گروه اجتماعی: مادرم را به یاد نمیآورم. دو ماه پس از تولد من در تصادف از دنیا رفت و پدر که من تنها فرزندش بودم و خودش هم جوانی بیست ساله، مرا به مادربزرگ مادریام سپرد. مامان اکرم، هم مادرم بود و هم پدر. دو خاله و دو دایی داشتم که از هیچ چیز برایم کم نگذاشتند. پدربزرگ هم در همان تصادف همراه مادرم از دنیا رفته بود و من به قول خودشان تنها یادگار خواهر و روزهای خوششان بودم.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، وقتی سه ساله بودم پدرم ازدواج کرد و مدتی مرا برد پیش خودش، ولی همسرش تحمل مرا نداشت و مامان اکرم هم نمیخواست از او جدا شوم، به همین دلیل شش ماه بعد پدرم مرا برگرداند به خانه مامان اکرم و من دیگر هرگز پایم را به خانه پدرم نگذاشتم. پدری که هر وقت فرصت میکرد به من زنگ میزد و کم کم هم فراموشم کرد.
هر قدر بزرگتر میشدم بیشتر میفهمیدم من با بچههای دیگر فرق دارم. همه دوستانم پدر و مادر داشتند، ولی من نداشتم. وقتی مادرهایشان به مدسه میآمدند، میدیدم که چقدر جوان و شاداباند، ولی مامان اکرم شکسته و پیر بود با موهایی به سفیدی برف. خجالت میکشیدم او به مدرسه بیاید، برای همین خوب درس میخواندم و ساکت و سر به زیر بودم تا یک وقت مدیر و ناظم نخواهند او به مدرسه بیاید.
مامان اکرم را خیلی دوست داشتم، او مهربانترین مادر دنیا بود، ولی دلم میخواست کمی جوانتر بود تا جلو دوستانم خجالت نکشم. برای همین، وقتی دبیرستانی شدم شروع کردم به دروغ گفتن به دوستانم. به همه گفتم پدر و مادرم برای تحصیل به خارج از کشور رفتهاند و چون من خیلی کوچک بودم نتوانستهاند مرا ببرند و من با پرستارم زندگی میکنم. از اینکه چنین دروغی میگفتم ناراحت بودم، ولی فکر میکردم چارهای ندارم، چون نمیخواهم به خاطر مرگ مادرم و اینکه پدرم مرا رها کرده به من ترحم کنند و دلشان برایم بسوزد.
آنقدر دروغ گفتم که خودم هم باور کردم مامان اکرم پرستار من است. وقتی در رشته مهندسی قبول شدم، مامان اکرم میخواست برایم جشن بگیرد و دوستانم را دعوت کند، ولی من از ترس اینکه اتفاقی بیفتد و دروغم لو برود قبول نکردم. یادم هست چقدر دلخور شد، ولی باز هم لبخند زد و گفت: «باشه عزیزم، هر جور تو بخواهی، من فقط میخوام تو رو خوشحال کنم.»
سال سوم دانشگاه بودم که با محسن آشنا شدم. او از یکی از شهرستانهای دور آمده بود و تنها هدفش درس خواندن و موفق شدن بود. بچهها میگفتند همه خانوادهاش را در زلزله از دست داده و حالا میخواهد بعد از فارغالتحصیلی به شهر خودش برگردد و به مردم خدمت کند. به خاطر دروغهایی که گفته بودم همه دوستانم فکر میکردند من از خانوادهای ثروتمند و تحصیلکرده هستم و به همین دلیل پسرهای دانشگاه زیاد دور و برم بودند، اما محسن از من فاصله میگرفت، ولی من ته دلم میدانستم من و او همدردیم و به همین دلیل به بهانههای مختلف سر صحبت را با او باز میکردم. کم کم به هم علاقهمند شدیم و یک روز گفت که میخواهد به خواستگاریام بیاید. نمیدانستم چه جوابی بدهم. نمیخواستم چیزی را که از خودم ساخته بودم خراب کنم و از طرفی هم نمیخواستم محسن را از دست بدهم. به او گفتم اختیار من دست مامان اکرم است و پدر و مادرم حرف او را قبول دارند و روی حرفش حرف نمیزنند. محسن فقط یک خاله پیر داشت که با او آمد خواستگاری. آنها فکر میکردند مامان اکرم پرستار من است و من دل توی دلم نبود که مبادا دروغم لو برود. هر جوری بود نگذاشتم محسن چیزی بفهمد و به مامان اکرم هم گفتم حرفی از گذشته و پدر و مادرم نزند. خیلی تعجب کرد، اما به خاطر خوشحال کردن من قبول کرد. من با اجازهنامه پدرم همسر محسن شدم و گفتم جشن عروسی نمیخواهم. میترسیدم در جشن عروسی یکی از فامیل چیزی بگوید و آبرویم برود. این در حالی بود که او مدام میگفت میخواهد تلفنی با پدر و مادرم صحبت کند، ولی من با دروغهای پشت هم ماجرا را عقب میانداختم.
ازدواج من و محسن چندان طول نکشید وقتی درسمان تمام شد، او تصمیم گرفت به شهرستان برگردیم و خاله را هم با خودمان ببریم تا با ما زندگی کند، اما من مخالف بودم. من نمیخواستم همان اول زندگی با یک پیرزن مریض احوال زندگی کنم و از طرفی هم زندگی در شهرستان برایم سخت بود. یک بار که سر همین موضوع دعوای سختی کردیم، او دور از چشم من رفت سراغ مامان اکرم تا او وساطت کند، اما مامان به او گفته بود من به خاطر شرایطم حساسم و همه چیز را برایش تعریف کرده بود. محسن باور نمیکرد این همه دروغ به او گفتهام. تصمیم گرفت از من جدا شود و همین کار را هم کرد. توی دادگاه گفت: «من نمیتونم تربیت بچههام رو به کسی بسپرم که مثل آب خوردن دروغ میگه. اون هم دروغهایی که هیچ لزومی نداره. مطمئن باش اگه از همون اول همه چیز رو برایم گفته بودی تا آخر عمر نمیذاشتم آب توی دلت تکون بخوره، چون من خودم طعم یتیمی رو چشیدم.»
بعد از طلاقم با مامان اکرم قهر کردم. به پدرم زنگ زدم و هر جور بود مقداری پول از او گرفتم و خانهای مستقل برای خودم اجاره کردم. مامان اکرم راضی نبود و مدام میگفت تقصیر او نیست و مقصر اصلی خودم هستم که به همسرم دروغ گفتهام، اما من او را مقصر میدانستم.
وقتی مستقل شدم، با کمک یکی از دوستانم کار پیدا کردم. محل کارم یکی از شرکتهای بزرگ ساختمانی بود و همان جا هم با یوسف آشنا شدم. او مدیر یکی از بخشها بود و من مدتی باید کارآموزی میکردم و او مسوول من بود. میخواستم به هر قیمتی شده ثروتمند شوم. حتی اگر قیمتش نزدیک شدن به یوسف بود که همسر داشت. همان روز اول تصمیم گرفتم نگذارم کسی از گذشتهام باخبر شود و به همه گفتم تنها هستم و مستقل زندگی میکنم.
پس از مدتی یوسف به من علاقهمند شد. میدانستم ثروتمند و یکی از سهامداران شرکت است. وقتی خواست رابطه نزدیکتری داشته باشیم گفتم باید همسرش شوم وگرنه از شرکت میروم. یوسف که همسرش فرزند سومشان را باردار بود نگران بود، اما من قول دادم هرگز کسی نفهمد من همسر او هستم.
من همسر دوم یوسف شدم، در حالی که تلاش میکردم به بهانههای مختلف او را از خانوادهاش دور نگه دارم. مدام بهانهای میتراشیدم و قهر میکردم و تهدیدش میکردم رهایش میکنم. روزهای اول برای اینکه دل مرا به دست بیاورد هر کاری میکرد. اما کم کم خسته شد نمیگذاشتم برای همسرش هدیه بخرد و حتی وقتی قرار بود همسرش برای به دنیا آمدن فرزندشان به بیمارستان برود، به بهانه تولد یوسف بلیت سفر تهیه کردم و مجبورش کردم با من به سفر بیاید، در حالی که همسرش به او نیاز داشت. روزهای آخر، توی شرکت با صدای بلند با یوسف دعوا میکردم و همین کارها باعث شد کم کم همکارانم متوجه شوند که بین من و او رابطهای وجود دارد و همه چیز به گوش همسرش رسید.
یک روز مامان اکرم سرزده به خانهام آمد. آنقدر پریشان بود که ترسیدم. گفت: «تو همسر یک مرد زن و بچهدار شدی تینا؟» وقتی جوابش را ندادم بلند شد و در خانه را باز کرد. همسر یوسف با نوزادی که در آغوش داشت پشت در بود. باور نمیکردم. مامان اکرم نگاهم کرد و گفت: «باید از زندگی این زن و بچههاش بری بیرون. از این به بعد هم اسم من رو نیار. مامان اکرم هم مُرد و رفت پیش مادرت» و از خانهام رفت بیرون.
همسر یوسف مدتها بود میدانست. همکارها همه چیز را برایش گفته بودند. آن روز توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «راست گفتن که از ماست که بر ماست، ولی من سه تا بچه دارم. نمیذارم پدرشون رو بدزدی.»
از آن روز به بعد دیگر یوسف را ندیدم. مدتها بود که با من سرد بود. بعد از مدتی هم طلاقم داد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com