کد خبر: ۴۹۴۴۹۴
تاریخ انتشار:
عشق های رنگین؛

عشق و ثروت

پدرم را آنقدر می­شناختم که وقتی این گونه عصبانی می­شود هیچ کس نباید با او مخالفت کند. در عین حال او که می­دانست اگر من با اخم و روحیه­ای ناراحت به آن مهمانی بروم به هدفش نمی­رسد، از خواهرم و دو عروسش خواست که مرا قانع کنند.
عشق و ثروتگروه اجتماعی: من و خواهرم و دو برادرم از همان دوران بچگی بیشتر از اینکه با فک و فامیل و دوست و همسایه رفت و آمد و دیدار داشته باشیم، با خانواده­هایی در ارتباط بودیم که جزو همکاران پدرم محسوب می­شدند.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، پدرم یکی از تجار صاحب نام در صنف خودشان به حساب می­آمد، خیلی هم رفیق­باز بود، اما حتی موقع انتخاب رفیق نیز با حساب و کتاب عمل می­کرد، یعنی ابتدا موقعیت اجتماعی و خصوصا شرایط اقتصادی شخص را در نظر می­گرفت و اگر فکر می­کرد آن رابطه به درد تجارت و موقعیت کاری او می­خورد، آن وقت دوستی­اش را برقرار می­کرد. پدر حتی در مورد ازدواج خودش نیز دقیقاً با همین تفکر عمل کرد، یعنی چون دو تا از دایی­هایم جزو افراد معتبر بازار بودند، پدرم به جای اینکه- به قول خودش- بخواهد با سال­ها دوندگی در بازار صاحب موقعیت شود، میانبر زد و با ازدواج با مادرم و از طریق دایی­هایم خیلی زود آن اعتباری را که لازمه کارش بود به دست آورد. بی انصاف نیستم و باید بگویم که البته پدرم بعد از ازدواج همیشه عاشق مادرم بود و سوای بگومگوهایی که در تمام خانواده­ها هست، مادرم را خیلی دوست داشت.

اما آن روحیه­ای که داشت یعنی حساب و کتاب داشتن جهت ارتباط برقرار کردن را هرگز فراموش نکرد، حتی برای عروس کردن خواهرم و داماد کردن دو برادرم نیز مانند یک شطرنج­باز ماهر مهره­هایش را طوری حرکت داد که هم دامادش و هم دو عروسش از خانواده­هایی باشند که بعدها به دردش بخورند!

همان طور که گفتم ما از بچگی در مهمانی­های کاری و شغلی پدر حضور داشتیم، البته اسمش مهمانی بود، چرا که خرج و مخارج پذیرایی و شامی که پرداخت می­شد از یک جشن عروسی پرهزینه اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود.

آن روزها من نوزده سالم بود و تازه دیپلم گرفته بودم، هیچ وقت بچه درسخوانی نبودم و علاقه­ای هم به دانشگاه نداشتم. بعد از گرفتن دیپلم نیز بیشتر خودم را با آنچه همیشه آرزویم بود سرگرم کردم، خواندن کتاب­های شعر و گوش دادن به موسیقی. حتی به کلاس آموزش شعر هم رفتم و هر از گاهی چند بیتی هم می­سرودم و به همین خاطر بر خلاف خواهر و برادرانم کمتر در مهمانی­های باشکوه پدرم شرکت می­کردم. پدرم تا هنگامی که دیپلم گرفتم زیاد کاری به آمدن و نیامدنم نداشت، اما از زمانی که دیگران شروع کردند به تعریف از زیبایی من، شاخک­های موقعیت­شناسی پدر مانند یک ابرکامپیوتر سیگنال داد! به همین خاطر کم کم اصرارهایش زیاد شد که من هم مانند بقیه فرزندانش در مجالس و مهمانی­ها باشم، اما من که دلم می­خواست در خلوت خودم مشغول شعر و کتاب باشم تا می­توانستم به آن مهمانی­ها نمی­رفتم، تا زمانی که پدر به افتخار یکی از دوستان قدیمی­اش که یک هایپرمارکت شیک در شمال شهر راه­اندازی کرده بود، تصمیم گرفت آن مهمانی را برگزار کند و اصرار هم داشت که من حتماً باید در آن شرکت کنم. قبلاً هم پدر اصرار می­کرد، اما این بار کلافه­ام کرده بود، یعنی دفعات قبل وقتی می­گفتم من نمی­آم کوتاه می­آمد، اما این بار ول­کن نبود و بالاخره نیز با اوقات تلخی حرف دلش را زد:

- یعنی چی مدام خودت را گوشه اتاق حبس کردی به قول خودت با شعرهات زندگی می­کنی؟ تو الان دختر دم بختی هستی و باید ازدواج کنی، من که بد تو رو نمی­خوان نگار جان، همین آقای رشیدی که این هایپرمارکت رو زده یک پسر داره که بیست و دو سالشه، یعنی ورث همه دارایی رشیدی این بچه­ است، منم قراره ده درصد در این هایپرمارکت شریک بشم، البته رشیدی ناکس به هیچ کس راه نمی­ده و الان هم توی رودربایستی ده درصد شراکت مرا قبول کرده. این را نیز خبر دارم که رشیدی می­خواد زودتر پسرش را داماد کنه، حالا اگر تو عروسش بشی می­دونی یعنی چی؟ انگار کلید یک گنج را بهت هدیه می­کنند! پس دیگه نمی­خوام کلمه نه رو بشنوم و باید در مهمانی پنجشنبه شب شرکت کنی، ختم کلام!

پدرم را آنقدر می­شناختم که وقتی این گونه عصبانی می­شود هیچ کس نباید با او مخالفت کند. در عین حال او که می­دانست اگر من با اخم و روحیه­ای ناراحت به آن مهمانی بروم به هدفش نمی­رسد، از خواهرم و دو عروسش خواست که مرا قانع کنند. آن­ها نیز از اول هفته هر روز یا به سراغم می­آمدند و یا تلفنی حرف می­زدیم و سعی می­کردند مرا راضی کنند. آخر سر هم با حرف شیرین زن داداش کوچکترم قانع شدم که گفت: «نگار، کمی سیاست داشته باش، چرا الکی با آقاجون لج می­کنی؟ فوقش به پسره روی خوش نشان نمی­دی، اصلاً شاید او از تو خوشش نیاد، پس لجبازی نکن و بیا.» این طوری بود که سرانجام آن­ها راضی­ام کردند و از صبح روز سه­شنبه همه دست به کار شدند تا من نگین مجلس باشم. بهترین آرایشگر به خانه­مان آمد و گرانقیمت­ترین لباس را خریدم، اما ته دلم فقط یک نقشه داشتم، اینکه پسر آقای رشیدی را از خود برانم و ... اما همه چیز کاملاً برعکس شد!

عشق و ثروت 

***

پدرم مانند یک کارگردان همه شرایط را مهیا کرده بود، او به برادرم آرمان که همسن و سال کیان پسر آقای رشیدی بود، ماموریت داد که سر صحبت را با او باز و من و او را با هم آشنا کند. آرمان هم که بچه باهوشی بود همین کار را کرد و اوایل شب من و کیان با هم سلام و علیک کردیم. از رفتار و پیدا بود که خودش هم مانند من زیاد به این آشنایی اجباری علاقه­ای ندارد، البته باید اعتراف کنم جوان جذاب و خوش­قیافه­ای بود، ولی حرفی برای گفتن نداشتیم تا اینکه من کتاب جیبی کوچکی را که گزینه اشعار سهراب سپهری بود از کیفم درآوردم و کیان گفت: «من عاشق شعرهای سهرابم.» و چند دقیقه بعد هر دو به یک کشف بزرگ رسیدیم، کیان هم مثل من عاشق شعر و ادبیات بود و اصلا به تجارت علاقه­ای نداشت. همین باعث شد تا آخر شب مدام با هم باشیم و از شعر بگوییم و ... و البته که لبخندهای پدر هم پررنگ­تر شد!

فردا صبح اول وقت که بیدار شدم با دیدن شعری که کیان در تلگرام برایم فرستاده بود، ذوق کردم و من نیز شعری برایش ارسال کردم. سه هفته از آشنایی­مان می­گذشت و من هر لحظه خدا را شکر می­کردم که کیان را سر راهم قرار داده است. تقریباً هر روز با هم بودیم و خانواده­هایمان نیز مدام در رفت و آمد بودند. حتی برای خواستگاری هم قرار گذاشته بودند که ناگهان توفان شد، میان پدرم و آقای رشیدی در مورد همان شراکتشان اختلاف نظر به وجود آمد و حتی همدیگر را به عهدشکنی و سوءاستفاده متهم می­کردند. چند روز اول کیان هم مانند من نگران بود، تا اینکه ناگهان غیبش زد، تلفنم را هم جواب نمی­داد و ... تا بالاخره به آخرین پیامکم جواب مثبت داد و به یک کافی­شاپ رفتیم و او گفت: «متاسفم نگار، ولی با وجود اختلاف بین پدرانمان، ما نمی­تونیم به هم برسیم!»

بغض کردم و گفتم: «به پدرامون چیکار داری؟ خودمون ازدواج می­کنیم، تو هم مثل بقیه مردها کار می­کنی، من دختر قانعی هستم و ...» اما کیان حرفم را قطع کرد و گفت: «نه نگار خیلی دوستت دارم، اما من نمی­تونم از ثروتی که پدرم قراره برام بگذاره بگذرم، چون گفته اگر با تو ازدواج کنم دیگر فرزندش نیستم، منو ببخش نگار.»

***

حالا دیگر پدرم برای حضور در مهمانی­ها به من اصرار نمی­کند، چون می­داند که فعلاً از عشق دلزده شده­ام.

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین