنشینی مـتنها همچنان متن مـیماند.
هـمنشینی ابرمتنها چطور؟ و پیش از این پرسش، یک پرسش دیگر: نو در ابرمتن واقعاً چیست؟ ابرمتن چه چیزی را پیشنهاد میکند که پیشتر نبوده؟
نـخستین حـرکت ابـرمتنی این است که به من اجازه مـیدهد بـه جـای تـولید مـتنهای سـاده، متنهای مرکب بسازم، یعنی به جای فیلم، آهنگ، داستان، نقاشی، عکس،…«ابرمتن» بسازم، «ابرمتنساز» باشم. برای نمونه، یک فصل رمان بعدی من میتواند یک عکس یا تسلسلی از عکسها بـاشد، یک فصل دومینش یک قطعهٔ موسیقی یاحتی یک سمفونی کامل، یک فصل سومینش رقص نور یا آدمها، فقط کسانی حق خواندن فصل پنجم را داشته باشند که در یک بازی برنده شوند، و یـک فـصل پنجمینش پخش رایحهٔ گلهای بهاری یا بوی گندیدن لاشهها-چرا که نه؟ همین چند ماه پیش، پاسخ آزمایشگاهی به انتقال بو با اینترنت مثبت بود.
اما هیچکدام از این امکانهای ترکیبی تـازه نـیست: پیشتر هم کتابهایی نشریافته عطرآگین و هم در همین تالار وحدت تهران، هنگام پخش یک نمایش، انواع رایحهها پخش شده؛ بسیاری از ما احتمالاً در کودکیمان یک یا دو کـتاب قـصهٔ سه بعدی هدیه گرفتهایم بـا ورقـهای مقوایی که هم قصه را ثبت میکردند و هم با هر صفحه زدنمان، منظرهای تازه میساختند؛ نه داستانهای مصور جدید است و نه عروسکهای سخنگو-ترکیب پیکرتراشی و مـوسیقی. از جـشن صد سالگی سینما هـماینک چـند سالی گذشته است که به عنوان هنر هفتم، ترکیبیترین و صنعتیترین هنر بشری بوده است.
آنچه در این نخستین حرکت اینترنتی تازه است، ساده شدن بینهایت کار است، دسترسپذیر شدن بینهایت فنآوری اسـت. بـرخلاف مثلاً فیلمسازی، برای ابرمتنسازی نه لزومی به کارآموزی یا دیدن دورههای خاص هست و نه حتی به یک سواد حداقل. یک ساعت گشتزنی در اینترنت و فراگیری کلیک کردن کافی است تا «قـلق» کـار دست آدم بـیاید، ابرمتنسازی به سادگی برقراری ارتباط تلفنی است. نرمافزارش هم موجود است و هم بهطور خودکار با ویندوز و آفـیس نصب میشود. اما حتی به این نرمافزار هم نیازی نیست: پرووایـدرها نـه فـقط مبله جا میدهند که حتی شما را در انتخاب نوع و مکان مبلها کاملاً آزاد میگذارند. فقط کافی است کلیک کنید.
بـاور نمیفرمایید؟ سری بـه افزون بر ده هزار وبلاگ فارسی بزنید که در همین چند ماه گذشته پدید آمـدهاند و سـاختهٔ نـاحرفهایهای اینترنتاند: همه ابرمتنیاند، یعنی ترکیبی از نوشتار و موسیقی و عکس و تصویر و…را پیشنهاد میکنند. ابرمتن هم یک چـیزی است مثل همان نثری که آقای ژوردن، قهرمان بورژوای اشرافمنش مولیر، ناگهان درمییابد عـمری است به آن سخن مـیگفته بـیآنکه خود بداند: هم سازندگان و هم کاربران میلیاردهاسایت اینترنتی نیز از لحظهٔ ورود وب همه بدون استثنا ابرمتن کار میشوند.
ناگفته پیداست که در زیر قلم مولیر، «نثر» ناسزاست-همچنانکه نهیب «بازیکن فوتبال» که امیرکنت درشـاهلیر شکسپیر بر سر آزوالد میزند، ناسزاست. اما، در زیر فلم من، «ابرمتن» ناسزا نیست، گزارش وضعیت است.
نکتهٔ جالبی است: بورژوای اشرافمنش-که به نظم است-برای نخستینبار در ۱۶۷۰ بر صحنه میرود وشاه لیر-کـه آن نـیز به نظم است-در سال ۱۶۰۶ پدید آمده است، یعنی دقیقاً همزمان با دن کیشوت سروانتس که ازقضا نه فقط به نثر که حتی نقطهٔ عطف تاریخی در گذر از نظم به نثر است.
هـر سـه اثر، سدهٔ هفدهمیاند، یعنی به قرنی تعلق دارند که-همچنانکه دیدیم-کلاگز آن را در سرآغاز سلطهٔ شکلگرایی میگذارد و اگر یادتان نرفته باشد گفتم که در تصور من، حرکت رابرتز و باران و خصوصا حرکت برنرز-لی و کـایو در تـداوم مستقیم سلطهٔ شکلگراییاند و بنابراین هیچ چالشی با بستر «طبیعی» پیدایشو گسترش اینترنت ندارند. این بستر چیست؟ مدرنیته که از قضا برجستهترین سرشتنماهای آن، پایان پادشاهی چند هزار سالهٔ نخبگان به نفع جمهوری عوام اسـت، اتـفاقی کـه تجلی سهگانهٔ آن در سه عرصهٔ آفـرینش و تـولید ادبـی و تجسمی و نمایشی، به ترتیب چیرگی نثر (رمان) بر نظم (شعر)، کاغذ (پوستر) بر بوم (تابلو) و سلولویید (سینما) بر تخته (تئاتر) بـوده اسـت.
ولفـگانگ گوته و ویکتور اوگو، دو واپسین سلطان ادبیات، در ضمن دو واپسـین نـمایندهٔ همارزی نویسنده و ادیباند، ورنه دیرزمانی است اقبال اونوره دو بالزاک، نویسندگان را از ادیب بودن معاف کرده است. در ایران خودمان، اگر قائم مـقام بـه شـاعری تن میدهد فقط برای این است که به عنوان نـثرنویس حق شهروندی پیدا کند.
منتقدان پاسدار شرافت بوم، گوگن و وانگوگ و دوستانشان را متهم میکنند که نقاش نیستند و امپرسیونیستاند-یـعنی «چـاپچی»، نـاسزایی احتمالاً همردیف «بازیکن فوتبال» در زبان امیر کنت. تا پیش از آغاز سـدهٔ ۲۰، پوسـترهای یکی از همین «چاپچیان»، یعنی تولوزلوترک، شهرت مولن روژ، کابارهٔ محلهٔ مونمارتر پاریس و رقصی را که جهانگردان انگلیسی و امریکایی نـام آن را بـه فـرنچ کن کن تغییر دادهاند تا دورترین نقطههای جهان خواهد رساند، حتی به ایـران پیـش از مـشروطیت.
نخستین معنای گذر از نظم به نثر، از تابلو به پوستر، از تئاتر به سینما،…چند بـرابر شـدن شـمار مخاطبان است نانخبهگرا یا دموکراتیک شدن فرایند هم آفرینش و تولید ادبی و هنری و هم مـصرف فـرهنگی است. از قضا، باگذار به وب، شمار کاربران اینترنت از یک عدد پنج و دست بالا شـش رقـمی، در کـمتر از چند ماه، عددی هشت و احتمالا نه رقمی شده است و اینترنت آنچنان دموکراتیک میشود-در هـمان مـعنای نانخبهگرا-که در سال ۲۰۰۰، رد نلسن، واضع اصطلاح ابرمتن، لازم میبیند روشن کند که طـرح او، یـعنی خـانادو، کمترین ارتباطی با وب ندارد: «هدف خانادو بسیار والاتر از وب است. خانادو، پیشنهاد شکل جامع و کاملی از ادبـیات اسـت که درآن، پیوندها با هر تغییر نسخه نمیشکنند و سندها را میشود در کنار هـم گـذاشت و قـیاس و از نزدیک یادداشتگذاری کرد، پسزمینهٔ خاستگاهی هر نقل قول را شناخت…» حال آنکه «وب که همهٔ اینها را به جهانی از پیـوندهای تـکجهتی، شـکننده و همواره شکنان فرومیکاهد، مبتذلانهترین شکلی است که میشد به الگوی اصلی خانادوست دارد.»
بـه بـیان سادهتر: خانادو شعر بود، اما وب حتی از نثر هم پستتر است.
پس ابرمتن، نثر جدید؟
وقتی شعر عروض را از دسـت داد، عـدهای فریاد کشیدند «شعر بیعروض شعر نیست!» بیخبر از این که دراین جهان، ادبـیاتهایی هـست که شعرشان-درست مثل شعر قدیم خـودمان-اصـلا هـجایی است و با عروض بیگانه. همین عده دیرتر هشدارهایی دیـگر دادند: «شعر بیقافیه شعر نیست!»، «شعر بیوزن شعر نیست!»، «شعربیتصویر شعر نیست!». امـا شـعر بیعروض و بیوزن و بیقافیه و بیتصویر هـم تـوانست شعر بـاشد. شـعراین هـمه را از دست داد و توانست شعر باشد. فقط ثـابت شـد که نه عروض و نه قافیه و نه وزن و نه تصویر، هیچیک صفت مشخصهٔ شـعر نـیستند و همه احتمالاً فقط حادثاند.
چیرگی نـثر بر شعر، به تـولد جـنسها یا ژانرهای ادبی و خوانندههایی انـجامید کـه کتابخوان حرفهایاند، امافقط کتاب پلیسی یا جاسوسی یا عشقی یا…میخوانند و لا غیر و حـتی اسـم نثرنویسان برجستهای مانند جویس و پروسـت و کـافکا و…را هـرگز نشنیدهاند که از قـضا تـنها پادشاهان قانونی جمهوری شـهروندان بـرابرند، تنها پادشاهاناند چون «شاعران نثر» اند-اگر چنین تعبیری مجاز باشد.
ابرمتن به تعبیری ابـرنثر اسـت، رهایی باز هم بیشتر از حتی سـنتیترین قـیدهای آفرینشی اسـت در یـک جـهان مجازی حقیقتاً بیمرکز که در آن مـتن مرده است، جسماً و روحا مرده است. اما به قول مخبران دربارهای باستان، در آن هنگام کـه شـاه پیشین میمرد و سلطنت به فرزند او مـیرسید:
«مـتن مـرده اسـت! زنـدهباد متن!».
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com