به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، پدرم یکی از تجار صاحب نام در صنف خودشان به حساب میآمد، خیلی هم رفیقباز بود، اما حتی موقع انتخاب رفیق نیز با حساب و کتاب عمل میکرد، یعنی ابتدا موقعیت اجتماعی و خصوصا شرایط اقتصادی شخص را در نظر میگرفت و اگر فکر میکرد آن رابطه به درد تجارت و موقعیت کاری او میخورد، آن وقت دوستیاش را برقرار میکرد. پدر حتی در مورد ازدواج خودش نیز دقیقاً با همین تفکر عمل کرد، یعنی چون دو تا از داییهایم جزو افراد معتبر بازار بودند، پدرم به جای اینکه- به قول خودش- بخواهد با سالها دوندگی در بازار صاحب موقعیت شود، میانبر زد و با ازدواج با مادرم و از طریق داییهایم خیلی زود آن اعتباری را که لازمه کارش بود به دست آورد. بی انصاف نیستم و باید بگویم که البته پدرم بعد از ازدواج همیشه عاشق مادرم بود و سوای بگومگوهایی که در تمام خانوادهها هست، مادرم را خیلی دوست داشت.
اما آن روحیهای که داشت یعنی حساب و کتاب داشتن جهت ارتباط برقرار کردن را هرگز فراموش نکرد، حتی برای عروس کردن خواهرم و داماد کردن دو برادرم نیز مانند یک شطرنجباز ماهر مهرههایش را طوری حرکت داد که هم دامادش و هم دو عروسش از خانوادههایی باشند که بعدها به دردش بخورند!
همان طور که گفتم ما از بچگی در مهمانیهای کاری و شغلی پدر حضور داشتیم، البته اسمش مهمانی بود، چرا که خرج و مخارج پذیرایی و شامی که پرداخت میشد از یک جشن عروسی پرهزینه اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود.
آن روزها من نوزده سالم بود و تازه دیپلم گرفته بودم، هیچ وقت بچه درسخوانی نبودم و علاقهای هم به دانشگاه نداشتم. بعد از گرفتن دیپلم نیز بیشتر خودم را با آنچه همیشه آرزویم بود سرگرم کردم، خواندن کتابهای شعر و گوش دادن به موسیقی. حتی به کلاس آموزش شعر هم رفتم و هر از گاهی چند بیتی هم میسرودم و به همین خاطر بر خلاف خواهر و برادرانم کمتر در مهمانیهای باشکوه پدرم شرکت میکردم. پدرم تا هنگامی که دیپلم گرفتم زیاد کاری به آمدن و نیامدنم نداشت، اما از زمانی که دیگران شروع کردند به تعریف از زیبایی من، شاخکهای موقعیتشناسی پدر مانند یک ابرکامپیوتر سیگنال داد! به همین خاطر کم کم اصرارهایش زیاد شد که من هم مانند بقیه فرزندانش در مجالس و مهمانیها باشم، اما من که دلم میخواست در خلوت خودم مشغول شعر و کتاب باشم تا میتوانستم به آن مهمانیها نمیرفتم، تا زمانی که پدر به افتخار یکی از دوستان قدیمیاش که یک هایپرمارکت شیک در شمال شهر راهاندازی کرده بود، تصمیم گرفت آن مهمانی را برگزار کند و اصرار هم داشت که من حتماً باید در آن شرکت کنم. قبلاً هم پدر اصرار میکرد، اما این بار کلافهام کرده بود، یعنی دفعات قبل وقتی میگفتم من نمیآم کوتاه میآمد، اما این بار ولکن نبود و بالاخره نیز با اوقات تلخی حرف دلش را زد:
- یعنی چی مدام خودت را گوشه اتاق حبس کردی به قول خودت با شعرهات زندگی میکنی؟ تو الان دختر دم بختی هستی و باید ازدواج کنی، من که بد تو رو نمیخوان نگار جان، همین آقای رشیدی که این هایپرمارکت رو زده یک پسر داره که بیست و دو سالشه، یعنی ورث همه دارایی رشیدی این بچه است، منم قراره ده درصد در این هایپرمارکت شریک بشم، البته رشیدی ناکس به هیچ کس راه نمیده و الان هم توی رودربایستی ده درصد شراکت مرا قبول کرده. این را نیز خبر دارم که رشیدی میخواد زودتر پسرش را داماد کنه، حالا اگر تو عروسش بشی میدونی یعنی چی؟ انگار کلید یک گنج را بهت هدیه میکنند! پس دیگه نمیخوام کلمه نه رو بشنوم و باید در مهمانی پنجشنبه شب شرکت کنی، ختم کلام!
پدرم را آنقدر میشناختم که وقتی این گونه عصبانی میشود هیچ کس نباید با او مخالفت کند. در عین حال او که میدانست اگر من با اخم و روحیهای ناراحت به آن مهمانی بروم به هدفش نمیرسد، از خواهرم و دو عروسش خواست که مرا قانع کنند. آنها نیز از اول هفته هر روز یا به سراغم میآمدند و یا تلفنی حرف میزدیم و سعی میکردند مرا راضی کنند. آخر سر هم با حرف شیرین زن داداش کوچکترم قانع شدم که گفت: «نگار، کمی سیاست داشته باش، چرا الکی با آقاجون لج میکنی؟ فوقش به پسره روی خوش نشان نمیدی، اصلاً شاید او از تو خوشش نیاد، پس لجبازی نکن و بیا.» این طوری بود که سرانجام آنها راضیام کردند و از صبح روز سهشنبه همه دست به کار شدند تا من نگین مجلس باشم. بهترین آرایشگر به خانهمان آمد و گرانقیمتترین لباس را خریدم، اما ته دلم فقط یک نقشه داشتم، اینکه پسر آقای رشیدی را از خود برانم و ... اما همه چیز کاملاً برعکس شد!
***
پدرم مانند یک کارگردان همه شرایط را مهیا کرده بود، او به برادرم آرمان که همسن و سال کیان پسر آقای رشیدی بود، ماموریت داد که سر صحبت را با او باز و من و او را با هم آشنا کند. آرمان هم که بچه باهوشی بود همین کار را کرد و اوایل شب من و کیان با هم سلام و علیک کردیم. از رفتار و پیدا بود که خودش هم مانند من زیاد به این آشنایی اجباری علاقهای ندارد، البته باید اعتراف کنم جوان جذاب و خوشقیافهای بود، ولی حرفی برای گفتن نداشتیم تا اینکه من کتاب جیبی کوچکی را که گزینه اشعار سهراب سپهری بود از کیفم درآوردم و کیان گفت: «من عاشق شعرهای سهرابم.» و چند دقیقه بعد هر دو به یک کشف بزرگ رسیدیم، کیان هم مثل من عاشق شعر و ادبیات بود و اصلا به تجارت علاقهای نداشت. همین باعث شد تا آخر شب مدام با هم باشیم و از شعر بگوییم و ... و البته که لبخندهای پدر هم پررنگتر شد!
فردا صبح اول وقت که بیدار شدم با دیدن شعری که کیان در تلگرام برایم فرستاده بود، ذوق کردم و من نیز شعری برایش ارسال کردم. سه هفته از آشناییمان میگذشت و من هر لحظه خدا را شکر میکردم که کیان را سر راهم قرار داده است. تقریباً هر روز با هم بودیم و خانوادههایمان نیز مدام در رفت و آمد بودند. حتی برای خواستگاری هم قرار گذاشته بودند که ناگهان توفان شد، میان پدرم و آقای رشیدی در مورد همان شراکتشان اختلاف نظر به وجود آمد و حتی همدیگر را به عهدشکنی و سوءاستفاده متهم میکردند. چند روز اول کیان هم مانند من نگران بود، تا اینکه ناگهان غیبش زد، تلفنم را هم جواب نمیداد و ... تا بالاخره به آخرین پیامکم جواب مثبت داد و به یک کافیشاپ رفتیم و او گفت: «متاسفم نگار، ولی با وجود اختلاف بین پدرانمان، ما نمیتونیم به هم برسیم!»
بغض کردم و گفتم: «به پدرامون چیکار داری؟ خودمون ازدواج میکنیم، تو هم مثل بقیه مردها کار میکنی، من دختر قانعی هستم و ...» اما کیان حرفم را قطع کرد و گفت: «نه نگار خیلی دوستت دارم، اما من نمیتونم از ثروتی که پدرم قراره برام بگذاره بگذرم، چون گفته اگر با تو ازدواج کنم دیگر فرزندش نیستم، منو ببخش نگار.»
***
حالا دیگر پدرم برای حضور در مهمانیها به من اصرار نمیکند، چون میداند که فعلاً از عشق دلزده شدهام.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com