گروه بینالملل: علی قنبرلو در ادامه بیان تجربهها و مشاهداتش از شرایط بد پناهجویان در کمپ فرانسه و همچنین مسیر پرخطر مهاجرت از ایران به اروپا و کشور انگلیس، میگوید: مصائب برای رسیدن به پشت دروازههای کشوری که خود را از همه بهتر میداند و ابرقدرتهای جهان و سیاستمداران حاکم همه در مکتب آن کشور رشد کردهاند؛ به این راحتیها پایان نمییابد.
قنبرلو به خبرنگار بولتن نیوز، میگوید: انگلیس به حدی در تبلیغات موفق عمل کرده که امریکا با هالیوودش نتوانسته اینچنین خود را در قلب نخبگان و کارگران و سیاستمداران کل دنیا فروکند. انگلیس در مغز و قلب مهاجران رخنه کرده است؛ در راه رسیدن به انگلیس چه جانها که از بدنها جدا نمیشود، چه خونها که ریخته نمیشود، چه ظلمها که روا نمیرود و چه خانوادههایی که از هم نمیپاشد... تبلیغات و پروپاگاندای آنها بهگونهای است که مهاجرین هفتخان رستم را عبور میکنند و بااینهمه زجر و فلاکت خود را به مرحله آخر میرسانند.
این عکاس خبری با اشاره به اینکه سفری که رفته و خیلی چیزها را باید در ذهنش ثبت میکرده تا اینکه همه را عکاسی کند، حدود چهار سال طول کشیده است، سفرنامه خود را اینگونه شرح میدهد:
ساعت ٣صبح یکی از روزهای گرم مردادماه ٩٥ از مهمانسرا بیرون آمدم. گرمای هوا در این زمان سیستان را به کوره آتش شبیه میکند تا یک استان مرزی. در یکی از بلوارهای اصلی شهر زاهدان و در آن ساعت معمولاً نباید رفتوآمدی باشد؛ اما باکمال تعجب هر چند دقیقه یکبار چندین دستگاه زانتیا، پرشیا، پژو با شیشههای کاملاً سیاه با سرعتی نزدیک به ١٥٠ کیلومتر در ساعت از مقابلم عبور میکردند. متعجب شدم از این داستان، اگر در تهران بود میگفتم رئیسجمهور را میبرند ریاست جمهوری؛ اما اینجا زاهدان است.
ازآنجاییکه دوربین همیشه گردنم آویزان بود، همینطوری از روی هیجان زیاد چند فریم گرفتم، نگو این فریمها آغازگر ماجرایی خواهد بود که سالها به دنبالش رفتم و چند روز پیش به پایان رسید. بعد از چند دقیقه قدم زدن صدای چند موتورسیکلت از پشت سرم به گوشم رسید. از صداهای خروجی اگزوزهایشان مشخص بود در حال شور برای انجام کاری هستند. احساس خطر کردم و کمی شکم را به داخل کشیدم و بهمانند ورزشکاران با لبخند به سمت آنها برگشتم، سه نفر بودند با دو موتور. اشاره کردم دربست، به هم نگاه کردند و موتورسیکلتی که دو ترک بود، نزدیک شد. موتور دیگر به شکل خلاف جهت از دید محو شد.
سروصورتشان پوشیده بود. سلام کردم و دستم را به بهانه دست دادن به سمتشان بردم، راکب به نفر پشتی گفت: ول کن بریم و نفر پشتی گفت: مأموری؟ گفتم: مرد حسابی کدام مأموری الآن بیرون است که دومیش من ... هنوز جملهام را تمام نکرده بودم که صدای جیغ لاستیک ماشینی توجه من را جلب کرد. یک پرشیا در حال فرار و یک هایلوکس پشت سرش. ظاهراً شوخی نبود و تعقیب و گریز واقعی بود؛ ولی چرا سرباز پشت دوشکا لباس شخصی و بلوچی پوشیده؟
ساعت را نگاه کردم با تعجب دیدم همان عدد سه را نشان میدهد. گوشی را هم داخل مهمانسرا گذاشته بودم شارژ. ساعت دوربین را نگاه کردم، دیدم تاریخ ٢٠١١ و ساعت ١٧ را نشان میدهد؛ خندهام گرفت که چرا زمان ایستاده است. به مهمانسرا برگشتم و در طول مسیر داشتم مرور میکردم که چه اتفاقاتی افتاد و اگر عکسها نبود، نمیتوانستم قبول کنم همه این اتفاقات رخداده است.
نگهبان مهمانسرا گفت: کجا رفتی نصف شبی؟ گفتم: بیخواب بودم یک دوری زدم. یکهو پرسیدم این ماشینها چرا اینقدر تند میروند داخل شهر. خندید، طوری که احساس کردم سؤال احمقانهای پرسیدم، ادامه داد: اینها پاکستانی میبرند، گفتم کجا؟ گفت روستاهای اطراف و ازآنجا به شیراز، تهران، سلماس و خوی و از مرز میروند ترکیه و ازآنجا اروپا.
شنیدن اسم شهر و دیارمان خوی آنهم در جغرافیایی بهشدت دورتر از سرزمین مادری، خیلی غرورآفرین بود. گفتم خوب بعدش؟ ادامه داد: البته از صدنفری که میروند سی چهل نفر سالم به ترکیه میرسند، الباقی یا ایست و بازرسی گیر میکنند یا تصادف میکنند و یا پشیمان میشوند و برمیگردند.
این سفر به سیستان و آن شب که شاهد عبور خودروها بودم، در ذهن من ماند ولی چرا تا آن روز من در خصوص پاکستانیهایی که از خوی و منطقه قطور بهصورت غیرمجاز عبور میکردند، چیزی نشنیده بودم!
اواخر شهریورماه نودوپنج برای عروسی یکی از بستگان به خوی میرفتیم. کلاً داستان سیستان و پاکستانیها و عبور غیرمجاز از مرز را فراموش کرده بودم. بعد از صوفیان چند کیلومتری جاده در حال ساخت بود و یک باند رفت را دوطرفه کرده بودند و در حال روکش آسفالت بودند. جاده شلوغ بود و به علت پایان تابستان و شروع مدارس همه مسافرها در حال برگشت به شهر و دیار خودشان بودند. از آینهبغل دیدم یک شبح مشکیرنگ با گردوخاکی که به راه انداخته در حال نزدیک شدن به ماست و سریع ماشین را تا جایی که میشد به سمت چپ کشیدم که آینه ماشین را نزند، اما صدای وحشتناکی از پشت سر شنیدم و سریع پیاده شدم. دیدم زانتیای سرمهایرنگ که از خاکی با سرعت در حال حرکت بود با یک بنز مایلر که همان لحظه تصمیم به پارک کردن خودرو در شانه خاکی گرفته بود، چنان برخورد کرده که هرکسی میرسید فکر میکرد شاخبهشاخ زدهاند. زانتیا چنان وارد چرخ جلوی بنز شده بود که در سمت راننده سواری زیر پلههای سمت شاگرد کامیون بود. خون زیادی روی زمین ریخته بود و همینطور اضافه میشد، اما آه و نالهای شنیده نمیشد.
تمام کسانی که ایستاده بودند به پلیس و اورژانس زنگ میزدند اما من تعداد سرنشینان زانتیا را شمارش میکردم. خدایا یک لشکر آدم را چطور در یک ماشین جا داده بودند، خدا را شکر همه سالم بودند ولی زخمهای شدیدی داشتند؛ بااینوجود بازهم صدای کسی درنمیآمد. در این گیرودار دو تا پژو آمدند و در یک چشم به هم زدن مسافران را سوار کردند و با سرعت دور شدند، جالب اینکه راننده زانتیا هم با آنها رفت. ما هم کمی راننده کامیون را دلداری دادیم و حرکت کردیم. در ذهنم تجزیه تحلیل حادثه را میکردم که یاد حرف نگهبان مهمانسرای فرمانداری زاهدان افتادم که میگفت پاکستانی میبرند ...
بعد از عروسی، فامیل همه برگشتند تهران. ولی من ماندم تا داستان را پیگیری کنم. از دوستان و آشنایان پرسوجو کردم و آنها چنان عادی در مورد پناهجوهای داخلی و خارجی صحبت میکردند که انگار گردشگر معمولی هستند و موردی ندارد. به یکی از قهوهخانههایی رفتم که میگفتند کلید معنا آنجاست. تا وارد شدم تقریباً همه سکوت کردند و به من نگاه میکردند، یک نگاه به خودم کردم دیدم شلوار آمریکایی تیشرت کتانی سبز فسفری و عینک آفتابی بر چشم، اضافه کنید دوربین و کوله عکاسی را. دیدم حقدارند شک کنند، بلند گفتم: سلام، اینقدر با پاکستانیها سروکار دارید که همشهریتان را عجیب میبینید. این حرف برایشان بمب خنده بود، صدای خنده تا دقایقی قطع نمیشد.
رفتم و یا الله گویان یکجا نشستم. آمدم سر صحبت را با کناردستیام بازکنم، دیدم یکی از بچههای اطلاعات ناجا است؛ ولی با ظاهری که من هم شک کردم که خودش هست یا نه. بدون کمترین معطلی گفت: آقای قنبرلو شما کجا اینجا کجا، خدا رحمت کند پدرت را و شروع کرد به بازگویی خاطرات منطقه و من که آمار پناهجو میخواستم بگیرم یکآن به خودم آمدم دیدم جلوی مسجد شیخ شهرستان خوی هستم و بعد از نماز مغرب و عشا در حال خداحافظی از آن بنده خدا بودم. در این چند ساعت چی گفته بود چی شنیده بودم نمیدانم، ولی اصلاً حالم خوب نبود. ذهن درگیر قاچاق انسان، گوش در حال شنیدن خاطرات منطقه سردشت که ایشان سرباز ارتش بوده و پدر من فرمانده فلان قسمت سپاه آنجا ... .
صبح حالم بهتر بود و به دیدن شوهرعمهام که فرمانده سپاه بود رفتم تا از ایشان سؤال کنم. چهحرفها و چه مطالب دست اولی در دل سرهنگ علی یوسفی عزیز بود. همه را ثبت کردم و به تهران برگشتم، نتیجه هم شد چاپ گزارشی در خصوص مهاجران و پناهجویان خارجی از مرزهای غربی؛ اما این قضیه روح من را آرام نکرد و باید بیشتر میفهمیدم.
چند ماه بعد یعنی اسفندماه ٩٥ قصد سفر کردم و با نیت بررسی مسیری که پناهجوها میرفتند، زدم به خط مرزی از سربازان و خاطراتشان تا روی مین رفتن پناهجوها در خط مرزی و قاچاق مواد توسط آنها و زیر بهمن ماندنشان، آمار گرفتم و نوشتم. گذشت و تقریباً اواخر فروردین ٩٦ فکر میکردم اطلاعات بسیار مفیدی دارم، اما اطلاعات بدون تصویر به چه دردی میخورد. برگشتم تهران و به ستاد نیروی زمینی رفتم و اعلام آمادگی جهت عکاسی از مرز کردم معاونت عملیات من را میشناخت و سردار فرماندهی نیروی زمینی سپاه هم دورادور من را دیده بود. خلاصه با سفارش سردار مشایخی و چند نفر دیگر قرار شد بروم و پاسگاههای مرزی را عکاسی کنم و رفتم و این کار را انجام دادم؛ اما متأسفانه در برگشت بود که متوجه شدم تمام فایلها را بدون کوچکترین نیت کپیبرداری باید در اختیار معاونت فرهنگی قرار میدادم و این یعنی از صفر باید شروع میکردم.
مهرماه بود که دیگر از هیجانهای روزهای اول پیگیری پاکستانیها رهاشده بودم و گرفتاریهای روزمره را به سرانجام میرساندم که دوست خوبم جناب آقای عالی تماس گرفت و آفیش اردوی جهادی در سردشت را پیشنهاد داد. سریع قبول کردم و سه روز بعد در سردشت بودیم، آنهم در روستایی که محل اصلی قاچاق انسان به ترکیه و قاچاق سوخت و قاچاق مواد مخدر بود؛ البته اینها شب اتفاق میافتاد و روز همه با ما مهربان بودند و عمراً فکر میکردم کسی که در حال چای خوردن هستیم شب فرمانده قاچاقچیها هست و پدرش را هم نمیشناسد. بااینحال خدا خواست و مهر ما به دل کاک رحمان نشست و وارد بازی اصلی شدیم؛ اما شرط حضور نیاوردن دوربین بود و من هم قبول کردم و مخترع دوربین گوپرو را دعا کردم که در ابعاد کوچک دوربین باکیفیتی ساخته است که میشود در شرایط خاص رویش حساب کرد.
یک مشکلی با دوربین گوپرو داشتم. مشکل این بود که در زمان روشن شدن مونیتور میداد و نورش دوربین را لو میداد. وقت آماده کردن دوربین هم نبود و فرصت طلایی رفتن به درون سیستم قاچاق انسان، سوخت و مواد من را هیجانزدهتر از هرزمانی در زندگیام کرده بود. سریع با کلید مونیتور گوپرو را کندم و چراغ قرمز بالای صفحه را شکستم، غافل از اینکه عدم اتصال مونیتور باعث از بین رفتن پسورد ذخیرهشده برای اتصال وای فای دوربین را به همراه دارد و این شد که عادت کردیم به عکاسی با گوپرو بدون وای فای و مونیتور ...
صحنههایی که میدیدم باورم نمیشد. مگر این دریای نیسان آبی روزها کجا هستند که شب در کوهها و با بار در حال تردد بودند. قسمت جالب ماجرا این بود که همه منظم و مرتب در نوبت خودشان گازوئیل را از داخل لولهها خالی میکردند و مقصد کجا بود خدا میداند. خلاصه شب اول عکسی نگرفتم و شب دوم و سوم تازه فهمیدم چه خبر است. از سردشت به باغی در ارومیه آمدیم که در بدو ورود به ساختمان با له کردن پای چند نفر متوجه تعداد بالای آدمهایی شدم که همه بیدار بودند اما باید قوانین را رعایت میکردند و میخوابیدند.
نزدیک صبح بود که از خواب پریدم و دیدم بین این بندگان خدا خوابم برده است. بلند شدم و آرام عبور کردم تا به دم در رسیدم، یکهو یک غول بیابانی گفت: کجا؟ گفتم: دستبهآب، گفت: آشپزخانه قوطی خالی نوشابه هست برو آنجا! گفتم: برو بابا. تا این را شنید یک مشت زد به من که در کل عمرم اینقدر سبک مثل پر روی هوا نرفته بودم؛ افتادم روی پله. آمدم حمله کنم، یاد گوپرو افتادم، اگر متوجه دوربین میشد بدبخت میشدم. گفتم: چته پارسال گاز میگرفتی امسال جفتک میاندازی.
متوجه منظورم نشد و بیتفاوت در را بست و رفت به داخل آشپزخانه. رفتم و قوطیهایی را دیدم که تا نصفه و بعضی تا آخر پر از ادرار شده بود. حالم از شرایطی که نخواسته در آن گیر افتاده بودم، به هم میخورد. بعداً متوجه شدم که کاک رحمان همان شب و در همان ماشینی که باهم از سردشت آمدیم، سی کیلو شیشه آورده و برای تقسیم بین این بنده خداها داده بود به مسئول کمپ تا هرکسی راهی میشود، نیم کیلو یا سیصد گرم از مواد را با خود ببرد و به رابط استانبول بدهد.
روز که شد دیدم هم چهرههای معصوم و هم مکار گونهای بین افراد هست، همه را در یک نظر اسکن کردم. نهار آوردند، سیبزمینی با تخممرغ آب پز به همراه سنگک بیات که نمیشد خوردش و یک آبمعدنی یخچال ندیده. لیست سیگارها گرفته شد (پول میدادند سیگار بگیرند برایشان چون میگفتند سیگار ترکیه گران است) من هم برای خودم میچرخید، کسی هم نمیگفت کی هستی. از همان پسر شیرازی که سیبزمینی نهارش دستنخورده بود و از تخممرغش هم فقط زردی را خورده بود، پرسیدم چند وقت است اینجا هستید؟ گفت: دو بار رفتیم تا لب مرز ولی مثلاینکه چند نفر را گرفتند و خبری از کسی که شیفتش باید رد بشیم نیست و برگشتیم، الآن سه هفته هست که داخل این خانه هستیم، حمام نمیشه رفت، دستشویی داخل دبهها و روزی یکبار دستشویی حیاط.
چیزهایی که میشنیدم و میدیدم باورم نمیشد؛ یعنی هنوز هم فکر میکنم خواب بوده. از ساختمان خارج شدم و به سمت در حیاط رفتم و یکآن چشمم افتاد به سگی که زیرچشمی من را نگاه میکرد و یک حرکت اضافی مساوی با داستان بود، سریع برگشتم داخل و به پیرمردی که آنجا بود، گفتم: کاک رحمان کجاست؟ گفت: نمیشناسم. آمدم داخل ساختمان به دهپانزده نفری که هرکدام در حال کشیدن سیگار بودند، گفتم کاک رحمان کجاست؟ هیچ صدایی درنیامد. ساختمان دوطبقه بود، رفتم بالای پشتبام. اطراف را نگاه کردم. تا چشم کار میکرد درخت بود و هیچ نشانی از کوههای ارومیه و چیزی که شبیه به ارومیه باشد، نبود. آمدم پایین در حیاط باز شد و یکی که شلوار کردی پایش بود و خالکوبی روی دستش داشت و معلوم بود بزرگ هست، داخل آمد و چند نفر هم پشت سرش آمدند.
داخل که آمد، گفت: چهار نفر مجتبی، بلند شن برن بیرون. آن پسر شیرازی هم که حال خوشی نداشت با تیم بعدی رفت؛ البته شماره تلفنم را با زغال قلیان روی کارتنی نوشتم و بهش دادم، همه رفتند و من ماندم. گفت: چیه؟ گفتم: من دوست کاک رحمان هستم از سردشت آمدیم و من بین بچهها خوابم برد و الآن نمیزارن برم بیرون. گفت: تو اینجا بودی همه دنبال تو میگردن، کاک رحمان گفت این خبرنگار بدبختمان نکنه خوبه، فکر کردیم رفتی مأمور بیاری. من که احساس میکردم اعتمادشان را جلب کردم، گفتم کسی که با مأمور رفتوآمد داره الآن میتونه اینجا باشه؟
از ساختمان آمدیم بیرون. فقط درخت بود و درخت، هیچچیزی دیده نمیشد. از جاده خاکیهای مختلف رفتیم و یکلحظه دیدم وارد شهر شدیم. از سمت مرکز ارومیه من را پیاده کردن و گفتند برو، من هم خیلی عادی خداحافظی کردم و سراغ ماشین سردشت را گرفتم و برگشتم اردوی جهادی؛ اما با کلی عکس گوپرو. خوابگاهمان در روستا خالی از سکنه بود، حتی تشکهای تختها هم نبودند، ولی وسایل من سر جایش بود، تعجب کردم. وسایلم را برداشتم و آمدم بیرون و با عالی تماس گرفتم، آنقدر عصبانی بود که نمیشد توجیه کرد. اصلاً چه توضیحی داشتم برای کاری که کرده بودم.
برگشتم تهران و دوباره مشغول کارهای خودم شدم. اردیبهشت ٩٧ دوباره به سرم زد بروم ادامه گزارش را بگیرم و رفتم؛ اما این بار با پاسپورت و قانونی تا استانبول و ازآنجا به جزیره چانخکالا که ادامهاش را در آینده خواهید خواند.
ادامه دارد...
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com