نام روستای «قره سنگ» در شهر مرزی سرخس را شاید تا بهحال نشنیده باشیم. اما سربازمعلم جوان و دهه هفتادی مدرسه این روستا، کاری کردهاست که حالا طرفدارانی از سراسر دنیا دارد. جوانی که الگویش یک نفر است:«جهان پهلوان تختی».
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله فارس پلاس؛ علی جواهری: حتی وقتی مادرش آش پشت پا میپخت و از زیر قرآن بدرقهاش میکرد تا به کشورش خدمت کند فکرش را نمیکرد که بتواند کارهای بزرگی انجام دهد؛ چه برسد به اینکه ناجی مردمی شود که روزگارشان را محرومیت، سیاه کردهاست. ولی او میرفت تا جانش را فدای وطن کند و به قول پدرش مرد شود. سرباز معلمی که نه کلاهخود به سر دارد و نه لباس نظامی. در عرصه دفاع از مرزهای اندیشه و مبارزه با فقر چنان جانانه کار میکند که محرومیت قالب تهی میکند و رنگ از رخسار حسرتها میپرد. سرباز معلمی که حالا آوازهاش همچون سوپراستار روایتهایش، جهان پهلوان تختی در تمام دنیا پیچیده است. جوان دهه هفتادی که دلش به وسعت دریاست و ارادهاش آنقدر فولادین که بزرگترین کارها هم در برابرش سهل میشود. «محمد خمریادگار» سرباز وظیفه ای است در روستای قره سنگ شهر مرزی سرخس که با دستان خالی چنان فعالیتهایی انجام داده که اکنون با کمکهایی که از سراسر دنیا جمع کرده یک مزرعه و مرکز بزرگ کارآفرینی برای حمایت از قشر مستضعف تأسیس کرده است و حمایت تحصیلی از صدها دانشآموزان روستایی را برعهده دارد. جهیزیه تهیه می کند و تمام زندگیش را وقف خدمت به مرزنشینان و روستاهای محروم کرده است.
روایت اول: آرزوی چو او بودن
صدای گلوله از چند فرسخی به گوش میرسد. طوری کنار یکدیگر ایستادهاند که با خط کش هم نمیتوان چنین خط صافی را رسم کرد. چند روزی است هیچ کدامشان خواب درست و درمانی ندارند ولی سرحال هستند و منتظر فرمان شلیک. سرجوخه اما با نگاهی نافذ همه را زیر نظر میگیرد. بعد نفس عمیقی میکشد. غیرمنتظره فرمان آتش را صادر میکند. بعد از شلیک، یک به یک سلاحشان را روی دوش میگذارند و از کنار دیوار بلند پادگان یک دور میدوند. برای آنها که روزهای پایانی آموزشیشان است انگار این دور دویدن قرار نیست تمام شود. درست مثل ساعتهای پایانی سال میماند که هر دقیقهاش به قاعده یک روز سپری میشود. وقتی جلوی میز فرمانده میرسند نایی برای خبردار ایستادن هم ندارند چه برسد که 10 دقیقه به صحبتهای فرمانده هم گوش دهند. محمد اما تمام مدت که فرمانده صحبت میکند به فکر باشگاه و خانه است. صحبتهای فرمانده که تمام میشود به ترتیب نام اسمها را میخوانند تا امریهاش را به او بدهند. محمد حتی تصور هم نمیکند که به عنوان سرباز معلم به یکی از روستاهای مرزی اعزام شود. ولی با فکر اینکه تجربه خوبی است برگه را چهار تا میکند و در جیب راستش میگذارد. همه سربازان به خوابگاه میروند و از همدیگر خداحافظی میکنند. 3 ماه با هم بودهاند و حالا باید هرکدام دنبال سرنوشت خود بروند. محمد همراه یکی از دوستانش به ترمینال میرود؛ وقت بلیت گرفتن، دوستش مرتب این پا و آن پا میکند؛ انگار مشکلی داشته باشد. محمد متوجه میشود که او پول بلیت ندارد. با اینکه ته مانده پولش است که باید ناهار و کرایه راه تا خانه را بدهد بدون اینکه چیزی به دوستش بگوید بلیتی هم برای او میگیرد. دوستش تعارفی میکند و بلیت را از او میگیرد. این عادت همیشگی محمد است که داراییهایش را با دیگران تقسیم میکند. الگویش در زندگی جهان پهلوان تختی است. اویی که حالا خودش پهلوان جوان شهرشان است. این خاطرات، محمد را به سالها قبل میبرد. با چشمان گریان از مدرسه میآمد و دلش از فقر هم کلاسیهایش غمگین بود. آن وقت تنها پناهش مادرش بود. دردش را به او میگفت: «شهر سرخس فقیر زیاد دارد و بیشتر از نیمی از دانشآموزان کلاس ما شرایط مناسبی برای تحصیل نداشتم. پدرم کارمند بود و وضع مالی نسبتاً خوبی داشتیم. خیلی وقتها آنقدر ناتوانیام را در برابر مشکل دوستانم احساس میکردم که نمیدانستم به جز گریه و درددل کردن با مادرم چه باید انجام دهم. مادرم وقتی ناراحتیام را میدید میگفت: از پول توجیبیات برایشان هدیه بخر. 2 تا مداد داری یکی را به دوستت هدیه کن. جای دوری نمیرود.» راه حلهای مادر مرهمی روی دل مهربان و کودکانه محمد بود.
روایت دوم: آنچه از مادر آموخته بود
مادر چادر گلی به سر، سینی اسپند به دست، جلوی در خانه چشم انتظار محمد است. مادر مرتب ساعت را از پدر میپرسد. چون دیر کرده است. محمد اما مسیر ترمینال تا خانه را پیاده میآید. از سر کوچه که وارد میشود دل مادر پر میکشد به سویش؛ قطره اشکی سرازیر میشود اما با چنان ظرافتی پاکش میکند که کسی متوجه نمیشد. چند قدمی که بهطرفش میرود محمد گامهایش را بهطرف مادر تندتر برمی دارد. مادر و پسر که به یکدیگر میرسند دل هر دو آرام میگیرد. مادر از عرق روی پیشانیاش میفهمد باز یک جا مردانگی کرده است. یقین پیدا میکند که محمدش همانی است که چند ماه پیش رفت.
مرخصی یک هفته ای خیلی زود به اتمام میرسد. ساکش را که جمع میکند در چارچوب در اتاقش میایستد و زیر لب برایش قرآن میخواند. مثل زمانی که برای مسابقات کشتی میرفت بدرقهاش میکند. وقتی به روستا میرسد با سکوتی دلنشین مواجه میشود و صدای رودخانه ای که از کنار روستا میگذرد. کدخدا با ماشین زهوار در رفتهاش درحالیکه سربالایی را به هزار زحمت بالا میآید بهطرفش میآید. محمد بعد از احوالپرسی سوار ماشین میشود و با هم بهطرف مدرسه میروند که در بالاترین نقطه روستاست. میگوید: «همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه هوا سرد شد. وقتی وارد کلاس شدم صحنه ای را دیدم که پایم را برای یک لحظه سست کرد. وارد کلاس شدم. بچهها از شدت سرما حتی نمیتوانستند روی پاهایشان بلند شوند. از سرما میلرزیدند. برای چند ثانیه سر و وضعشان را که نگاه کردم متوجه شدم همگی با دمپایی به کلاس آمدهاند و هیچ کدامشان کاپشن ندارند.» چنان بغضی راه گلویش را بند میآورد که از همان در ورودی کلاس خارج میشود تا بچهها اشکهایش را نبینند. به خودش نهیب میزند که آرام باشد. با همان حال گرفته بهطرف انبار میرود و بخاری مستعمل و زهوار دررفته مدرسه را بلند میکند و بهطرف کلاس میرود. با کمک بچهها بخاری را راه میاندازند. بعد از چند دقیقه کلاس کوچکشان گرم میشود. تا مدتها حتی زنگ تفریح را هم در کلاس میگذراندند. ساعت مدرسه که تمام میشد و وقتی که دانشآموزان با آن وضعیت میخواستند از کلاس خارج شوند گویی دلش از جا کنده میشد. شبها بی تاب در اتاق خوابش مرتب این طرف و آنطرف میرود. باید کاری میکرد؛ پولهای جیبش را میشمارد. آنقدر نیست که بتواند برای همه لباس و کفش مناسب بخرد. ناچار با پدر تماس میگیرد و بعد از آن تک تک اعضای خانواده تماس میگیرند تا کمکش کنند. تا شب پول مناسبی برای تهیه لباس جمع میکند. سراغ کدخدا هم میرود ولی او هم پولی در بساط ندارد. به امام جماعت روستا میسپارد در مسجد، تعطیلی فردای مدرسه را بعد از نماز اعلام کند. ماشین کدخدا را میگیرد و به بازار میرود و به تعداد همه بچهها لباس میخرد. فردای آن روز بچهها با دیدن کاپشنها و کفشها چهرهشان خندان میشود.
روایت سوم: فاطمه کوچولو
همه با کاپشنهای نو و کتانیهای رنگ رنگیشان کلی کیف میکنند و در زمین سنگلاخ مدرسه این طرف و آنطرف میدوند. محمد به دنبال «فاطمه» در میان دانشآموزان چشم میگرداند. سراغش را از «زینب» میگیرد که روی یک میز مینشینند. میگوید: «فاطمه کاپشن ندارد. در کلاس مانده.» فاطمه که دستانش را بین پاهایش گذاشته است با دیدن آقا معلم بلند میشود و به سختی تلاش میکند جلوی لرزشش را بگیرد. محمد با دیدن صحنه درهم میشود و با خودش فکر میکند شاید فاطمه را از قلم انداخته باشد. با این حال میپرسد: «مگر کاپشن و دستکش نداری؟» فاطمه گریه میکند. دل محمد آتش میگیرد. در این لحظه زینب میرسد. کار فاطمه را آسان میکند و جواب میدهد: «داده به برادرش؛ حسن. او مدرسه نمیآید. برای اینکه باید به پدرش کمک کند.» معلم میخواهد چیزی بگوید اما زبانش بند آمده. مدرسه که تمام میشود به شهر میرود که برای فاطمه لباس بخرد: «فردا سرکلاس به دانشآموزان گفتم در روستا هرکسی نیاز به کمک دارد لازم نیست کاری انجام دهد. فقط با من تماس بگیرد. این فعالیتهایم روز به روز بیشتر میشد. مدرسه نیاز به تعمیر داشت. چند خانواده سرپرستشان را از دست داده بودند و روز به روز مشکلات بیشتر و بیشتر میشد. من توانایی پاسخگویی به هم آنها را نداشتم. تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستانم یک صفحه اینستاگرام درست کردم و مشکلات و مسائل روستا را اطلاع رسانی میکردم. اولین کمکی که به دستم رسید 200 هزارتومان بود که آن اولین نفر مخاطب و خیر همچنان کمکم میکند.» مشکلات روستا یکی دوتا نیست؛ هزارتاست و آقا معلم تک و تنها و بادست خالی در برابر همه اینها.
روایت چهارم: وقتی سقف خانه ویران شد
باران شدیدی میبارد؛ طوری که مدرسه را تعطیل کردند. صدای اذان ظهر از مسجد روستا به گوش میرسد. آقا معلم وضو میگیرد. همینکه میخواهد قامت ببندد صدای در به گوشش میرسد. یکی از دانشآموزان است که مرتب در میزند و صدا میکند: «آقا معلم....» سراسیمه در را باز میکند و میگوید: «چه شده؟ چرا اینطوری در میزنی پسر؟» میشنود که خانه ننه رقیه روی سرش خراب شده است: «نمیدانم چطور لباس پوشیدم و خودم را به خانه ننه رقیه رساندم. او را میشناختم. هر چند وقت یکبار برایم شیر و ماست محلی میفرستاد. وقتی رسیدم اوضاع خوب نبود. سقف خانه قدیمیاش، ویران و پیرزن زیر آور گرفتار شده بود. بدون معطلی جستوجو را شروع کردم. اهالی روستا هم بهطرف خانه میآمدند. موانع را که کنار زدم دیدم پیرزن گوشهای نشسته است و آنقدر هراسان شده که حتی نمیتواند حرف بزند. او را بیرون آوردم و در مدرسه جایی برایش درست کردم. مرتب به این فکر میکردم که چه باید انجام دهم. تا اینکه وضعیت خانه بیبی رقیه را در فضای مجازی منتشر کردم. هیچوقت فراموش نمیکنم کمتر از 10 دقیقه یک نفر با من تماس گرفت و گفت: چقدر برای بازسازی خانه نیاز داری؟ از آنطرف تلفن صدای هیئت میآمد. چون محرم بود. گفتم: یکمیلیون تومان نیاز داریم. آن مرد مکثی کرد و گفت: کارت را راه میاندازم. من تو را نمیشناسم. ولی اگر دروغ بگویی واگذارت میکنم به امام حسین (ع). حدود 500 هزارتومان از آن چیزی که قرار بود بیشتر واریز کرد که با آن مبلغ خانه پیرزن را بازسازی کردیم.» چنان آوازه نام سرباز معلم در روستای قره سنگ و آبادیهای اطراف پیچیده است که هرکسی به مشکلی برمیخورد سراغ او میرود.
روایت پنجم: آخرین تکه نان
چند وقتی است پدر فوت کرده. تنها چیزی که در خانه پیدا میشود نان خشکهایی است که از قبل فوت پدر باقی مانده است. مادر از ترس ضعف بچه آخرین تکه نان را زیر چادر میگذارد تا در مدرسه به او بدهد. بچه معترض از نان خشکهایی که هرروز میخورد زیر گریه میزند. ناگهان محمد متوجه رفتار عجیب مادر و دانشآموز میشود. جلو میرود و پیگیر ماجرا میشود. مادر سرش را پایین میاندازد. دانشآموز هم درحالیکه با آستینش اشکهایش را پاک میکند بهطرف حیاط میدود. مادر مجبور میشود همه ماجرا را تعریف کند. محمد میگوید: «زبانم بند آمده بود. انتظار هر اتفاقی را داشتم به جز این. هر طور شده مقداری پول جور کردم و برایشان مواد غذایی خریدم. ولی مشکلات آنها با این چیزها حل نمیشد. تا اینکه به فکر افتادم کارآفرینی برایشان انجام دهم. چند مرغ محلی خریدم و گفتم: هرروز تخممرغهایشان را به من بدهد تا برایشان بفروشم. بعد مواد مربا و ترشی برایشان خریدم و برای مادر خانه کار درست کردم. تا اینکه کارش راه افتاد.»
محمد آقا مسائل مختلفی را حل میکند؛ مشکلاتی که شاید برای سن و سالش کمی بزرگتر است. جایی رسید که کلامش در روستا حکم ریشسفیدی را پیدا میکند. سربازیاش که تمام میشود مردم روستا از رفتنش جلوگیری میکنند و او همچنان به کارهایش ادامه میدهد. یک مزرعه، به عهده گرفتن بچههای بیسرپرست و راهاندازی یک تولیدی بخشی از کارهایش محسوب میشود: «بهجایی رسیدم که باید برای زنان سرپرست خانوار و مردهایی که کار نداشتند کار درست میکردم. ازآنجاییکه باید برای تأمین لباس روستاییان مرتب به بازار میرفتم تصمیم گرفتم با پولهایی که جمع شده یک کارگاه خیاطی راه بیندازم و افراد نیازمند را در آنجا مشغول به کار کنم و محصولاتشان را در اختیار مناطق محروم و روستاها بگذارم.» برکت این کار آنچنان است که محمد آقا همچنان معلمی میکند و مرهم دلهای دردمند میشود.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com