گروه سیاسی: عقل فطری قبل از دین است. عدالتی هم که بر این اساس بنا شود، عدالت عرفی است و قبل از دین است. اخلاق هم که بر اساس این عدالت شکل میگیرد قبل از دین است. بر همین اساس کارکرد دین «یادآوری» است. دین «ذکر» است. دین آمده است تا فطرت، عدالت و اخلاق را یادآوری کند. اگر عقل فطری، عدالت و اخلاق، بعد از دین قرار بگیرد، دین دچار سازمانزدگی و اشرافیت میشود. یعنی سازمان دینی از خود دین مهمتر میشود. به همین دلیل سازمان دینی به رباخواری روی میآورد.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از پایگاه تحلیلی رصد، این در تاریخ مشاهده میشود که آخوندهای دین یهود رباخوار میشوند چرا که حفظ سازمان دینی خرج دارد. البته سازمان دینی مسیحیت به جای پول زمینها را تصرف کرد و تبدیل به بزرگترین ملاک و استثمارکننده مردم شد. پادشاهان در مقابل قدرت مالی کلیسا بسیار ضعیف بودند. نمونهاش هنری سوم است که سه روز پشت در خانه پاپ در سرما میایستد تا تأییدیه پادشاهیاش را بگیرد. اینگونه شد که پادشاهان تصمیم گرفتند علیه کلیسا توطئه کنند و قدرت را به دست بگیرند و در فرآیند پروتستانتیسم با حمایت از اشخاصی مثل «لوتر» مذهب فراملی مسیحیت را تبدیل به یک مذهب ملی کردند.
کسی که درباره پروتستانتیسم بحث فلسفی کرد «کانت» بود. او گفت ما درباره خدا و اخلاق نمیتوانیم حرف بزنیم. بنابراین اخلاق صرفاً یکی از اعتباریات عمومی است که حاصل توافق میان انسانهاست. به خدا هم صرفاً میتوان ایمان داشته باشیم و نمیتوانیم دربارهاش بحث فلسفی کنیم و مبانی متافیزیکی برایش متصور شویم. بنابراین بحثهای بعدیاش را بر اساس عقل خودبنیاد شکل داد. در واقع در اینجا مراد از عقل همان «ذهن» است و عقل صرفاً یک قوه تصدیقیه پشت ذهن است که تصدیق و نفی و اثبات میکند. دیگر صحبت از عقل ملکوتی و نورانی که پشتوانه عدالت و اخلاق است، بیمعنا میشود.
به همین دلیل من به او میگویم شیطان بزرگ فلسفه. تعبیر دیگری که برای این عقل خودبنیاد وجود دارد، «ذهن فاعلی» است. چرا که در اخلاق هم وارد میشود و فقط منحصر به شناخت نیست. این ذهن خودبنیاد با اشرافیت دربارها رابطه محکمی دارد. کانت خودش معلم سرخانه اشراف و رییس کتابخانه آنها بود. جالب است که بعضی از آخوندها در زمان مشروطه هم همینطور به حوزه پشت کردند و طرف حکومت رضاخان را گرفتند. کسانی مثل میرزا مهدی آشتیانی و آیتالله عصار که استاد دکتر مهدی محقق است.
مصداق این ذهن فاعلی همان اشراف هستند و اینگونه است که رنسانس شکل میگیرد و فلسفه غرب جدید به وجود میآید. در فلسفه غرب جدید ذهن فاعلی جای خدا را میگیرد، اشراف جای پاپ را میگیرند و دانشگاههای جدید در مقابل دانشگاههای کلیسا قرار میگیرند. کلیسا معرفت خود را حکمت مینامید و معرفتهای جدید را فلسفه. در ایران امروز یکی از اشتباهات ما این است که حکمت را یک امر غیر استدلالی و عرفانی میدانند که شکل کمالیافتهاش در بوداییسم است. بوداییسم نوعی عرفان اومانیستی و شرکآمیز است. چیزی که در تفکرات دولت دهم هم قابل مشاهده است. این شکل از عرفان در هایدگریهای ایران قابل مشاهده است.
یعنی نوعی عرفان الحادی. حتی مارکسیستها هم که به حکمت عملی بها میدادند گرفتار همین الحاد هستند. چون مارکسیستها به ژان ژاک روسو برمیگردند. مارکسیسم میخواهد در مقابل سوژه یا همان ذهن فاعلی که مصداقش اشراف هستند بایستد اما چون الحادی است به مشکل برمیخورد. به همین دلیل است که شریعتی که ادامهدهنده تفکر مارکسیستی در ایران است میگوید فلاسفه پفیوزان تاریخند. اما ما در اسلام تفکیک عقل نظری و عملی نداریم. عقل عرفی و عقل فطری در عین حال که نظری است عملی هم هست. این ذهن خودبنیاد در غرب مساله ایجاد کرده است. مساله این ذهن خودبنیاد که اشرافیت را تولید کرده است، آزادی است.
یعنی آزادی برای ارضای بی حد و حصر امیال و شهوات. بنابراین شما میبینید که پادشاهان و اشراف به روابط جنسی خارج از عرف و چارچوب کشیده شدند. آزادی اخلاقی میخواستند برای روابط غیر اخلاقی و آزادی دینی میخواستند که احساس گناه را از بین ببرند. الان بعضی روشنفکران دینی داخلی هم میخواهند احساس گناه را منتفی کنند تا اباحیگری راه بیاندازند. سوسیالیسم، در مقابل ذهنیت خودبنیاد و اشرافی و اباحیگر ایستاد. اول سوسیالیسم تخیلی شروع شد که میگفتند برویم شهرکهایی بیرون از شهرهای بزرگ بسازیم. اینجا بود که جنگ بین پادشاهی و سوسیالیسم اوج گرفت. اوج این نزاع در مارکسیسم رخ داد.
مارکسیسم خودش را یک اصل اخلاقی میدانست که باید جلوی اشرافیت خودبنیاد بایستد. بنابراین پادشاهان در بعضی کشورهای اروپایی سرنگون شدند و به جمهوری تبدیل شدند. در فرانسهای که عمدتاً کاتولیک هستند، انقلاب جمهوریخواهی رخ داد و امپراطوری از بین رفت و مجدداً ناپلئون امپراطوری اعلام کرد و بازسرنگون شد و همینطور بین جمهوری و امپراطوری حکومت دست به دست شد تا سرانجام جمهوری تثبیت شد. اصول اخلاقی کانت به شدت جمهوری را میکوبید و در مقابل جمهوری مقاومت میکرد.
الان کانتیها در ایران هم با گرایشهای جمهوریخواهی همراه نیستند. جریان راست سنتی به نوعی نزدیک به این گرایش است. خیلی از اینها دوره شاه هم نقش داشتند. به همین دلیل است که ژان ژاک روسو به اشراف و اصحاب عقل مدرن، گفت که وحشیهای نجیب آفریقا اخلاقیتر از شما هستند. بر همین مبنا نامههای ایرانی را نوشت تا پروژهاش را به صورت میانفرهنگی جلو ببرد. نیچه هم همین موضوع را به شکلی دیگر تکرار میکند و چنین گفت زرتشت را مینویسد.
در آلمان کسی که توانست امپراطوری را نابود کند و جمهوری را به وجود بیاورد هیتلر بود. البته از آنجا که ملیگرایی و پادشاهی در آلمان بسیار قوی بود هیتلر جمهوریت را با ملیگرایی ترکیب کرد و ناسیونالسوسیالیسم را به وجود آورد که از آنجایی که متناقض بود به جنگ کشیده شد و از بین رفت. تقریباً همان کاری که ترامپ هم میکند؛ اما این تکرار تاریخ به صورت کمیک درآمده است و تراژیک نیست، به همین دلیل مسخرهاش میکنند. در کشورهایی که نتوانستند انقلاب کنند پادشاهی باقی ماند. کشورهایی مانند انگلستان و سوئد و بلژیک و دانمارک و ایتالیا.
به همین دلیل هم اکنون جمهوریت به شدت در اروپا ضعیف است و تنها در آلمان و فرانسه قوت دارد. فقط جایی که مارکسیسم رواج پیدا کرد جمهوری شکل گرفت. مثل بلغارستان و رومانی. مارکسیسم در مقابل ملیگرایی و پادشاهی است. در ایران، هم فروغی که سیر حکمت در اروپا را نوشت، میخواست حکومت ملی پادشاهی را تثبیت کند. اصل فراماسونری هم همین مبناست.
تئوری مشروطه هم همین است. یعنی آمدن مفاهیمی مثل دولت-ملت، آزادی و مشروطه انگلیسی و پادشاهی. به همین دلیل است که در انگلیس دین ملی است و اسقف را ملکه تعیین میکند. مرکز لیبرالیسم جهانی هم انگلستان است. همان کشوری که تمام جهان را استثمار میکند.
در آمریکا ساختار جمهوری و دموکراسی از فرانسه آمده است، اما اقتصاد آزاد را از انگلیس گرفتهاند. بنابراین جمهوری حزبی شکل میگیرد. یعنی جمهوریت سرمایهداری. این جمهوریت حزبی به اشرافیت حزبی منتهی میشود. نمونههایی مثل بوش پدر و بوش پسر. کلینتون و همسرش. ترامپ و دخترش. آمریکا به دلیل سرزمین گسترده و کشاورزی غنی و جمعیت اندک این امکان را دارد که این شکل از ساختار سیاسی و اجتماعی را به وجود بیاورد.
از آنجا که جمعیت کم و منابع طبیعی سرشار بوده است، آمریکاییها فاصله طبقاتی را احساس نمیکردند. چند سالی است که آمریکاییها فاصله طبقاتی را احساس میکنند و جنبشهایی به وجود آمده است. در آمریکا اشراف وجود نداشتند و به جای آنها سرمایهداری کابویها (یا به قول ایرانیان لاتها و داشمشدیها) شکل گرفتند. ترامپ نمونه همین تیپ از انسانهاست. البته اینها ظاهر مردمدوست دارند و موسسههای خیریه راه میاندازند.
بیل گیتس کار خیر میکند و موسسههایی مثل راکفلر شکل گرفته است. مبنای همه این اشرافیتها و آزادیهای لیبرالی همان ذهن فاعلی است که منجر به نخبهگرایی میشود؛ اما در اسلام و جمهوری اسلامی همه چیز بر اساس فطرت و عقل فطری است. در جمهوری اسلامی مبنای آزادی عدالت است.
در حالی که کسانی مثل سروش گفتند عدالت بر اساس آزادی باید بنا شود. بنابراین آمدند در جریان دوم خرداد پول خرج کردند و حزب درست کردند، اما این حزبها دوام نیاورد و ما اکنون در انتخابات شاهد حزبهایی مثل کارگزاران سازندگی نیستیم. کسانی را هم به عنوان ذهن روشنفکر تراشیدند که مثلاً تئوریسین حزبهایشان باشد. شکست احزاب باعث شد جبهههای مردمی شکل بگیرد و حتی رییس جمهور و سایر کاندیداها بگویند ما مستقل و مردمی هستیم.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com